چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

یکشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۶

بیست و سه رباعی ضد جنگ




بیست و سه رباعی ضد جنگ
اسماعیل وفا یغمایی
نفرین به جنگ و آنکه برافروخت نار جنگ
نفرین به آنکه داد در عالم شعار جنگ
نفرین به ارتجاع که با خون ملتی
از صبح تا به شام بود پاسدار جنگ
نفرین به دیو زشت جهانخوار خلق سوز
کو خونگسار دائم و باشد خمار جنگ
خواهم که نباشم من و ایران باشد
بیست و سه رباعی ضد جنگ به ملت بزرگ ایران،به ملتی که سالهاست از او دورم ولی محبتش مرهم دل و توتیای دیده من بوده و هست، به تمام کسانی که ایمان دارند آزادی ملت ایران و سربلندی میهنشان و طلوع دموکراسی در رهائی مردم و میهن ما ازجنگالهای آلوده ارتجاع وجهانخواران است و آزادی راستین هرگز نه ارمغان ارتجاع اسلامی و نه هدیه درندگان جهانخوار است
به ملت بزرگ ایران،به ملتی که سالهاست از او دورم ولی محبتش مرهم دل و توتیای دیده من بوده و هست، به تمام کسانی که ایمان دارند آزادی ملت ایران و سربلندی میهنشان و طلوع دموکراسی در رهائی مردم و میهن ما ازجنگالهای آلوده ارتجاع وجهانخواران درنده و بیرحم و انسانسوز است و آزادی راستین هرگز نه ارمغان ارتجاع اسلامی و نه هدیه درندگان جهانخوار است


باد سحری ز بوی خون سرشارست
یعنی که جهانی ز جنون سرشارست
در کار سیاست ای رفیقان اکنون
هر کله ی پوک از فسون سرشارست
*****
بوش است شغال و احمدی چون سگ زرد
در بین سگ و شغال مائیم به درد
درجنگ دو جانور منم چشم به راه
چونست طریق خلق در روز نبرد
*****
کردی تو اگر ز بوش ای دوست فرار
در خانه احمدی تو پا را مگذار
وز احمدی ار تو غرقه ای در نفرت
حاشا که شوی رفیق بوش خونخوار
*****
دو تیغه قیچی اند بر گردن خلق
هرچند یکی کلاه دارد آن دلق
در ظاهر کار جنگ کفر و اسلام
اما به نهان دریدن حلق ز خلق
*****
آن کز نمد جنگ کلاهی دوزد
یعنی که ز شوکران عسل اندوزد
هم ریشه خلق را نهد در تیزاب
هم ریش نه، بل سبیل خود را سوزد
*****
در خاک عراق نیم میلیون کشته
در میهن ما ز کشتگان صد پشته
در بین «دو جانی جهانی» ای دوست
چندین ملت به خاک و خون آغشته
*****
بردند ز سفره های مردم نان را
ناموس رجال و عصمت نسوان را
هشدار که خواهند به دندان بکشند
در آتش جنگ میهن بریان را
*****
آن آزادی که هدیه بوش بود
جان همگی یک کلکی توش بود
آن کس که به زیر علم سید علی
گردیده وطن پرست! با هوش!! بود
*****
هرچند ز چشم من و تو پنهانند
بر چار ره جهان قرمساقانند
آنان نه پی شکار خاتونانند
کاندر پی سرزمین ما ایرانند
*****
کیکی است وطن احمدی و بوش بر آن
آهیخته چشم و چنگ ودست و دندان
بادا که قیام خلق مشتی گردد
کوبنده بر این دو گند چاله دو دهان
*****
شوخی که نداریم وطن در خطر است
یعنی عقرب قرین قلب قمر است
این قلب تمام ماست افتاده به خاک
در بین دو تا جانور بی پدر است
*****
بنگر تو حدیث تیره خامی ما
کز بعد «شیافشاخ!» اسلامی ما
بشنو ز «بساتعلیشهنشیخ» که گفت!
گردیده جهانخوار زمان حامی ما
*****
در بهمن انقلاب کردند شیاف
اسلام عزیز را به ما تا حد ناف
کاماده شود زمینه ذبح وطن
با همت دو شخصیت کاف القاف
*****
دلخسته ام از هر آنچه قال است، و قیل
گور پدر محللان و تحلیل
هشدار که تا گور وطن حفر کنند
آن یک به کفش کلنگ باشد این بیل
*****
جمعی به خیال آن که ملت مرده ست
یا آنکه نمرده گر، چو یخ افسرده ست
زآنروست به جنگ گرزه مار و افعی
هر کس به خیال تحفه ای آورده ست
*****
از یاد وطن مرا خیالی مانده ست
از ماه تمام من هلالی مانده ست
این یاد هلال سان هم ار گم گردد
گو من چکنم؟مرا سئوالی مانده ست
*****
گر جنگ شود جدا زکفر و اسلام
بر ملت و بر اراده اش باد سلام
آنجا که بایستد من آنجا باشم
این است درین فتنه مرا راه و مرام
*****
خواهم که نباشم من و ایران باشد
یکپارچه باشد ارچه ویران باشد
ویرانی ایران سپری خواهد گشت
یکپارجه گر تمام ایران باشد
*****
شش سال گذشت و بیست بر آن افزون
کز رنج تو از جان و دلم ریزد خون
دورم زتو اما همه شبها تا صبح
می جویم و می گریمت اشک گلگون
*****
از عربده ی خدا و شاه و میهن
شه رفت و خدا نهان شد و ماند وطن
تا جای خدا و شاه خالی نبود
فریاد زنم: میهن میهن میهن
*****
با سید علی مرا سر و کاری نیست
با بوش مرا به مهر گفتاری نیست
من شاعرم و میهن من خانه من
در خانه بجز خلق مرا یاری نیست
*****
گر جمله خلق ما کفن پوش شود
آن به که اسیر نکبت بوش شود
وز حلقه ارتجاع به، حلقه مرگ
گر باید خلق حلقه در گوش شود
*****
ایران عزیز جاودان خواهی ماند
تا هست جهان تو در جهان خواهی ماند
خفتیم به خاک مرگ اما گفتیم
شادیم که زنده جاودان خواهی ماند




یازده نوامبر دو هزار و هفت میلادی

شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۶

ده مکاشفه تاریک




















****
ده مکاشفه تاریک
اسماعیل وفا یغمایی

******

مکاشفه یکم: تو چه می دانی
تو چه می دانی، چه می دانی
خاتون خندان بیگانه
در این قطار تیزتک
در زیر آبهای این دریا
با دهان شکفته ات
چون گلی سرشار برف عطر آگین
و پستانهای شکفته ات
که زمان و هوا با آن به نهان عشق می ورزند
تو چه میدانی خاتون
و چه میپرسی که چرا چنین ناشکفته ام و پژمرده
و نمی دانی و نمی بینی
که هزار کشته با من همسفرند
چون سفر می کنم
از سرزمینی تا سرزمینی
مکاشفه دوم:کابوس و رؤیا


کابوس یا رؤیا
شب یگانه همیشه دو پاره است!
و تنها می بینم یک تن پرواز می کند
فرشته ای بالگشایان در این نیمه شب
و شیطانی بال گشایان در آنسوی شب.

کابوس یا رویا
شب یگانه همیشه دو پاره است.


مکاشفه سوم: خفقان میفروشند


خفقان همیشه تاریک نیست
خفقان همیشه بوی گه نمی دهد.

در بازار عطر فروشان می گذرم
با هزار خورشید بر آسمانش
و زیباترین فروشندگانی
که عطر می فروشند و خورشید
تا بوی گه را نشناسیم
و فراموش کنیم
که باز هم در سیاهترین شب راه می سپریم
در سیاهترین شبی در درون شب
شبی عطر آلود و خورشید پوش.


ودر میان آوار و آبادانی
ودر معبد مردگان
به مادرم که مرده بود گفتم:
بیزار از این همه تاریکی مادر
از این همه دروغ مادر
از این همه پلشتی خدا نشان
میخواهم بمیرم مادر
اما دعایم کن تا اندکی زنده بمانم
آنقدر که سرودی سرکنم
و این همه درد را
به صورت قدیسان تف ذکنم.

مکاشفه پنجم: و اندیشیدم

و اندیشیدم
که در زمره آدمیان این است زیباترین آدمیان
اما چون در راه دراز دهان گشود و سخن گفت
و آسمان و ایمان خویش رانمود
در جستجوی پالانی برآمدم
تا بر پشت اش راست کنم
و بتازانمش تا زیباترین طویله شهر.
مکاشفه ششم: چون از خدایت نام می بری


چون از خدایت نام می بری
بوی تاریکی در فضا میپیچد
بوی تکه سنگهای خونالود
بوی جسدهای پوسیده برادرانم و خواهرانم
بوی اشکهای مادرانم
بوی استخوانهای شکسته پدرانم
بوی پوسانیدن یک ملت و یک سرزمین.


از خدایت نام مبر
شاید نام انسان و کوچکترین پرنده این سرزمین
این سرزمین را از این همه عفونت بشوید
از این همه عفونت
که ارمغان خدای توست
و مزامیر آسمانش
و مفتیان و منادیانش.


مکاشفه هفتم: افعی کاشی پوش


و دانستم
آن افعی کاشی پوش که ترا برگزید و گزید
ترا نکشت
که در برابر آینه ی تاریک
چرخیدی و افتادی و برخاستی
با قلبی مسموم و مومن
ودر آینه نگریستی و دهان گشودی
شادمان از رویش دندانهای نیش خویش
آماده برای قلبهای دیگران
و در آرزوی آنزمان
که زمین سراسر منزلگاه افعیان شود
نیایش کنان
و رقصان در زیر آسمان


مکاشفه هشتم: دستهایم را شکسته بودند
دستهایم را شکسته بودند
و پس از شکستن بسته بودند
پیش از مردن اما
دهانم را قلمم کردم
و پیشانی امام شهر را کاغذ
و با تف آخرین شعرم را نوشتم
و تیغ فرودامد

.مکاشفه نهم: باد است بادباد است باد باد
آه کشتگان و مردگان میهن من
در این نیمه شب تلخ
بر لبه این دریای ناشناس تاریک
در اینسوی جهان.

عریان میشوم عریان عریان
و به صدای دنده های دردناکم گوش می کنم
که می گریند چون چنگی در گذر باد
و شعرهایم را می نویسم.

مکاشفه دهم: در زیر ماه تاریک


در زیرماه تاریک
در زیر ماه تاریک
در زیرماه تاریک
تاریکم
تاریک و خاموش
و در تاریکی و خاموشی می اندیشم
شاید،باید،تاریک نمانم و خاموش
پیش از آنکه دیگر باربانگ تکبیر برآورند
ودر پس دیوارها
گزمگان پولاد سر مذاب منجمد
به فرمان مفتی اعظم
در دهانم بشاشند
عظمت الله را
عظمت اسلام را
و عظمت مفتی اعظم را
و عظمت سکوت نابجا و دیرهنگام مرا و ترا.


در زیر ماه تاریک
در زیر ماه تاریک
هنوز،خاموشم و تاریک
و در تلخای تاریکی و خاموشی پر خفقان
می اندیشم
شاید، باید خاموش نمانم دیگر
پیش از آنکه بانگ تکبیر برآورند
و مومنان و مومنان! که همیشه فراوانند
چه در هیبت جلاد وچه هیئت قربانی
مساجد تازه تعمیر شده را بیانبارند
چون همیشه
غافل از آنچه در پس دیوارها می گذرد

.2007/11/10
مکاشفه چهارم: و به مادر مرده ام گفتم

چهارشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۶

غزل رقص



غزل رقص

اسماعیل وفا یغمایی
برگزیده از منتخب غزلها
مجموعه منتشر شده این شنگ شهر آشوب

دف است و كف، شب و شمع و شراب و بزم نهاني
در ابتداي شب شيب و انتهاي جواني
نهاده سر به بر ساز خويش مطرب و پيداست
كه گشته يكسره در موج شور غرقه و فاني
در ابتداي شب او مي نواخت ساز و كنون ساز
نوازدش به نوازش چنانكه افتد و داني
حديث چشم خوشش گفت و آن لبان كه به رشكند
از آن دقايق مستي از اين عقيق يماني
بپاي خيز و برافراز قامتي و بر افروز
شراره اي كه از آن آتش دلم بنشا ني
هواي زهد ندارم بريز باده به ساغر
كه با كرشمه و شعري دهيم باز نشاني
خداي را به جهاني كه اندر آن اثري نيست
ز سر بريدن دل با فريب لفظ و معاني
برقص و زلف بر افشان كه در زمانه چنين خوش
نبوده است كسي را عليه شيخ تباني
چنين كه مومن مسكين ز كفر زلف تو لرزد
گمان برم كه نماند به تخت بخت زماني
زحكم زلف تو در مانده است و فتوي چشمت
به فتنه افكند آخر به چشم شيخ جهاني
بيامدند و برفتند زاهدان و بمانده است
حديث چشم تو بر جا و ابروان كماني
زكفر زلف تو زاهد اگر بدر ببرد جان
از اين غزل نبرد جان «وفا» به هيچ زماني

چهارشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۶

فاجعه /اسماعیل وفا یغمائی


فاجعه ساده
تمام فاجعه این بود
که فکر میکردیم
که تو کبیرترینی و فکر میکردی
که ما حقیرترینیم
تو رفته ای و بجا مانده ای
و رفته ایم و بجا مانده ایم و ای افسوس
تمام فاجعه این بود
تمام فاجعه این است
تمام فاجعه این است و میشود تکرار
تمام فاجعه این است و میشود تکرار،تکرار،تکرار

هفده اکتبر دو هزار و هفت

چهارشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۶

عشق پیش از کلام زاده شد.شعر و ترجمه به آلمانی


Die Geburt der Lieb
ismailvafa


Trotzdem
wurde die Liebe
vor dem Wort
geboren,
und bevor Gott sich offenbarte.
Vor der Sprache
haben die Augen
sich verständigen, Herzen und Hände.
Und auf der Erde
wurden von den ersten unbekannten Küssen
Schmetterlinge geboren, die
von den Lippen der Menschen
zum Flug ansetzten.
Dann färbte sich der dunkle Himmel blau
Vögel flogen.
Jemand erkannte
Gott
im Spiegel der Augen seiner Geliebten.
Und die widerspenstigen Gewässer
der Wildnis
erahnten in ihren süßen Träumen
andeutungsweise die Bedeutung der Liebe.


عشق پیش از کلام زاده شد
اسماعیل وفا
با این همه
عشق پیش از کلام زاده شد
و پیش از آنکه خدا پدیدار شود
پیش از زبان چشمها با هم سخن گفتند
= قلبها و دستها=
و بر زمین
پروانه ها زادگان نخستین بوسه های گمنامند
که از لبان انسانها به پرواز درآمده اند
آنگاه آسمان سیاه آبی شد
پرندگان پرواز کردند
کسی خدا را در چشمان محبوب خویش شناخت
وآبهای دیوانه توحش
در خوابهای خویش
معنای مبهم محبت را تجربه کردند.


شعری به یاد و برای یاران دلاوردانشگاه



هنوز سرودتان را مى خوانم

اسماعیل وفا یغمایی
شعری برای یاران دلاور دانشگاه

هرشب
هنوز
و هميشه
به رؤيايت مي بينم اي شنگ
با آن همه فريادت در دهان گلگون
و آن همه جوانى و زندگانى
كه به طنازى سربازان هراسان اخمناك را
به سخره مى گرفتى
در آن خيابان يخ بسته ى شعله ور.


هر شب
هنوز
و هميشه
به رويايت مي بينم در اشك
با آن همه فريادت بر دار
و آن همه جوانى ات بر تخت شكنجه
و آن همه زندگانى ات بر شقيقه ى خونين
و آن همه زيبائى ات در مقابل زشتان
و آن همه روشنائى ات دربرابر پلشتان.

***

جوان بوديم و جوانى
ودر خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به ظلمت نهان شده در آتش رضا نخواهيم داد
و سر بازان شليك كردند.


جوان بوديم و جوانى
و در خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به ابليس نهان شده در خدا رضا نخواهيم داد
و سربازان شليك كردند.


جوان بوديم و جوانى
و در خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به جهل آذين شده با دانش رضا نخواهيم داد
و سربازان شليك كردند.


جوان بوديم و جوانى
و در خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به زشتى نهان شده در زيبائى رضا نخواهيم داد
و سربازان شليك كردند.


جوان بوديم و جوانى
و در خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به استبداد نهان شده در آزادى رضا نخواهيم داد
و سربازان شليك كردند


جوان بوديم و جوانى
و در خيابانهاى يخ بسته سرود خوانديم
كه به پلشتى رضا نخواهيم داد
كه به شما رضا نخواهيم داد
و سربازان شليك كردند
و سربازان هنوز شليك مى كنند..
از پس اين همه سال و صاعقه
مى بينمتان
صدايتان را مى شنوم
در آغوشتان ميكشم
و غربت و اندوه جهان را با شما تقسيم مى كنم
آنچنان كه گرمى و شادى خود را با من تقسيم مى كرديد.


نيستيد و هستيد
مردة ا يد و زندگانيد
و هنوز آن خدنگ خروشان
در تاريكى و سكوت
كه مرا ياد مى آورد
كه بايستم
زيراشمايان
شمايان را كه دل من بوديد
در سوداى آزادى پرداخته ايد
و ابلهان داستان بيدلى مرا نمى دانند!.


در خيابانهاى يخ بسته غربت
دور از آن بهارو در اين خزان
هنوز سرودتان را مى خوانم:
به ظلمت نهان شده در آتش رضا نخواهيم داد
به ابليس نهان شده در خدا رضا نخواهيم داد
به جهل آذين شده با دانش رضا نخواهيم داد
به زشتى نهان شده در زيبائى رضا نخواهيم داد
به استبداد نهان شده در آزادى رضا نخواهيم داد
به پلشتى رضا نخواهيم داد
كه به شما رضا نخواهيم داد
و هر شب
هنوز
و هميشه
به رؤيايتان مي بينم
با آن همه جوانى و زندگانى
و آن همه زيبائى
آن همه
زيبائى….

پانزده آذر 1383

اين شعر را به ياد شماري از ياران دوران دانشجوئى كه از پيشتازان وسازماندهندگان جنبّش دانشجوئى در دانشگاه مشهد دردوران شاه در سالهاى پنجاه تا پنجاه و هفت بودند و تمام آنها در دوران خمينى به شهادت رسيدند سرودم .به ياد بتول اسدىو اسلام قلعه سرى كه در رشت تير باران شدند. به ياد ثريا شكرانه كه بر تخت شكنجه و ابوالقاسم مهريزى كه در برابر جوخه آتش در مشهد جان باختند. به ياد بهجت صدوقى كه در همدان به دار كشيده شد و جعفر قربانى كه در مشهد تير باران شد و شهناز وايقانى كه گم شد و از او نشانى به دست نيامد ومحمود غلامى كه با نارنجك به شهادت رسيد و منيژه شهرستانى كه تير باران شد و كرم محمودى زاده كه با قرص سيانورو اميرمحمدابراهيم دها كه با انفجار نارنجك وعلى و مهدى دها كه در برابر جوخه اعدام به شهادت رْسيدند ونصرالله مروج كه تير باران شد و اصغر دهبارى و شماربْسيار ديگر كه نام و يادشان در طاقت اين ياداشت نيست.

دوشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۶

تو پایدار بمان ای تمامت ایران



كه در خروش تو ايرانزمين خروشانست!
اسماعيل وفا يغمائى


خزر به سينه ام امشب مگر به توفانست
و يا نشسته به شورش بسيط عمانست
كه باز ديده ى من درغمان يار و ديار
در اين غروب غماور ستاره بارانست
خداي من به كه نالم به تلخي تبعيد
كه هايهاى من امشب به ياد ايرانست
اگرچه آمده و رفته ساليان دراز
هنوز ميهن من، با تو جان به پيمانست
هنوز برگك سبزي به باد چون گذرد
گمان برم كه مرا قاصدي ز گيلانست
هنوز گر كه شبى ابرها مجال دهند
دو چشم من زپي اختران كرمانست
هنوز كام پر از شوكران من شيرين
به ياد نيشكرستان خوبدستانست
و آسمان سحرگاه پاك آبى رنگ
مرا نشانه اى از كاشي سپاهانست
هنوز گوش من از واژگان تبريزى
لبالبست و پر از نغمه ى خراسانست
هنوز چونكه شود آفتاب نور افشان
هنوز چونكه سماور به خانه جوشانست ــ
به ياد عهد جواني و آن ترانه ى خوش
خيال من چو كبوتر به شهر قوچانست
و ماه چون كه برآيد در اولين شب ماه
نشان خنجر كجتاب تركمانانست
دريغ و درد اگر چند گفته اند كه شعر
ترانه خوان تمام جهان و انسانست
وليك تجربه زد نقش بر جگر زآتش
ز آتشى كه در آن نغمه هاي پنهانست
كه شعر زنده نماند جهان و انسان را
به خاك و خون وطن گر نه ريشه افشا نست
كم از گياه نيم آه، بنگرم چو گياه
به خاك و خطه ى خود پايدار و رويانست
وزين رهست كه از چار سويت اى ايران
هزار شعله مرا برجگر فروزانست
وزين رهست كه از چار سويت اى ايران
هزار شعر مرا بر زبان غريوانست
كنون به ياد وطن ميكنم نظاره ترا
ترا كه نام تو باروى رزم خلقانست
ترا كه موج دل بيقرار من هرجا
رود به ساحل مهر تو باز كوبانست
تو پايدار بمان اي نماد عزت خلق
كه در خروش تو ايرانزمين خروشانست
تو پايدار بمان اي تمامت ايران
كه بي تمامت تو ناتمام ايرانست
زمستان 1365


برگرفته از مجموعه شعر در ستايش رزمنده ارتش آزادى، انتشارات ايران كتاب، بهار 1379

جمعه، مهر ۰۶، ۱۳۸۶

میگویند ما تروریست هستیم ترجمه شعری از نزار قبانی



توضيح:
نزار قبانى شاعر بزرگ سورى نيازى به معرفى ندارد. او شاعر ملت ـ و نه دولت پناهنده فروش ـ سوريه شاعر بزرگ تمام اعراب و شاعرى است كه در خانواده ادبيات جهانى سيمائى جهانى دارد و سالهاست كه در ميهن ما چهره اى آشناست.
در شعر او راز و رمزها و جادوى شعرزيبا و كهن عرب با مكاتب جديد شعر جهان در هم آميخته اند و كلام او را با جادوئى كم نظير آراسته اند.
قبانى به شاعر زن و شراب معروف است اما حتى زن و شراب در شعر او و وقتى قبانى از شرافت ملت و ميهن اش دفاع مى كند مفهومى ديگر پيدا مى كنند. قبانى در سال 2000 به سفر بى بازگشت رفت اما سه سال پيش از خاموشى اش در سال 1997 شعرى بلند با نام مىگويند ما اتهام تروريست بر خود داريم سرود كه بخشهائى از آن را ملاحظه ميكنيد.
هنرمند ارجمند دكتر حميد رضا طاهر زاده زحمت ترجمه اين شعر راتقبل كرد و من بنا بر گفته شاملو كه مى گويد هر شعر در ترجمه به زبان ديگر بايد باز آفرينى شود اگر چه آن را باز آفرينى نكرده ام اما سعى كرده ام با باز نويس آن كلام قبانى را بيشتر دردسترس ادراك خواننده فارسى زبان قرار دهم.
اسماعيل وفا يغمائى




مي گويند ما تروريست هستيم..!!
نزار قباني شاعر بزرگ سوري

مي گويند :
مجازات مي شويد!
به خاطر تروريسم!
اگر دفاع كنيد
از عطر يك شاخه گل!
و زيبائى رخسار يك زن!

مىگويند ـ كف بر لب و غيه كشان و تف ريزان ـ !
ـ آهاى! آهاى!
دست از پا خطا نكنيد!
كه مجازات تان مي كنيم
متهم تان مى كنيم به تروريسم
اگر دفاع كنيد
از يك بيت از يك شعر پرقدرت و زنده و خروشان!
و آسمان آبي!
وميهن آفت زده مان كه هيچ چيزي درآن باقي نمانده،
نه آبى زلال، نه هوائى پاك...
نه خيمه، نه شتر
و همچنين نه يك پياله قهوه داغ و تاريك و گيج كننده عربي ،

**
مي گويند:
ـ حواستان باشد!
شما تروريست ايد
اگر بنويسيم ازميهن ويرانمان!
و ويراني ميهن ما ن
از پاره پاره شدن و بي رمقي آن
اگر بنويسيم از كشوري گمشده
و ملتي كه نامش را محو كرده اند.
اگر بنويسيم ازكشوري
كه اجازه نمي دهد به ما كه روزنامه اي بخريم
وكشوري كه در آن نبايد اخبار را گوش كنيم
دركشوري آفت زده كه پرندگان حق آواز خواندن ندارند
در كشوري كه همه در وحشتي بزرگ به سر مي برند
در كشوري كه نويسندگانش عادت كرده اند كه هيچ را بنويسند...
در كشوري كه مردان در شلوارشان شاشيده اند
و زنان به تنهائي از شرفشان دفاع مي كنند.

**
آه
نمك در چشمان ما
نمك در لبهاي ما
نمك در كلمات ما
مرا بگوئيد
چگونه مي توان اين همه عطش را تحمل كرد؟
چگونه مي توان اين همه عطش را تحمل كرد؟
چگونه مي توان اين همه عطش را تحمل كرد؟...
اينها عادت كرده اند كه ما سر شكسته و بى شرف باشيم
وچه چيزي براي انسان مي ماند
وقتي آنچه باقي مانده
بي لطف است است….
و من جستجو مي كنم يك مرد واقعي از اين دوران را…
ولي آنچه كه ميبينم گربه هايي گريزان و وحشت زده اند
ـ با موهائى سيخ شده از وحشت
و سبيلهائى آويزان ـ
اينان مي ترسند ازجانهاي خود
واز حكومت پادشاه موشها….
***
مى گويند:
ـ بچه هاى عاقلى باشيد!
كه متهم تان مى كنيم به تروريسم!
اگر از مذاكره با گرگ هاى خونين پوز
و دست دادن با خود فروشان سياسي خود داري كنيد!.

مى گويند:
به تروريسم متهم تان مى كنيم!
مجازات تان ميكنيم!
اگر از سرزمينمان و شرافتمان و خاكمان دفاع كنيم
اگر بر عليه تجاوز به خودمان و مردممان بشوريم
اگر از آخرين نخلهاي سبز بيابانهامان
از اخرين ستاره هاي درخشان آسمانمان
و آخرين واژه
و اخرين سيلاب نام هامان
و آخرين قطره شير پستا نهاي مادرانمان دفاع كنيم
و اگر اين گناه ماست
وه كه تروريزم چه زيبايست!

مى گويند:
ـ شما تروريستيد!
اگر ما با تمام قدرت از ميراث ادبي مان
از ديوارهاي كهن و عتيق ملى مان
از تمدن سرخ فاممان
و فرهنگ نواي ني در دل كوهستانهايمان
و آينه هائي
كه خمار چشمهاي سرمه كشيده شده را منعكس مي كند
دفاع كنيم.

مىگويند ما به خاطر اين ها تروريست هستيم
و خوب گوش كنيد!
و خوب گوش كنيد!
من با تروريسم هستم !
اگر بتوانم زنجير هاى ظلم را از پاى ملتم فرو ريزم!
من با تروريسم هستم!
اگر پوزه حاكمان خونخوار و شرارت را بر خاك مى مالد!
اگر انسان را از توحش انسان ديگري حفظ مى كند!
گوش كنيد
من
ــ نزار قبانى!
شاعرزن و شراب
شاعر پيرو سالخورده اين ملت و تمام ملتها ــ
با تروريزم هستم
با تمام شعرم
با تمام كلماتم
و تمام دندانهايم...

1997 نزار قبانى

پنجشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۶

مجموعه شعر مزمورهای زمینی. اسماعیل وفا یغمائی

  
مزمورهای زمینی
(مجموعه شعر)
اسماعیل وفا یغمایی
کتاب طالقانی

انتشارات کتاب طالقانی
مزورهای زمینی
اسماعیل وقا یغمایی
تاریخ انتشار: فروردین ماه 1368
بها: معادل 4 دلار

« به کاظم مصطفوی»
به یاد
      سلوک ها
                و سفرها...


فهرست
* مزمور آغاز
*مزمور از خویش برآمدن
*مزمور مسافران
*م مزمور تنهایی ها
* مزمورلجه های تاریک
* مزموردریاها
* مزمورصخره ها وستاره ها
* مزمور سفرها و مستی ها
* مزمورآب های گذشته
* مزمور قطره ها
* مزمور زمین و زمان ها
* مزمورآفرینش
* مزمور دست ها وچراغ ها
* مزمور مقصدها و مقصودها
* مزمورشبانه
* مزموربه صبح رسیدگان
* مزمورمعرفت
* مزمورمرگ و زندگی
* مزمور زیبایی ها و زیستن
* مزمورحقیقت
* مزمورنفرت وعشق
* مزمورعشق
* مزمورسرشاری های شب
* مزمورناپیدایی های شب
* مزمور رازهای شب
* مزمور بادهای شب
* مزمورشب وخاطرات
* مزمورزمینی
* مزمورنهان بودن و فروتنی
* مزمورخطیبان
* مزمورابتذال
* مزموروحشت
* مزمورآینه ها و آدمیان
* مزمورتردید و تقین
* مزمورغربت ها وآشنایی ها
* مزمورشک
* مزمورخنده ها و بلاهت ها
* مزموردیوارهای درون
* مزمور بی وفایان
* مزموروفاداران
* مزمورجنگاوران
* مزموردریا دلان
* مزموراندوه
* مزموررستاخیز
* مزموردیدن و شنیدن
* مزمورجام ها
* مزموربدرقه ها و بدرودها
* مزموربهار و تابستان
* مزمور مرد تنها
* مزمور نگاه نیمه شب
* مزمور نیمروزی
* مزمورماه
* مزمورآخرین سفر
* مزموراز بعد ما

*
*

( بجای مقدمه)
1
گامی چند
با یاری موافق
               در نسیم.

درآنسوی سیم های خاردار
خورشید شامگاه برخار وخاک می وزد
و سگان طلوع شب را هایها در افکنده اند.

بر گوی
        معلق
              زمین
آرام ایستادن
قلب خود را تا ژرفای جهان پرواز دادن
وغبار بازیگوش را به آرامش نگریستن،
هنگام که وقایع تقطیر می شوند
و شعر حقیقی ترین است
به فرجام روزی دیگر.

نوشیدن
خوردن
نفس برآوردن.

عشق ورزیدن
جنگیدن
و مردن،
در امید فردایی که ترمه ی جاشیه اش
درآفاب رؤیای باف ته می شود.

با آوارهای تاریکش
دریا ازآن دیگران باد،
از تمام جهان قطراتی ماراست
برآمده از تقطیرهرآنچه شوکران
                                    و
                                    شهد.




2
از فراز خویشتن
جهان را  نگریستن- چون کوهی-،
از خویش برآمدن چون شعله ای
و دریاوار سرخویش کوفتن
تا آن هنگام که آدمیان را نگاهی و شعله ای باشی در تنهایی خویش،


در تطاول توفان
تلاش ما بشارت ساحل هاست
یا شاید ستایش سکوت
-در جرنگاجرنگ سرودهای سرد افتخار-
تا نوای جهان شنیده شود.

کار ما شاید فرو بستن پلک هاست!
در زمانی که شب تفسیر می شود،
کار ما سخن گفتن از قلب آدمی ست
و دست هایش
در سرمای کهکشان،

در اعماق
دوایر درهم زمان در یکدیگر می چرخند
و جهان در ارتفاع انسان گسدرده می شود،
کار ما سخن گفتن از ارتفاع انسانست در ژرفاها
حتی هنگام که در خود فروغلطیده است.
3
سفرآغاز شد
همه چیز را برخاک بجا نهادیم
مگر زخم
           و خاطره را.

تمام راه
در هر زخم شمعی می سوخت
و مقتولان برخاکریزهای کودکی آواز می خواندند
تمام راه خیس خون گذشتیم.

نه نانی
 نه کوزه ی آبی
و نه چوبدستی
من تها قلب خویش را با خود می برد
-سراسر دل بودم شاید-
و مرا همسفری بود خاموش
و راه
      در باد
             ورق خورد.

من هیچگاه گندم را توزین
و سیب را شماره نکرده بودم
و همسفرم را زیبایی در نگاه بود
باد برخاسته ی ولرم متعارف اما
قلب مرا و چشمان او را برد
تا آن ترازوها که سیب و گندم را توزین می کردند
بدانگونه که رؤیاهای آدمیان را.

حقارتی ست زیستن
-بیگانه زیستن-
به هنگامی که خمیرجان از لاوک تن افزون می شود
و حقارتی ست زیستن
بیگانه زیستن
به هنگامی که در هر زخم شمعی می سوزد
و مقتولان برخاکریزهای کودکی آواز می خوانند.
نیازعریانی جان را
مگر درآینه ای جامه بردرم
مگر با باد شبگیر بپیوندم
با بازوان
         چرخانش.

 4

شجاع باش
و
          مؤمن!
از انسان سخنی بگو
                      عریان
از چشم و لب و بازوانش
ازآشکار و پنهانش
وآن آینه باش که در تو یگانگی های خود را بنگرند
-عریان از جامه های شرم و هراس-.

بیچاره شرمگینان!
آنکس که زیبایی کوه را بداند
در صفوف میهن پرستان خواهد جنگید
وآن کس که به غزلی عاشقانه ایمان آورد
به انسان خیانت نخواهد کرد

از تنهایی خویش مهراس
فردا

        در همگان
                     خواهی شکفت.


5

برلحظه های تاریک
از گردابی
            به گردابی
                       سفرکردن
و موج ها چشم هایی سیال و بی شمار،
وآسمان پوشیده از آوازهای باستانی منجمد

شادی چمنزاری را
آرامش بیابانی را کاش می توانستم به وام بگیرم
آب ها برآمد
جهان تهی شد
و خورشید
تنها می تواند در واپسین ترانه ی شامگاهی من غروب  کند
من اما
تنها تراز او
به شبی بیگانه باید از خویشتن سربرآورم.

شادی چمنزاری را
آرامش بیابانی را کاش می توانستم به وام بگیرم.

آه!
مغروقین بسیار در من به سواحل دور خواهند رسید
اگر که بمانم،
با من رؤیاهای دریاها خواهند مٌرد
طنین سازها
و رقص دامن ها
اگر که بمیرم

شادی چمنزاری را
آرامش بیابانی را کاش می توانستم به وام  بگیرم
چنین گفت ناخدا
برلجه های تاریک
در امید
        و
             نومیدی.


6

ما را با دریاها دوستی هاست،
از توفان
              هراسی نیست
ما از ارتفاع ستاره برجهان گذشته ایم
گذر برقله ها سفری ست درآرامش
اگرچه راه
           در خون ما
                     به پایان آید.
اندوه ما
 نگران طلب منشوری دیگرست
راهی دیگر
              هوایی دیگر
                            و
                             خدایی دیگر...



7

 مرگ
      با آب های سیاهش
              در هزار توفان
و زندگی با هزار صخره
                        می جنگند.

زندگی تنهاترین جزیره ی این دریاست
با ماه خونین اش
و زندگانش
بر هر صخره
در زیر کلاف رشته های پیچان توفان
 قلبی تپید
           و مردی جنگید،
بر هر صخره
مردی سرود خواند و مرد
بر هر صخره ستاره ای تکه تکه شد
 و قطرات خون ماه
برآب های تاریک شکست،
از این همه ما را دانشی تلخ و پرغرور نصیب آمد
و رواانی برافراشته.

مرگ
با آب های سیاهش
در هزار توفان
و زندگی با هزار صخره می جنگند.






8

با زورقی شکسته سفر می کنم
زورقی
       دردناک
                و
              پیر
 ملاح مست را اما پروای خطر نیست،
با او طعم لبان رودهاست
مستی های عظیم دریای عریان
و یاد آن که با خویش ترنج های« ازمیر»
وماه«بغداد» را می بٌرد.

بنگر!
پیری آینه و جان جوان بی زوال مرا،
در برابر من
            دیواری برجای نیست
در گذشته سفر می کنم و درآینده
 بنگر...



9

درآب های گذشته بشارتی نیست
اگرچه خاطرات بر زمان چیره می شوند.

درجزیره های سکوت و مه بشارت نیست
در سفینه های خاموش
                        و
                         مردگان.

پارو برآوریم
بادبان برکشیم
وب ی آنکه لنگرگاهی بجوییم
تا خیابان های فردا بگذریم

درآب های گذشته بشارتی نیست
و دست های در گذشته زیستگان
خیس
      خون
            کودکان
                    رداست.
خٌرد
    یا
     کلان
زادگان آن دریابیم که سرزمین ماست.

در این کرانه
 تنها به دریا بیاندیشیم
و خون
       دریایی خویش.


11

زمین در زمان نهان می شود
اگرچه شهرها برجاست.

دهکده ی کوچک من کجاست
اجاق ها
و فانوس آبیاران؟
کجاست ترانه ی دختر آسیابان
آغشته با آرد و بوی گندم
وپیکرسرشارش در دهلیزهای شهریور.

عریان
برساحل شورآبه های دهکده
خورشید دراستخوان های من جوشید
و چشمان من پرواز کردند
تا خرمنجا وآوازهای نارنجی روستا
در نیمروز تفته ی تابستان.

عرق آلود و گرم
تن ازآب و نمک برگندم
وایستادم چون خدایی
و قهقه ی من دروگران را به شگفتی آورد.

هنوز،
ایستاده ام
بر ساحل شورآبه ها
نمک آلود و عریان
-محاط در خورشید و خنده های خویش-
و از دور دست خود را می نگرم
اگر چه زمین در زمان نهان می شود
و شهرها برجاست.




12

جهان را بنگر!
درکار
       آفرینش
               خویش.

هر سپیده دم
خورشیدی نو برخاکی تازه می تابد
سنگ و درخت و باد و اسب دیگر می شوند،
وجهان خاطرات خود را درآینده بیاد می آورد
تنها ما برجا مانده ایم و این همه اندوه
این همه گذشته
این همه وهم
              گناه!

نخستین بار
ما را دیگران آفریدند
آنانکه برجداولی کهنه درهم آمیختند،
در رواق های شکسته
بربسترهای گذشته
و مار ا راه در سودای دردناک دانستن به شیب آمد.

نخستین بار ما را خیابانها آفریدند
ترس، وعابران ناشناس
یقین های سراسرشک پولادین
کلمات ساییده شده
و باورهایی که تنفس آنها باروبری جز ریه هایی بیمار
و رؤیاهایی مسلول برجای ننهاد
در این سفر
خود را
        دوباره
                بیافرینیم.




13

دستی که چراغ بر میکند، دست ماست
آنکه آواز می خواند ماییم
آنکه
     بر راه می ایستد
     بر راه می گرید
     بر راه می میرد
     بر راه بر می خیزد
    و بر راه می گذرد
                        ماییم
و راه هرگز از طول خویش خسته نخواهد شد
 ای یار
گوش با من دار
ما
  خود
       راهیم....




14

زمین را منزلگاهها بود
مقصدها
        و
        مقصودها
دریغا!
       زمان
و راه که خود سراسر مقصد بود.

15

با سحری دور دست دل خوش داشته ایم

با ما ولی چراغی و شمعی نیست.
در شبی بدین نهایت
شب را مگر با چراغ خورشیدی
با شمع ستاره ای
               به نهایت آوریم.

با اندوهی کران
سفر را منزل به منزل می گذریم
در گذر از رهگذرانی که برخویش ویران شدند
و با انگشتان تلخشان شمعی سوخته بود
بی که دراززنای شب را به نهایت آوردند.


16

آنان به تمامت در شب تثبیت شدند
از ما
      تنها
          پاره ای به صبح رسید

از رنج راه مپرسید
نه گفتنی ست
نه شنیدنی
در پایان ریشه های خونین
دراعماق گلی را پروردند که آینده بود

ازگذشته مپرسید
نه گفتنی ست
نه شنیدنی.



17
بهای زندگی
کوهی از سکه های سرخ مرگ بود
مرگ من
و مرگ تو

یکبار زاده شدیم
و هزار بار مردیم

رنج عطیم ما در زیستن مردن بود
با دیگران و در دیگران به خاک افتادن
در دیگران خاموش شدن
در دیگران به واپسین ضربان قلب خویش گوش بستن
و با این همه
           هنوز
               زنده ایم.

بهای زندگی
کوهی از سکه های سرخ مرگ بود
و ادراک شگفت ناموس آینده.


18

مرگ غیبت زندگی ست
زندگی اما
            سراسر حضورست
حضور صداها و رنگ ها
حضور گام ها و نام ها
حضور خیابان ها و دیوارها
حضور شادی های کوچک
وحضور نومیدی های گران که غلاف چرمین کهن امیدهاست.

درخم هرگذر

کاهنان برپاپیروس های کهن
اقدار مرگ را نوید دادند
ما اما از هراس و ابتذال گذشته بودیم،
و مرگ در ما معنایی دیگرداشت.

پیش ازآنکه مرگ زندگی را تفسیرکند
زندگی مرگ را تفسیر کرد.


در خم گذرگاه
شیادان درحلقه ابلهان برجای ماندند
وگذشتیم.


19

هزارسال خواهم زیست
اگر بتوانم!

نگاه کن
چقدر خیابان
چقدر میدان
چقدر زیبایی های مردمان
چقدر باد و باران و کوهستان
چقدر عشق.

هزارسال خواهم زیست
اگر بتوانم
در انتخاب مرگ اما درنگ نخواهم کرد
حتی بخاطر یک خیابان
وعابران ناشناس.




20


من اهل دشت های دوردستم
تو
   زاده ی هماغوشی آدمی و درخت
صدای تازیانه ها را اما
غرش سنگین تیربارها خموش خواهد کرد
-با عقاب آتش وباروتش-
و زوال ظلمت متشکل
آتش متشکل می طلبد.

من اهل دشت های دوردستم
تو
  زاده ی هماغوشی آدمی و درخت
در این زاد و بوم اما
بازوان سخت کینه عشق را به آینده خواهد برد
دشت را
آدمی را
و درخت را...



21

بر این راه
عشق را دیدم
              عریان
                    چون لبخندی
و بر این راه
نفرت را دیدم
سراسرآژنگ و خشم و پولاد.

بر این راه عشق و نفرت را همسفر دیدم.


شب به درازا کشید
و راه،
نفرت فروماند
وعشق گذر کرد
عریان
       چون لبخندی.



22

عشق از خود فراشدن است،
ویرانی حصارهاست
گسترده شدن
و
ارتفاع یافتن.


عشق
دانش رازهاست
میراث خویشتن رها کردن
شناسنامه ی جهان رابه وام گرفتن
درک سنگ وستاره وانسان
وآنکه می جنگد،
عشق نترسیدن وشجاعت هاست
ضربات دف

ودریای کف آلود.

نگاه کن!
اندوه رفت وشادی آمد
مرگ جامه ی زندگی پوشید
وجهان آواز می خواند،
نگاه کن.

23

شب
لبریزستاره ومرگ
وغبارامپراطوری ها.
شهرخفته است
گل ها درریشه های نازیبای خویش
شکوفه می پرورند

مست،
مست مست
فواره ای می شوم
-         درمیدان خاموش شهر-
از قلب خویش
               تا
                 ماه.

آه
ماه خیس منست
قطره
       قطره
فرو می چکم

نه زندگی
و نه  مرگ
تنها
    رؤیا.


24

شب
با ستارگان سرگردانش
لبریز شراب و رقص
وخون بربرها

برآبهای رود
وگیتارهای شعله ور
زیبایی ساق های وحشی ات
مقتدر باد.

ازمیکده های تاریک باز می گردم.
نیمه شب،
شهر خفته ست
و دهان خفتگان
لبریز رؤیا
ومرگ عطرآگین.


25

شب
سرشار بادهاست.

باد می آید
باد می آید
باد.

باد
شهرها را با خود می برد
جنگل ها را
زنان را
وستارگان را
باد، مرا با خود خواهد برد.

بیابان برجا خواهد ماند
ونشان پای رؤیاها
برشن.

تا آن هنگام
در تقویم ها شک می کنم
و پرتوهای ماه را ورق می زنم

زیبایی ساق های وحشی ات
مقتدر باد.


26

شب
لبریزآب های آسمان
وصدف های ستارگان.

باد
سرشار بخٌور شمشادها
وآکالیپتوس
خانه ها را سرشار رؤیا می کند
وقلب من
معلق
درکوچه های مست.

شب
سرشار دقایق دلاویز
-         برعقربک ساعت خویش تکیه می کنم-
بربام خانه ی قدیمی
کسی ماه را ازآسمان برمی گیرد
و دف می زند

شب
لبریز ماه ودف.


27

دیشب خاطره است،
امشب
واقعیت دارد،
فردا
امشب را در خاطره باز خواهیم یافت.

درخم کهکشانی دوردست
آواز می خوانم.

شاید
حباب ماه بترکد
در خم کهکشانی دوردست.

شاید...


28

اگر چند
آسمان بیکران بالهایم،
زمین فرودگاه منست
تنها زمین
و میهنم.

چه سوداز اقیانوس های فضا
وسکوت شگفت ستارگان

من از زمین می گویم
ازگلوی تشنه ی آدمی
و شلاق خونین فریادش
بر گرده ی باد بی تفاوت.


من از دریای بی پایان اشک می گویم
و صدف های چشمان انسان.

29

پنهان باش
و فروتن
چندان که  بلاهت از توعبورکند،
هوا باش و خاک
ناپیدا
     اما     
        در همه جا.

نظاره کن هوا را بادشنه های اندیشه های پران بی تردید
وخون تلخ را که فواره می زند،
حقیقت اما درکارگاه خویش درکارست
گره برگره
پود برتار،
وفردا بیرقی آراسته خواهد شد
که نام فروتنان برآن نقش خواهد بست.


لبریز خاطرات
بادها از گذشته می وزند
برفضا دستی برآور
برشیهه ی منجمد اسبان
شمشیرهای شکسته وسکوت جنگاوران

پنهان باش
           و فروتن!

30

هزار خطابه خواندند
 ما انسان را نگریستیم، درسکوت
-         بینایی ماه، شنوایی رود وپویایی جنگل را-

هزار خطابه خواندند،
به شباهت تاریخ وتمساح اندیشیدیم.

هزار خطابه خواندند
در نومیدی ما
هزارخطابه خواندند
درما، در دل- اما –
آتشی هزار ساله زبانه می کشد
آتشی که هزارسال دیگرنخواهد افسرد.


31

برابتذال
        دشنه ای
                 فرودآور
حتی اگردرقلب تو باشد
یا قلب من باشد.
فرجام
       زندگی ست
یا مرگی که فضیلت زندگانست

32

درخاک سرد خواهند شد
و خورشید برخواهد آمد، گرم
دیگربار،
از جامه های هراس عریان باید شد.


با قندیل های عتیق زهرآگین خونسوز پربخورش
آنان را هراسی ست سترگ
هراسی که ما را می کشد!
وآن که را در ما زندگی می کند.

از آفتاب می ترسند
ازستاره می ترسیند
از ماه می ترسند
از راه و رهروانی که آدمیانند
با این همه مبشران پردلی های ازیاد رفته اند.

تنها یک بار
تنها یک بارجهان درآیندو روند بی پایانش
آنان رافرازآور وپرورد
و جهانی را که ازآنان بود
با خورشیدها
وستاره هایش
دریغا!.

با آن همه زیبایی
درزیر طاق و رواق شکسته ی هراسی عبث سرد شدند
خورشید برآمد
وخروسان پایان زمای مقًدر را آوازدادند،
دریغا!


33


گناه از اندام آدمیان نیست
ازآینه هاست؛
وگرنه
این همه گوژوکژو تاریک وسرد ودرد و دیو!
نه! باورنمی کنم
گناه ازاندام آدمیان نیست
ازآینه هایست،
کار ما شاید شکستن این همه آینه ست
شکستن این همه آینه
تا آن زمان که آدمیان
دریکدیگر، یکدیگر را نظاره کنند،


بر راه دوباره بخوانیم
گناه از اندام آدمیان نیست
از آینه هاست.

34

تردید نخواهم کرد
وگلوله را درست میان دوچشم دشمن خواهم نشاند
یا آنجا که قلبش می تپد.

تردید نخواهم کرد
حتی برای هزارمین بار
ویقین دارم
خط فاصل آدمی و گرگ در روان کشیده شده
دراندیشه
ودرآرمان.


35

جهل سرزمین آشنایی هاست!
دانستن دیارغربت بود.
کران
در
«سکوت»
وکوران
در
« تاریکی»
به توافق رسیدند
ما-اما- در معبر« صداها» و« نورها» از یکدیگر دور شویم
بیگانه شدیم
ودرد ناگزیر را گریستیم.

درگریز از آشنایی های تاریک
هنوز آرزوی من یگانگی در نور و سرودی مشترک است.


36

شمشیر
        شرزه ی
                 شک
وسینه ی
        گشتاده ی
                   یقین
آیا جنایت اتفاق خواهد افتاد!!؟

 تنها سنگ ها شک نمی کنند،
گاهی باید شک کرد
گاهی شک درنگ یقین است
چون عابری که بر راه می ایستد
ودوباره
         می گذرد.
گاهی باید شک کرد
و به آدمی نزدیک تر شد.





37

نگاه کن!
بلاهت آغاز شادی های شگفت است
ولبخندها تجسٌد بهتانی درشت برخویشتن.
با من هیچ بهتانی نیست
برای تو
شادی عمیق ترین اندوه
وقطره ای حقیقت را آورده ام.




38

با تودیوارهایی ست ناپیدا
درهایی بسته
وبن بست هایی مسافر.

با تو دیوارهایی ست ناپیدا
حتی
     برعمیق ترین آب ها
با دشت بکر
             دور دست
رهایی را مگرگریز از خویشتن
                                   گذرگاهی شود.


39

از کبوتر می گویند
ازآبی
[آسمان
        و
          دریا]
درسینه هاشان اما
-آنجا که قلبی می تپید
-ساطوری خونین درنوسانست
وگرنه
       اینچنین براشک ولبخند سرد نمی گذشتند
وگرنه اینچنین سرد نمی گذشتند
وگرنه اینچنین نمی گذشتند.


40

رنج
    امواج
           سنگ ها
                    و
                    آتش هاست.

رنج امواج سنگ ها وآتش هاست
با هرتوفان اما
مروارید معرفت را برمی آورد.





همیشه چیزی هست
که درلحظه ی مرگ خواهیم آموخت
وجاودانگان پیش از مرگ شناسای راز شدند.




رنج امواج سنگ ها وآتش هاست
همواره اما کسی افزون تراز ما درگذرگاه امواج می جنگد


در این نبرد
تلاش ما همه برافراشتن خویش است
تلاش او
برپاداشتن رایت،
بنگر
آنگه را درگذرگاه تمام توفان ها ایستاده است
درگذرگاه تمام سنگ ها وشعله ها،
به او بیاندیشیم.



41


درآنسوی مرگ
درآنسوی نبض سنگ وصاعقه ی تاریک
درآنسوی رؤیای علف و رویش خورشید
می جنگند
و زندگی برافراشته می شود.



42


یک گام
درامتداد چهار فصل
وسپیده رنگ های رؤیا را گسترد
ازآفاق
      تا
        آفاق
دریاقوت مذاب آفتاب
برزمرد مشرق
بنگرید
بنگریدشان
سخن ازصبح بهتان نیست


می آیند
و می جنگند
دریادلانی کوه جگر
تافته ی خشم وآتش
وبافته ی عاطفه ودانش
تا دریا را برسواحل خلق به ارمغان آوردند
با تمامیت گنج های تقدیر.


مبلغین لایتناهای عشق
جامی برلبان دوست
ازشهد خنک
ودشنه ای درقلب دشمن
ازشوکران داغ.

درگام هاشان شیرمی غرد
درانگشتانشان آذرخش
ودره ی تحقیرخلق
ازلاشه های ظلمت لبالب می شود.

ایران!
درمیدان رقصان فتح
تمامی ستارگانت بردامانت خواهند رقصید
وماه دفی مست خواهد بود
در دستان من
هنگام که جام واژگون آسمانت
لبریزعصیرانگورهاست.

از شب افسانه ای برجای خواهد ماند
برشن
وباد آنرا خواهد برد
تاشب.


43

چه بودم اگر
سروی نبودم درخویشتن، خموش
یا راهی که دراین مقصد پایان یافت
جایی که خویشتن در برابرخویشتن ایستاده ام
چون صاعقه ای شکسته برسکوت وخاک.
درموسمی که توفان مست سرودخوان می گذرد
وخون می شکفد
-درحنجره ی پرندگانی که آوازشان تمامی عشق من بود-
درخویشتن ترانه ی انزوایی تاریک را زمزمه کردن!

آه
هرچه بودم من
این نبودم
ودریغ، اگرباشم


جهان بیگناه بود
من خود مسلخ ومحکوم ودژخیم بودم.

نمی خواهم فریادی برآورم
مگردرخویش
یا تازیانه ای
مگر برخویش

جهان تاریک تاریک تاریک
خلِّــــیی بی پایان
عاشقی که تُهی را درآغوش می فشارد
و تنها بازوان مردانی که دوستشان می دارد
شاید
انجماد اشک را دراو به آتش کشد
اینست داستان!

آه
هرچه بودم من
این نبودم
و دریغا اگرباشم
«عارف»!.


44

دل من دوباره می روید
چون غرور مجروحم
که به نبردی خفت باردرخون خفت
وخورشید طالع می شود
درانگشتانم با خنیاهایی خروشان
وسرود سُم ضربه های خنگی مست
برپیشانی گسترده ام
                       درابر
                             وآفتاب
سهمگین
چون درختی که ریشه های سرخش را برتبربرویاند
بدانگونه تلخ رستاخیزی محال را سربرآورده ام
که ازاین پس
خاکساری خویش را برآسمان نیزنثار نخواهم کرد
مگربه گام یاری چون تو
تکه سنگی بر راه
وپرنده ای برآسمان.

راهی دراز بود
ازآغاز
و به فرجام دربرابرآینه ی ابدیت
با رسواترین روسپی خویشتن خویش
برتماشاگه تمامی جهان
عریان عریان ایستادم
تا به یکباره فروریزم
درقلب خویش محرابی برآورم
وخدا را نیایشی دیگرگونه سرکنم
شایسته انسان.

افتخار برانسان باد
ومن
که ازآن مردمانم
با ترانه های کوچک خویش.
برتماشاگه تمامی جهان
عریان عریان ایستادم
تا به یکباره فروریزم
درقلب خویش محرابی برآورم
وخدا را نیایشی دیگرگونه سرکنم
شایسته ی انسان

افتخار برانسان باد
ومن
که ازآن مردمانم
با ترانه های کوچک خویش.




45


جهان را  متوقف کن
گذشته را
          وآینده را
                   دراکنون.

صداها را بشنو
چشم ها را بنگر
پراکنده شو
زمانه را احاطه کن
وآنگاه بسرای.

در این ارتفاع فریبی در کارنیست
نه برای خویش
نه برای دیگران.


46

به تاریکی خواهی رسید
برفراز چشم هایت
عظیم ولجه وار ومعلق،
تا خرگاه خداوند
با ستارگان سردش
وجسد انسان را بر مذبح خونین خواهی نگریست.

سپییده ها در تو طلوع خواهد کرد
خورشیدها در تو خاکسترخواهد شد
وعشق قلبت را درهم خواهد شکست
چنانکه اندوه

آه
نوای غبارآلود نی
بلور ترانه های فلوت
قطرات فرا رونده ی  تار
شیار نارنجی ویلن ها برگوشت قلبت
ضربه های کف آلود دف
وتمامی بوسه ها
هنگام که تمام تابوت ها در قلبت می گذردن
ازآن تو خواهد بود

خدا را جستجو خواهی کرد
درهمه جا انسان را خواهی یافت
درجستجوی انسان
خدا را نظاره خواهی کرد.

خدا را وداع خواهی کرد
وغریب وار وشکسته
تا سایه های خیمه های انسان مغلوب خواهی شتافت


گریخته ازخدا
ازانسان نیزخواهی گریخت
با این همه خواهی جنگید
ونیمه شب عمیق
با کمان کشیده ی آسمانش
انبوه خدنگ های ستارگانش را
برقلب تو خواهد بارید
هنگام که رها شده درخلوت های عظیم
دراشک خویش غرقه می شوی.

شاعرمباش!
شاعرمباش هرگز
وسرتافته ازاین فرمان
ازآغاز بنوش
هفت جام شوکران
وهفت جام شهد را.


47

در بدرقه ها
              و
               بدرودها

درلحظه ی فرود دوزخ
-وقتی که تمام زمستان های تاریک برتو می بارند-
آنجا که گله های انبوه غم چون ورزاهای خسته وخاموش می گذرند
یا شادمانی، ژرف وگسترده می رقصد
ترانه های خویش را جستجوکن.

درگریز از تعادل
                   ولرم
                        ابله
برقله ها تنفس کن، عشق بورز و گریه کن
سراسرآغوش باش
وهمواره چیزی از خویشتن را برای دیگران
در واژه ها فراموش کن
گرمای گوشتت را
نگاهت را
نفس هایت را
نومیدی ها وامیدت را
ویقین داشته باش
زندگی
        بی ترانه ی کوچک تو
                                 چیزی کم دارد.


48

زمستان سراسر درسربند سپید خویش پنهانست
به بهاراما دل نبسته ام

درتاختگاه دزدان وقاتلان
-براین زادبوم-
بهارپنجه هایی فلزین دارد،
در شوارع ناپیدایش آدمیان
-بدانسان که درزمستان- دریده می شوند
وجهل با غبارهایش برجنایت پرده می افکند.


به فصول مجرد میاندیش
هرگز به فصول مجرد میاندیش
دیرگاهی ست جهان
-تخمیرشده درآدمیان-
هویتی انسان یافته است،
بهار و زمستانش
خزان وتابستانش
برف ها
ستاره ها وباران ها
خورشید وگل
وآن پرنده که برشاخسار درخت
دراعماق جان من می خواند،
نگاه کن
فصول را با انبوه آینه ها.


با من بیا!
دشت
     سرشار
            آبشار،
                  و لاله وخورشیدست
دهان خاک اما دمادم اجساد نیم گرم را می جود
وبدانگونه که درنگاه اسبان کوررنگ
برجهان خاکسترمی بارد
بهاردرچشمان سوگواران زمستان هاست.


با من بیا
دردشت دوردست
در زیردندان های عظیم ویخ بسته ی زمستان
دوعاشق جرقه ی بوسه ای را برافروختند
وشادی آنچنان گرم برقص آمد
که زمستان سراسر
                    بهار بود.


با من بیا
تا آن کرانه که آدمی بهارمی شود
اگر چه زمستان سراسر درسربند سپید خویش پنهانست.





(برای حمید و فرزانه)


49

نه نگاهی
         و نه رویایی
تنها خاطرات مجال تنفس دارند.

چند سال اززمان وزیده است؟
با خاطرات بیدارمی شویم
وذهن ما تا دست های ما گسترده شده.
خاطرات را می نوشیم


خاطرات را می جویم
خاطرات را می پوشیم
خاطرات را می جنگیم
خواب دریاهای رؤیاهای وقایع دیروزهاست
برآن اشباح سفاین تاریک
وارواح ملاحان مغروق


چند سال اززمان وزیده است


زمین چرخید
زنی دربرودت زنجیرها به خواب رفت.

زمین چرخید
آتش سیگار مردی در تاریکی جرقه زد
ورؤیای بلوط ها با بوی تنبا کو آمیخت.
زمین چرخید
ودرسوسوی ستارگان گذشته
چریک ها ازصخره های فردا می گذرند.

خاطرات امروزوقایع دیروزند
وقایع امروز خاطرات فردا
چند سال از زمان وزیده است.



50

-درباروی بلند پناهی نیست
مگرفروتران دریچه ای بگشایند!،
چنین گفت مرد شوریده درچولای غربت
وماه مهرگان درانبوه درختان اکالیپتوس نهان شد.

دریچه ها تا دیرگاه روشن ماندند
-پاسدار نجواها-
شب از پرواز مرموزخفاشان تهی شد
وباد سرد
سرشارآواهای حشرات مقتول گذشت
دریچه ها اما بسته ماندند
درفرودست
           چنانکه
                  درفرداست.

-کاش می توانستم شعله ای خرد برافروزم
مگر رؤیایی عشقی آشکارشود.
چنین گفت مرد با ماه

شب می گذشت
وماه از بوی تند اکالیپتوس گیج بود.


51

یله برانحنای زمین
می توان نگریست
پروازکنان برآسمان
گیسوان زنی را درباد
بال های عقاب را
-چرخان چون تیغه های متلاقی شمشیرها-
درآفتاب
یا انعکاس نخل ها را
درژرفای آب های معلق.

چیزی نمانده است اما
چیزی نمانده است از ما
مگرچشمانی فروغلتیده برزمین تفته ی این سرزمین
خیره برفراخنای بی مرز
و درآسمان
زخم گشاده ی چریکان برمی آید
مسلح
از پس زخم گشاده چریکان
مشتعل
      چون
           خورشیدی.



52

به هنگام مرگ
می خواهم ماه را درآسمان بنگرم
می خواهم مرا برزمین بنگرد
وبگذرد
       
     برمدار خویش
آسوده خاطراز وفاداری من.


53

به هنگام مرگ
ازچشمان خویش
تا ماه سفر خواهم کرد.


به هنگام مرگ
درماه ساکن خواهم شد
وتا ابد طواف خواهم کرد
گرداگرد زمین وآدمیان.


54

دیر زمانی
           -شاید-
                  از بعد من
چراغ برجای خواهد ماند
                           و میز،
قلم های تاریک
کاغذها با رؤیاهای پنهانشان
وسکوت نگران کتاب ها.

آرام
      نشسته ام
                و می گذرم
برخیزابه های دقایق،
مرا هیچ پیوندی ودریغی نیست
حتی با نام خویش
وپیروزی
دندان برسیب ممنوع حقیقت افشردنست
هنگام که درسکوت برخاک خواهم افتاد.
پاسبانان
برباروی شامگاه
درشیپورها می دمند
واقتدار از دروازه ی تسلیم رخصت می یابد
طاغیان
       جنگاور
               اما
با خورشید
از روزنه ها فرود خواهند آمد
دیرزمانی
         -شاید-
              ازبعد ما.

هیچ دریغی نیست.


آغاز: زمستان 1365
پایان: زمستان 1367