چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵

فرچام ولى فقيه

فرجام ولى فقيه...
اسماعيل وفا يغمائى

نه هيچكس به طنابى ترا به دار آويخت!
نه خشم سركش رگبارى
زدستهاى چريكى
شرر به جانت ريخت،
تو، در تباهى خود، ذره ذره ،غرق شدى
ميان آن همه غوغا ز فرط تنهائى
‍[چو صخره اى تاريك، ميان مردابى]
به خويشتن،
تو،
نهان،
پاى تا به فرق شدى...
و سالها سپرى شد
زمان پر تپش تيز تاز شورنده
به موجهاى كف آلود وحشى و زنده
نشان پاى ترا شست،
از تمام ساحلها
وپهنه ى دريا،
كنون،
به دشتهاى مه آلود
بر استخوان دوكتفت
[جدا زهرچه عبا و رها زهرچه قبا!
و آن همه غوغا]
ستاره مى تابد
و گوى جمجمه ا ت
[خالى ازغرور گران
ودودهاى خمار آور و خوش هذيان]
ميان جاده اى ازاشكهاى خشكيده
به دست باد چو بازيچه اى حقير روان
به بيكران زمان.
***
نه هيچكس به طنابى ترا به دار آويخت!
نه خشم سركش رگبارى
زدستهاى چريكى
شرر به جانت ريخت
تو، در تباهى خود، ذره ذره ،غرق شدى
تو!
در تباهى خود
ذره ذره
غرق شدى...15 اكتبر2005

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵

دستهايمان را پيش آوريم

دستهايمان را پيش آوريم
اسماعيل وفا يغمائى

ميان قتلگاه برادرم
و شكنجه گاه خواهرم
نمازم را ناتمام گذاشتم
و در ستايش آنان كه سلاح بر گرفتند
سرودي سر كردم.


مهر را به دور افكندم
و سجاده تـنها مرا ياري كرد
تا در زير دارهاي برادرانم
اشكهاي خود را
و نطفه هاي فرو ريخته جلادان را
بر شرمگاه خواهران له شده مقتولم
پاك كنم.


به آسما نها نگريستم
زمانى دراز سپرى شده
وراههاي آسمانها را ابرها پوشانده بودند
نه نشان پاي «براق» بر آن پيدا بود
نه معراجراه «مسيح».



نامه اي نوشتم
و «سمعكي» و «عينكي» و «عصائي»
به آن ضميمه كردم
و با پست هوائي آن را به مقصدي دور دست فرستادم
«… خداحافظ بابا پيري!!
متاسفم كه هنوز از دزديدن سيبي از باغت
و بوسيدن لبان زني در سايه هاي تاريك انجير
عصباني هستي ،
متاسفم كه نوشته هايت را بازخواني وباز نويسى نمي كني،
و باور ميكنم كه شانه هايم در زير بار امانت خرد خواهند شد
ودستهايم در خلوت آسمانها ـ متاسفانه ـ تـنهايند
بي آنكه انكارت كنم
رهايت مي كنم…»
و از مرزها عبور كردم.

***
«راهنماي كرد» گفت
تنها كافي است دهانت را ببندي
تا «مرز داران ترك» سپيدي دندانهايت را نبينند!
ـ در آن هنگام
سياهي شب
سياهي موهاي مرا مخفي مي كرد ـ
و حال
پس از اين همه سال
اگر بازگردم
سپيدي موهايم مرا در تير رس قرار خواهد داد،
با اين همه اندوهي نيست
كه اگر از خود مي گويم
از خود نمي گويم


كه دهان ديگرانم
و نه زبان خويشتن،
غبار شده ام ـ غبار شده ايم ـ
نفس به نفس
و قدم به قدم ،
در راههاي جهان
و در همه جا فرو ريخته ام.
در سوداي يك نفس آزادي،
و پشيمان نيستم
با خنجري در سينه و خنجري در پشت
كه اگر دوباره زاده شوم
نفس به نفس
و قدم به قدم
در راههاي جهان
غبار خواهم شد
و در همه جا فرو خواهم ريخت
در سوداي يك نفس آزادي.


همه چيز گواهى مى دهد كه كيستم من
پيشاني پريشان برادرانم
و كبودي طناب بر گردن خواهرانم،
گورهاي گمنام پدران و مادرانم
ورفقاي گمشده ام،
خانه ويرانه ام در پشت سر
حوض شكسته
تاكهاي خشكيده و قمري هاي مرده،
ودفترهاي گمشده شعر
همه گواهى مى دهند كه كيستم من،


محبوب غبار شده
و كودك اسير
وغمهائي كه با هيچكس از آنها سخني نگفته ام،
پاسپورتي كه در جيب دارم
و پرونده ام در اداره پناهندگى
همه گواهى مى دهند كه كيستم من
اما مرا تروريست مي خوانند!.

***
ما را تروريست مي خوانند!
در دنياي چهارمين سال بيست و يكمين قرن
در دنيائي كه هويت ترا داشتن تلفن پرتابل تعيين مي كند
در جهاني كه اكثريت گرسنه اند
تا اقليت خوب بخورند
در دنيائي كه اگر لباسهاي مارك دارت را بيرون آوري
در هوا محو خواهي شد
زيرا هويت انساني تو را محو كرده اند،
ما را تروريست مي خوانند.


در دنيائي كه زيبائي نگاههاي انساني را
زيبائي باسن ها و سينه هاي ترميم شده اشغال كرده است،
در دنيائي كه انسان محصور شده در خود تاج بر سر مي نهد
و انسان ادامه يافته در بيرون خود خطرناك و مطرود است،
در جهاني كه در كتابهاي دستور زبان اش
نه «مفعول با واسطه»
و نه «مفعول بيواسطه»
بلكه «مفعول مطلق» به رسميت شناخته شده است
تا «فاعل مطلق» بتواند


بر نوك پيكان قدرت
ترا فعل پذير و خاموش و تسليم و به رو در افتاده و شاكر
نظاره كند
وبر پشته هاي جسد بيضه برقصاند
و به ريش انسان و خدا بخندد،
ما را تروريست مي خوانند.


در دنيائي كه آزاد كننده اش «گاو چرانها»
مغلوب مظلومش «ديكتاتورهاي كله خر»
قرباني اش
دست كنده شده كودك عراقي وچسبيده بر ديوار خانه فرو ريخته،
و مقاومت كننده اش!
انواع «امام هاي بر جهيده از مكاتب عهد بوق» اند
كه كرسي ابد مدت امامت
از ماتحت هاي عطرآگين مقدسشان جدا ناشدني است
و سوداي چرانيدن گله هاي مطيع انساني
در چراگاههاي الهي اسلام رارها نمي كنند
و در اين سوداسرها را به سادگي خيار قطع مي كنند،
ما را تروريست مي خوانند.


در دنيائي كه مبتذل ترين و فاسد ترين تاجران
سكان دار سفينه زمين اند
وآدمي و جانور و گياه
و آب و آتش و باد و خاك را به كثافت كشيده اند
ما را تروريست مي خوانند.




دريغا !
گرداب موحش از چرخش باز نمي ايستد
و جسدهاي خونين باد كرده
بر قلابهاي ماهي گيري شكوهمند است،
در آنسوى گورستانها و انفجارها و تكه پاره هاى اجساد
كوهى از طلا مى درخشد
نفت و گاز گران شده است رفقا!
و بحران بايد فروكش كند
بايد از خون ،طلا استخراج كنند
و حتي با شعله استخوانهاي ما
سيماي بريان شده و مطبوع كباب
در كنار شراب بدرخشدو زوال نپذيرد
مي خواهند خون ما را در كابلها به جريان بياندازند
ميخواهند فروغ چشمان ملتي رادر لامپهاي الكتريكي بدرخشانند
تا فقط نه خانه ها
بلكه ميخانه ها و آنجا كه آخرين تكه لباس بر زمين مي افتد
و پرتگاهي از عرياني ناب مي درخشد
روشن بماند.
مي خواهند…

***
سخن بسيارست و فرصت كم و راه دراز
قرار داد امضا شده است رفقا!
و اسلام و كفر جام بر جام كوبيده اند!!
اگر آزادي را مي فهميم
اگر فقط از آزادي حرف نمي زنيم
اگر باور داريم
كه واژه زنده آزادى را نمى شود در كتابها پيدا كرد
ويا دئو دورانت آزادى را از سوپر ماركتها خريد
و از آن براى خنثى كردن بوى نامطبوع زير بغل
در مجالس پوك پر زرق و برق استفاده كرد
اگر تـنها نگران خود نيستيم
و در بيرون خود ادامه داريم
وديگران رانيز حقيقى و به رسميت مي شناسيم
دستهايمان را پيش آوريم
و باور كنيم كه ازتمام قرار دادها
و از هميشه توانا تريم
دستهايمان را پيش آوريم...
بيست و پنجم اكتبر 2004

هو حق على مدد هو

هو حق على مدد!هو!*
اسماعيل وفا يغمائى

خورشيد در كسوف است، اشباح در هياهو
هو حق على مدد هو! هو حق على مدد هو!
شلاق را برآريد! آنك! چريك زخمى ست
كفتارها بتازيد! اينك گلوى آهو!
سمفونى سگان است، اوج و فرود «عوعو »
همراهشان گروه گرگان به ذكر« ياااوووووو»
شب منجمد، جهان سرد، از يك طرف وزد باد
وز جانبى وزد برف، ظلمت ولى زشش سو
هر صخره اى تو گوئى ، غولى فراخ شانه
در پشت شانه هايش، برق دو چشم لولو!!
هنگامه ى غريبى است،امدادى اى رفيقان!
گيجم زدست ملا، وز كاروبار يارو
اى كاشف المسائل، حل كن مرا تو مشكل
بهر چه بسته خنجر،اين مستطاب!! از رو؟
بر لب كلام ناموس! شارگ چنان طناب است!
زير عبا ولكن ، با حالت دو زانو؟
با ما چرا به غرش، چون كرگدن شب و روز؟
با شيخنا چو كفتر، بهر چه « بغبغوغو؟»
گيرم كه درب ديزى بازست و ما غريبيم
اى گربه ى قرمدنگ ، آخر حياى تو كو؟!
اين چاقچور و چادر، از بهر حفظ اسلام!!
آن گردش سرين و آن پيچ و تاب ابرو
آن «قد قدا قدايت»! با شيخنا به خلوت
با ما چرا عزيزم!! هى « قوقولى قوقوقو؟»
نان و پنير مردم ، اى خرس گنده! بد بود؟
كه رفته اى سراغ ملا و مرغ و كوكو
اوضاع تو خرابه گيرم به آفتابه
خود را بسى بشوئى، اما تو مى دهى بو
گيرم كه ما تمامى، مرديم توى غربت
اما تو هم ندوزى تنبان ز بهر فاطو
اين كشتى فزرتى ــ يعنى حكومت شيخ ــ
بشكسته و فتاده ، مرگ تو! رو به پهلو
اينقدر دمب خود را، بر ريش او مكن بند
اىاولين نفر در، مابين هرچه هالو
ما گرچه عيبناكيم !،بارى قبول، اما
با شيخ هر كه خسبيد! او خائن است! خالو!
من گر چه اهل صلحم، با اهل بيت ملا
جنگ است تا به آخر،يا حق! على مدد! هو!
18 ژانويه 2006


جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۵

خدا و انسان. غزل. اسماعیل وفا یغمایی

خدا و انسان
اسماعيل وفا يغمائى


مى خروشم من و در خويش فرو مى ريزم
مى درخشم تن و مستانه فرا مى خيزم
ميستانم ز خود آن را كه مرا هست ضرور
وآنچه را هست به خود باز فرو مى بيزم
ز ازلها گذرم تا به ابدهاى دگر
بى درنگى، كه من آن پويش خيزاخيزم
ازلى نيست ! كه در من ازل آمد به طلوع
ابدى نيست! كه من نقش ابد مى ريزم
هست در هستى من زنده و محصور جهان
بى حصارم كه من از هستى خود لبريزم
نيست جائى كه زمن نيست سراسر لبريز
زعدم قصه مگو چونكه عدم هم نيزم!
مطلقم! مطلق مطلق! ولى اندر دل تو
من همان زمزمه ى كوچك و بس نا چيزم
كه به غفلتكده ى عمر چو شبنم گاهى
گوشوارى شده بر گوش تو مى آو يزم
گر نبود آنكه به دلهاى شما، كان دل من
معرفت را به هراسى ابدى آميزم
مى سرودم كه زمان جوهره اى جاويدست
كه در آن گاه بهاران و گهى پائيزم
كيميائى است، در آن، چرخ زنان، رقص كنان
اين منم انكه مقامات وجود انگيزم
شيخنا دايره ى مذهب ما را بنگر
تا بدانى كه چرا از تو بود پرهيزم ــ
تا بدانى كه چرا مسجد ما ميكده هاست
كه در آنجا زخدايت به خدا بگريزم
عنكبوتى است خداى تو به سقف آويزان
حاش لله! كه به او از سر جهل آويزم
آنسوىوادى ايمان ملكوتى است زكفر
كه در آن حلقه ى زلف صنمى خونريزم
مى كشد خوش خوشكم تا به خدائى كه به او
مى كنم تكيه ومى افتم و بر مى خيزم
به خدائى كه به صبح ازل آدم را داد
رخصت عشق ،(وفا) تا گه رستاخيزم
مى كنم توبه و تا نرگس مستش ساقى ست
بر در ميكده صد بار دگر مى ليزم
اول آوريل 2006>ong>

خطابه حاکسپاری مادر ورداسپی. اسماعیل وفا یغمایی

خطابه خاكسپارى مادر ورداسپى*
اسماعيل وفا يغمائى


بناگزير وبناچار
وبر اين مزار
نه بر «جان» تو
كه بر «جامه هاى جان تو» گرد آمده ايم
پيش از انكه پراكنده شود
و پيش از انكه پراكنده شويم
چون مشتى خاك
در باد!،
كه ديريست مى دانيم:
سرنوشت آنكه «مخلوق» است
زوال است و پراكندگى.



از خاك و از پراكندگى
سرشته شديم و چون خشت به قالب كالبد در آمديم،
يااز خاك و از پراكندگى
خالق ِ بسيط ِ بى نهايتِ نا پراكنده ى بى زوال!
[ و هو الحى لايموت!]
سرشت و چون خشت به قالب كالبدمان كشيد
تاــ شايد ــ جهان خاموش و نابينا
خود راببيند و بخواند،
تا شايد« خالق» در تطورمداوم «مخلوق»
از تنهائى بدرآيد
وبميرد و زاده شود و بر آيد
و رود زمان جارى شود
و بدينسان «بينهايت» و«بيكرانه»
از انتزاع در آيد وبا هر آنچه كه هست
[با ستاره و رود و درخت و آدمى و عشق]، در آميزد
و بى نهايت و بيكرانه بتواند خود، خويشتن را بشناسد،
و از اينروست كه
زاده مى شويم
و زنده مى شويم
و مى ميريم،

چه شكوهمند است مخلوق بودن!
و بر آمدن و پراكنده شدن!
اگر بدانيم
و اگر بدانيم اين راز را
اگر بدانيم اين راز را
كه ديريست بر اين سياره ى رنج و اشك و صليب و ستم
[چونان كه تو، دردناك و عصا زنان و گمنام و غريب]
دركار خلق دوباره خويش و ديگرانيم
كه در كار خلق آنيم كه آزادى اش نام نهاده ايم
[كه آزادى آفريده ى آدمى است تا آفريننده او گردد
كه مخلوق آدمى ست تا خالق آدمى باشد]
خواهيم دانست كه مرگى در كار نيست
كه هيچ خالقى را نمى توان به خاك سپرد!

***
ترا به خاك نمى سپاريم اىخالق
كه گرداگرد نام تو
گرد آمده ايم تاسرود بخوانيم و سلام بگوئيم
و براى من
[كه خون خود را در چراغ شعر مى سوزانم
تا در ميان اين همه چراغ ظلمت افروز
پيش پاى خود را ببينم]
ايكاش نه رسولى بود
ونه كتابى آسمانى
و نه مناديان ناخوشاواز بر مناره ها وميدانها!
تا چنانكه درتابش نور و آواز پرنده وتولد سيب
رسولانم را خاموشوارلبيك مى گويم
در طنين آخرين ضربات عصاى تو بر خاكهاى غربت
خدا را به صميميت گوش مى كردم.
هفتم آوريل2006 ميلادى
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*براى ثريا ورداسپى و محمد على نژاد