چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

چهارشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۶

در رسالت کبوتر و سیب


دررسالت كبوتروسيب
(گزيده شعرهاازفوريه 2005تاژوئن 2006)
اسماعيل وفا يغمائی
( دفتر هفدهم از دفترهای منتشرشده شعر)
دفتر هفدهم
از مجموعه های منتشر شده شعر
نشر بی بی
طرح پشت جلد از استاد بهرام عاليوندى
تاريخ انتشار: تابستان 1385(2006ميلادی)
بها12 يورو




فهرست

* آخرين شعر مانى .................................5
* بهار عبا پوش.....................................6
* چرخى بزن و جهان را بنگر.....................8
* سوگ سياوش(در سفر شاهرخ مسكوب)......10
* چه كسى نوميد است چه كسى اميدوار.........11
امامزاده عبدالله...................................13 *
* نفس صدق(غزل).................................18
* مترسانم اى فقيه..................................19
* زورق مست(غزل)................................21
* فراتر زين جهان شايد جهانى است..............21
* آزادى ئى مى خواهم كه بنوشمش...............23
* ترانه دانستن.......................................25
* آخرين ترانه حلاج بر دار.........................26
* آفتاب معرفت(غزل)................................28
* اگر پرچم آزادى....................................30
* غزل رمضان(غزل)................................32
* مديحه اى براى ولى فقيه..........................33
* فرجام ولى فقيه.....................................37
* پنج رباعى(به ياد دكتر حسين فاطمى)............39
* در ستايش مردم.....................................40
* خطابه تحويل سال2006 ميلادى..................42
* درس عروض و بديع و قافيه......................43
*عاشقانه در ماهور(غزل)............................48
* دشمن بی نقاب دشمن با نقاب......................50
* هو حق علی مدد هو................................53
* سرود(در شهادت حجت زمانى)....................55
* ای فروزان آتش بی مرگ سركش...............56
* ای دريغا شيخنا اين را نمی داند.................57
* عيد است و تمام بوسه و ماچ کنند..............59
* خطابه خاکسپاری مادر ورداسپی................61
* اطلاعيه!(در تولد لوئى آلان)....................63
* تلخ است نانت ای جهان..........................64
* خطابه متناقض ومغموم و مه آلوداول ماه مه..66
*جستجوو پيشنهاد ودرخواست.....................79
* تماميت ارضی......................................81
* خطابه ناتمام تبريز.................................87
* خطابه کوتاه شکل و محتوی......................92
* خطابه خطرات بودن و نبودن خدا................93
* سرو چون قامت تو قامت رعنا ننمود(غزل)....97
* خطابه دندانهاى ما گرسنگان.....................98
*خدا و انسان(غزل)................................101




آخرين شعرمانى


مرا بخود بهل عشق من!
بهل تا طبالان
طبل زنان
بر طبلهاشان بكوبند
و ابر سياه مقدس ببارد
و پنبه زارها سيراب شوند
وخنجرها از ميان كتان ها برويند
و معصومترين دختران مسلول
ريسمان دار مرا
به سرانگشتان مسكين خود ببافند
و خلق گرسنه آزادى را به بهاى نان
به انبار داران بفروشد،
اما تو
ميان پيمانه وپستان معشوق
مرا بخود بهل عشق من!!
بهل تا چنين
همچنان خرد و خراب وخاموش و خسته خويش بمانم
كه اگر از اين خماربه اجبار برآيم
بناچار
چنان زيبائى جمال بى مثال ترابه تصوير خواهم كشيد
كه آسمان سرود خوان تو گردد
و خدا و شيطان همدوش و همطرازو حيرتزده

ترا به نماز ايستـند!
و فرصت آنكه در خلوتكده آينه هاوآينه داران لاغ
چشمان خود را
به زيبائى چشمانت ميهمان كنى
وسايه هاىعريانى خود را به تماشا ايستى
تا ابد در انتظار بمانى.


باور نمى كنى عشق من اما
تا انتهاى تو وخويش سفر كرده ام
ميان ما پرده و رازى نيست،
نه مرا،در زيبائى رخسار تو
و نه مرا، در توانائى انگشتان من
ترديدى نيست.


پرده آماده است
كاردك ها،قلم موها،رنگهاى منتظر
و زيبائى بى انتهاى تو
مرا بخود بهل عشق من
مرا بخود بهل...
21فوريه2005



بهار عبا پوش!!

عيد آمد و نو كرد زمين باز قبا را
بردوش فكند از گل و از لاله ردا را
گر نيست جهان سيد و اولاد پيمبر
از چيست كه او كرده چنين سبزعبا را؟
بنگر! كه چسان ريش زمين همچوفقيهان
روئيد و بر آن شانه زنان باد صبا را
بنگر! كه به سر بسته كنون غنچه، عمْامه
منكر مشو اى جان پسر كار خدا را
ــ گر منكر اعجاز خدائى تو بياد آر
بارى طبس ولارو بم و رشت و فسا را!!ــ
زنبور به گرد گل نرگس به زيارت
با وز وز خود زار زند راز خفا را
برمصحف گل بلبل قارى به قرائت
ترتيل كند يكسره انواع دعا را
او توبه نموده است و ز الطاف الهى
كرده ست رها مطربى وكارغنا را
گل نيز شده پرده نشين حرم شرع
با باد صبا، ترك نموده ست زنا را!
وآنسوترك، با روضه قمرى بگشا گوش!
اندوه جگر سوزغريب الغربا را
وين شبنم اشك است كه از ديده ى سبزه
بر خا ك چكد از غم، تا ما و شما را
پيغام دهد: كاول نوروزبجوئيد
از گريه صفا را و دوا را و شفا را
واى ار كه بخنديد و ببوسيد وبه جنبش ــ
در رقص در آريد كمر را و دو پا را
گويدكه بقائى نبود موسم گل را
درياب اگر عاقلى ايام فنا را
آن سنبه ى سوزنده! و آن گرز گرانسنگ
كاين بهر سر و، آن دگرى هست قفا را!
اين فصل و در آن هرچه عيان است مجازى است
بگذر زمجاز و بطلب وصل خدارا
وآن معدن عفو و كرم وعقل كه افكند
بر خطه جم طرح رژيم فقها را!
وآن مركز رحمت كه شكوفاندخزان را
اما به خزان فصل بهار علما را!
آغاز بهار است و خدايا تو ببخشاى
از حرمت گل شطح شرر خيز(وفا) را
وز بعد بهارى كه در آن نيست بهارى
بشكف تو بهارى و در آن نيز تو ما را
29 اسفند 1383خورشيدى



چرخى بزن و چهان را بنگر

زيبا!
چندان كه مي توانى زيبا باش!
و زيبا بمان!
چون ستاره اى به نيمه شب
سوسو زنان
بر فراز شهرى
كه خواب نوشين نيمه شب را
در زير پلكهاى تاريكش مى چشد
شهرى بى پاسبان
و بى پا سدار
كه پاس بانش صلح
وپاس دارش آزادى است،
و خرد
نه در تاريكجاى كتابخانه هايش
كه در روشناى چشمان شهروندانش آرميده است.

زيبا!
چندان كه مى توانى زيبا باش
آما نه در آن آينه ى فريبگر
كه زيبائى خود و زشتى رقيب را
مغرورانه به مقايسه مى نگرى،
گيرم كه رقيب تو افسرد و مرد
و باد و آفتاب حفره ى تاريك نبودنش راانباشت
تو اما
بى او وبى آينه ى نيرنگ بازى كه ترا فريب مى دهد
چگونه زيبا خواهى بود؟.


زيبا!
چندان كه مى توانى زيبا باش
و رقيب را منگر،
چرخى بزن و جهان را نظاره كن
جهان را كه مى تازد
چون خنگى خروشان و يال افشان
و مردمان را
كه از اشك و تاريكى عبور مى كنند
و صبح را
عريان در آغوش مى كشند
چرخى بزن
و جهان را
بنگر...
7مارس 2005






سوگ سياوش (دربدرقه شاهرخ مسكوب)


براين دريا
ـ واگرچه نه به هميشه و هرگاه ـ
بودن آن موج است
كه بر كاكلش
آفتاب
بر لبانش
سرود
و در چشمانش
آفاق بى پايان
امكان ظهور مى يابند،
ومرگ
تنها فرونشستن موج است، و غياب.
***
به ناگزير
برآمدى
وبه ناچار
فرو نشستى
رها شده از خويش
و شايد
در آنسوى خدا و شيطان
وبامهاى كوتاه هنوز كاهگلپوش
باورهاى معصوم مردمان،
درآميخته با تمام جهان
تماميت جهان.

***
سوگواران بى هوده و مى گريند!
و خطيبان به عادت مى گويند!
ودر بازار كارد فروشان
غوغاى كوچك ما
ــ باگُرده هاى خونين مان ــ ادامه دارد
آنجاكه قاريان و نقالان ورمالان مومن
صدا در صدا افكنده اند،
و حمالان موقن
پشته هاى استخوانهاى ما را
بر پشته هاى استخوانهاى پدرانمان
چون هيمه بر هم مى نهند
وبه مدد گيسوان زيباترين زنان بر مى افروزند
تادر ميان شعله هاى چرب وتاريك
سياوش
سلامت عصمت خود را
به اثبات رساند.
14 آوريل2005



چه كسى نوميد است چه كسى اميدوار؟

سنگ و ابريشم!
تاريك و روشن
تلخ و شيرين
مرده يا زنده
پير و فنا ناپذير
گناهكار و معصوم
ودرست چون خود جهان
بازخواهم گشت عشق من!
با سه خنجر! شكسته در پشت
و هفت ترانه عريان بر لب
و نيمه شب وقتى ماه دهكده مى درخشد
در خرمنجا
آنجا كه بر گرجين برشانه من مى خفتى**
و گاوان خاموش
درترانه هاىمكرر چوب و آهن
تا سپيده دم گندم ونقره مى كوفتند
و باد طرار عطر گيسوان ترا مى ربود
وبر بامهاى دهكده
بر خوابهاى كشاورزان خسته فرو مى ريخت
دست در دست تمام مردگان و زندگانمان
و آنان كه سالها پس از ما زاده خواهند شد
خواهيم رقصيد.


غمگين مباش عشق من!
آينه هاى شهر بزرگ بيگانه
مى گويند كه پير و خسته ام،
اما كودكى بازيگوش وبرهنه پاى
ــ با كبوترى كه ازتو ربوده بود!
و در گريز ازفرياد مها جم
و ساقهاى نازك تيز تك تو ــ
در سايه هاى نخلها
هنوز در درون من آواز مى خواند،
حتى اگر خاطره اى زلال برجاى بماند
با اين همه زخم و نمك
چيزى را گم نكرده ايم.


***
گاهى كه ماه آشنا بر مى آيد
بر بام دهكده،در بادهاى شب
و در آنسوى جهان بخوان:
چه كسى نوميد است؟
چه كسى اميدوار؟
چه كسى مرده است؟
چه كسى بر جا مانده؟
در جهان فنا ناپذير،
و آنگاه خاموش باش و گوش كن
كه كسى در اين سوى جهان مى خواند
بربام بلند شهر پر خاكستر
ودر زير ماه نا آشنا:
چه كسى نوميد است؟
چه كسى اميدوار؟
چه كسى مرده است؟
چه كسى بر جاى مانده؟
در جهان فنا ناپذير…
15آوريل2005
ــــــــــــــــــــــــ
* گرجين: ارابه كوچكى با چرخكهاى فلزى و دندانه دار كه توسط گاوان كشيده مى شود و با آن خرمن مى كوبند.



امامزاده عبدالله

آرميده در ميان شنها و بادها
با درها و پنجره ها وديوارهاى شكسته ا ش

و كبوتران فقيرِ تشنه ى خسته اش
دوستش دارم.


دوستش دارم
بازنجيرآويخته بردرگاهش
بى هيچ معنائى،
با آينه ها و شمعدانها وشمايلهايش
با شمسه هاى رنگين اش
و قفلها و فانوسها و گردسوزهاى غبار آلودش،
با ضريح فلزى فقيرانه و معجرهاى متواضعش
كه خاطره دستهاى غبار شده را مرور مى كنند
و خاطره چشمان سياه نخستين عشق مرا
و نگاههاى معصوم مارا
[كه پرواز كنان چون دو كبوتر از دوسو
دردرون ضريح
وبر فراز گور
يكديگر را عريان در آغوش كشيدند
و با بوسه هاى ديوانه خود
خواب سنگين پيرمرد مقدس مهربان را آشفتند.]


دوستش دارم!
باور نمى كنى ولى
با اين همه كافرانگى وافقهاى روشن وپاكيزه اش
مومنانه دوستش دارم!،
و هنوزبه پرتوهاى ماه
كه هر نيمه شب گنبدآجرى فرسوده اش را
با خشتهاى نقره و الماس كاشيكارى مى كند،
و به حمله دار با د

كه كاروان عطرهاى نخلها و ليموهاى دهكده مرا
به زيارتش مى آورد،
و به روستائيان
كه پيرمرد سبز پوش مقد سشان را در خواب مى بينند
و به روان سبز مادرم
كه هرشب از ستاره اى دورفرود مى آيد
تا آستانه اش را جارو كند
وهنوز وهنوز
در اندوه فرزند شهيدش بگريد
حسوديم مى شود.



فقيها مردا!**
دريغا
كه با اين همه رندى!
وجلوه درخالى خلوت خاتونان و جلوت خلائق، ***
ماجرا را نمىدانى
تو نمى دانى، از آن رو كه معصومانه رقت انگيزى،
كه با تمام بزرگى ات، حقيرى
و نمى دانى
كه من
نه چون كافرى
بل چون خدائى كه تمامى آفرينش خود را دوست دارد
فارغ ازفتواى فقيهى كه تو با شى
به تمامى هستى جهان، و اين تكه از آن،
كه دور از اويم
و شايد دور از او بميرم
از كفر و ايمانش
و پيدا و پنهانش

وشيطان و يزدانش
عشق مى ورزم،
و اگر روزى باز گردم
فارغ از طول مناره كجسازى كه موذن ناخوشاواز تو
بر فراز آن خداى عبوس وابله ترا ندا مى دهد،
سپيده دمى، پيرو صبوحى زده وزنده و زمزمه گر
و وضو گرفته در آبهاى تازه ى صبحنوش
با مشتى از خاك مردگانم در دست
به سلام عبدالله خواهم رفت
و به ادب از اواجازه ورود خواهم گرفت
بى آنكه اجازه دهم
[و بى آنكه او بخواهد]
طرح زندگى امروز و آينده مرا رقم زند
و به من بگويد:
حلقه ارادت كدام شيخ شرزه درشت شكم را بر گوش آويزم
و به من بگويد:
آب بهتر است يا شراب
يا زنى را كه دوست مى دارم
در تربيع اول بشناسم
يا پايان ماه،

و مداواى درد نشيمنگاه وسستى قضيب را
سيماب سلطانى بربيضه بمالم
و نعلين زرد در پاى افكنم.
****
فقيها مردا !
تو نمى دانى
از آن رو كه معصومانه رقت انگيزى
و نمى دانى
كه بادهاى زمان از آينده مى وزند

و از اين روست كه من از آينده
و براى آينده مى نويسم،
ونمى دانى
كه توديريست درگذشته اى
زيرا كه هنوز درگذشته اى!
ومن،
ناشناس
و با هزارچهره و نام
درآينده ام
اگر چه بر نطعم بنشانى
و به نوازش شمشيرمقدسى
كه تيغه اش ازخون روياهاى بى زنجير
وقلبهاى دوپاره شده خيس است
سر از پيكرم برگيرى،
ودرگذشت مرا بر هزار مناره ندا دهى،
گوش كن!
درآينده ام من يا شيخ!
كه در آينده ام!
شا د و شنگرف و غلغل كنان
چون شراب فردا
در تاكهاى امروز
و نمى دانى كه آينده خواهد آمد
نه تنها با جامه هاى نو
كه با جسمى نو و جانى نو
رقصان و آواز خوانان
با تمام كاروانهايش وموسيقى چرخهاى ارابه هايش
كه ترا مى آزارد
وبا تمام ستاره ها
و خورشيدهايش
و تو نمى دانى

از آن رو كه معصومانه
و شكوهمندانه
رقت انگيزى
ابلها!
فقيها !
مردا!!.
23 مى2005
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*امامزاده عبدالله امامزاده اى است كوچك و با ساختمانى فقيرانه اندكى دورتر اززادگاه من در روستاى گرمه در دشت كويرودر منطقه خور وبيابانك.
** از آنجا كه قصد توارد وجود ندارد بايد اشاره كرد كه اين تركيب زاده ى ابداع بامداد بزرگ(احمد شاملو) است كه در شعرى فرموده است: ابلها مردا!
*** جلوت هم وزن با خلوت معناى مخالف خلوت را دارد
**** گفتنى است كه بنا بر روايات منتقل شده توسط فقيهان سيماب سلطانى و نعلين زرد چنين خواصى دارند.



نفس صدق

زآبهاى جهان اين سراب ما را بس
بر اين سراب دمى چون حباب ما را بس
تمام ملك خلود از تو، اين نفس كه به صدق
برآوريم در اين كفر ناب ما را بس
رها از آن همه غوغا خوشم به ساز سكوت
دراين سراب خراب اين رباب ما را بس
به خانقاه نبينى مرا دگر زين بيش
به خرقه عارف زاهد مآب ما را بس
چه مايه بت كه به توحيد خود نهان دارى
ز هرچه حكم همين يك خطاب ما را بس
تمام پنجره ها بسته شد زيك پرسش
هزار شكركه اين فتح باب مارا بس
مگو زكعبه و زمزم كه كنج ميكده ها
طواف ساقى و دور شراب ما را بس
ترا كه نيست جگربندشاعرى، خاموش
زخون مركب و بال عقاب ما را بس
در اين سراچه كز ايمان ديار ظلمتهاست
فروغ اين صنم اين آفتاب ما را بس
گشاى چشم كه ويرانم و شوم آباد
در اضطراب جهان اين خراب ما را بس
به قصد ماست چو مقصد روان به راه حيات
درنگ اى دل مسكين! شتاب ما را بس
چو مه به جلوه درآمد خموش شد جبريل
چه جاى وحى (وفا) ماهتاب ما را بس
22 آوريل2005



مترسانم اى فقيه!

مترسانم اى فقيه!
كه من و خدا ومرگ
دستادست و دوشادوش
به سفر خواهيم رفت،
و مى دانم
معشوق من


در آنجا، با بوسه اى و جام شرابى
در انتظار من است
پيش از آنكه محو شوم
و چنانكه مردى با زنى
يا زنى با مردى
با تمام جهان درآميزم.


مترسانم اى فقيه!
در اين تاق و رواق، و در اين آفاق كه توئى
ــ در فاصله دستار و رداى آويخته بر ديوار
ودود و دم وقيلوله وغوغاى مومنان ــ ،
تو نمى بينى كه چه مى بينم
تو نمى شنوى كه چه مى شنوم
ونمى دانى تو
نمى دانى اى فقيه
كه در اولين شب كافرى
چگونه به سپاس اين ارمغان
بر نصف النهار
نفسى در ايمان برآوردم
جهان را درآغوش كشيدم
وخدا را به نماز ايستادم،
و نمى دانى تو
دريغا!
نمى دانى
تو
اى
فقيه...
23 ژوئن2003


زورق مست(غزل)

اى بسا راز پر از شعله كه اندر دل ماست
در دل ماست كه در آتش دل منزل ماست
محرمى نيست كه گوئيم به او قصه، دريغ
آنكه آسانى ما زوست همو مشكل ماست
تا كه از تهمت سجاده كشى پاك شوم
گوشه ميكده ها باده كشى محمل ماست
وآنكه پنداشت ملولم زملامت، اى دوست
به دوچشمان تو سوگند كه او غافل ماست
ما همان زورق مستيم كه هستيم اگر
چشم توفان خروشان جهان ساحل ماست
اى نمكناز دلآويز كه با نوش لبت
ز ابتدا يكسره آميخته آب و گل ماست
اى كه خال و خط وآ نى كه نهان در رخ توست
مرهم اين دل وبر دل نمك و فلفل ماست
گر تو هم زاده ى آن بوسه ى صبح ازلى
تا ابد شورش وعصيان گران حاصل ماست
گيرم اى دوست( وفا) سوخت ولى بعد وفا
هركه از عشق سخن گفت بدان حامل ماست
پانزده اوت 2005 ميلادى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
· جهان در اينجا به معنى جهنده به كار رفته است

فراتر زين جهان شايد جهانى است
فراتر زين جهان شايد جهانى است
زمينى ديگر است و آسمانى است
پس از ديوار اين افلاك تاريك
فراخ بيكران كهكشانى است
جدا از اين خداى زندگى خوا ر
در آن شايد رفيق مهربانى است
مگو اي دوست اين است و جز اين نيست
كه شايد غير از اين هم اين و آنى است
در اين درياى ژرفاژرف بى مرز
تواضع را مقامى و مكانى است
مرا صد راز اندر سينه، شايد
جهان را نيز اسرار نهانى است
ميان پنج حس ـــ آزاد و در بند ــ
مرا حس مى كنم آزرده جانى است
جهان تنها نه اين خاك است و اين من
شگفتى! ناشناسى! بيكرانى است
به حيرت رو نما اى دل كه حيرت
دراين سرگشتگى خوش ديده بانى است
ميان آب و خاك و باد و آتش
نميدانم، ولى خوش داستا نى است
عدم گر سهم من، غم نيست زيراك
عدم ظل وجود جاودانى است
دو در در اين سرا پيداست اى دل
ميانشان در تكاپو كاروانى است
برو شيخا! فقيها! دين شناسا
گرت درحق من بارى گمانى است
در اين اصطبل جاى ما و من نيست
ترا اصطبلى و ما را جهانى است
كه در يك شعله ى خورشيدهايش
زآئينت نه نام و نى نشانى است
حديث كفر و ايمان من و تو

عجب افسانه اى و داستانى است
توئى مومن به جهل و كافرم من
به جهل و، كفر من خورشيدبانى است
فراتر زين جهان شايد جهانى است
زمينى ديگر است و آسمانى است...
پانزده اوت 2005



آزادىئى مى خواهم كه بنوشمش!

آزادىئى مى خواهم كه بنوشمش!
آزادىئى مى خواهم كه ببويمش!
آزادىئى مى خواهم كه ببوسمش!
چنان كه جامى
يا گلى
يامعشوقى.

***
آزادىئى مىخواهم كه بتابد م
آزادى ئى مى خواهم كه بباردم
آزادى ئى مى خواهم كه برويدم
چنان كه خورشيدى
يا بارانى
يا گندمزارى.

***
آزادى ئى مى خواهم كه تنفس اش كنم
چون هواى تازه ى صبح

آزادىئى مىخواهم كه تقسيم اش كنم
چون نانى برآمده از تنور
وآخرين سيگار
در نيمه شب.
***
آزادى ئى مى خواهم كه نام نباشد
آزادى ئي مى خواهم كه كلام نباشد
آزادى ئى مى خواهم كه پيام نباشد

***
آزادى ئى مى خواهم كه دهان بند نباشد
آزادى ئى مى خواهم كه چشم بند نباشد
آزادى ئى مى خواهم كه گوش بند نباشد
آزادى ئى مى خواهم

كه مرا
در انتخاب تنها راه!
مخير نكند.
***
ازادى ئى مى خواهم كه از تورات نيامده باشد
آزادى ئى مى خواهم كه از انجيل نيامده باشد
آزادى ئى مى خواهم كه از اوستا نيامده باشد
آزادى ئى مى خواهم كه ازقرآن نيامده باشد
آزادى ئى مى خواهم كه از خدا نيامده باشد
[ كه برآمده ازخرد وخون آدمى، خود، خدا باشد]
آزادى ئى مى خواهم كه از آسمان نيامده باشد
[ كه برامده ازخاك خود آسمانى نوين را بنا كند وزمين را]
آزادى ئى مى خواهم كه خدا راتقسيم كند
و تلنبارمتمركز قدرت را


و نان را
و آب را
ولبخند را
و اشك را
وراستى را،
[ مى خندى
و مى دانم
ميان زادن ورفتن چه فرصت كوتاهى دارم، اما
حقه بازى كافى است]
آزادىئى مى خواهم كه بنوشمش
آزادىئى مى خواهم كه ببويمش
آزادىئى مى خواهم كه ببوسمش
آزادى ئى مى خواهم كه...
15 ژوئيه2005



ترانه دانستن

تاريكى!
با تمام كوههايش
و خنجرهايش
وخدايانش،
و من
تنها بايك ترانه
ويك جرقه كوچك
به مصاف ايستاده ام.
گناه خويش را مىشناسم!

مىدانم كه دلم از نفرت تهى ست
و تنها عشق را مى شنا سد
مى دانم كه روشنائى را دوست دارم،
ستايش نور، گناه من است
ونمى خواهم كه روشنى تنها برقله ى كوهها
وسلسله كوههاى كلمات و كتابها ستايش شود
بلكه درانديشه ها و دستها نيز!
بى هيچ زنجيرى از ظلمت،
و مىدانم كه تاريكى نيرومنداست
تاريك بودن آسان و تاريكان فراوان
ومىدانم كه چقدرناتوانم، و نيرومند!
مىدانم كه شكست خواهم خورد
اما مىدانم
كه ترانه كوچك، سرود ىسوزان
وجرقه ى خرد، خورشيدى خروشان خواهد شد
وتاريكى محوخواهدشد
باتمام كوههايش

وتمام خنجرهايش.
9 اوت 2005


آخرين ترانه ى حلاج بر دار
ا
ندانستند!
و هرگز،
ندانستند!
كه پرنده مراپيامبر است و سيب رسول،

و در تمام راه تا اين صليب شعله ور
دهان من
وزبان من
وچشمان من
وگوش و
دست و
دماغ من
خدا را،
گفت و
چشيد و
ديد و
شنيد و
بوئيد و
لمس كرد،
و هنوز
مى گويد و
مىچشد و
مىشنود و
مى بويدو
لمس مى كند.
من مسلمانم
اما نه مسلمانى به قواره ى تسليم
ومنت پذير وشاكر قيچى خياطانى كه ازايمان مومنان
ازار وقبا و عباى خويش مهيا مى كنند،
من از سجده تن زدم و به جستجوىمسجود
نماز جماعت را ترك گفتم تا صدايش كنم و بشنومش
آنچنانكه محبوبى را صدا مى كنند،
تا درآغوشش كشم و ببويمش
آنچنانكه معشوقى را درآغوش مى كشند
ــ و مگر نه زيباترين آفريده ى اويم ــ

تا آفريدگار خود راآزاد تنفس كنم.
مومنان!!
گناه من جستجوى ايمان است و نه كفر!
و دريغا ، دريغا كه اينان
درخمار كفرعتيق خويش
به بتى دل خوش داشته
چنان خسته و خرد و خراب و ساكن اند
كه خدا را شايسته جستجو نمى دانند
ومن نه از يزدان كه ازاينان تن مى زنم
و بت كلدانيان و سومريان و فينيقيان
كه از پس قتل تمام بتها
قامت نحس خويش برافراشت
تاقامت برافراشته ي زيباترين آفريده ى خدا را
در محراب خود گوژ و كج و خم شده ببيند،
و حاشا،حاشا كه در اين گاوگندچاله خم شوم
و خدا را شرمسار كنم.


ندانستند وهرگز ندانستند
كه پرنده مرا پيامبر است
و سيب رسول...
10 اوت 2005


آفتاب معرفت(غزل)

هرچند دور چرخ نگردد به كام ما
با اينكه نيست سكه ى دوران به نام ما

رطلى گران زخمكده بيرون كش و زلطف
ساقى به بال باده برافراز جام ما
بادا كه نغمه هاى چكا چاك جامها
تفسير ا ين سكوت كند در كلام ما
هان اى فقيهِ يكسره ويران، كه خواستى
افساردين ز شعبده سازى زمام ما
بنگر به لطف حضرت حق ابروان يار
محراب ما ونرگس مستش امام ما
درجلوه ى جلال جمالش صلوه ما
افطار ما ز شهد لبش در صيام ما
نامحرمست گوش تو ورنه بگفتمى
بارى كجاست جايگه استلام ما
ما را مخوان به ره كه چو بيراهه رفته ايم
آزادى است دين و حقيقت مرام ما
بشنو حكايتى به شكايت اگرهنوز
مقبول طبع توست رفيقا! پيام ما
غرق شبيم! گر چه بهر صبح مى دمد
تابنده مهراز لب ديوار و بام ما
شب بيگناه ومانده به ظلميم تا بجاست
در ما خموش شمع و فروزان ظلام ما
تا اين چنين به جهل ِمركب ز شاكران!
عيسى اگر طبيب! محال ا لتيام ما
راز وجود شب عدم روشنائىاست
تا عطرنور موج زند در مشام ما ــ
اي آفتاب معرفت اينك طلوع كن
غرق سپيده كن تو سحرگاه و شام ما
اندر صف نعال نشستيم بى ملال
با خستگان عشق و فزون از مقام ما
هرگز نيافت كس به جهان و« وفا» سرود
در اين مقام، شاه، فروتر غلام ما (2اكتبر2005)


اگر پرچم آزادى....(براى امير)

متاسفم، اما
در ميهن ما
چندان كار سختى نيست
ساختن ديوارها
سقف هائى از بتون
درهائى آهنين
و پنجره هائى كوچك
كه در اين سويش انسان و درآن سويش
آسمان زندانى است.
چندان كار سختى نيست
يافتن و به كار گماشتن نگاهبانانى مومن و ابله
با معده هائى پر ازتكه هاى گوشت
گوشهائى كر شده
لبخندهاى يكسان ايدئولوژيك
ارواحى از خاراى سياه
و وجدانهائىآسوده تر از لبه خونسرد و قاطع ساطورهاى سلاخان
در آنسوى درهاى آهنين.



چندان كار سختى نيست
يافتن قاضيانى
كه در فاصله ى نوشيدن سه فنجان چاى
و شاشيدن
چهار حكم اعدام را امضا مى كنند.


چندان كارسختى نيست
جستجوى گله هاى گاوان راست قامتى
كه شاخاشاخ خيابانها را بيانبارند
جنگلى از دم هاشان را برافرازند
و با طنين بادهاى پرطنين روده ها
و سرودها وسمضربه هاشان
قاضيان و نگهبانان
و سازندگان درهاى آهنين و ديوارهاى بتونى را تائيد كنند.


چندان كارسختى نيست
جستجوى شاهى يا شيخى يا شهنشيخ الهى مجنون
كه كاكل خود را با شانه خدا شانه زند
و بجاى انكه خود را در جهان باز يابد
جهان را در خود بنا كند
و زيستن ديگران را
منت پذير ريستن بى زوال و پر بركت خويش بداند.


گوش كن جوان
از پدرى
كه به تاوان سرودن براى ديگران
و دفاع از ناموس شعردر مقابل فريب و پلشتى
چيزى جز خاطره
وشعرهاى كافرش را براى تو
و برادران و خواهران ناشناس و بى شمارت
به ميراث نمى گذارد.
در ميهن ما
در ديروز و امروز و فردا
و پس از هزار انقلاب حتا

اينها
چندان كار سختى نبوده
نيست و نخواهد بود
اگر پرچم آزادى نخ به نخ و گره به گره
با دستهاى فنا پذيرو زمينى تمام ما بافته نشود
و معناى دموكراسى تار به تار و پود به پود
فارغ از پيشنهادات پوك و اعتبارات پوسيده آسمانى
بر آن طراحى و تعريف نشود.
11 اكتبر2005



غزل رمضان

ميهن من چو سراسر همه ى روز شب است
نيمروز ار كه خورد روزه كسى، كى عجب است
نيست چيزى به سرا تا كه خورم، روزه ميا!*
كه ترا گربخورم ، نزد خدا مستحب است!
روزه داريم نه از نان كه ز «آزادى» و «عشق» ــ
دور مانديم و زاين، گرسِنه جان در تعب است
پاره شد رشته ى تسبيح شريعت اى شيخ!
كه سر رشته به دستان فقيهى جلب است
گشت پامال تجاوز همه ى هستى خلق
همچنان حضرت آخوند زشهوت عزب است
نيست عيبى كه مر اين خلق خدائى دارد
يادلى در شبى از شوق به شور و شغب است
نيست عيبى كه در ايران شده اين دين، فابريك!
يا كه اين، تحفه ى تاريخى قومى عرب است

مشكل ازفوج فقيهان سراپا شكمى است
كه يكى از «جبل آمل» دگرى از «حلب» است
گله اى تشنه، كه مى نوشد و مى بلعد و باز
همچنان دست و دهانش طلب اندر طلب است
ساقيا شادى آينده بده باده ى سرخ
گر چه صد قافله ى خون جگر در عقب است
كه رسد باز« وفا» را رمضانى كه در آن
رطب تازه ى افطارش از آن لعل لب است
12 اكتبر 2005


مديحه براى ولى فقيه

شهنشاهشيخا! فقيها! اميرا!
چه پرشكوه مى گذرى
ومقتدر!
با ارابه ى طلا كوبت
و اسبان سپيد يال افشان
و تازيان تازان
و نگاهبانان مسلح، تا دندان
وعلمداران و طبالان وشاعران و شيپورچيان،
در فرود،
و فرشتگان مقرب سپيد بال ،
بر فراز.


چه پر شكوه مى گذرى
و مقتدر!

از ميان خاموشى گرسنگان
و هياهوى مريدان
وازميان راهى كه بر دو سوى آن
گورها و دارها افق خاك را به آسمان پيوند مى زنند
وقاريان دوشادوش و ريشاريش
جبروت خداى ترا، كه جبروت ترا
صدا در صدا افكنده اند.


دستى بر ريش دارى
ولبخندى بر لب
ودستار عطر آگين ات درهمان باد مى وزد،
كه گيسوان خاكستر شده ي سوگواران را
از ديروز تا فردا
به بازى گرفته است.


دستى بر ريش دارى
و لبخندى بر لب
كه مومنان! بسيارند
كه نجاران چربدست به كار ساختن دارند
و بنايان تيز كار به كار ساختن زندان،
كه در هر چهار راه، نطعى و كنده و ساطورى بر پاست
و جلادى بى نقاب، منتظر
و در هر گذرگودال رجمى با سنگپاره هاى خونين گرداگردش
و بر هر مناره موذنى كه اقتدار خداى ترا ندا مى دهد
و نيز در هر گورستان گورهائى بيشمار
كه در آنها فرزندان خلق
تا نان ولايت تو بر تنورگرم بماند
با سينه هائى سرب آجين سرد شده اند


و مادران سوگواربر آنها مى گريند
ودر پيرامون
زنان داغدار در جستجوى نان شيرخواران خويشند.
بى زوال باد عدالتت!
كه به يمن ولايتت!
مرگ وبينوائى و وحشت به تساوى تقسيم شده است.


عظيما! بزرگا !كبيراالكبيرا!
با اين همه، خاموشان هميشه خاموشان
و سوگواران هميشه سوگواران نخواهند ماند
اگر چه جهانخواران
و خائنان
عباى ترا بر شانه هايت بيارايند
دستار ترا بر جمجمه ات راست كنند
و چليكهاى نفت،
لبالب از سكه هاى طلا
غلتا ن غلتان از راههاى سفر تا به سراى تو به زيارت آيند.


شهنشاهشيخا! فقيها! اميرا!
عظيما! بزرگا !كبيراالكبيرا!
مديحه مرا از ميان شكستگان و خاموشان و تن فروشان و داغداران بشنو
آنان را كه نه نانى است و نه خانمانى،
باد خواهد وزيد و توفان خواهد شد
و دست هزار خنياگر مرده ومقتول بر سيمهاى سازى خواهد خروشيد
كه صداى مردم و استخوانهاى شعله ور كشتگان است

كه صداى گرسنگان و آوارگان و بى خانمانان است
كه صداى آنانست كه:
طناب دار و بارش سنگ وصفير شلاق خاموششان كرد
كه صداى آنانست كه:
نان و ناموس و آزادى و ايمانشان به غارت رفت
كه صداى تمامى مردم من است
با تمام زيبائى ها و زشتى ها
با تمام اميدها و نوميدى ها
وبا تمام ناتوانى ها و توانائى ها
كه صداى من و مائى است كه با مردم خود بى نام و تنهائيم
و سخن گفتن را در ميان اين مردم
ونه تنها با فريادها كه با خاموشى هاشان آموخته ايم
ولاجرم در ميان و با اين ملت شكسته و زخمدار سخن مى گوئيم.
خواهى شنيد!
زيباست بازى سرانگشتان هزار خنياگر!
زيباست موسيقى پر توفان اين ساز!
و سرودى عظيم كه در كلاف سوزان بى پايان صاعقه ها
نيرومند تراز خروش تفنگها زبان خواهد گشود
[اگر چه من از نوميدى و اندوه مرده باشم]
تاازاين همه بيداد
تا از اين همه استبداد

وتا از خموشىهاى پر فرياد
سخن بگويد،
خواهى شنيد
و خواهى ديد
زيبائى قامت ملتى را كه بر دستار تو به رقص برخواهد خاست
زيباست
رقص
بناگزير

اين ملت!.
تا آزادى تقسيم شود
تا ديگر كسى در جستجوى دستار تو
به بلاهت سوداى ولايت در ديگ جمجمه نپزد
تا ملت خود ولى خود
و آزادى امام باشد،
دستارت را باد خواهد برد
تا دربيابانى بر فرق بوته ي خارى نهد
واگر نه من ، شاعرى ديگر
در حاشيه خيابانى
به ميهمانى كارگران مهاجر
بر خوانى [با لقمه اى نان و پياز] آزادى را جشن خواهد گرفت*
كه عباى عطر آگين توست!.


چه پرشكوه مى گذرى
ومقتدر!!
با ارابه ى طلا كوبت
و اسبان سپيد يال افشانت
و تازيان
تازانت..........
24اكتبر2005


فرجام ولى فقيه...

نه هيچكس به طنابى ترا به دار آويخت!
نه خشم سركش رگبارى
زدستهاى چريكى

شرر به جانت ريخت،
تو، در تباهى خود، ذره ذره ،غرق شدى
ميان آن همه غوغا ز فرط تنهائى
‍[چو صخره اى تاريك، ميان مردابى]
به خويشتن،
تو،
نهان،
پاى تا به فرق شدى...
و سالها سپرى شد
زمان پر تپش تيز تاز شورنده
به موجهاى كف آلود وحشى و زنده
نشان پاى ترا شست،
از تمام ساحلها
وپهنه ى دريا،
كنون،
به دشتهاى مه آلود
بر استخوان دوكتفت
[جدا زهرچه عبا و رها زهرچه قبا!
و آن همه غوغا]
ستاره مى تابد
و گوى جمجمه ا ت
[خالى ازغرور گران
ودودهاى خمار آور و خوش هذيان]
ميان جاده اى ازاشكهاى خشكيده
به دست باد چو بازيچه اى حقير روان
به بيكران زمان.
***
نه هيچكس به طنابى ترا به دار آويخت!
نه خشم سركش رگبارى
زدستهاى چريكى

شرر به جانت ريخت
تو، در تباهى خود، ذره ذره ،غرق شدى
تو!
در تباهى خود
ذره ذره
غرق شدى...


پنج رباعى به خاطره پاكيزه دكتر حسين فاطمى

سرمست! شه، از غلغله ى پيروزى
از بعد تو چندين شبكى!! يا روزى
غافل كه به پيروزى خود مغلوبست
اما تو به مغلوبى خود پيروزى
***
اندر شب اين ديار خورشيدى نوز
يك قصه، ولى زنده به لبها تو هنوز
بينيم ترا كه زنده اى در فردا
گويند اگر چه: كشته شد در ديروز
***
در آتش و باد و آب و خاك ايران
از بحر خزر تا به بسيط عمان
در پرچم پر غرور در باد، وزان
ياد تو هميشه زنده و جاويدان
***
هر روز! هنوز! بر سر دارى تو
يا آنكه كشان كشان به بازارى تو
در كارگه شرافت اى شير شهيد

اندازه و پيمانه و معيارى تو
***
ياران! چو سرى باز به ميخانه زنيد
تا باز شبى باده ى جانانه زنيد
با نام بلند او كه پيمان نشكست
پيمانه به پيمانه به پيمانه زنيد
(ششم نوامبر 2005)


در ستايش مرد م

با اين همه و به هر حال
اين، مردمند كه آسمان را فرا خواهند برد
فراتر!

و خورشيد را بر تاق آن خواهند آويخت
و افق را وسعت خواهند داد
تا صفير شمشير آساى بالهاى عقابان
هوا را برش زند
و سايه هاىشجاعت
زمين را تطهير كند.


با اين همه و به هر حال
اين مردمند كه به انتهاى سكوت خواهند رسيد
وپايان صبر،
اين مردم
اين مردم شكسته بال و زخمدار
اين مردم اشكبار و فرو كوفته

اين مردم گرسنه و عظيم
اين مردم به زنجير پيچيده
كه آزادى اش را
اين مردم سوگدار
كه شادى اش را ربوده اند،
اين مردم پراكنده
كه چون به هم آيد
خدا از قله هايش طلوع خواهد كرد
و رعد صاعقه بار
كوچكترين نت ترانه اش خواهد بود.


با اين همه و به هر حال
اين مردمند كه مرا و ما را
باز خواهند آفريد و خواهند زاد
وبه نان وآب خود خواهند پرورد
و كلام بر زبانمان خواهند نهاد
تا مديحه سراى شادى و اندوهشان باشيم
تا وزش توفانشان
و فرازش پرچمها
و فروزش مشعلها يشان را نويد دهيم
پس از آنكه آخرين ذرات خاكسترمان
در بادهاى غربت فرو بريزد،
با اين همه
و به هر حال...
20نوامبر2005





خطابه سال تحويل2006 ميلادى

چگونه
مى گذرد
جهان؟
بى
هيچ
آرمان
از واپسين ثانيه دسامبر
به نخستين ثانيه ژانويه.


تا نيمه شب
تنها فشفشفه هاى پوچ در فضا مى تركند
جامها و مثانه ها پر و خالى مى شوند
در كاباره ها
روسپيان رنگين پرهاى طاووس را
بر باسنهاى جنبانشان مى لرزانند
شومن هاى پوك فضا را از كف مى انبارند
ودرست در نيمه شب
خطيبان معطر
و پا اندازان شيك
و قاپوقچيان ا طوكشيده
زمزمه هايشان را در گوشهاى ما استفراغ مى كنند
تا صبح تاريك نخستين روز2006ميلادى
در جها نى كه ثروت سه ميليارد انسان
در جيبهاى 150 تن تلنبارشده است

بر دهانهاى گرسنه طلوع كند
و ما چريكهاى جوان شرقى مغرور سالهاى 1980 ميلادى
بيشتر، در ظرفشويخانه هاى غربى سال 2006 ميلادى
با اجساد خاطرات ويرانمان بر دوش
با خنجرى عتيق در پشت
به دور ازخاك و خلق مان
كمرنگ وپير و غبار شويم.


چگونه مى گذرد جهان
چگونه نفس مى كشد جهان
بى هيچ آرمان
از واپسين ثانيه دسامبر
به نخستين ثانيه ژانويه
چگونه
مى گذرد
جهان؟....

اول ژانويه 2006 ميلادى


درس عروض و بديع و قافيه!*

تاريك
چون شب
با ستارگانش،
وچون روز
فراخ قامت وروشن

با خورشيد
و آسمانش.


تنها
و
منزوى
چون جهان بى پايان
كه در خويش تنها
وبا خويش منزوى است،
و مجموع
چون قطره در ميان اقيانوس
وزنى ومردى
كه در انتهاى در هم آميختن دلها
تا جانشان را در هم آميزند
تن هاشان را در هم مى آميزند.
اين چنين!
بايد باشد
شعر!.


شعر بايد تلخ باشد
نه تلخ چون تلخى تاريك چشمان تواى عشق ممنوع !
اى عشق ممنوع!
كه چون تندرى باريك درجرعه اى شراب شيرازمى درخشد
بل آن تلخى كه كه در رگهاى ملتى منكوب مى چرخد
چون زهرى كه بر دندان افعى كبرا
و آماده فرو ريختن در شاهرگ جلادانى دستار بند
كه تقدير ملت را در مسلخ مذهب و استبداد دباغى مى كنند،
تااز پوست كوچكترين كودكان سرزمين ما

پوستينى شايسته ى تن و پوست خويش فراهم آورند،
وشعربايد شيرين باشد
چون تكه قندى كه در استكان چاى كارگرى خسته حل مى شود
وچون شهدى كه زنبورهاى زرد آفتاب
از لبان و گيسوان تو مى ربايند
تا من اين شهد را از آنان بربايم
وبا آآن سرود پيروزى مردم راآذين كنم.


شعر بايد گرم باشد
گرم چون اجاق شبانان و آبياران!
گرم چون كوره ى آهنگران
گرم چون عاشقانه هاى آذرى وسرودهاى كردستان
و نواى دهلها و طبلهاى بلوچستان ولرستان
گرم چون نگاه چشمان مردم سر زمين ما
وگرم چون قلب چريكى كه بخاطر آزادى سرد مى شود
تا گرماى اجاق شبانان و آبياران وكوره آهنگران
و گرماى عاشقانه هاى آذرى و سرودهاى كردستان
و نواى دهلها و طبلهاى بلوچستان و لرستان
و گرماى نگاه زنان و مردان سرزمين ما
سرد نشود
تا قلبهاى ما درغربت تبعيد سرد نشود.
وشعر بايد سرد باشد
سرد، چون نگاه ايستادگان بر سيماى خائنان
و سرماى منجمد ابدى خليج هاى ستارگان دوردست
كه پولاد درآن مى تركد!
اميد در آن زنده مى ماند
سرد، چون دشنه ها و تفنگهاى پنهان درانديشه ها و دستها
كه به فرجامى محتوم خواهند درخشيد
و شليك خواهند كرد.

به هنگام سرودن
بايد برآيد و طلوع كند
رقصان و رخشان وروان و رنگين
هر حرف از درون هر واژه
هر واژه در ميان هر سطر
هر سطر در خم و پيچ هر فراز
و تمامى شعر ازاميدها و آتشهاى ژرفگاههاى جان شاعر
كه نيرومند تر از تمامى غروبها ى نوميد
سنگهاى نوميدى را مى تركانند و مى گدازانند
وشعله مى كشند و بر مى آيند
تا نواى تقطير شده ى گلى يا گياهى
يا ترانه حقيقتى
يا سرود اعتراضى
يا آرزوى ملتى را به پرواز در آورند.


گرانبهاتر از هفت گنج!
چون گوهرى بى بديل و درخشان!
ــ كه تاج شهرياران را لياقت داشتن آن نيست ــ
وبى نياز از محبت زرگران و مقومان
پيش از آنكه بخوانندش و بستايند ش و به ترازويش كشند
شعر بايد خود ستاينده و سرود خوان خويش باشد
تا در انگشتر و گوشوار و گردن آويز بى نام ترين مردمان بنشيند
و بى نياز از نام شاعر
جاودانه شود.


دلير
و مومن
و كافر!

بايد بجنگد شعر
(بگذاربه دوزخم افكنند!)
بايد بجنگد شعر
سركش تر از شيطان
نه تنها با شيطان
كه گاه با خدا! و ايستاده در كنار شيطان
بايد بجنگد شعر
نه فقط با ارتجاع
(بگذار بر صليبم كشند!)
كه گاه با انقلاب و در كنار انقلاب
نه فقط با مرتجعين
كه گاه با انقلابيون و در كنار انقلابيون
به هنگامى
كه خدا و افق و انقلاب محدود
و بيكرانگى تا ختن قلبها و انديشه ها
فراتر ازنرده هاى مقدس و معيارهاى مشروع و معروف!
ممنوع اعلام مى شود
بايد بجنگد شعر
در كنارافق
و انقلاب
و خدا
بايد ويران كند آخورها و اصطبل هاى زرين را
و از هم بگسلاند افسارها و مهارهاى عطر آگين و آهنين را
و بتازاند قلبها و انديشه ها را
چون جنگلى خروشان از اسبان يال افشان آزاد مهار ناپذير
در زير بارش زلال ترين بارانها
و درخش آذرخشان و سرود رعدها
تا آنسوى آغلها و اصطبلها وبت ها و باورها
وتا ميعادگاهى كه خدا و انسان وطبيعت
بى نياز ازجامه ها و حجابها

يكديگر را در آغوش مى كشند
در يكديگر محومى شوند
و افق پيرو پايان يافته،
انسان و خداو طبيعتى جوان و نو را بر آفاقى تازه مى زايد
و سرانجام بايد آماده باشد شاعر
كه بر هر واژه ى شعرش بميرد و زنده شود
هنگامى كه نه به دست دشمنان
بل به فرمان مسيح
بر صليب ميخ پرچ مى شود
هنگامى كه واپسين ترانه اميدش را
به محبت به بدرقه مصلوب كنندگانش مى فرستد
و تنها
يهودا
بر جلجتا
سوگوار اوست.
سوم ژانويه2006 ميلادى
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عروض و بديع و قافيه و معانى بيان: دانشى است كه در آن از قوانين و موازين شعر و شاعرى و تكنيكها و امثال اينها سخن گفته مى شود.



عاشقانه(در ماهور)

زشت من! زيباى من! كابوس من ،رؤياى من
ديشب و ديروز و امروز من و فرداى من
از تو خاموشم، ــ اگر سر در گريبان همچو بيدــ
از تو فرياد من و بانگ من و غوغاى من

اختر من، ماه من، خورشيد من، در اين شبان
تا به كى، در جستجويت چشم شب پيماى من
زورق من، موج من،رقص فرود و اوج من
ساحل پيدا و پنهان من ودرياى من
بوسه گاه من به شبهاى وصال و در فراق
تا سحربيدار تو چشمان خونپالاى من
وه چه شيرينى تو در تلخى!، كه «شيرين» گر چه تلخ
شهد «فرهاد»ست و «مجنون» تو، اى «ليلا»ى من
نيست ماوائى مرا، كاندر جهان آواره ام
با زكن گيسو ! كه باشد آخرين ماواى من
كاش در گرماى آغوش تو گردد پيكرم ــ
سرد، تا گم در تو گردد واپسين گرماى من
كاش در چشمان تو، چشمان خود بر هم نهم
تا كه در چشم تو باشد بعد مردن جاى من
سوخت در سوداى توهم سود و هم سرمايه ام
سود من اينك تو!، اى سرمايه ى سوداى من!
كفر من، ايمان من،هم جسم من هم جان من
دانش من، جهل من! ، نادان من، داناى من
نقص من،اكمال من، هم بند من هم بال من
راه من، بيراه من ،هم خستگى هم پاى من
خشكسال من توئى، مردم دگر از تشنگى!
هم توئى رود من و هم ابر باران زاى من
چون خمارم از تو خيزد، مستى من هم زتوست
باده من، رطل من ، خم من و ميناى من
سالها بگذشته، بيرحمانه بر رخسار تو
دوستت دارم هنوز اى پير و اى برناى من
وه !چنين پير و چنين زيبا خدايا! كيست كيست؟
آنكه او باشد مثال ماه مهر آساى من
تو نه يك عشقى، كه يك مجموعه عشقى اى نگار!
مادر من،دختر من! همسر و همتاى من

نيست جز نامت نوائى گر بر آيد دمبدم
از لب من، از دل من، از نى و از ناى من
مسجد و ميخانه ى من،اى خدا ـ شيطان من
اوج بى پروائى وهم باعث پرواى من
چيست دين تو؟ كه جويم در تو رسم كفر و دين
مسلم وزرتشتى و نصرانى و ترساى من
نى كليمى ، نى مسيحى ، نى مسلمانم كه اوست
هم «محمد» هم «مسيح» وهم بود « موسا»ى من
يا على! رفتيم ما از خانقاهت، عفو كن
بعد از اين من عبد و او جاى تو شد مولاى من
تا ترا بشناختم، راز نهان بشكافتم
هم «اهورا»ى منى اينك تو هم «مزدا»ى من
آه معشوق من اى «ايران»! بياويز از« وفا»
اين غزل را همچو گل بر گردن، اى زيباى من
27 ژانويه2006



دشمن بى نقاب، دشمن با نقاب!

دشوار نيست
يا
چندان
دشوار نيست
جنگيدن با دشمن بى نقاب
كه آفتاب است
وخورشيدبر فراز ميدان مى درخشد،
نه تو گيجى
و نه تماشاگران

و نه واژه ها
كه همه چيز روشن است.


به ميدانت مى آيد
با تازيانه وتيغ وريسمان دارورگبار
و قاريان و قاضيان
وموذنان ومفتيان وماموران
وهرآنچه كه ضرورت كشتار است،
و به ميدانش مى آئى
با سلاح و سرب و سرود
و سوداى سپيده اى
كه خون پدران تو برفلق اش فرو ريخته است
كه خون تو بر آن فرو مى ريزد
و شايد،
خون فرزندان تو بر آن فرو بريزد.


به ميدانت مى آيد
و به ميدانش مى آئى
يا مى كوبى اش
و پرچمت را بر مى افرازى
و يا مى كوبدت، و بر نطعت مى نشاند
جامى از خونت را بر مى افرازد
و بر تاق سياه ترين ستاره مى كوبد و مى نوشد.
نه تو گيجى
نه تماشاگران
و نه واژه ها
كه همه چيز روشن است، اما
شگفتا از ميدانى كه خورشيد آن در كسوف است

ودشمن نقاب بر چهره دارد
يا نقابدارانش رابه مصاف تو مى فرستد!.


گيج خواهى شد!
و چون از خم و پيچ گيجى بدرآئى
تماشاگران را گيج خواهى يافت
و واژه ها را گيج تر از تماشاگران
هنگام كه دشمن با هفت نقاب رنگين به مصاف تو مى آيد
هنگام كه چنان كژدمى جرار
درزيرنرمترين فرش ابريشمين
استبداد سياه در كلام مهين آزادى پنهانست
وقلمزنان ومحرران و كاتبان چربدست!
حكم محكوميت آنان را كه در سوداى آزادى مى جنگند
به سوداى تطهيردژخيم
به كرشمه هاى رنگين بر چرمپاره اى مى نويسند
كه نطع هزار رزم آور بوده است
كه خون هزار رزم آوربر آن فرو ريخته است
و تشنه ي خون هزار رزم آور ديگر است،
شگفتا از زمانى كه خورشيد در كسوف است
ودشمن نقاب بر چهره دارد.


حكايتى
تلخ
است!
با اين همه اندوه مدار
باز گرد و
گوشه ى چشمى
به راه سپرى شده

و نقابهاى فرو افتاده ي غلتان در باد
آنان كه در انتظارند
آنان كه در انتظار تواند
اينان نيستند
ونقابها فرو خواهد افتاد
حتى اگر بر چهره ى من باشد
ويا بر چهره ى تو
آرى!
بر چهره ى
تو...
18 ژانويه 2006


هو حق على مدد!هو!*

خورشيد در كسوف است، اشباح در هياهو
هو حق على مدد هو! هو حق على مدد هو!
شلاق را برآريد! آنك! چريك زخمى ست
كفتارها بتازيد! اينك گلوى آهو!
سمفونى سگان است، اوج و فرود «عوعو »
همراهشان گروه گرگان به ذكر« ياااوووووو»
شب منجمد، جهان سرد، از يك طرف وزد باد
وز جانبى وزد برف، ظلمت ولى زشش سو
هر صخره اى تو گوئى ، غولى فراخ شانه
در پشت شانه هايش، برق دو چشم لولو!!
هنگامه ى غريبى است،امدادى اى رفيقان!
گيجم زدست ملا، وز كاروبار يارو
اى كاشف المسائل، حل كن مرا تو مشكل

بهر چه بسته خنجر،اين مستطاب!! از رو؟
بر لب كلام ناموس! شارگ چنان طناب است!
زير عبا ولكن ، روى دو دست و زانو!!؟
با ما چرا به غرش، چون كرگدن شب و روز؟
با شيخنا چو كفتر، بهر چه « بغبغوغو؟»
گيرم كه درب ديزى بازست وخانه است
اى گربه ى قرمدنگ ، آخر حياى تو كو؟!
اين چاقچور و چادر، از بهر حفظ اسلام!!
آن گردش سرين و آن پيچ و تاب ابرو
آن «قد قدا قدايت»! با شيخنا به خلوت
با ما چراــ فدايت! ــ هى « قوقولى قوقوقو؟»
نان و پنير مردم ، اى خرس گنده! بد بود؟
كه رفته اى سراغ ملا و مرغ و كوكو
اوضاع تو خرابه گيرم به آفتابه
خود را بسى بشوئى، اما تو مى دهى بو
گيرم كه ما تمامى، مرديم توى غربت
اما تو هم ندوزى تنبان ز بهر فاطو
اين كشتى فزرتى ــ يعنى حكومت شيخ ــ
بشكسته و فتاده ، مرگ تو! رو به پهلو
اينقدر دمب خود را، بر ريش او مكن بند
اىاولين نفر در، مابين هرچه هالو
ما گرچه عيبناكيم !،بارى قبول، اما
شد هر كه صيغه ي شيخ، او خائن است! خالو!
من گر چه اهل صلحم، با اهل بيت ملا
جنگ است تا به آخر،يا حق! على مدد! هو!
18 ژانويه 2006






سرود (برای شهيد آزادى حجت زمانی و مقاومتش در محاصره دشنه و زهر)

حديث دوباره منصور بردار
و حکايت بابک
که تکرار ميشود،
نه ميتوان ترا سرود
که خود اينک سرود بی مرگ مردمی
و نه ميتوان ترا گريست
که به سوگ اين سرزمين
تمامت خود را گريستی.


جسم بيجان نيستی
که جان ناب بی جسمی
فراشده
تا ستون های بامدادان
وآن آتش ناب
که نشان زندگی و شرف دراين شب هاست ،
نه ميتوان ترا سرود
که خود اينک سرود بی مرگ مردمی
و نه ميتوان ترا گريست
که به سوگ اين سرزمين تمامت خود را گريستی.


برکوهساران کهن ايلام
ماه نيمه شب
ترا می افشاند
و درهرخانه

زيباترين مادران سرزمين ما
گاهواره ها را به گل سرخ می آرايند
و زاد روز ترا انتظار ميکشند
17 فوريه 2006


اى فروزان آتش بى مرگ سركش!

بعد از اين شبها!
بعد از اين درياى خاكستركه از آمال مردم مانده برجا
بعد از اين تقتيل آزادى و رجم جمله شاديها
بعد از اين در هر سرائى كشته اى پيدا ــ
و در هر چارسوئى حفره ى رجمى مهيا، دارها بر پا
بعد از آن سوداى يزدانى در آن بهمن!
و آن آوار اهريمن بر اين ميهن،
از من نوميد بشنو:
ــ مى رسد
ديرست اما نيست ديگر دور
مى رسد از ناى توفانها سرود خشم دريا
تا به پايان آورد افسانه ى چركين مشتى مفتى و ملا .

***
آه!
اى فروزان آتش بى مرگ سركش
كه ز عصر كاوه و آرش
تو زدستى تا به دستى
و ز قلبى تا به قلبى
از هزاران تنگه تاريك در تاريخ بگذشتى

و رسيدى تا بدينجا،
شعله بركش
شعله بركش با هزاران رنگ و با دريائى از آهنگ
تا به آن صبحى كه ملت برجها ند
از فرازاين نظام اهرمن كردار ايزد كش
[كه مى سوزد
در ميان دوزخى از خويش]
رخش خود را آذرخش آسا
پشت بر پوسيد گى ها، كهنگى ها،
رو به فردا
با زهم از بعد فردا
رو به فردا
باز هم فردا....
5 مارس 2006



اى دريغا، شيخنا اين را نمى داند!!

گر چه مى گويند، اما
سخت باور مى كنم اين را،
و زخود هر لحظه مى پرسم كه آيا:
شيخنا اين را نمى داند؟
با چنان و چند و چندين كاروان
از استر و اسب و شتر
در راههاى قرنها!
بار تمامى شان كتاب و دفتر و ديوان!
و به گردنهايشان
زنگوله ها زير و بم و ريز و درشت آواز خوان

اين حقيقت را نمىخواند؟:
ما كه در باغ خدا با آن همه هشدار
وآن همه چشمان پنهان در پس برگ درختان،جملگى بيدار
و به چرخش دور تا دور درخت ميوه ى ممنوع
بى توقف، جاودان شمشير آتشبار
[بى كه هرگز مشورت
با حضرت شيطان تهمت خورده ى مظلوم وحيران
ياجناب مار!]
دسته جمعى ميوه ى ممنوعه راخورديم،
ما كه چونان جنگلى، توفانى از اسبان وحشى
پاى تا سر چشم
شورمند و شاد و يال افشان
بى كه افسار و لگام و زين
در ميان بهت عريان خدا و حوريانش
و همه ى كروبيانش
از فراز برجها، ديوارها ، دروازه هاى بسته ى پرديس
برجهيديم و به«آزادى» سلام از ژرف جان گفتيم
و به پادافراه اين عصيان،
روزها را در ميان خون
و شبان را تا بدينجا در ميان اشك خود خفتيم
هرگزافسار مُذ َهب گون مذهب
يا كه زين نقره كوب دين او را بر نمى تابيم
اين حقيقت را
جز خدا و بنده و حوا
ديگران ومار و شيطان نيز مى دانند
اى دريغا ليك گويا اين حقيقت را
گله ى
شيخان
نمى دانند!!.
( 8 مارس 2006)


عيد است و تمام بوسه و ماچ كنند

(1)
«از باد صبا دامن گل چاك شده»
ملا گويد حساب دين پاك شده
تا دامن گل را بنمايند رفو
آژير كميته چي بر افلاك شده
(2)
نوروز شد و باعث بد نامي گل
گرد د عدم حجاب اسلامي گل
گل بر سر خود اگر كه چادر فكند
آسيد علي شود همي حامي گل
(3)
عيد آمد و نوروز شد و فصل بهار
زد بوسه به لبهاي گل سرخ هزار
مانند فقيه بي پدر بوته خار
از شدت خشم ميكند داد و هوار
(4)
در صحن سراي شيخ، خواهر سنبل!
مي گفت : تامل اي برادر بلبل!
لب را مگشا مخوان حديثي از عشق
كز خانه برون نرفته اين شيخك خل
(5)
در گشت بسيج بلبلي را ديدم
وين قصه ى بولعجب از او بشنيد م
ميگفت كه شلاق زدندم چون شب
بي صيغه كنار غنچه اي خوابيدم


(6)
نوروز شد و خدا كمي انسان شد
در باد بهار شاخ گل جنبان شد
اي همسفران وقت طرب دريابيد
كاين فرصت مختصر نه جاويدان شد
(7)
عيد است و تمام بوسه و ماچ كنند
غم را به اميد، مات و« مز آچ ‏» كنند!! *
زيرا رسد از راه، بهارى، كاين خلق
چون خربزه شيخ شهر را قاچ كنند
(8)
هر نقش كز اميد به دل، شد پنهان
در طول هزارفصل تاريك خزان
جز آتش اميد به پيروزى خلق
كاندر دل من هنوز باشد سوزان
(9)
با هستي ات اي ملت ايران محشور
« سر سبزي» و « سور» و« سرفرازي» و «سرور»
« سالاري » و« سر بلندي» و « سروري » ات
سه سين دگر زهفت را سازد جور!
(10)
« سفليس‌» و« سياه زخم» و «سل» با « سرطان»
« سوزاك» و «سياه سرفه»، « سيدا»ي دمان
بر سفره ي هفت سين ملايان باد
از روز ازل تا به ابد جاويدان
(11)
اي خلق بزرگ عيد تو فرخنده
بخت تو چو ماه نيمه شب تابنده
در پهنه‌ي رزم با فقيهان پليد
سرسخت بمان و سركش و يكد نده

مارس 2002 ، تكميل مارس 2006
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مزآچ ، وارونه واژه آچمز است كه به دليل تنگى قافيه به اين روزگار افتاده است كه قدما گفته اند اين از اختيارات شاعرى است! و خدا پدر بزرگان را بيامرزد و باز جاى شكرش باقى است كه به شاعران اقلا اينقدر اختيارات داده اند! وگرنه معلوم نبود كه چه خاكى بايد به سرمان مى كرديم!.

خطابه خاكسپارى مادر ورداسپى*


بناگزير وبناچار
وبر اين مزار
نه بر «جان» تو
كه بر «جامه هاى جان تو» گرد آمده ايم
پيش از انكه پراكنده شود
و پيش از انكه پراكنده شويم
چون مشتى خاك
در باد!،
كه ديريست مى دانيم:
سرنوشت آنكه «مخلوق» است
زوال است و پراكندگى.


از خاك و از پراكندگى
سرشته شديم و چون خشت به قالب كالبد در آمديم،
يااز خاك و از پراكندگى
خالق ِ بسيط ِ بى نهايتِ نا پراكنده ى بى زوال!
[ و هو الحى لايموت!]
سرشت و چون خشت به قالب كالبدمان كشيد

تاــ شايد ــ جهان خاموش و نابينا
خود راببيند و بخواند،
تا شايد« خالق» در تطورمداوم «مخلوق»
از تنهائى بدرآيد
وبميرد و زاده شود و بر آيد
و رود زمان جارى شود
و بدينسان «بينهايت» و«بيكرانه»
از انتزاع در آيد وبا هر آنچه كه هست
[با ستاره و رود و درخت و آدمى و عشق]، در آميزد
و بى نهايت و بيكرانه بتواند خود، خويشتن را بشناسد،
و از اينروست كه
زاده مى شويم
و زنده مى شويم
و مى ميريم،
چه شكوهمند است مخلوق بودن!
و بر آمدن و پراكنده شدن!
اگر بدانيم
و اگر بدانيم اين راز را
اگر بدانيم اين راز را
كه ديريست بر اين سياره ى رنج و اشك و صليب و ستم
[چونان كه تو، دردناك و عصا زنان و گمنام و غريب]
دركار خلق دوباره خويش و ديگرانيم
كه در كار خلق آنيم كه آزادى اش نام نهاده ايم
[كه آزادى آفريده ى آدمى است تا آفريننده او گردد
كه مخلوق آدمى ست تا خالق آدمى باشد]
خواهيم دانست كه مرگى در كار نيست
كه هيچ خالقى را نمى توان به خاك سپرد!
***
ترا به خاك نمى سپاريم اىخالق
كه گرداگرد نام تو

گرد آمده ايم تاسرود بخوانيم و سلام بگوئيم
و براى من
[كه خون خود را در چراغ شعر مى سوزانم
تا در ميان اين همه چراغ ظلمت افروز
پيش پاى خود را ببينم]
ايكاش نه رسولى بود
ونه كتابى آسمانى
و نه مناديان ناخوشاواز بر مناره ها وميدانها!
تا چنانكه درتابش نور و آواز پرنده وتولد سيب
رسولانم را خاموشوارلبيك مى گويم
در طنين آخرين ضربات عصاى تو بر خاكهاى غربت
خدا را به صميميت گوش مى كردم.
هفتم آوريل2006 ميلادى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اين شعر در سوگ خانم معصومه دولتى ، مادرنويسنده و محقق شهيد مجاهد خلق ابوذر ورداسپى نوشته شد.


اطلاعيه! در اعلام تولد لوئى آلان و براى مازيار و ويرژينى

تا چشمان من
به رنگ چشمان آنكه دوستش مى دارم درآيد
و تا آنكه دوستم مى دارد
لبان و لبخند مرا بر چهره خود داشته باشد
تادر پيكرى يگانه يكديگر را باز يابيم
در هم آميختيم
چون دو تكه ابر و باريديم
وچون دو قطره باران بر برگى لغزيديم

و يگانه شديم
تا با نيروئى مشترك
درخت زندگانى مان را بتكانيم و تكانديم
و از بلندترين شاخه
لوئى آلان
چون گلى يا سيبى يا نارنجى
دردامان و آغوش ما فرو افتاد.
ناقوسهاى سه گانه قلبهايمان را به صدا در مى آوريم
و شما را ازورود مسافرى كوچك
كه زندگى ما در او ادامه خواهد يافت
با خبر مى كنيم.
آوريل 2006

تلخ است نانت اى جهان (براى جمشيد پيمان)

تلخ است نانت اى جهان
زهراست آ بت اى جهان
حتى سرابت
و آفتابت
اى جهان!
و چگونه تا از اين همه زخم بياسايم
از اين همه خنجر
بر توگرده بر زمين نهم
كه بر اين خاك آلوده
له شدن دهانى را
و خرد شدن استخوانى را
و پر پر زدن جانى را
برنمى تابم

وپرواز اين همه لاشه خوار را
در پشت پنجره تاريك
در انتظار.


بى كه در انتظارصبح
صبحى كه مؤذنانش نويد مى دهند!
بايد بيدار بمانم تا خاموشى
با شمعى در زخم
و باران خنجرهائى كه از سقف مى بارد،
ودريغ از درد دانستن
كه چه سبز و
چه سرخ و
چه زرد
پرچمها تمام سياهند
سياهتر از بيرق دزدان دريائى،
و سرودها ئى كه از لبان مردم پرواز كرد
بازيچه طبالان مزدورى شد
كه بر جمجمه هاى قاره ها و غارت شدگان
مارسيز و انترناسيونال را نواختند
و مغز استخوانهاى آفريقا و آسيا را مكيدند
وآغشته به خون و گه و طلا
بازگشتند تا تاريخ افتخارات ملى خود را بنويسند،
جاكشان!
چه بى شكوهيد
با تمام شكوهتان
چه ناتوان
با تمام توانائى
و اي كاش
اي كاش مى توانستيم

پس از اين همه عصيان
خدا را بيافرينيم
و بندگانش باشيم
تا خدائى كند آنچنان كه شايسته خدائى است
و بندگى كنيم آنچنان كه شايسته بندگى است
تا ابرهايش ببارند
و ترازوهايش در كار آيند
و دوزخش
به محبت
و شكوهى شايسته
با زيباترين ترانه زبانه كشد.

***
تلخ است
نانت
اى جهان...
28 آوريل 2006
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* براى جمشيد پيمان و شعر و تصويرهاى شعر سرمان را بالاتر بگيريم كه جانم را سوزاند.



خطابه متناقض ومغموم ومه آلود ا ول ماه مه

براى اين كه
برادران و خواهران مومن لبخندى بزنند
مى توان به راستى زمزمه كرد:
ريش انبوه «ماركس»

و سبيل محتشم «انگلس» چندان زيبا نبوده اند
كه اولى بوى«خردل» و دومى بوى« توتون» ميداده است!،
وهرچند در كشاكش انقلاب،و جابجائى طبقات
معمولا ! و تا حالا ودر خيلى از اوقات
به دلايل و با توجيهات انقلابى و توحيدى
پيشخوان قصابى تبديل به دادگاه شده است
ساطورها جبه قضاوت پوشيده اند
كاردها و قناره هاى قصابى رياست دادگاه را به عهده گرفته اند
وسرود خونين جهل آگين
و ذكرزهرآلود ميليونى«اعدام بايد گردد، اقدام بايد گردد»
ارزش جان آدمى را
از با دى كه از زير دمب خرگوشى گمنام و تنها
در صحرا ئى بى نام رها شود نازل تر كرده است،
و لاجرم پيكرهاى متهمان محاكمه نشده
چنانكه در پشت بام« مدرسه علوى»
تبديل به جوالهائى له شده از سرب شده است
[وما البته داشتيم چائى قند پهلويمان را مى خورديم
و از وزيدن نسيم آزادى!!
بر زيتونه هاى امام كيف مى كرديم]
به نظر من
«لنين» در تيرباران بچه هاى خردسال«آخرين تزار»
بيرحمى كرد،
واسكلتهاى خشكيده كشتگان و مردگان ديكتاتورى فربه«استالين»
بدون تعارف هنوز هم بعد از سالها،
چندين وچند تن وزن دارد،
وبراى اين كه
برادران و خواهران مومن بيشتر لبخندى بزنند
مى توان زمزمه ها را اين چنين ادامه داد:
كه به دليل تجمع مومنان صاحب صلاحيت و انقلابى!
«ماكسيم گوركى» هرگز عضو حزب كمونيست نشد،

و «مايا كوفسكى» به دليل وفور دستما ل
و الاغهاى سراپا هيكل! گوش، دچار استفراغ روحى شد
و تيرى بر قلب خود نشاند وفلنگ را بست و رفت،
و«سرگئى يسنين» رگش را زد
و به لطف حق تناقضاتش را حل كرد و با خودش به وحدت رسيد،
و بنا بر گفته رفقاى چينى من«چى يه» و« يائو يائو»
[مائوئيستهاى دو آتشه اسبق
و ضد مائوئيستهاى دو آتشه اكنون]
و شهادت عمه «يائو يائو»
كه زيبائى و تجربيات فراموش ناشدنى شگفتى داشته است!
«مائوتسه تونگ» رهبرى بدون شك
و در تمام زمينه هاى جسمى و روحى و غيره توانا وتاريخى،
ولى تمام هيكل، كيش و شخصيت بود
كه فكر مى كرد از «فلان نقطه خاص» آسمان افتاده است
و اين اواخرعمر
مشروعيت خود را ازتاريخ نمى دانسته
كه مشروعيت تاريخ
ويك ميليارد و اندى مردم چين را به خود مشروط كرده بود!.



براى اين كه
رفقاى چپ خوشحال بشوند
مى توان گفت:
بنا بر نص تورات
«يهوه» خرابكارى هاى توجيه ناپذير
و افتضاحات فراوانى مرتكب شده است،
ومثلا دختران فلكزده يهودرا
به دليل بستن خلخال كچل كرد

وجماعتى از يهوديان مادر مرده را
به جرم خوردن عد سى ونان و پياز!!
تبديل به ميمون و عنتر فرمود
تا ورجه ورجه كنند و باعث عبرت سايرين بشوند،
و به دسته ديگرى گفت دو دسته بشوند
و همديگر را تا مى توانند بكشند
تا رضايت ايشان و هيتلر جلب شود!
وپيامبر بزرگوارش«داوود نبى»،
همسر سردار سپاهش را تور زد
وسردار سپاهش را پى نخود سياه فرستاد تاكشته شود،
وپسر داوود نبى
چنانكه تورات مى گويد و« لوركا» سروده است
به خواهرش «تامار» تجاوز كرد
و«سليمان نبى» به دليل انباشت طلا
روى «اوناسيس» و «راكفلر» و «برلوسكونى» را سفيد كرد
و قاعدتا
[ اگرباور داشته باشيم
كه انباشت سرمايه زاده ى استثمار است
حتى اگر صاحبكار سليمان نبى باشد
و خانم بلقيس هم عيالش باشد
و قاليچه پرنده هم داشته باشد ]
پدر ملت را در آورده،
و آخرين پيامبر
در سن پنجاه و دو سه سالگى
ــ در سن كنونى راقم اين سطور!! ــ
با «عايشه» نه ساله ازدواج كرد
و بهانه به دست گمراهان داد
و باعث شد كه ما مسلمانان مظلوم آواره
هزار و چند صد سال بعد و با اين همه گرفتارى
[و هنگامى كه در چاد

مسلمين از گرسنگى تاپاله شتر مى خورند
و با شاش شتر سرشان را مى شورند
و از گرسنگى سلاخى مى شوند
و وضعشان از هزار سال قبل افتضاحتر است]
دائما مورد سئوال بيدينان و كافران آواره تر از خود قرار بگيريم!
و پاسخ بدهيم كه:
چرا نمى فهميد و شعور نداريد
پيغمبر وضعش با ما فرق مى كند!
و آيه هاى مربوط به دست و پا بريدن
وچهار تا زن گرفتن
وكتك زدن خانمها و...
از متشابهات است و نه محكمات!
هر چند كه به فرموده خود خدا
يك حرف از كلام خدا تا قيام قيامت تغيير پذير نيست
و اين مائيم كه بايدبعد از چهارده قرن
همت بكنيم و پيدا بكنيم هندوانه فروش را!.



براى اينكه باز هم برادران و خواهران مومن
به ريش و سبيل لنين و استالين لبخندى بزنند
مى توان به راستى زمزمه كرد:
حرفهاى« ميلوان جيلاس» و« مدود اف»
و« كاستلر»و«جورج ارول»
و« ريچارد رايت» و« سيلونه» و«آندره ژيد»
و «آندره مالرو» و«استفن كرين»و« سولژنيتسين»
و چند خروار معترض و بريده ديگر
از مزدوران بورژوازى!! واقعى است
وحضرت عباسى ديكتاتورى پرولتاريا
به رهبرى تكنوكراتهاى شكم گنده سبيلو

دست آخر پدر پرولتاريا را در آورد،
و وقتى كه يك كارگر
بخاطر دزديدن يك گونى آرد تيرباران مى شد
درسالن بزرگ بيت رهبرى!
هرشب چندين گونى آرد فرد اعلاى دو الكه
كه توسط خبازان خبره تبديل به كيكهاى خوشمزه شده بود
توسط رهبر و آقايان سبيل گنده و خانمهاى گردن كلفتشان
همراه با چند ده ليتر ودكاى ناب
به سلامتى بيضتين بى نظيرو بيضاىهميشه جنبان رهبرى
[كه ستاره هاى پنج پر سرخ بر آن سوسو مى زدند]
به سلامتى پرولتاريا
ومنجمله همان كارگر تيرباران شده
نوش جان و گواراى وجود حضرات مى شد،
ونيز انبارهاى باز شده پرونده هاى دوران استالين مى گويند
نيمه شب وقتى نسيم بر فراز كاخ تزارها
پرچم پرولتاريا را به رقص مى آورده
و ماه با شكوهى شاعرانه
بر فراز مجسمه هاى غول آساى حضرتش
ودر پشت پنجره هاى كرملين نور مى افشانده
تا سبيل كلفت رهبركبيرخطاناپذير
و فاتح بلاترديد جنگ قهرمانانه ضد فاشيستى را
با مهتاب آسمانى عطر اگين كند
و وقتى پيشوا و بيضتينش،
هرسه،معصومانه غرق خواب و آرامش بوده اند
و هر سه غرق در روياهاى گرم وگرد و رنگين،
در پشت ديوارهاى شكنجه گاههاى فرياد زده
كودن ترين اراذل لامذهب بيدين!!
شلاق بركف و كف آلوده در دفاع از حزب و ديكتاتورش
بر دفاتر شعر و رمان مى تيزيده اند
وبر سر و سبيل شاعران و نويسندگان مى شاشيده اند

وبازجويان هوشيارترين روشنفكرانى بوده اند،
كه سوسياليسم را بدون آزادى فهم نمى كرده اند،
و قبول نداشته اند
كه ماجراى چوپان آسمانى و گله گوسفند
با انواع تمهيدات انقلابى
تبديل به چوپان زمينى و باز هم گله هاى گوسفند و مكرر شود
و وقتى هم كه ديوار فرو ريخت
متاسفانه
نوه هاى شكنجه شدگان براى تن فروشى و يا عملگى
به آنسوى« ديوار» سرازير شدند
و هنوز هم سرازير مى شوند
تا در ازاى سى يورو و گاهى كمتر
دستها يا رانهاى خود را بفروشند.



براى اينكه
باز هم ! رفقاى چپ هم! بيشتر خوشحال بشوند
و از آنجا كه خداوند
از اگاهان امت
و منجمله از شاعران بزرگ و متوسط و كوچك
كه بدبختانه كمى آگاهى دارند، تعهد گرفته است
در مقابل پلشتى ها ساكت ننشينند
و به آنها قول داده كه آنها را به جهنم نخواهد برد
و آن آيه سوره شعرا را هم
بخاطر شيره مالى بر سر جناح محافظه كار نازل كرده
وخود خودش بدون اجازه مقدسين و مقدسات معترض
به شعرا و نويسندگان اجازه نامچه مخصوص داده است
و ان را با اثر انگشت خود ممهور كرده
كه از خودش، يعنى خدا نترسند

يعنى در حقيقت بترسند!
و حرفهاى حق را بزنند
و حرفهاى ناگفتنى را هم كمابيش و گاهى از اوقات
با رعايت مرز چپ و راست
و عدم سوء استفاده ملاها بزنند
حتى اگر به گوشه سبيل اسلام بر بخورد
مى توان گفت:
برغم گفته امام خمينى كه فرمود:
تمام بدبختى هاى اسلام از مسلمين است
مى توان عرض كرد:
شايد تمام بدبختى هاى مسلمين از اسلام است
واسلام پدر مسلمين را براستى در آورده است
زيرا حتى در رژيم غير اسلامى و طاغوتى «مرحوم طاغوت!!»
كه اين فقير
مثل خيلى هاى ديگر در زندانهايش به شلاق بسته شدم
تمام مخارج جشنهاى دو هزار و پانصد ساله
به اندازه دزدى هاى يكماهه رفسنجانى
و همه طلا آلات مشهدى فرح
به اندازه يكدهم جواهرات حاجيه خانم واعظ طبسى نبوده است،
و در جمهورىغير اسلامى غير شيعى شاه
[اگر چه آنمرحوم با استبداد سلطنتى خود
از پايه گذاران استبداد اسلامى بود]
نه دختران دانشجو صيغه رو بودند!
نه شش هفت ميليون بيكار وجود داشت!
نه سه چهار ميليون معتا د!
نه چهار صد هزار زن تنفروش!
نه دو ميليون مرده جنگى!
نه اين همه كرد و تركمن و بلوچ كشته شده!
نه صد و چند ده هزار تير باران شده!،
نه در شب اعدام به زنان تجاوز مى كردند!

نه خون كسى را مى كشيدند!
نه چشم كسى را در مى آوردند!
نه هفتاد در صد مردم زير خط فقربودند!
نه بريدن دست دزد رواج داشت!
نه سنگسار و اين همه دار!
نه سه چهار ميليون نفر آواره شدند!
نه اين همه آدم در تبعيد مردند!
نه زندانها بستر رودخانه چند صد هزار زندانى شد!
نه هر گوساله ريشدارى ادعاى رسالت داشت
و نه هزار كوفت و زهر مار ديگر
كه بيان آنها
باعث ملال خاطر خواننده خواهد شد.



بدين ترتيب
و بر اين روال
و با تائيدات قادر متعال
و خداوند ذوالجلال
مى بينيد كه چه دنياى مزخرفى داريم
كه اگر نخواهيم زير سبيلى بينديشيم
و يا ريش ملا و شيخى را دنباله رو بشويم،
عجالتا!! نه مى شود به ديوار ايمان تكيه داد
و سرى به شانه خدا گذاشت و كمى گريه كرد
و كمى خستگى در كرد و با خدا گپى زد و درد دلى كرد
وفنجانى چاى دم شده با آب كوثر نوشيد
و نه به سايه هاى روشن كفر پناه برد!
و با شيطان مطرود مادر مرده بهتان خورده خوش و بشى كرد
و سيگار خود را با آتش شاخهاى شعله ورش چاق كرد
و درد دلهاى او را گوش كرد

اما با اين همه
و به هر حال
[و باز هم با تائيدات قادر متعال
و خداوند ذوالجلال
و ادراك شاعرى«لا ترياليست» و «ما مذهب»
و شكسته احوال!
كه به حول و قوه الهى
عمرش دارد ميان مسجد و ميخانه و در تبعيد تمام مى شود
و متاسفانه هنوزهم فكر مى كند كه با تمام اين افتضاحات
ديكتاتورى خوب وجود ندارد
شرارت شرارت را توجيه نمى كند
و دجاليت دجاليت را
و حقه بازى پدر سوختگى را
و دروغ دروغ را
وهدف وسيله را
و وسيله همه چيز را!
وبايد براى تعويض وضع دنيا با شيوه هاى آدم وار كوشيد،]
اگر آلودگى هوا بشريت را خفه نكند
و طبيعت نميرد
و سوراخ ازن بيشتر از اين سوراخ تر نشود
و يخهاى قطبى آب و خرسهاى قطبى بى خانمان نشوند
و دچار مصيبت پناهندگى نشوند تا دائم بازيچه اين و آن بشوند
و شترسنگها و فيلصخره هاى آ سمانى د خل زمين را نياورند
و بلاهت و گنده دماغى كسانى كه افسار جهان را در دست دارند
دنيا را بيش از اين به گند نكشد
و بمبهاى سرمايه
قلب زمين را چون چشمان كودكان عراقى نتركاند
و حادثه چرنوبيل تكرار نشود
و دجال سوار بر الاغش نشود
و امام زمان ظهور نكند

و اسرافيل بوق پايان جهان را نزند
وباران ببارد و علفها سبز شوند و بزها آنها را بچرند
وغلغل چشمه ها و زردى گندمزارها سخاوت خدا را سرود بخوانند
و اسبها شيهه بكشند و گربه ها ميو ميو كنند
و گنجشكها جيك جيك كنند
و كلاغها صابون را از لب حوض بدزدند
وبرلوسكونى ثروت خانوادگى اش رادر دوران حكومتش
از سه و نيم ميليارد يورو
به سيزده و نيم ميليارد يورو افزايش دهد
و با زهم بلبل بر شاخ گل بتواند بخواند
و بيل كلينتون بتواند درهنگام ملاقات با ياسر عرفات
براى ساختن يك خاطره و يك عشقبازى كم نظير
او را قال بگذارد و در اتاق كنارى با مونيكا خلوت كند
و در اين كشاكش عرفات مظلومانه چائى اش را بخورد
و خورشيد خود را در رودخانه ها تماشا كند
و ماه در اقيانوسها،
و هر روز در اثر كمبود آب اشاميدنى24000 نفر بميرند
ولى ما شيعيان داغدار
فقط بخاطر تشنگى شهداى كربلا سينه بزنيم،
و...بدينمنوال كارگران روز به روز لاغرتر
و سرمايه داران چاق و چله تر شوند
ودر كنار اينها شاعران دل و دماغ داشته باشند
گاهى يواشكى در حكومتهاى انقلابى! شعر بورژوائى بگويند
يعنى گاهى از زيبائى گيس و گوش و دماغ زنها چيز بنويسند
تا آژانهاى آهنى بيايند و دستگيرشان كنند
و زنها براى آزادى آنها
در مقابل كلانترى محله تظاهرات كنند،
اگر تمام اين چيزهاى مضحك و يا غم انگيز


اگر همه ى اينها
و هزاران چيز مثل اينها اتفاق نيفتد و اتفاق بيفتد
و زمين و طبيعت و انسان بر جا بمانند
آن وقت باور كنيد اى دوستان اسبق و سابق و لاحق و كنونى
و اى كسانى كه هى بمن ميل مى زنيد
كه سر بسر خدا نگذارم
و براى من و خدا تكليف تعين مى كنيد!
و اى تمام كسانى كه مى خواهيد بدانيد
و خرك خودتان را از باتلاق جهل مركب برهانيد
واسب خرد از گنبد گردون بجهانيد،
كه نه خداوند متعال و قادر ذوالجلال
كه در عظمتش شكى نيست
نه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر
كه بدون شك تمامشان بر حق اند
نه دوازده امام و چهارده معصوم
كه مخلص تمامشان هستيم
نه امام زمان كه بر منكرانش لعنت
نه شيوا ، نه ميترا،
نه حضرت ملك طاووس و نه جناب بها الله
نه بلغوريات صد من يك غاز
ــ تاريخى ـ اجتماعى – سياسى داعيه داران مذاهب
كه خودشان هم مثل من و شما
درست و حسابى معناى آنها را نمى فهمند!
[و گاهى يك چيزهائى مى گويند كه ما خوشمان بيايد
و ماهم تائيد مى كنيم كه ايشان بدشان نيايد]
نه سوسياليزم ورشكسته ديروز
و يا سوسياليزم ريغو وخسته رسمى وشرعى و دولتى امروز
بل سوسياليزم شاداب فردا[ شايد فردائى دور]
[با مهربانى لبخندش
با شانه هاى پهناور و نيرومندش

و كلافهاى عضلات پولادگون مواجش]
از افقى كاملا انسانى و تجربه شده
از افقى كه تمام كاردهاى بيرحم سرمايه
تا دسته به استخوانها نشسته و ديگر نمى تواند جلوتر برود
از افق خاكسترها و غبارهاى ما
از افق سينه ها و انديشه هاى فراخ و پر وسعت
از افق زيبائى دستها كه به ايده ها شكل مى دهند
از افق انسان انديشه ورز تا همين الان
از افقى كه شعور و دانش و شرف
مستعضعفين كور و كچل مشنگ را تبديل به زحمتكشان كرده است
و آنان را به صلاحيتى نوين آراسته است
اندك اندك و بناچار و لاجرم
چون خورشيدى پاك و حياتبخش طلوع خواهد كرد
وپيام زيبا و انسانى نخستين روز ماه مه طنين انداز خواهد شد
پيامى نه تنها براى بلندگوهاى احزاب كارگران
بل براى
ناقوسها
مناره ها!
كرناها
و زنگها
پيامى كه سرودى مشترك خواهد بود
و سرودى كه فرزندان مسيح ومحمد و موسى و بودا
آن را همصدا و همشانه بافرزندان ماركس خواهند خواند
و مومنان نيز چون كافران!
گرماى زندگى بخش آن را احساس خواهند كرد.

( يكروز مانده به اول ماه مه )2006




جستجو پيشنهاد و درخواست
پروردگارا!نمايندگى ات را به درخت سيب بدهسيب گلگون معطر شوخبا گونه هاى معصوم شيرين گاز گرفتنی اش،يا نخل موقر سر سبزباکت و شلوارنخ نمای قديمی قهوه ای اشنخل سرو قامت بالا بلندچون خورشيد ظهر تابستان روستاى منبا پرتوهاى شهد آلودش.خداوندا!امامتت را به گندم خشک متواضع عنايت كنبا زلفهای زردشيا يونجه زار تربا سخاوت، با چشمهاى گسترده سبزشكه گوسفندان و اسبان را دوست داردو زاغچه سياه بازيگوش راو خرگوش را و موش را.الهى!گوجه سرخ فام طبيعى را نيز پيشنهاد مى كنمبا عطر زبرش كه دماغ را مى خاراند،يا انگور شرمناک از فرزند ناخلف مايع بى دين خراباتى اش،يا فلفل اخمو و تهديد گر
كه عطسه ى جانانه اى به ما هديه مى دهدو ستاره از چشمهامان مى جهاند!و اگر چه نه دلمان را،در هر حال و با مقداری تاخير!،دوبار مى سوزاندما ن!.ايزدا!كاهو وكلم نيز شايستگى دارند،وحتی خارهاى گمنامى که نشان وجود تو هستندو آرمانشان خورده شدن توسط شترهاى بى نام ا ست ــ خارهائی گاهى هم شيطنت مى كردندو دوچرخه كهنه مرا پنچر مى كردند،ــ و نيز هر موجود ديگرى كه تو بخواهى.آفريدگارا!پذيرش ولايت وامامت سيب و نخلو گندم و گوجه و انگورو فلفلو كاهو وكلم وخار وهر آيه الله ديگرى راكه بخواهى و اراده كنىبجان مطيع و منت پذيرم!امااز من مخواه كه:ولايت آيه اله هاى دو دست و دو پايت را قبول كنمكه مى دانمچون در توالت، با نغمه هاى زير و بمو موسيقى مشروع مكتبىو دهانهای گشادهشكمهاى نيرومند و درشتشان را تخليه مى كنند
خانه اى را و شايد محله اى را ،و چون افكار تردید ناپذیرمقدس مکتبی شان رااز ماتحت جمجمه هاشان بيرون مى ريزندسر زمينى را به گند و گه مى كشند.پرودگارا ،خداونداالها،ايزدا،آفريدگاراتنها تو مى دانى كه جدى دارم درد دل مى كنمو تجربياتم را مى نويسمپس نمايندگى ات را به درخت سيب بدهامامتت را به شاخه اى گند ميا گوجه سرخ فاميا....
22 مى2006

تماميت ارضی !
ا
با وجود اين همه ماه!
با وجود اين همه خورشید!
با وجود اين همه راهبان!
با وجود اين همه راهنما و راهبر!
راه را گم کرده ام!!
نميدانم آرش را کجا می توانم پيدا کنم؟
يا تهمتن را؟
يا آريو برزن را؟
يا فردوسی و يارانش را؟

می خواهم به آنها بگويم!
کاميونها و قطارها دارند می آيند
و بر فراز سر آنها اره ها و تبرها پرواز کنان!
وکسانی که کلاهشان را پائين کشيده اند.


چرا تمام فانوسها دود زده است؟
چرا تمام شهر اينطوريست؟
نشانه خانه ستار خان را آيا کسی می داند؟
يا جائی که صور اسرافيل ورفقايش کشته می شوند؟
باقر خان کجاست و سواران تبريز؟
تضادها را کنار بگذاريم!
ميرزا کوچک خان و حيدر خان؟
سرای قاضی محمد را کسی می شناسد؟
کردها و کوههايشان کجايند؟
ولرها و دشتها و تنگه هايشان؟
ترکمنها و قشقائی ها و عربهای نيشکرستان؟
بوشهری ها و دلواری ها؟
شيران سيستان و بلوچستان؟
پادگان کلنل پسيان کجاست و افسران خراسان؟
يا جائی را که مصدق به عصايش تکيه می داد؟
می خواهم به آنها بگويم
کاميونها و قطارها دارند می آيند
و بر فراز سر آنها اره ها و تبرها پرواز کنان!.
وکسانی که کلاهشان را پائين کشيده اند.


عشقی را کجا می توانم پيدا کنم؟
فرخی و بهار و نسيم شمال را؟
راه تبعيدگاه عارف کجاست؟

گلسرخی و سلطانپور
آخرين شعرهاشان را کجا می خوانند؟
چه کسی به شاملو و هدايت خبر می دهد؟
و خيلی های دیگر؟
صمد و ساعدی در کجا کتابهايشان را می نويسند؟
اخوان کجا دارد آخرين سيگارش را می کشد؟
خوئی کجا آخرين رطلش را تهی می کند؟
و آزرم کجا چکامه اش را می سرايد؟
می خواهم به آنها بگويم
کاميونها و قطارها دارند می آیند
و بر فراز سر آنها اره ها و تبرها پرواز کنان!.
, وکسانی که کلاهشان را پائين کشيده اند.


جائی که پويان به خاک افتاد کجاست؟
و جائی که حنيف نژاد کشته شد ؟
ميدان تير افسران توده ای کجاست؟
دموکراتها را کجا بايدپيدا کرد؟
فدائی ها و مجاهدين را؟
سربداران و ستاره سرخی ها را ؟
و خيلی های ديگر را؟
و تمام کسانی را که از صدها قبل تا حالا
بر اين خاک جان دادند
می خواهم به آنها بگوىم
کامىونها و قطارها دارند می آيند
و بر فراز سر آنها اره ها و تبرها پرواز کنان!.
وکسانی که کلاهشان را پائين کشيده اند.




می بخشيد رفقا!
امشب
با اين همه ماه و خورشيد
و اين همه تاریکی!!
و اين همه راهبان
و اين همه گمشدگی
و فانوسهای دود زده
زياد نمی توانم شعر بنويسم
تنها می خواهم بنويسم
کاميونها و قطارها دارند می آيند
و بر فراز سر آنها اره ها و تبرها پرواز کنان!
کاميونها و قطارها دارند می آيند
و تا سقفهاشان مرز
و تا سقفهاشان دیوار
و تا سقفهاشان سيم خاردار
و تا سقفهاشان گيره ها و پرس ها
تنها می خواهم بگويم
که اگر بگذاريم
می خواهند لای گيره بگذارند
افقهايمان را
که می خواهند پرس کنند جغرافيایمان را
که له کنند تاريخمان را
که می خواهند اره کنند
بعد از دو هزار و پانصد سال
يا کمی کمتر و بيشتر
می خواهند تبر کش کنند
بعد از دو هزار و پانصد سال
يا کمی کمتر و بيشتر
و مرزهای خودشان را بگذارند
ميان من و تو.

می بخشيد رفقا
امشب
با اين همه ماه و خورشيد
و اين همه تاريکی!!
و اين همه راهبان
و اين همه گمشدگی
و فانوسهای دود زده
زياد نمی توانم حرف بزنم
تنها می خواهم بگويم
که اگر بگذاريم
می خواهند لای گيره بگذارند افقهايمان را
که می خواهند پرس کنند جغرافيايمان را
که له کنند تاريخمان
که می خواهند بکارند
ديوار برلن را ميان تهران و تبريز
تا آل احمد برای ديدن ساعدی و صمد ويزا بگيرد!!
و ستار خان برای ملاقات مصدق!!
و بسازند
مرز ميان فرانسه و آلمان را
ميان يزد و اصفهان
تا صدای مسکرهای يزد به اصفهان نرسد
و صدای نی کسائی به بازار خان.
ميخواهند بفروشند
مرز ميان بلژيک و هلند را
به بلوچها و کرمانی ها
و شايد کمی ديگر
مرزهای اسقاط ديگرشان را
به سيستانی ها و بلوچستانی ها.
می خواهند اره کنند
می خواهند تکه کنند

می خواهند ديوار بکشند
می خواهند مرز بکشند
می خواهند...


می بخشيد رفقا
من ناسيوناليست نىستم
و دار و ندارم را
در کوله پشتی ام حمل می کنم
و در ايران
حتی يک پر کاه را هم صاحب نىستم
و صاحب نخواهم بود
وامشب
با این همه ماه و خورشيد
و اين همه تاريکی!!
و اين همه راهبان
و اين همه گمشدگی
و فانوسهای دود زده
زياد نمی توانم حرف بزنم
زياد نمی توانم سرتان را به درد بياورم
و گور پدر خشايار شاه و خمينی
بعد از دو هزار و پانصد سال اما
يا کمی کمتر يا بيشتر سرودن
اما بعد از دو هزار و پانصد سال
يا کمی کمتر يا بيشتر هر روز متولد شدن
و هر روز مردن
اما بعد از دو هزار و پانصد سال
يا کمی کمتر يا بيشتر
کرد و ترک و بلوچ و لر بودن
و فارس و ترکمن و عرب و قشقائی بودن

اما بعد از دو هزار و پانصد سال
يا کمی کمتر يابيشتر
زرتشتی و ومانوی و مزدکی بودن
و مسلمان و مسيحی و کليمی بودن
و بهائی و بابی ولامذهب و با مذهب بودن
اما بعد از دو هزار و پانصد سال
يا کمی کمتر يا بيشتر
دائما ايرانی بودن
امشب بد جوری دلم گرفته است
و احساس می کنم اگر بتوانند و بگذاريم
کاميونها و قطارها دارند می آیند
و بر فراز سر آنها اره ها و تبرها پرواز کنان!
کاميونها و قطارها دارند می آيند
و تا سقفهاشان مرز
و تا سقفهاشان ديوار
و تا سقفهاشان سيم خاردار
و تا سقفهاشان گيره و پرس
و کسانی که کلاهشان را پائين کشيده اند
و بد جوری هم پائين کشيده اند....
23 می 2006


خطابه ناتمام تبريز

...و ترکيم و
فارس و
لر و
ترکمان،

و گيلک و
عرب و
کرد و
بلوچ
يا از مردمان مازندران...
واگر چه ترا عرضی نيست ای شيخ*
زحمت ما را فراوان داشته ای!.


ترا عرضی نيست ای شيخ!
نه عرضی و نه آبروئی
نه شرمی و نه شرفی
که ديريست در اين بوم
باد افکنده در بوق وبر طبل کوبان
مستان و
تازان و
نعلين کشان
و ريش افشان
نان از خوان گرسنگان
و شير از دهان شيرخوارگان ربوده ای،
که ديريست در حلقه ی موذ نان و قاريان
فرزندان را با گيسوان مادران بر دار کشيده
وبر اجساد بيجان نيمگرم مردان
از پيکرهای شکسته و سرد زنان
کام ستانده ای و غنوده ای.


با ما بودی ای شيخ،
پنهان نمی کنيم که با ما بودی ای شيخ
اگر چه بر نيامده از ما،

با ما بودی و در ما
چون آميزه ای از خاکستر و نور وعقيق وکهربا
چون آميزه ای از جهل ونمک و شهد و شهوت
و عجز واعجاز
و شيطان و خدا
چون آميزه ای از بناچار و اجبار،
با ما بودی
در گذر از بازار و سراي مان
وخلوت و غوغايمان
و نگاهبان هذيان و رويايمان.


با ما بودی ای شيخ
با ما
و در ما!!
پيش از آنکه زاده شويم
پيش ازآغاز بازی دل انگيز کمرگاههای نياکانمان
پىش از انکه برآئيم و جاری شويم و بباليم وزاده شويم
پيش از انکه چشم بگشائيم،
و با ما بودی و درما
چون زاده شديم و چشم گشوديم و باليديم
و جاری شديم و مرديم در فاصله ی گاهواره و گور.


با ما بودی، وبا تو واقتدارتو
به اجباری مضحک وتلخ مانوس بوديم
چرا که نمی دانستيم
چرا که تو جواب گنگ و کور تمامت جهل ما بودی
تمامت خرافه و خفت ما!
تمامت آئين و مذهب ما!

چرا که تو را کليد آن قفل می دانستيم
که بر دروازه ملکوت و جبروتش آويخته بودند!
چرا که زندگی محدود و مرگ بيکرانه بود
چرا که می پنداشتيم چيزی از خدا
در قبا وعرقچين و عبای تو پنهانست
و دريغا!


بياد می آورم ای شيخ!
بياد می آوری؟
مادرم نخستين فنجان چای را به تومی داد
پدرم سرخترين سيب درخت خانه را
و من گرمترين سلامم را،
و شرِيعت برکرسی قدرت نشست
و توبه پاداش خواهرم را به زندان افکندی
برادرم را بر دار کشيدی
وبدينسان در هياهوی قاريان و موذنان
در سراسر اين سر زمين در کدام خطه کارد تو نگذ شت؟
و در کدام کوچه و در کدام خانه در پشتی ننشست؟
در کدام شهر
آن تبر که بر فرق کرد نشست بر گلوی ترکمان خنجر نشد؟
یا آن نطع که خون بلوچ بر آن ريخت ترک را کفن نگرديد؟
وبدين گونه تبريز
دهان خروشان تمامی اين سرزمين است
و باقی بهانه!


شب به پايان رسيده و شمع
دريچه باز است و
باد می وزد و

صبح می دمد
ودفتر عتيق باز مانده بر ميز ورق می خورد.
بودی و نخواهی بود
بايد بروی ای شيخ!
و شايد اندک فرصتی!
تا پيش از آنکه خاکستر شوی
دستار بر سرو عبا بر شانه بيارائی،
که بجز اين بيهوده است تلاش تو
که رود به زنجير کشيده دريا خواهد شد
و دريای در زنجير توفان خواهد شد و بر پا خواهد شد،
که بيهوده است پنجه فشردن بر گلوی آتشفشان
که ديری است آتش از قلب به گلوگاه رسيده است
تا پنجه های پير ترا منفجر کند
و تمامت دوزخ را در هيئت خيوی**
بر هستی تو فرو ريزد.


شب به پايان رسيده است و شمع
دريچه باز است و باد می وزد و صبح می دمد
بر بامهای امير خيز خروس می خواند
و شاعران پارسی
از زيبائی ترکتازی ترکان تبريز می سرايند
بايد بروی
ای
شيخ....
اول ژوئن 2006
_____________________________________
* ای مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست .عرض خود ميبری و زحمت ما ميداری
** خيو: آب دهان- تف


خطابه کوتاه شکل و محتوی!

و اما ای رفقا!
نصحيتی کوچک از من به شما
که «اسم ‏»چندان مهم نيست
برويم سر «معنا!»
و«شکل» چندان مهم نيست
عنايت کنيم به«محتوا! »،
که در مملکت نازنيمان ايران
تا بسوزد دل و قلوه ی شاهان
از دوران پهلوی تا هخامنشيان
و از هخامنشيان تا پيشدادیان و کيان
تا بابا غوری شود چشمهای چپول شيطان
به ياری اختصاصی حضرت يزدان
و با اتکا به تمام انبياء و اولياء
از چين و ماچين گرفته تا ايالات متحده آمريکا!
طاغوت بی همه چيز را زبون کرد يم
«استبداد سلطنتی» را سر نگون کرديم
و دوران سلطنت سر آمد!
و دور از جان شما و ما
چنان استبدادی بنام «جمهوری» و «اسلامی» برآمد
که روی کله همه چغندر درآمد!
و به قول رختشور محله مان ننه صغرا:
که نه از سياست خبر دارد و نه از کيميا و سيميا
- پناه بر خود خدا!.
و گفتند که «جا کشی» در اين جمهوری
به هر شکلی و هر جوری
ممنوع است از اين پس ديگر

حتى به اذن آقاى رهبر
چه در شمال و چه در جنوب
و چه در باختر و چه در خاور
اما فرهنگستان لغتی پيدا کرد بس خوب
کلمه ای خوشگل و ناز و تميز و مرغوب
ومستور و عفيف و دارای مقنعه و محجوب
وناگهان نام مبارک جاکش شد «بانو آور!»
و باز هم به کوری چشمهای چپول شيطان
همه چيز روبراه شده از قبل هم بهتر
بنابر اين ای رفقا!
نصيحتی کوچک از من به شما
که با يکديگر نکنيم دعوا
و«اسم» چندان مهم نيست
برويم سر «معنا»...
29می 2006


خطابه خطرات بودن و نبودن خدا

(1)

گاهی
کسی
فکر می کند که:
خدا هست!
و خدا خوبست
و خدا زيباست
و خدا ضروری است
و خدا بايد با شد

و برای اينکه انسانها
از ثمرات وجود پروردگار بی نصيب نمانند
با کمال خضوع
و نهايت خشوع
بر همگان منت می نهد
رنج گران و بيکران نيابت پروردگار را
بر عهده می گيرد
تا خدا باشد
و انسانها
از ثمرات وجود پروردگار بی نصيب نمانند.

(2)

گاهی
کسی
فکر می کند که:
خدا نيست
و خدا نمی تواند باشد
و خدا چندان جالب نيست
و خدا ضروری نيست
و خدا نبايد باشد
و برای اينکه انسانها
از نبودن خدا زيانی نبینند
باز هم!! با کمال خضوع
و نهايت خشوع
بر همگان منت می نهد
رنج گران و بيکران نبودن خدا را
بر دوش می کشد
و خود، خدا می شود!
تا خدا نباشد

و انسانها
از ثمرات نبودن خدا بی نصيب نمانند.

(3)

با کمال حيرت نتيجه يکی است
کوره های آدمسوزی!
گولاک و آشوِِيتس و تربلينکا !
و داخائو و جمهوری اسلامی!
شکنجه گاهها و ميدانهای تيرباران!
تند يسهای هفتصد وهفتاد وهفت متری ديکتاتورهای جاکش
كه به گردن همگان منت گذاشته اند
و به ريش ميليونها نفر تيزيده اند و رفته اند
و گورستانهای خاموش با خروارها آرزوهای بر باد رفته
و حد اکثر
چهار تا مورخ و محقق
که صد سال بعد جنايات را
برای عمه بنده افشا می کنند!!

(4)
راه حل اين که:
با توجه به تجربه
و اين که افشاگری های بعد از پايان کار
احتمالا مورد علاقه عمه بنده وشما نخواهد بود
در بودن
يا نبودن پروردگار
قدرت عظيمش را تقسيم کنيم
وبه هرکس سهمی بدهيم
يک کيلو به بقال سر گذر
و يک کيلو به مشتری ا و

يک کيلو به معلم دبستان
و يک کيلو به شاگردش
يک کيلو به رئيس جمهوری
و يک کيلو هم به کسی که
به رياست جمهوری او رای نداده است
و بر اين روا ل
تقسيم کنيم تمامی قدرت عظيم پروردگار را
و پس از اينکه مدعيان نيابت او را
و پيروان مدعيان نيابت او را
برای معالجه و تعميرات لازم به تيمارستان فرستاديم
و خطر رفع شد
به مساجد و کليساها و کنيسه ها
و ديرها و کنشتها و معابد
و مراکز حزبها ی مورد علاقه خود برويم
وقدرت زيباترين خدا را
که قدرت تمامی انسانها را
ستايش کنيم
و همصدا
با خود خدا
سرود بخوانيم
سرودی در ستايش بقال محله
و مشتری اش
در ستايش معلم دبستان
و شاگردش
ودر ستايش رئيس جمهور مملکت
و کسی که به او رای نداده است...
چهارم ژوئن 2006





سروچون قامت تو قامت رعنا ننمود

غزلی در ماهور برای زيبائی و شجاعت شورنده برارتجاع
سياه مذهبی، برای آزاد زنان ايران

سرو چون قامت تو قامت رعنا ننمود
نرگس خفته، چو چشمان تو زيبا ننمود
وين سکوتی که بر آن بسته زناگفته گره
غير فرياد تو،کس ناطق و گويا ننمود
ديرگاهيست که اين خطه خراب از غوغاست
کس به آبادی اش اما چو تو غوغا ننمود
طره ی زلف ترا بيهده «حافظ» نسرود
به خطا خال ترا «خواجه» تماشا ننمود
به تمنای تو در هر غزلی سوخت چوشمع
آنکه از جمله جهان هيچ تمنا ننمود
فارغ از شطح بزرگان و خرافات عتيق
«خواجه» شد «عبد» ونظرجانب «مولا» ننمود
روی بر تافت زهرمرشد و مسجد اما
جز به پيش بت تو قامت خود تا ننمود
ز همه معجزه ها تافت سر اما چو« وفا»
معجز روی و خط وحسن تو حاشا ننمود
زانکه چونان رخ زيبای تو کس از رخ شيخ
پرده ی زهد ريا پاره و افشا ننمود
وآنچه را در پس اين پرده ز «اسرارمگو»
بود، غير از تو مگر، خوب هويدا ننمود
کور باد انکه به «صد بار هزار»از سر شوق *
چو «فروغی» رخ خوب تو تماشا ننمود
کس ندانست مقام سخن، ار «حافظ» را

دامن شعرپرازلؤلؤ لالا ننمود
گفت:بر باد مده زلف که بر باد دهی**
تو مرا، ليک نظر جانب ملا ننمود!
زلف بر باد بده! تا بدهی بر بادش!
که جز او، خاک کسی بر سردلها ننمود
زلف بر باد بده! چونکه چنين معجزه را
نه محمد نه مسيحا ونه موسا ننمود
اژدهائی که ز دين چنبره در چنبره زد
چاره اش را نه «عصا» نی «يد بيضا» ننمود
چاره، «شق القمر» روی دلاويز تو بود
که از اين ظلمت ويران شده پروا ننمود
باز کن چهره و بگشا لب و فرياد بر آر
که کسی جز تو چنين کار گران را ننمود
قامتت پرچم رزم آوری ملت ماست
که مر او را مگر البرز چو همتا ننمود
درس رادی ز زنان گيرکه در مسلخ شيخ
کس چو آنان به شهامت قد و بالا ننمود
15 ژوئن 2006
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار ديده تماشا کنم ترا (فروغی بسطامی)
** زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم( حافظ)


خطابه دندانهای«ما» گرسنگان!

(1)
گرسنه خواهم ماند «من»،


و گرسنه خواهد ماند
دندانهای «من»
اگر درسفره خود نانی نيابم،
و چون گرسنگی به دراز کشد
خواهم مرد«من»
نوميد و خاموش
بی هيچ فريادی،
در کنج ويرانه ای
يا تاريکی خيابانی
يا حاشيه راهی و روستائی،
و در اين سرزمين پر نعمت
بسيار بار که «من»
اىن چنين مرده ام و می ميرم وخواهم مرد.

(2)
گرسنه خواهی ماند «تو»
و دندانهای «تو»
چون «من»و دندانهای «من»!،
و گرسنه خواهد ماند «او»
و دندانهای«او»
چون «تو»و دندانهای «تو»!
و خواهيد مرد
هريک «جدا»و«تک افتاده»و « دور ازهم»،
نوميد !
خاموش!
بی هيچ فرياد!
در کنج ويرانه ای
يا تاريکی خیابانی
يا حاشيه راهی و روستائی،
و در اين سرزمين بسيار بار

که «تو»چون «من»
و «او»چون «تو»
اين چنين مرده ايم و می ميريم و خواهيم مرد
و تا پاس دارند
ارتجاع را و استبداد را
رژه خواهند رفت
با روده های انباشته از گوشت گرسنگان،
مادينگان و نرينگان مومن
مسلح به مسلسلها و چماقهاشان
در برابر«من»
و«تو»
و«او».
(3)
اما
گرسنه نخواهيم ماند «ما »
و گرسنه نخواهد ماند دندانهای «ما»
چون در سفره ی «ما» نانی نيابيم
و چون گرسنگی به درازا کشد
نخواهيم مرد«ما»
و نوميدی و خاموشی در کار نخواهد بود
وکنج ويرانه ای
يا تاريکی خيابانی
وحاشيه راهی و روستائی،
که دندانهايمان
که دندانهای «ما»
نيرومند تر از هميشه خواهند درخشيد
چون دندانهای ببرها
در پايان خواب زمستان و آغازبيداری بهار
ونه تنها قلبها
که گلوی دشمنان خواهد لرزيد

چون گامهای مادينگان و نرينگان مسلحشان
در برابر دستهای مشترک «ما »
و دندانهای مشترک«ما»
«ما».
هفده ژوئن 2006


خدا و انسان(غزل)


مى خروشم من و در خويش فرو مى ريزم
مى درخشم تن و مستانه فرا مى خيزم
ميستانم ز خود آن را كه مرا هست ضرور
وآنچه را هست به خود باز فرو مى بيزم
ز ازلها گذرم تا به ابدهاى دگر
بى درنگى، كه من آن پويش خيزاخيزم
ازلى نيست ! كه در من ازل آمد به طلوع
ابدى نيست! كه من نقش ابد مى ريزم
هست در هستى من زنده و محصور جهان
بى حصارم كه من از هستى خود لبريزم
نيست جائى كه زمن نيست سراسر لبريز
زعدم قصه مگو چونكه عدم هم نيزم!
مطلقم! مطلق مطلق! ولى اندر دل تو
من همان زمزمه ى كوچك و بس نا چيزم
كه به غفلتكده ى عمر چو شبنم گاهى
گوشوارى شده بر گوش تو مى آو يزم
گر نبود آنكه به دلهاى شما، كان دل من
معرفت را به هراسى ابدى آميزم
مى سرودم كه زمان جوهره اى جاويدست

كه در آن گاه بهاران و گهى پائيزم
كيميائى است، در آن، چرخ زنان، رقص كنان
اين منم انكه مقامات وجود انگيزم
شيخنا! دايره ى مذهب ما را بنگر
تا بدانى كه چرا از تو بود پرهيزم ــ
تا بدانى كه چرا مسجد ما ميكده هاست
كه در آنجا زخدايت به خدا بگريزم
عنكبوتى است خداى تو به سقف آويزان
حاش لله! كه به او از سر جهل آويزم
آنسوىوادى ايمان ملكوتى است زكفر
كه در آن حلقه ى زلف صنمى خونريزم
مى كشد خوش خوشكم تا به خدائى كه به او
مى كنم تكيه ومى افتم و بر مى خيزم
به خدائى كه به صبح ازل آدم را داد
رخصت عشق ،(وفا) تا گه رستاخيزم
مى كنم توبه و تا نرگس مستش ساقى ست
بر در ميكده صد بار دگر مى ليزم
اول آوريل 2006

















به همين قلم

شعر
· سفر انسان (شعر بلند)انتشارات انستيتو تكنولوژي مشهد ، 1357
· ميعاد باحنيف(شعربلند)انتشارات‌سازمان‌مجاهدين‌خلق‌ايران 1358
· مابيشمارانيم‌(گزيده‌شــعرهاي‌سالهاي 1354تا1361)انتشارات كتاب طالقاني 1362
· حصار(مجـموعة شـعر)انتشارات‌كتاب طالقاني 1363
· در امتداد نام مريم )مجموعةشــــعر (انتشارات كتاب طالقاني 1364
· چهارفصل‌در طبيعت‌سوم(مجموعــةچــهاردفترشعر:منظومه‌ها،پيش ازتيرباران، ترانه‌يي ‌پشت‌دريچــــه هاي‌تاريك،كه عشق‌اگر‌نفسي) انتشارات كتاب طالقاني ، 1364
· سي‌سرود ‌سرخ(مجــموعــة‌سـي‌شعرحماسي)انتشارات‌كتاب طالقاني ، 1365
· مزمورهاي زميني(مجموعةشعر ) انتــشارات‌كـتاب ‌طـالقاني ، 1368
· شامگاهي‌ زميني(مجموعةشعر) انتشارات ايران كتاب ، 1375
· منظومة‌ مباركة خاتميه(منظومه‌ا‌ي درطنزسياسي)انتشارات ايران‌كتاب1377
· درستايش‌رزمنده ارتش آزادي(مجموعه شعر)انتشارات‌ايران‌كتاب بهار1379
· ماه و سازدهنى كوچك(منظومه)1381 نشر بىبى
· جادوگر عاشق(مجموعه شعر)1381 نشر بىبى
· اين شنگ شهرآشوب(مجموعه منتخب صد و پنجاه غزل) 1383 نشربىبى
· نيايش نوئل(مجموعه شعر) 1383 نشر بىبى
· بر اقيانوس سرد باد(منظومه) 1384 نشر بىبى











هیچ نظری موجود نیست: