چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵

غزل در ماهور برای ازاد زنان ایران

غزلی در ماهور برای زیبائی و شجاعت شورنده برارتجاع سیاه مذهبی، برای آزاد زنان ایران
سروچون قامت تو قامت رعنا ننمود*
اسماعیل وفا یغمائی

سرو چون قامت تو قامت رعنا ننمود
نرگس خفته، چو چشمان تو زیبا ننمود
وین سکوتی که بر آن بسته زناگفته گره
غیر فریاد تو،کس ناطق و گویا ننمود
دیرگاهیست که این خطه خراب از غوغاست
کس به آبادی اش اما چو تو غوغا ننمود
طره ی زلف ترا بیهده «حافظ» نسرود
به خطا خال ترا «خواجه» تماشا ننمود
به تمنای تو در هر غزلی سوخت چوشمع
آنکه از جمله جهان هیچ تمنا ننمود
فارغ از شطح بزرگان و خرافات عتیق
«خواجه» شد «عبد» ونظرجانب «مولا» ننمود
روی بر تافت زهرمرشد و مسجد اما
جز به پیش بت تو قامت خود تا ننمود
ز همه معجزه ها تافت سر اما چو« وفا»
معجز روی و خط وحسن تو حاشا ننمود
زانکه چونان رخ زیبای تو کس از رخ شیخ
پرده ی زهد ریا پاره و افشا ننمود
وآنچه را در پس این پرده ز «اسرارمگو»
بود، غیر از تو مگر، خوب هویدا ننمود
کور باد انکه به «صد بار هزار»از سر شوق *
چو «فروغی» رخ خوب تو تماشا ننمود
کس ندانست مقام سخن، ار «سعدی» را
دامن شعرپرازلؤلؤ لالا ننمود
گفت:بر باد مده زلف که بر باد دهی**
تو مرا، لیک نظر جانب ملا ننمود!
زلف بر باد بده!تا بدهی بر بادش!
که جز او، خاک کسی بر سردلها ننمود
زلف بر باد بده!چونکه چنین معجزه را
نه محمد نه مسیحا ونه موسا ننمود
اژدهائی که ز دین چنبره در چنبره زد
چاره اش را نه «عصا» نی «ید بیضا» ننمود
چاره، «شق القمر» روی دلاویز تو بود
که از این ظلمت ویران شده پروا ننمود
باز کن چهره و بگشا لب و فریاد بر آر
که کسی جز تو چنین کار گران را ننمود
قامتت پرچم رزم آوری ملت ماست
که مر او را مگر البرز چو همتا ننمود
درس رادی ز زنان گیرکه در مسلخ شیخ
کس چو آنان به شهامت قد و بالا ننمود
15 ژوئن 2006
*با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار دیده تماشا کنم ترا (فروغی بسطامی)
** زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم(سعدی)

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۵

ای اآزادی... اسماعیل وفا یغمائی

اى آزادى

ركوع مرا
هيچ آسمانى،
و سجود مرا
هيچ زمينى
نظاره نخواهد كرد
خدائى را به نيايش اگر بايد ايستاد
تنها توئى
تنها تو، اى آزادى!
تو
كه تنها تو
آدمى را آفريدي
ودر آفرينشى بى پايان
دمادم، او را مى آفرينى.
نورى تو
هوا
و
آب
و
شعله اى
آنچه كه آدمى را زنده مي‌دارد
وآنچه كه به مرگ معنا مى بخشد.



زيبائي تو!
زيبائي اي آزادي
حتي زيباتر از معشوق من
ــ آفرينه‌اي كه در روشناي پوست تن‌اش محو شوم
تا تاريكي و تنهائي خود را وانهم
و ترانه‌اي روشن جستجو كنم ــ
و مستي آورتر از آن شراب عتيقِ كهنِ ملعونِ مقدس
كه شاعران از خمخانه‌ي شيطانش ربوده‌اند
تا‌آتش آن را در شعرهاي شبانه بر افروزند
و به آتشدانها و قلبهاي مردمانش هديه دهند .


زيبائي تو!
وآن محبوب بي پايان مشترك
كه به تفرقه پايان ميدهد
و سرودها و دستها را يگانه ميكند.
چنان معصوم و كوچكي تواي زيبا!
كه گيسوان رها شده در باد زني عابر
و كفر كافران و پيمانه‌ي رندان رابه دفاع مي ايستي
و چنان عظيمي تو
كه تمامت خشم ملتي را
تنها در يك واژه مي نشاني
و در بارگاه «اقتدار» و«فريب»
منفجر مي كني:
آزادي !.

نه سياه
نه سپيد
نه سرخ


و نه زرد.
نه پرچم
نه مرز
و نه مذهب،
درآنسوي خدا و شيطان
فراتر ازهر آئين و آرمان
تو تنها زمين را به رسميت مي شناسي
و انسان را بر آن.


فراتر از هر تعريفي
كه همه چيز با تو تعريف ميشود
و خود هرگز تعريف نمي شوي،
تو،
تنها،
هستي،
چرخنده چون توفاني در ذات جهان
و استخوانهاي آنكه بر تخت شكنجه
يا در خيابانهاي غربت
و شعله ها ترا زبانه كشيد و فرياد كرد.

كدام شعر و كدام غزل
اي معشوق!
كه سرودني نيستي
تو تنها بودني هستي
كه تمامي بودني
بايد در هواي تو احاطه و عريان شد
و بي هراس و جسور ترا در آغوش كشيد،
تا يگانگي تن و جان و جهان


و تا وصل تو عطش تمنائي ديگر در كام ريزد.


از دور دست زمان
كاهنان آدميان را به سجده‌ي خدايان ندا دادند،
بشنويدم!
اينك منم آن منادي
كه تمامي خدايان و رسولان را به سجود تو مي خوانم
تا نقاب «تزوير»
از چهره‌ي «ابليس»
فرو افتد
و سيماي خداي راستين
نه در «طور»
و نه در «معراج»
بل درتجلي تو
به تماشاي جهان
نهاده شود.
9 ژوئيه 2003 ميلادي

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

درس عروض و بديع و قافيه اسماعيل وفا يغمائى

درس عروض و بديع و قافيه
اسماعيل وفا يغمائى

تاريك
چون شب
با ستارگانش،
وچون روز
فراخ قامت وروشن
با خورشيد
و آسمانش.


تنها
و
منزوى
چون جهان بى پايان
كه در خويش تنها
وبا خويش منزوى است،
و مجموع
چون قطره در ميان اقيانوس
وزنى ومردى
كه در انتهاى در هم آميختن دلها
تا جانشان را در هم آميزند
تن هاشان را در هم مى آميزند.
اين چنين!
بايد باشد
شعر!.


شعر بايد تلخ باشد
نه تلخ چون تلخى تاريك چشمان تواى عشق ممنوع !
اى عشق ممنوع!
كه چون تندرى باريك درجرعه اى شراب شيرازمى درخشد
بل آن تلخى كه كه در رگهاى ملتى منكوب مى چرخد
چون زهرى كه بر دندان افعى كبرا
و آماده فرو ريختن در شاهرگ جلادانى دستار بند
كه تقدير ملت را در مسلخ مذهب و استبداد دباغى مى كنند،
تااز پوست كوچكترين كودكان سرزمين ما
پوستينى شايسته ى تن و پوست خويش فراهم آورند،
وشعربايد شيرين باشد
چون تكه قندى كه در استكان چاى كارگرى خسته حل مى شود
وچون شهدى كه زنبورهاى زرد آفتاب
از لبان و گيسوان تو مى ربايند
تا من اين شهد را از آنان بربايم
وبا آآن سرود پيروزى مردم راآذين كنم.


شعر بايد گرم باشد
گرم چون اجاق شبانان و آبياران!
گرم چون كوره ى آهنگران
گرم چون عاشقانه هاى آذرى وسرودهاى كردستان
و نواى دهلها و طبلهاى بلوچستان ولرستان
گرم چون نگاه چشمان مردم سر زمين ما
وگرم چون قلب چريكى كه بخاطر آزادى سرد مى شود
تا گرماى اجاق شبانان و آبياران وكوره آهنگران
و گرماى عاشقانه هاى آذرى و سرودهاى كردستان
و نواى دهلها و طبلهاى بلوچستان و لرستان
و گرماى نگاه زنان و مردان سرزمين ما
سرد نشود
تا قلبهاى ما درغربت تبعيد سرد نشود.
وشعر بايد سرد باشد
سرد، چون نگاه ايستادگان بر سيماى خائنان
و سرماى منجمد ابدى خليج هاى ستارگان دوردست
كه پولاد درآن مى تركد!
اميد در آن زنده مى ماند
سرد، چون دشنه ها و تفنگهاى پنهان درانديشه ها و دستها
كه به فرجامى محتوم خواهند درخشيد
و شليك خواهند كرد.


به هنگام سرودن
بايد برآيد و طلوع كند
رقصان و رخشان وروان و رنگين
هر حرف از درون هر واژه
هر واژه در ميان هر سطر
هر سطر در خم و پيچ هر فراز
و تمامى شعر ازاميدها و آتشهاى ژرفگاههاى جان شاعر
كه نيرومند تر از تمامى غروبها ى نوميد
سنگهاى نوميدى را مى تركانند و مى گدازانند
وشعله مى كشند و بر مى آيند
تا نواى تقطير شده ى گلى يا گياهى
يا ترانه حقيقتى
يا سرود اعتراضى
يا آرزوى ملتى را به پرواز در آورند.


گرانبهاتر از هفت گنج!
چون گوهرى بى بديل و درخشان!
ــ كه تاج شهرياران را لياقت داشتن آن نيست ــ
وبى نياز از محبت زرگران و مقومان
پيش از آنكه بخوانندش و بستايند ش و به ترازويش كشند
شعر بايد خود ستاينده و سرود خوان خويش باشد
تا در انگشتر و گوشوار و گردن آويز بى نام ترين مردمان بنشيند
و بى نياز از نام شاعر
جاودانه شود.


دلير
و مومن
و كافر!
بايد بجنگد شعر
(بگذاربه دوزخم افكنند!)
بايد بجنگد شعر
سركش تر از شيطان
نه تنها با شيطان
كه گاه با خدا! و ايستاده در كنار شيطان
بايد بجنگد شعر
نه فقط با ارتجاع
(بگذار بر صليبم كشند!)
كه گاه با انقلاب و در كنار انقلاب
نه فقط با مرتجعين
كه گاه با انقلابيون و در كنار انقلابيون
به هنگامى
كه خدا و افق و انقلاب محدود
و بيكرانگى تا ختن قلبها و انديشه ها
فراتر ازنرده هاى مقدس و معيارهاى مشروع و معروف!
ممنوع اعلام مى شود
بايد بجنگد شعر
در كنارافق
و انقلاب
و خدا
بايد ويران كند آخورها و اصطبل هاى زرين را
و از هم بگسلاند افسارها و مهارهاى عطر آگين و آهنين را
و بتازاند قلبها و انديشه ها را
چون جنگلى خروشان از اسبان يال افشان آزاد مهار ناپذير
در زير بارش زلال ترين بارانها
و درخش آذرخشان و سرود رعدها
تا آنسوى آغلها و اصطبلها وبت ها و باورها
وتا ميعادگاهى كه خدا و انسان وطبيعت
بى نياز ازجامه ها و حجابها
يكديگر را در آغوش مى كشند
در يكديگر محومى شوند
و افق پيرو پايان يافته،
انسان و خداو طبيعتى جوان و نو را بر آفاقى تازه مى زايد
و سرانجام بايد آماده باشد شاعر
كه بر هر واژه ى شعرش بميرد و زنده شود
هنگامى كه نه به دست دشمنان
بل به فرمان مسيح
بر صليب ميخ پرچ مى شود
هنگامى كه واپسين ترانه اميدش را
به محبت به بدرقه مصلوب كنندگانش مى فرستد
و تنها
يهودا
بر جلجتا
سوگوار اوست.
سوم ژانويه2006 ميلادى

Esmailvafa99@yahoo.ca
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۵

خطابه اول ماه مه

خطابه متناقض ومغموم ومه آلود ا ول ماه مه
اسماعيل وفا يغمائى

براى اين كه
برادران و خواهران مومن لبخندى بزنند
مى توان به راستى زمزمه كرد:
ريش انبوه «ماركس»
و سبيل محتشم «انگلس» چندان زيبا نبوده اند
كه اولى بوى«خردل» و دومى بوى« توتون» ميداده است!،
وهرچند در كشاكش انقلاب،و جابجائى طبقات
معمولا ! و تا حالا ودر خيلى از اوقات
به دلايل و با توجيهات انقلابى و توحيدى
پيشخوان قصابى تبديل به دادگاه شده است
ساطورها جبه قضاوت پوشيده اند
كاردها و قناره هاى قصابى رياست دادگاه را به عهده گرفته اند
وسرود خونين جهل آگين
و ذكرزهرآلود ميليونى«اعدام بايد گردد، اقدام بايد گردد»
ارزش جان آدمى را از با دى كه از زير دمب خرگوشى گمنام و تنها
در صحرا ئى بى نام رها شود نازل تر كرده است،
و لاجرم پيكرهاى متهمان محاكمه نشده
چنانكه در پشت بام« مدرسه علوى»
تبديل به جوالهائى له شده از سرب شده است
[وما البته داشتيم چائى قند پهلويمان را مى خورديم
و از وزيدن نسيم آزادى!! بر زيتونه هاى امام كيف مى كرديم]
به نظر من
«لنين» در تيرباران بچه هاى خردسال«آخرين تزار» بيرحمى كرد،
واسكلتهاى خشكيده كشتگان و مردگان ديكتاتورى فربه«استالين»
بدون تعارف هنوز هم بعد از سالها،چندين وچند تن وزن دارد،
وبراى اين كه
برادران و خواهران مومن بيشتر لبخندى بزنند
مى توان زمزمه ها را اين چنين ادامه داد:
كه به دليل تجمع مومنان صاحب صلاحيت و انقلابى!
«ماكسيم گوركى» هرگز عضو حزب كمونيست نشد،
و «مايا كوفسكى» به دليل وفور دستما ل
و الاغهاى سراپا هيكل! گوش، دچار استفراغ روحى شد
و تيرى بر قلب خود نشاند وفلنگ را بست و رفت،
و«سرگئى يسنين» رگش را زد
و به لطف حق تناقضاتش را حل كرد و با خودش به وحدت رسيد،
و بنا بر گفته رفقاى چينى من«چى يه» و« يائو يائو»
[مائوئيستهاى دو آتشه اسبق
و ضد مائوئيستهاى دو آتشه اكنون]
و شهادت عمه «يائو يائو»
كه زيبائى و تجربيات فراموش ناشدنى شگفتى داشته است!
«مائوتسه تونگ» رهبرى بدون شك
و در تمام زمينه هاى جسمى و روحى و غيره توانا وتاريخى،
ولى تمام هيكل، كيش و شخصيت بود
كه فكر مى كرد از «فلان نقطه خاص» آسمان افتاده است
و اين اواخرعمر
مشروعيت خود را ازتاريخ نمى دانسته
كه مشروعيت تاريخ
ويك ميليارد و اندى مردم چين را به خود مشروط كرده بود!.



براى اين كه
رفقاى چپ خوشحال بشوند
مى توان گفت:
بنا بر نص تورات
«يهوه» خرابكارى هاى توجيه ناپذير
و افتضاحات فراوانى مرتكب شده است،
ومثلا دختران فلكزده يهودرا
به دليل بستن خلخال كچل كرد
وجماعتى از يهوديان مادر مرده را به جرم خوردن عد سى!!
تبديل به ميمون و عنتر فرمود
تا ورجه ورجه كنند و باعث عبرت سايرين بشوند،
و به دسته ديگرى گفت دو دسته بشوند
و همديگر را تا مى توانند بكشند
تا رضايت ايشان و هيتلر جلب شود!
وپيامبر بزرگوارش«داوود نبى»، همسر سردار سپاهش را تور زد
وسردار سپاهش را پى نخود سياه فرستاد تاكشته شود،
وپسر داوود نبى
چنانكه تورات مى گويد و« لوركا» سروده است
به خواهرش «تامار» تجاوز كرد
و«سليمان نبى» به دليل انباشت طلا
روى «اوناسيس» و «راكفلر» و «برلوسكونى» را سفيد كرد
و قاعدتا
[ اگرباور داشته باشيم
كه انباشت سرمايه زاده ى استثمار است
حتى اگر صاحبكار سليمان نبى باشد
و خانم بلقيس هم عيالش باشد
و قاليچه پرنده هم داشته باشد ]
پدر ملت را در آورده،
و آخرين پيامبر
در سن پنجاه و دو سه سالگى
ــ در سن كنونى راقم اين سطور!! ــ
با «عايشه» نه ساله ازدواج كرد
و بهانه به دست گمراهان داد
و باعث شد كه ما مسلمانان مظلوم آواره
هزار و چند صد سال بعد و با اين همه گرفتارى
[و هنگامى كه در چاد مسلمين از گرسنگى تاپاله شتر مى خورند
و با شاش شتر سرشان را مى شورند
و از گرسنگى سلاخى مى شوند
و وضعشان از هزار سال قبل افتضاحتر است]
دائما مورد سئوال بيدينان و كافران آواره تر از خود قرار بگيريم!
و پاسخ بدهيم كه:
چرا نمى فهميد و شعور نداريد
پيغمبر وضعش با ما فرق مى كند!
و آيه هاى مربوط به دست و پا بريدن
وچهار تا زن گرفتن
وكتك زدن خانمها و...
از متشابهات است و نه محكمات!
هر چند كه به فرموده خود خدا
يك حرف از كلام خدا تا قيام قيامت تغيير پذير نيست
و اين مائيم كه بايدبعد از چهارده قرن
همت بكنيم و پيدا بكنيم هندوانه فروش را!.



براى اينكه باز هم برادران و خواهران مومن
به ريش و سبيل لنين و استالين لبخندى بزنند
مى توان به راستى زمزمه كرد:
حرفهاى« ميلوان جيلاس» و« مدود اف» و« كاستلر»و«جورج ارول»
و« ريچارد رايت» و« سيلونه» و«آندره ژيد»
و «آندره مالرو» و«استفن كرين»و« سولژنيتسين»
و چند خروار معترض و بريده ديگراز مزدوران بورژوازى!! واقعى است
وحضرت عباسى ديكتاتورى پرولتاريا
به رهبرى تكنوكراتهاى شكم گنده سبيلو
دست آخر پدر پرولتاريا را در آورد،
و وقتى كه يك كارگر بخاطر دزديدن يك گونى آرد تيرباران مى شد
درسالن بزرگ بيت رهبرى!
هرشب چندين گونى آرد فرد اعلاى دو الكه
كه توسط خبازان خبره تبديل به كيكهاى خوشمزه شده بود
توسط رهبر و آقايان سبيل گنده و خانمهاى گردن كلفتشان
همراه با چند ده ليتر ودكاى ناب
به سلامتى بيضتين بى نظيرو بيضاىهميشه جنبان رهبرى
[كه ستاره هاى پنج پر سرخ بر آن سوسو مى زدند]
به سلامتى پرولتاريا
ومنجمله همان كارگر تيرباران شده
نوش جان و گواراى وجود حضرات مى شد،
ونيز انبارهاى باز شده پرونده هاى دوران استالين مى گويند
نيمه شب وقتى نسيم بر فراز كاخ تزارها
پرچم پرولتاريا را به رقص مى آورده
و ماه با شكوهى شاعرانه
بر فراز مجسمه هاى غول آساى حضرتش
ودر پشت پنجره هاى كرملين نور مى افشانده
تا سبيل كلفت رهبركبيرخطاناپذير
و فاتح بلاترديد جنگ قهرمانانه ضد فاشيستى را
با مهتاب آسمانى عطر اگين كند
و وقتى پيشوا و بيضتينش،
هرسه،معصومانه غرق خواب و آرامش بوده اند
و هر سه غرق در روياهاى گرم وگرد و رنگين،
در پشت ديوارهاى شكنجه گاههاى فرياد زده
كودن ترين اراذل لامذهب بيدين!!
شلاق بركف و كف آلوده در دفاع از حزب و ديكتاتورش
بر دفاتر شعر و رمان مى تيزيده اند
وبر سر و سبيل شاعران و نويسندگان مى شاشيده اند
وبازجويان هوشيارترين روشنفكرانى بوده اند،
كه سوسياليسم را بدون آزادى فهم نمى كرده اند،
و قبول نداشته اند
كه ماجراى چوپان آسمانى و گله گوسفند
با انواع تمهيدات انقلابى
تبديل به چوپان زمينى و باز هم گله هاى گوسفند و مكرر شود
و وقتى هم كه ديوار فرو ريخت
متاسفانه
نوه هاى شكنجه شدگان براى تن فروشى و يا عملگى
به آنسوى« ديوار» سرازير شدند
و هنوز هم سرازير مى شوند
تا در ازاى سى يورو و گاهى كمتر
دستها يا رانهاى خود را بفروشند.



براى اينكه
باز هم ! رفقاى چپ هم! بيشتر خوشحال بشوند
و از آنجا كه خداوند
از اگاهان امت
و منجمله از شاعران بزرگ و متوسط و كوچك
كه بدبختانه كمى آگاهى دارند، تعهد گرفته است
در مقابل پلشتى ها ساكت ننشينند
و به آنها قول داده كه آنها را به جهنم نخواهد برد
و آن آيه سوره شعرا را هم
بخاطر شيره مالى بر سر جناح محافظه كار نازل كرده
وخود خودش بدون اجازه مقدسين و مقدسات معترض
به شعرا و نويسندگان اجازه نامچه مخصوص داده است
و ان را با اثر انگشت خود ممهور كرده
كه از خودش يعنى خدا نترسند
يعنى در حقيقت بترسند!
و حرفهاى حق را بزنند
و حرفهاى ناگفتنى را هم كمابيش و گاهى از اوقات
با رعايت مرز چپ و راست
و عدم سوء استفاده ملاها بزنند
حتى اگر به گوشه سبيل اسلام بر بخورد
مى توان گفت:
برغم گفته امام خمينى كه فرمود:
تمام بدبختى هاى اسلام از مسلمين است
مى توان عرض كرد:
شايد تمام بدبختى هاى مسلمين از اسلام است
واسلام پدر مسلمين را براستى در آورده است
زيرا حتى در رژيم غير اسلامى و طاغوتى «مرحوم طاغوت!!»
كه اين فقير
مثل خيلى هاى ديگر در زندانهايش به شلاق بسته شدم
تمام مخارج جشنهاى دو هزار و پانصد ساله
به اندازه دزدى هاى يكماهه رفسنجانى
و همه طلا آلات مشهدى فرح
به اندازه يكدهم جواهرات حاجيه خانم واعظ طبسى نبوده است،
و در جمهورىغير اسلامى غير شيعى شاه
[اگر چه آنمرحوم با استبداد سلطنتى خود
از پايه گذاران استبداد اسلامى بود]
نه دختران دانشجو صيغه رو بودند!
نه شش هفت ميليون بيكار وجود داشت!
نه سه چهار ميليون معتا د!
نه چهار صد هزار زن تنفروش!
نه دو ميليون مرده جنگى!
نه اين همه كرد و تركمن و بلوچ كشته شده!
نه صد و چند ده هزار تير باران شده!،
نه در شب اعدام به زنان تجاوز مى كردند!
نه خون كسى را مى كشيدند!
نه چشم كسى را در مى آوردند!
نه هفتاد در صد مردم زير خط فقربودند!
نه بريدن دست دزد رواج داشت!
نه سنگسار و اين همه دار!
نه سه چهار ميليون نفر آواره شدند!
نه اين همه آدم در تبعيد مردند!
نه زندانها بستر رودخانه چند صد هزار زندانى شد!
نه هر گوساله ريشدارى ادعاى رسالت داشت
و نه هزار كوفت و زهر مار ديگر
كه بيان آنها
باعث ملال خاطر خواننده خواهد شد.



بدين ترتيب
و بر اين روال
و با تائيدات قادر متعال
و خداوند ذوالجلال
مى بينيد كه چه دنياى مزخرفى داريم
كه اگر نخواهيم زير سبيلى بينديشيم
و يا ريش ملا و شيخى را دنباله رو بشويم،
عجالتا!! نه مى شود به ديوار ايمان تكيه داد
و سرى به شانه خدا گذاشت و كمى گريه كرد
و كمى خستگى در كرد و با خدا گپى زد و درد دلى كرد
وفنجانى چاى دم شده با آب كوثر نوشيد
و نه به سايه هاى روشن كفر پناه برد!
و با شيطان مطرود مادر مرده بهتان خورده خوش و بشى كرد
و سيگار خود را با آتش شاخهاى شعله ورش چاق كرد
و درد دلهاى او را گوش كرد
اما با اين همه
و به هر حال
[و باز هم با تائيدات قادر متعال
و خداوند ذوالجلال
و ادراك شاعرى«لا ترياليست» و «ما مذهب» و شكسته احوال!
كه به حول و قوه الهى
عمرش دارد ميان مسجد و ميخانه و در تبعيد تمام مى شود
و متاسفانه هنوزهم فكر مى كند كه با تمام اين افتضاحات
ديكتاتورى خوب وجود ندارد
شرارت شرارت را توجيه نمى كند
و دجاليت دجاليت را
و حقه بازى پدر سوختگى را
و دروغ دروغ را
وهدف وسيله را
و وسيله همه چيز را!
وبايد براى تعويض وضع دنيا با شيوه هاى آدم وار كوشيد،]
اگر آلودگى هوا بشريت را خفه نكند
و طبيعت نميرد
و سوراخ ازن بيشتر از اين سوراخ تر نشود
و يخهاى قطبى آب و خرسهاى قطبى بى خانمان نشوند
و دچار مصيبت پناهندگى نشوند تا دائم بازيچه اين و آن بشوند
و شترسنگها و فيلصخره هاى آ سمانى د خل زمين را نياورند
و بلاهت و گنده دماغى كسانى كه افسار جهان را در دست دارند
دنيا را بيش از اين به گند نكشد
و بمبهاى سرمايه
قلب زمين را چون چشمان كودكان عراقى نتركاند
و حادثه چرنوبيل تكرار نشود
و دجال سوار بر الاغش نشود
و امام زمان ظهور نكند
و اسرافيل بوق پايان جهان را نزند
وباران ببارد و علفها سبز شوند و بزها آنها را بچرند
وغلغل چشمه ها و زردى گندمزارها سخاوت خدا را سرود بخوانند
و اسبها شيهه بكشند و گربه ها ميو ميو كنند
و گنجشكها جيك جيك كنند
و كلاغها صابون را از لب حوض بدزدند
وبرلوسكونى ثروت خانوادگى اش رادر دوران حكومتش
از سه و نيم ميليارد يورو به سيزده و نيم ميليارد يورو افزايش دهد
و با زهم بلبل بر شاخ گل بتواند بخواند
و بيل كلينتون بتواند درهنگام ملاقات با ياسر عرفات
براى ساختن يك خاطره و يك عشقبازى كم نظير
او را قال بگذارد و در اتاق كنارى با مونيكا خلوت كند
و در اين كشاكش عرفات مظلومانه چائى اش را بخورد
و خورشيد خود را در رودخانه ها تماشا كند
و ماه در اقيانوسها،
و هر روز در اثر كمبود آب اشاميدنى24000 نفر بميرند
ولى ما شيعيان داغدار فقط بخاطر تشنگى شهداى كربلا سينه بزنيم،
و...بدينمنوال كارگران روز به روز لاغرتر
و سرمايه داران چاق و چله تر شوند
ودر كنار اينها شاعران دل و دماغ داشته باشند
گاهى يواشكى در حكومتهاى انقلابى! شعر بورژوائى بگويند
يعنى گاهى از زيبائى گيس و گوش و دماغ زنها چيز بنويسند
تا آژانهاى آهنى بيايند و دستگيرشان كنند
و زنها براى آزادى آنها در مقابل كلانترى محله تظاهرات كنند،
اگر تمام اين چيزهاى مضحك و يا غم انگيز
اگر همه ى اينها و هزاران چيز مثل اينها اتفاق نيفتد و اتفاق بيفتد
و زمين و طبيعت و انسان بر جا بمانند
آن وقت باور كنيد اى دوستان اسبق و سابق و لاحق و كنونى
و اى كسانى كه هى بمن ميل مى زنيد كه سر بسر خدا نگذارم
و براى من و خدا تكليف تعين مى كنيد!
و اى تمام كسانى كه مى خواهيد بدانيد
و خرك خودتان را از باتلاق جهل مركب برهانيد
واسب خرد از گنبد گردون بجهانيد،
كه نه خداوند متعال و قادر ذوالجلال كه در عظمتش شكى نيست
نه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر
كه بدون شك تمامشان بر حق اند
نه دوازده امام و چهارده معصوم كه مخلص تمامشان هستيم
نه امام زمان كه بر منكرانش لعنت
نه شيوا ، نه ميترا، نه حضرت ملك طاووس و نه جناب بها الله
نه بلغوريات صد من يك غازتاريخى ـ اجتماعى – سياسى داعيه داران مذاهب
كه خودشان هم مثل من و شما درست و حسابى معناى آنها را نمى فهمند!
[و گاهى يك چيزهائى مى گويند كه ما خوشمان بيايد
و ماهم تائيد مى كنيم كه ايشان بدشان نيايد]
نه سوسياليزم ورشكسته ديروز
و يا سوسياليزم ريغو وخسته رسمى وشرعى و دولتى امروز
بل سوسياليزم شاداب فردا[ شايد فردائى دور]
[با مهربانى لبخندش
با شانه هاى پهناور و نيرومندش
و كلافهاى عضلات پولادگون مواجش]
از افقى كاملا انسانى و تجربه شده
از افقى كه تمام كاردهاى بيرحم سرمايه
تا دسته به استخوانها نشسته و ديگر نمى تواند جلوتر برود
از افق خاكسترها و غبارهاى ما
از افق سينه ها و انديشه هاى فراخ و پر وسعت
از افق زيبائى دستها كه به ايده ها شكل مى دهند
از افق انسان انديشه ورز تا همين الان
از افقى كه شعور و دانش و شرف
مستعضعفين كور و كچل مشنگ را تبديل به زحمتكشان كرده است
و آنان را به صلاحيتى نوين آراسته است
اندك اندك و بناچار و لاجرم
چون خورشيدى پاك و حياتبخش طلوع خواهد كرد
وپيام زيبا و انسانى نخستين روز ماه مه طنين انداز خواهد شد
پيامى نه تنها براى بلندگوهاى احزاب كارگران
بل براى
ناقوسها
مناره ها!
كرناها
و زنگها
پيامى كه سرودى مشترك خواهد بود
و سرودى كه فرزندان مسيح ومحمد و موسى و بودا
آن را همصدا و همشانه بافرزندان ماركس خواهند خواند
و مومنان نيز چون كافران!
گرماى زندگى بخش آن را احساس خواهند كرد.

( يكروز مانده به اول ماه مه )2006

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵

فرچام ولى فقيه

فرجام ولى فقيه...
اسماعيل وفا يغمائى

نه هيچكس به طنابى ترا به دار آويخت!
نه خشم سركش رگبارى
زدستهاى چريكى
شرر به جانت ريخت،
تو، در تباهى خود، ذره ذره ،غرق شدى
ميان آن همه غوغا ز فرط تنهائى
‍[چو صخره اى تاريك، ميان مردابى]
به خويشتن،
تو،
نهان،
پاى تا به فرق شدى...
و سالها سپرى شد
زمان پر تپش تيز تاز شورنده
به موجهاى كف آلود وحشى و زنده
نشان پاى ترا شست،
از تمام ساحلها
وپهنه ى دريا،
كنون،
به دشتهاى مه آلود
بر استخوان دوكتفت
[جدا زهرچه عبا و رها زهرچه قبا!
و آن همه غوغا]
ستاره مى تابد
و گوى جمجمه ا ت
[خالى ازغرور گران
ودودهاى خمار آور و خوش هذيان]
ميان جاده اى ازاشكهاى خشكيده
به دست باد چو بازيچه اى حقير روان
به بيكران زمان.
***
نه هيچكس به طنابى ترا به دار آويخت!
نه خشم سركش رگبارى
زدستهاى چريكى
شرر به جانت ريخت
تو، در تباهى خود، ذره ذره ،غرق شدى
تو!
در تباهى خود
ذره ذره
غرق شدى...15 اكتبر2005

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵

دستهايمان را پيش آوريم

دستهايمان را پيش آوريم
اسماعيل وفا يغمائى

ميان قتلگاه برادرم
و شكنجه گاه خواهرم
نمازم را ناتمام گذاشتم
و در ستايش آنان كه سلاح بر گرفتند
سرودي سر كردم.


مهر را به دور افكندم
و سجاده تـنها مرا ياري كرد
تا در زير دارهاي برادرانم
اشكهاي خود را
و نطفه هاي فرو ريخته جلادان را
بر شرمگاه خواهران له شده مقتولم
پاك كنم.


به آسما نها نگريستم
زمانى دراز سپرى شده
وراههاي آسمانها را ابرها پوشانده بودند
نه نشان پاي «براق» بر آن پيدا بود
نه معراجراه «مسيح».



نامه اي نوشتم
و «سمعكي» و «عينكي» و «عصائي»
به آن ضميمه كردم
و با پست هوائي آن را به مقصدي دور دست فرستادم
«… خداحافظ بابا پيري!!
متاسفم كه هنوز از دزديدن سيبي از باغت
و بوسيدن لبان زني در سايه هاي تاريك انجير
عصباني هستي ،
متاسفم كه نوشته هايت را بازخواني وباز نويسى نمي كني،
و باور ميكنم كه شانه هايم در زير بار امانت خرد خواهند شد
ودستهايم در خلوت آسمانها ـ متاسفانه ـ تـنهايند
بي آنكه انكارت كنم
رهايت مي كنم…»
و از مرزها عبور كردم.

***
«راهنماي كرد» گفت
تنها كافي است دهانت را ببندي
تا «مرز داران ترك» سپيدي دندانهايت را نبينند!
ـ در آن هنگام
سياهي شب
سياهي موهاي مرا مخفي مي كرد ـ
و حال
پس از اين همه سال
اگر بازگردم
سپيدي موهايم مرا در تير رس قرار خواهد داد،
با اين همه اندوهي نيست
كه اگر از خود مي گويم
از خود نمي گويم


كه دهان ديگرانم
و نه زبان خويشتن،
غبار شده ام ـ غبار شده ايم ـ
نفس به نفس
و قدم به قدم ،
در راههاي جهان
و در همه جا فرو ريخته ام.
در سوداي يك نفس آزادي،
و پشيمان نيستم
با خنجري در سينه و خنجري در پشت
كه اگر دوباره زاده شوم
نفس به نفس
و قدم به قدم
در راههاي جهان
غبار خواهم شد
و در همه جا فرو خواهم ريخت
در سوداي يك نفس آزادي.


همه چيز گواهى مى دهد كه كيستم من
پيشاني پريشان برادرانم
و كبودي طناب بر گردن خواهرانم،
گورهاي گمنام پدران و مادرانم
ورفقاي گمشده ام،
خانه ويرانه ام در پشت سر
حوض شكسته
تاكهاي خشكيده و قمري هاي مرده،
ودفترهاي گمشده شعر
همه گواهى مى دهند كه كيستم من،


محبوب غبار شده
و كودك اسير
وغمهائي كه با هيچكس از آنها سخني نگفته ام،
پاسپورتي كه در جيب دارم
و پرونده ام در اداره پناهندگى
همه گواهى مى دهند كه كيستم من
اما مرا تروريست مي خوانند!.

***
ما را تروريست مي خوانند!
در دنياي چهارمين سال بيست و يكمين قرن
در دنيائي كه هويت ترا داشتن تلفن پرتابل تعيين مي كند
در جهاني كه اكثريت گرسنه اند
تا اقليت خوب بخورند
در دنيائي كه اگر لباسهاي مارك دارت را بيرون آوري
در هوا محو خواهي شد
زيرا هويت انساني تو را محو كرده اند،
ما را تروريست مي خوانند.


در دنيائي كه زيبائي نگاههاي انساني را
زيبائي باسن ها و سينه هاي ترميم شده اشغال كرده است،
در دنيائي كه انسان محصور شده در خود تاج بر سر مي نهد
و انسان ادامه يافته در بيرون خود خطرناك و مطرود است،
در جهاني كه در كتابهاي دستور زبان اش
نه «مفعول با واسطه»
و نه «مفعول بيواسطه»
بلكه «مفعول مطلق» به رسميت شناخته شده است
تا «فاعل مطلق» بتواند


بر نوك پيكان قدرت
ترا فعل پذير و خاموش و تسليم و به رو در افتاده و شاكر
نظاره كند
وبر پشته هاي جسد بيضه برقصاند
و به ريش انسان و خدا بخندد،
ما را تروريست مي خوانند.


در دنيائي كه آزاد كننده اش «گاو چرانها»
مغلوب مظلومش «ديكتاتورهاي كله خر»
قرباني اش
دست كنده شده كودك عراقي وچسبيده بر ديوار خانه فرو ريخته،
و مقاومت كننده اش!
انواع «امام هاي بر جهيده از مكاتب عهد بوق» اند
كه كرسي ابد مدت امامت
از ماتحت هاي عطرآگين مقدسشان جدا ناشدني است
و سوداي چرانيدن گله هاي مطيع انساني
در چراگاههاي الهي اسلام رارها نمي كنند
و در اين سوداسرها را به سادگي خيار قطع مي كنند،
ما را تروريست مي خوانند.


در دنيائي كه مبتذل ترين و فاسد ترين تاجران
سكان دار سفينه زمين اند
وآدمي و جانور و گياه
و آب و آتش و باد و خاك را به كثافت كشيده اند
ما را تروريست مي خوانند.




دريغا !
گرداب موحش از چرخش باز نمي ايستد
و جسدهاي خونين باد كرده
بر قلابهاي ماهي گيري شكوهمند است،
در آنسوى گورستانها و انفجارها و تكه پاره هاى اجساد
كوهى از طلا مى درخشد
نفت و گاز گران شده است رفقا!
و بحران بايد فروكش كند
بايد از خون ،طلا استخراج كنند
و حتي با شعله استخوانهاي ما
سيماي بريان شده و مطبوع كباب
در كنار شراب بدرخشدو زوال نپذيرد
مي خواهند خون ما را در كابلها به جريان بياندازند
ميخواهند فروغ چشمان ملتي رادر لامپهاي الكتريكي بدرخشانند
تا فقط نه خانه ها
بلكه ميخانه ها و آنجا كه آخرين تكه لباس بر زمين مي افتد
و پرتگاهي از عرياني ناب مي درخشد
روشن بماند.
مي خواهند…

***
سخن بسيارست و فرصت كم و راه دراز
قرار داد امضا شده است رفقا!
و اسلام و كفر جام بر جام كوبيده اند!!
اگر آزادي را مي فهميم
اگر فقط از آزادي حرف نمي زنيم
اگر باور داريم
كه واژه زنده آزادى را نمى شود در كتابها پيدا كرد
ويا دئو دورانت آزادى را از سوپر ماركتها خريد
و از آن براى خنثى كردن بوى نامطبوع زير بغل
در مجالس پوك پر زرق و برق استفاده كرد
اگر تـنها نگران خود نيستيم
و در بيرون خود ادامه داريم
وديگران رانيز حقيقى و به رسميت مي شناسيم
دستهايمان را پيش آوريم
و باور كنيم كه ازتمام قرار دادها
و از هميشه توانا تريم
دستهايمان را پيش آوريم...
بيست و پنجم اكتبر 2004

هو حق على مدد هو

هو حق على مدد!هو!*
اسماعيل وفا يغمائى

خورشيد در كسوف است، اشباح در هياهو
هو حق على مدد هو! هو حق على مدد هو!
شلاق را برآريد! آنك! چريك زخمى ست
كفتارها بتازيد! اينك گلوى آهو!
سمفونى سگان است، اوج و فرود «عوعو »
همراهشان گروه گرگان به ذكر« ياااوووووو»
شب منجمد، جهان سرد، از يك طرف وزد باد
وز جانبى وزد برف، ظلمت ولى زشش سو
هر صخره اى تو گوئى ، غولى فراخ شانه
در پشت شانه هايش، برق دو چشم لولو!!
هنگامه ى غريبى است،امدادى اى رفيقان!
گيجم زدست ملا، وز كاروبار يارو
اى كاشف المسائل، حل كن مرا تو مشكل
بهر چه بسته خنجر،اين مستطاب!! از رو؟
بر لب كلام ناموس! شارگ چنان طناب است!
زير عبا ولكن ، با حالت دو زانو؟
با ما چرا به غرش، چون كرگدن شب و روز؟
با شيخنا چو كفتر، بهر چه « بغبغوغو؟»
گيرم كه درب ديزى بازست و ما غريبيم
اى گربه ى قرمدنگ ، آخر حياى تو كو؟!
اين چاقچور و چادر، از بهر حفظ اسلام!!
آن گردش سرين و آن پيچ و تاب ابرو
آن «قد قدا قدايت»! با شيخنا به خلوت
با ما چرا عزيزم!! هى « قوقولى قوقوقو؟»
نان و پنير مردم ، اى خرس گنده! بد بود؟
كه رفته اى سراغ ملا و مرغ و كوكو
اوضاع تو خرابه گيرم به آفتابه
خود را بسى بشوئى، اما تو مى دهى بو
گيرم كه ما تمامى، مرديم توى غربت
اما تو هم ندوزى تنبان ز بهر فاطو
اين كشتى فزرتى ــ يعنى حكومت شيخ ــ
بشكسته و فتاده ، مرگ تو! رو به پهلو
اينقدر دمب خود را، بر ريش او مكن بند
اىاولين نفر در، مابين هرچه هالو
ما گرچه عيبناكيم !،بارى قبول، اما
با شيخ هر كه خسبيد! او خائن است! خالو!
من گر چه اهل صلحم، با اهل بيت ملا
جنگ است تا به آخر،يا حق! على مدد! هو!
18 ژانويه 2006


جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۵

خدا و انسان. غزل. اسماعیل وفا یغمایی

خدا و انسان
اسماعيل وفا يغمائى


مى خروشم من و در خويش فرو مى ريزم
مى درخشم تن و مستانه فرا مى خيزم
ميستانم ز خود آن را كه مرا هست ضرور
وآنچه را هست به خود باز فرو مى بيزم
ز ازلها گذرم تا به ابدهاى دگر
بى درنگى، كه من آن پويش خيزاخيزم
ازلى نيست ! كه در من ازل آمد به طلوع
ابدى نيست! كه من نقش ابد مى ريزم
هست در هستى من زنده و محصور جهان
بى حصارم كه من از هستى خود لبريزم
نيست جائى كه زمن نيست سراسر لبريز
زعدم قصه مگو چونكه عدم هم نيزم!
مطلقم! مطلق مطلق! ولى اندر دل تو
من همان زمزمه ى كوچك و بس نا چيزم
كه به غفلتكده ى عمر چو شبنم گاهى
گوشوارى شده بر گوش تو مى آو يزم
گر نبود آنكه به دلهاى شما، كان دل من
معرفت را به هراسى ابدى آميزم
مى سرودم كه زمان جوهره اى جاويدست
كه در آن گاه بهاران و گهى پائيزم
كيميائى است، در آن، چرخ زنان، رقص كنان
اين منم انكه مقامات وجود انگيزم
شيخنا دايره ى مذهب ما را بنگر
تا بدانى كه چرا از تو بود پرهيزم ــ
تا بدانى كه چرا مسجد ما ميكده هاست
كه در آنجا زخدايت به خدا بگريزم
عنكبوتى است خداى تو به سقف آويزان
حاش لله! كه به او از سر جهل آويزم
آنسوىوادى ايمان ملكوتى است زكفر
كه در آن حلقه ى زلف صنمى خونريزم
مى كشد خوش خوشكم تا به خدائى كه به او
مى كنم تكيه ومى افتم و بر مى خيزم
به خدائى كه به صبح ازل آدم را داد
رخصت عشق ،(وفا) تا گه رستاخيزم
مى كنم توبه و تا نرگس مستش ساقى ست
بر در ميكده صد بار دگر مى ليزم
اول آوريل 2006>ong>

خطابه حاکسپاری مادر ورداسپی. اسماعیل وفا یغمایی

خطابه خاكسپارى مادر ورداسپى*
اسماعيل وفا يغمائى


بناگزير وبناچار
وبر اين مزار
نه بر «جان» تو
كه بر «جامه هاى جان تو» گرد آمده ايم
پيش از انكه پراكنده شود
و پيش از انكه پراكنده شويم
چون مشتى خاك
در باد!،
كه ديريست مى دانيم:
سرنوشت آنكه «مخلوق» است
زوال است و پراكندگى.



از خاك و از پراكندگى
سرشته شديم و چون خشت به قالب كالبد در آمديم،
يااز خاك و از پراكندگى
خالق ِ بسيط ِ بى نهايتِ نا پراكنده ى بى زوال!
[ و هو الحى لايموت!]
سرشت و چون خشت به قالب كالبدمان كشيد
تاــ شايد ــ جهان خاموش و نابينا
خود راببيند و بخواند،
تا شايد« خالق» در تطورمداوم «مخلوق»
از تنهائى بدرآيد
وبميرد و زاده شود و بر آيد
و رود زمان جارى شود
و بدينسان «بينهايت» و«بيكرانه»
از انتزاع در آيد وبا هر آنچه كه هست
[با ستاره و رود و درخت و آدمى و عشق]، در آميزد
و بى نهايت و بيكرانه بتواند خود، خويشتن را بشناسد،
و از اينروست كه
زاده مى شويم
و زنده مى شويم
و مى ميريم،

چه شكوهمند است مخلوق بودن!
و بر آمدن و پراكنده شدن!
اگر بدانيم
و اگر بدانيم اين راز را
اگر بدانيم اين راز را
كه ديريست بر اين سياره ى رنج و اشك و صليب و ستم
[چونان كه تو، دردناك و عصا زنان و گمنام و غريب]
دركار خلق دوباره خويش و ديگرانيم
كه در كار خلق آنيم كه آزادى اش نام نهاده ايم
[كه آزادى آفريده ى آدمى است تا آفريننده او گردد
كه مخلوق آدمى ست تا خالق آدمى باشد]
خواهيم دانست كه مرگى در كار نيست
كه هيچ خالقى را نمى توان به خاك سپرد!

***
ترا به خاك نمى سپاريم اىخالق
كه گرداگرد نام تو
گرد آمده ايم تاسرود بخوانيم و سلام بگوئيم
و براى من
[كه خون خود را در چراغ شعر مى سوزانم
تا در ميان اين همه چراغ ظلمت افروز
پيش پاى خود را ببينم]
ايكاش نه رسولى بود
ونه كتابى آسمانى
و نه مناديان ناخوشاواز بر مناره ها وميدانها!
تا چنانكه درتابش نور و آواز پرنده وتولد سيب
رسولانم را خاموشوارلبيك مى گويم
در طنين آخرين ضربات عصاى تو بر خاكهاى غربت
خدا را به صميميت گوش مى كردم.
هفتم آوريل2006 ميلادى
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*براى ثريا ورداسپى و محمد على نژاد