چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

آخوندها! آخوندهااسماعیل وفا یغمائی



آخوندها! آخوندها
اسماعیل وفا یغمائی

***
باید در هر چهار راه داری برپا باشد
و بر ان جسدی آویزان
تا با آسودگی در خیابانها گذر کنید
باید در هر حیابان زندانی وجود داشته باشد
و در هر زندان شکنجه گاهی
و در هر شکنجه گاه پیکرهائی به شلاق بسته شده
تا امنیتتان مختل نشود
باید در هر قدم جمجمه کودکی در زیر نعلینهاتان خرد شود
یا قلبی له گردد،یا چشمی بترکد
تا احساس کنید که اقتدارتان پا برجاست
باید همهمه انبوه بیکاران، معتادان ، گرسنگان،ژولیدگان
بی پناهان،بی خانمانان،
در هر گذرگاه گوشهاتان را بنوازد
تا از سیری خود و پرواری حسابهای بانکی تان مطمئن شوید
و ریش افشان و دستار بندان و عباکشان و شادمان و شکمجنبان
از معابر ویران و تاریک عبور کنید
باید در هر گورستان هزار جسد له شده، هزار جسد تیربارن شده
هزار پیکر بر دار کشیده شده، هزار اسکلت سوخته در جنگ
و بر هر گورهزار چشم گریان از پدران ومادران این سرزمین بگرید
تا لبخندهاتان پایدار بماند
باید در تاریکی هر خیابان
هزار آرزو بر باد رود و هزار ناموس فروخته شود
تا رویاهاتان پایدار بماند و فرصت بیشتری بخرید
باید در هر جمجمه دیگ جهل بجوشد و غلیظ شود
تا بدانید که هر صبح شب طلوع خواهد کرد
و تاریکی پایدار خواهد ماند
باید در یکسو رود خون
و در سوی دیگر رود اشک جاری باشد
تا در میان این دو نمازتان را بخوانید
باید، باید، باید و باید ...و چه کرده اید
چه کرده اید چه کرده اید چه کرده اید
با این ملت کهنریشه وتناور تن
و این میهن که چون گنجی بیکرانه و عظیم
وچون دسته ای گل شاداب به سویتان پرتاب شد
و می توانست قد کشد و بالا رود وبر زیبائی جهان و انسان بیفزاید
و لبخندش بعد از آن همه اشک
و آزادیش بعد از ان همه استبداد
وروشنائی هایش بعد از ان همه شب بشکفد
وپژمرده و پر پر و لگد مالش کردید
و دریدید و تکه تکه اش کردید و به تاریکی اش آغشتید
و بر گردید! برگردید! و به پشت سرتان بنگرید
که آنچه کردید در پی تان راه می سپرد
و تعقیبتان می کند
غرنده بر زمین و پرواز کنان در آسمان

انهمه دارها و طنابهای جنبان در توفان
آنهمه گورستان و جسد وسوگوار
پرواز کنان و غریوان بر آسمان
آنهمه گرسنه و درمانده و بیخانمان و بی سرنوشت
انهمه چشم و قلب و جمجمه خرد شده
انهمه زندان و زنجیر و ظلمت
و آنهمه جوبار و رودهای اشک و خون
بر زمین
برگردید و پشت سرتان را بنگرید
برگردید و پشت سرتان را بنگربد
برگردید و...... 

بیست و سوم دسامبر 2008

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. باد می اید


باد می اید
اسماعیل وفا یغمائی
بیست و دوم دسامبر دو هزار و هشت


باد می اید و ابرها فراوانند
دو جمجمه در باد می غلتند
تلق تلوق کنان
جمجمه یک سگ
و جمجمه یک انسان
نمی دانم چگونه
ولی مطمئن هستم
که یکی از انها جمجمه شهریاری است
و دیگری جمجمه یک سگ گله
و مطمئن هستم
شهریار هیچوقت فکر نمی کرد
هیچوقت! که روزگارش بپایان برسد
و سگ گله هیچوقت فکر نمی کرد
که روزگاری جمجمه اش
همسفر جمجمه شهریاری بشود
و باد کله اش را
همزمان با کله شاهی بزرگ قل قل بدهد
در هوای ابری و مه الود
و در گذرگاه شاعری
که دهکده اش با آفتاب ساخته شده بود
و معشوقش به داغی آفتاب بود
ودر سایه های مرطوب
و سرزمینهای ابری پیر شد
با این همه اینها اصلا مهم نیست
و می خواهم بگویم
که شما آخوندها،
شما دیوثها، شما مادر جنده های اجنبی
به مدد مذهب و ظلمت و نفهمی خیلی از ماها
و با یاری جهل و خیلی چیزهای دیگر
سوار بر خر مراد
هنوز خوب می تازید و خوب می کشید
و خوب می خوریدو خوب می گائید
و هنوز خیلی خوب
با خون تازه ملت، روزی پنج وعده
کونتان را می شوئید
و کیر و خایه تان را تطهیر می کنید
و برای نمازتان وضو می گیرید و خدایتان را نماز می گذارید
وهنوز خوب خوب کیفورید
و بر سراسر یک میهن و بالای سر هفتاد میلیون ادم خایه می رقصانید
و خوب خوب می دانید
که بسیاری متفرقند
و چریکها زیر ضرب عالمند
و امثال من هم جز قلممان و اندوهمان چیزی نداریم
ولی از من بشنوید و گوشهای جاکشتان را باز کنید
ولی مطمئن باشید،مطمئن باشید
بادی دارد می آید
که تعداد زیادی جمجمه سگها را با خودش قل می دهد
سگهای بیگناه را
وهمین باد
جمجمه شما دیوثها را قل خواهد داد
در کنار جمجمه سگها
در میان مه
و در زیر اسمان ابری
گوش کنید دیوثها
باد می اید
در زیر آسمان ابری
و بر زمین مه آلود
باد می اید با جمجمه های غلتان غلتان سگها
در جستجوی جمجمه های شما دیوثها
در جستجوی شما قرمساقها
باد می آید
در زیر آسمان ابری
با جمجمه های سگها
غلتان غلتان
و تلق و تلوق کنان
باد می آید
بادی وحشتناک
حتی وحشتناکتر ازحکومت شما دیوثها
بادی که همه مردم درآن می وزند
ومن در آن می وزم
تا قلقل بدهم با تف و لگد ودشنام
جمجمه های شما دیوثها را
در کنار جمجمه های سگها
باد می آید....ا

اسماعیل وفا. مدیحه برای مقام معظم ولایت فقیه


مدیحه برای مقام معظم ولایت فقیه
اسماعیل وفا یغمائی
بیست و دوم دسامبر 2008

به فرجام و پایان
به لطف خداو به اذن رسولان
سرانجام آوردم ایمان
که بی شک
تو هم پهلوانی و هم قهرمانی
و بین یلان، برترینِ ٍ یلانی
فزونتر ز اینی فراتر زآنی
چه گویم دگر
هان توئی شهریار فقیهان و هم شیخ شاهان
توئی میر میران! توئی خان خانان
تو هم رهبری ، هم رئیسی،فقیهی
تو فرمانده ی ارتشی، صاحب لشکری وسپاه و بسیجی
تو سردار سردارها ما همه جمله سرباز و از بی سرانیم
همه جسم بی ارج و مقدار،توئی جان جانان
توئی خاص خاصان و ما از عوامان
تو در خیل ما کهتران! مهترین مهترانی
تو در بین ما بدتران! بهترین بهترانی
همه پیش تو خرد وریزند و کوچک
تو اما بزرگی !وسیعی! عمیقی!عظیمی !درشتی! کلانی
همه ما چنانی که گفتیم و گفتی
کثیفیم وهیزیم و بی دانش وترسو و بی تمیزیم،
تو اما نه هیزی، وخیلی نجیب و شریف وشجاع و رحیم وتمیزی
همه ما نشیننده بر روی خاکیم
تو اما به بالای منبر در آنسوی میزی
همه ما ،زمینیم ،و تو آسمانی
و در آسمان، ما ،یکی اخترک ،خرد و کوچک
ولی تو نه یک کهکشان، بل که با بعد صد قرن نوری
چنانی که ما را خراندند و بر ما تپاندند
تو یک خوشه ی کهکشانی
ولش کن، بذار تا بگم گور بابای دنیا
زبعد خدای تبارک
تو را می توان گفت:اساسا تمام جهانی
ولیکن از آنجا که درراه تاریخ
همه روی اسبی سوارند و تو بر الاغی
جدا و سوا از همه کارهائی که کردی، نه تنها چلاقی
که دنگی و لاغی
وبا اینهمه حسن
به لطف خداوند منان و حنان وفنان رحمان
رئیس و بزرگ تمام عقب ماندگانی

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۷

سیاوش کسرائی. آرش کمانگیر


آرش كمانگير

سیاوش کسرائی

برف مي بارد
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ
بر نمي شد گر زبام ِكلبه اي دودي
يا كه سوسوي چراغي گر پياميمان نمي آورد
رد پا ها گر نمي افتاد روي جاده ها لغزان
ما چه مي كرديم در كولاكِ دل آشفته ي دمسرد

آنك آنك كلبه اي روشن
روي تپه روبروي من
در گشودندم
مهرباني ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستانِ خشمِ برف و سوز
در كنارِ شعله ي آتش
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز


گفته بودم زندگي زيباست -
گفته و ناگفته اي بس نكته ها اينجاست
آسمانِ باز
آفتابِ زر
باغ هاي گل
دشت هاي بي در و پيكر

سر برون آوردنِ گل از درونِ برف
تابِ نرمِ رقصِ ماهي در بلورِ آب
بوي خاكِ عطرِ باران خورده در كهسار
خوابِ گندمزارها در چشمه ي مهتاب
آمدن رفتن دويدن
عشق ورزيدن
در غمِ انساني نشستن
پابپاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
كار كردن كار كردن
آرميدن
چشم اندازِ بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن
جرعه هاي از سبوي تازه ي آبِ پاك نوشيدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن
همنفس با بلبلانِ كوهيِ آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچه گان را شير دادن
نيمروزِ خستگي را در پناهِ دره ماندن
گاهگاهي
زيرِ سقفِ اين سفالين بامهاي مه گرفته
قصه هاي درهمِ غم را ز نم نم هاي باران ها شنيدن
بي تكان گهواره ي رنگين كمان را
در كنار ِبام ديدن
يا شب برفي
پيشِ آتش ها نشستن
دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن



آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده ي پابرجاست
گر بيفروزيش رقصِ شعله اش در هر كران پيداست
- ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست

ييرمرد آرام و با لبخند
كنده اي در كوره ي افسرده جان كرد
چشمهايش در سياهي هاي كومه جستجو مي كرد
زير لب آهسته با خود گفتگو مي كرد

زندگي را شعله بايد برفروزنده -
شعله را هيمه ي سوزنده
جنگل هستي تو اي انسان
جنگل اي روييده ي آزاده
بي دريغ افكنده روي كوه ها دامان
آشيان ها بر سر ِانگشتانِ تو جاويد
چشمه ها در سايبان هاي تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگرِ آتش
سربلند و سبز باش اي جنگلِ انسان


زندگاني شعله مي خواهد
ـ صدا سر داد عمو نوروزـ
شعله ها را هيمه بايد روشني افروز -
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزارِ باغِ آتش بود
روزگاري بود روزگار تلخ و تاري بود
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره
دشمنان بر جان ما چيره
شهرِ سيلي خورده هذيان داشت
بر زبان بس داستانهاي پريشان داشت
زندگي سرد و سيه چون سنگ
روزِ بدنامي
روزگارِ ننگ
غيرت اندر بند هاي بندگي بيجان
عشق در بيماري و دلمردگي بي جان

فصل ها فصلِ زمستان شد
صحنه ي گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
مي تراويد از گلِ انديشه ها عطر فراموشي
ترس بود و بال هاي مرگ
كس نمي جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ
سنگرِ آزادگان خاموش
خيمه گاهِ دشمنان پر جوش
مرزهاي ملك
همچو سرحداتِ دامنگسترِ انديشه بي سامان
برج هاي شهر
همچو باروهاي دل بشكسته و ويران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هيچ سينه كينه اي در بر نمي اندوخت
هيچ دل مهري نمي ورزيد
هيچكس دستي به سوي كس نمي آورد
هيچ كس در روي ديگر كس نمي خنديد
باغهاي آرزو بي برگ
آسمانِ اشك ها پر بار
گرمر و آزادگان در بند
روسپي نامردمان در كار
انجمن ها كرد دشمن
رايزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند
هم به دستِ ما شكستِ ما برانديشند
نازك انديشانشان بي شرم
كه مباداشان دگر روزي بود در چشم
يافتند آخر فسوني را كه ميجستند


چشم با وحشتي در چشمخانه مر جستجو مي كرد
وين خبر را هر دهاني زيرِ گوشي بازگو مي كرد
= آخرين فرمان =
= آخرين تحقير =
= مرز را پرواز ِتيري مي دهد سامان =
= گر به نزديكي فرود آيد=
= خانه هامان تنگ=
= آرزوهامان كور =
= ور پرد تا دور =
= تا كجا ؟؟ !! تا چند ؟؟ =
آه ... كو بازوي پولادين و كو سرپنجه ي ايمان؟
هر دهاني اين خبر را بازگو مي كرد
چشمها بي گفتگويي هر طرف را جستجو مي كرد


پيرمرد اندوهگين دستي به ديگر دست مي سيائيد
از ميانِ دره هاي دور گرگي خسته مي ناليد
برف بر روي برف مي باريد
باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد

صبح مي آمد:
- پيرمرد آرام كرد آغاز -
پيشِ روي لشكرِ دشمنِ سياهدوست
...دشت نه دريايي از سرباز
آسمان الماسِ اخترهاي خود را داده بود از دست
بي نفس ميشد سياهي در دهانِ صبح
باد پر ميريخت روي دشتِ بازِ دامنِ البرز
لشگرِ ايرانيان در اضطرابي سخت دردآور
دو دو سه سه به پچ پچ گردِ يكديگر
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
كم كمك در اوج آمد پچ پچِ خفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت و مردي چون صدف
از سينه بيرون داد


: منم آرش
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهي مردِ آزاده :
كه تنها تيرِ تركشِ آزمونِ تلختان را
اينك آماده
مجوييدم نسب
فرزندِ رنج و كار
گريزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده ي ديدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را جامه و باده
گوارا و مبارك باد

دلم را در ميانِ دست مي گيرم
و مي افشارمش در چنگ
دل اين جامِ پر كين و پر از خون را
... دل اين بي تابِ خشم آهنگ
كه تا نوشم به نامِ فتحتان در بزم
كه تا كوبم به جامِ قلبتان در رزم
كه جامِ كينه از سنگ است
به بزمِ ما سيو و سنگ را چنگ است

در اين پيكار
در اين كار
دلِ خلقي ست در مشتم
اميدِ مردمي ست در مشتم
كمانِ كهكشان در دست
كمانداري كمانگيرم
شهابِ تيزرو تيرم
ستيغِ سربلندِ كوه ماوايم
به چشمِ آفتابِ تازه رس جايم
مرا تير است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و ليكن چاره ي امروز زور و پهلواني نيست
رهايي با تنِ پولاد و نيروي جواني نيست
در اين ميدان
بر اين پيكانِ هستي سوزِ سامان ساز
پري از جان بايد تا فرو ننشيند از پرواز



پس آنگه سر بسوي آسمان بر كرد
به آهنگي دگر گفتارِ ديگر كرد

درود اي واپشين صبح اي سحر بدرود :
كه با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود
به صبحِ راستين سوگند
به پنهان آفتابِ مهربارِ پاكبين سوگند
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد
پس آنگه بي درنگي خواهدش افكن
زمين مي داند اين را
كه تن بي عيب است و جان پاك
نه نيرنگي به كار من نه افسوني
نه ترسي در سرم نه در دلم باك است
درنگ آورد و يكدم شد به لب خاموش
نفس در سينه ها بيتاب ميزد موج

به پيشم مرگ :
نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
به هر گامِ هراس افكن
مرا با ديده ي خونبار مي پايد
به بالِ كركسان گردِ سرم پرواز مي گيرد
به راهم مي نشيند راه مي بندد
به رويم مي خندد
به كوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را
و بازش باز مي گيرد

دلم از مرگ بيزار است
كه مرگ اهريمن خو آدميخوار است
ولي آندم كه زاندوهان روانِ زندگي تار است
ولي آندم كه نيكي و بدي را گاهِ پيكار است
فرو رفتن به كامِ مرگ شيرين است
همان بايسته ي آزادگي اين است

هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيك اميدِ خويش مي دانند
گهي ميگيردم گه پيش ميراند
پيش مي آيم
دل و جان را به زيورهاي انساني مي آرايم
به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ي ترس آفرين ِمرگ خواهم كند

نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد
بسوي قطعه ها دستان زهم بگشاد

برآ اي آفتاب اي توشه ي اميد :
برآ اي خوشه ي خورشيد
تو جوشان چشمه اي من تشنه ي بي تاب
برآ سرريز كن تا جان شود سيراب
چو پا در كامِ مرگي تندخو دارم
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاشجو دارم
به موجِ روشنايي شستشو خواهم
ز گلبرگِ شما اي زرينه گل من رنگ و بو خواهم
شما اي قله هاي سركشِ خاموش
كه پيشاني به تندرهاي شب سهم انگيز مي ساييد
كه سيمين پايه هاي روزِ زرين را بر شانه مي كوبيد
كه ابرِ آتشين را در پناه خويش مي گيريد
غرور و سربلندي هم شما را باد
اميدم را برافرازيد
چو پرچم ها كه از بادِ سحرگاهان به سر داريد
غرورم را نگهداريد
به سانِ آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد

زمين خاموش بود و آسمان خاموش
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش
به يالِ كوه ها لغزيد كم كم پنجه ي خورشيد
هزاران نيزه ي زرين به چشم آسمان پاشيد

نظر افكند آرش بسوي شهر آرام
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنارِ در
مردها در راه
سرودِ بيكلامي با غمي جانكاه
ز چشمان بر همي شد با نسيم صبحدم همراه
: كدامين نغمه مي ريزد
كدام آهنگ آيا مي تواند ساخت؟
طنينِ گامهاي استواري را كه سوي نيستي مردانه مي رفت
طنين گامهايي را كه اگاهانه مي رفت؟

دشمنان در سكوتي ريشخندآميز
راه وا كردند
كودكان از بامها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پيرمردان چشم گرداندند
دختران بفشرده در مشت
همره او قدرتِ عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكافِ دامن البرز بالا رفت
وز پي او
پرده هاي اشك پي در پي فرود آمد

بست يكدم چشمهايش را عمو نوروز
خنده بر لب غرق در رويا
كودكان با ديدگان خسته و پي جو
در شگفت از پهلوانيها
شعله هاي كوره در پرواز
باد در غوغا

شامگاهان
راه جويانيكه مي جستند
آرش را بر روي قله ها پيگير
باز گرديدند
بي نشان از پيكرِ آرش
با كمان و تركشي بي تير

آري آري جان خود در تير كرد آرش
كارِ صدها صد هزاران شمشير كرد آرش
تيرِ آرش را سواراني كه مي راندند بر جيحون
به ديگر نيمروزي از پي آنروز
نشسته بر تناور ساقِ گردويي فرو ديدند
و آنجا را از آن پس
مرز ايران و توران باز ناميدند
آفتاب
در گريزِ بي شتابِ خويش
سالها بر بامِ دنياي پاكشان سر زد
ماهتاب
بي نصيب از سبرويهايش همه خاموش
در دلِ هر كوي و هر برزن
سر به هر ايوان و هر در زد

آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت
سال ها و باز
در تمامِ پهنه ي البرز
وين سراسر قله ي مغموم و خاموشي كه مي بينيد
وندرونِ دره هاي برفآلودي كه مي دانيد
رهگذر هايي كه شب را در راه مي مانند
نامِ آرش را پياپي در دلِ كهسار مي خوانند
و نياز خويش مي خواهند
با دهانِ سنگهاي كوه آرش مي دهد پاسخ
مي نمايد از فراز و نشيب جاده ها آگاه
مي دهد اميد
مي نمايد راه

در برون كلبه مي بارد
برف مي بارد بروي خار و خارا سنگ
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظارِ كارواني با صداي زنگ


كودكان ديريست در خوابند
در خواب است عمو نوروز
مي گذارم كنده اي هيزم در آتشدان
... شعله بالا ميرود پر سوز

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. تائودا ،پرنده کوچک و ببر مهربان


غروب دوم
فراتر از ديوارها
وآفاق مشروع وقله هاي كهن پرواز كن
فراتر از كمينگاه خداياني
كه خون آفريدگان خود را مي نوشند


و باز در حاشيه‌ي غروب دومين روز بود كه پرنده ي كوچك و ببر مهربان بر من آشكار شدند و با من سخن گفتند و در حاشيه ي غروب دومين روز من كه تائودا باشم از پرنده ي كوچك چنين پرسيدم.
جهان چيست‌ و از كجاست و به كجا روانه است و كدام كس اش آفريد؟
پرنده ي كوچك در نور آبي رنگ خويش محو و آشكار شد گوئي كه در درون من ، گوئي صداي من بود كه از درون من مرا فرا مي گرفت و چنين گفت.
تائودا! بياموز كه بسيار بيانديشي و اندك سؤال كني، بياموز كه خاموشي را بياموزي و اگر در اين سخن انديشيده بودي پاسخ را در آخرين پرتوهاي خورشيدنخستين غروب باز مي يافتي.
تائودا جهان خويشتن است و تمامت بي پايان و جهان از خويشتن است و تمامت بي پايان و در خويشتن روانه است و تمامت بي پايان و در خويشتن زاده شد و تمامت بي پايان .
تائودا ! جهان، بي پاياني است كه عظيم ترين مفهوم عظمت در آن غباري حقير بيش نيست و هرآنچه كه هست به گنجاي خود از جهان لبالب است .
تائودا! جهان مجموع نيست از آن رو كه بي پايان نمي تواند مجموع باشد، از اين رو آن چه كه ما اجزاي جهان مي پنداريم جز تمامت جهان و آن چه كه ما تمامت جهان مي پنداريم جز اجزائ جهان نيست ،و‌اگر بداني و پرده ها و طعم‌ها و فاصله ها وتاريكي ها مجال دهند، پرنده‌ي كوچكي كه بر شاخسار مي خواند و عابر گمنامي كه در كوچه مي گذرد و سنگي كه بر حاشيه‌اي در كوهسار دور دست وجود دارد در تعادل خود با تماميت جهان همان قدر عظيم است كه تمامت جهان و اين تمامت كلامي ست كه مي توانم با تو بگويم.
تائودا !تو همان اندازه جهان را ادراك ميكني كه معرفت خويشتن را از آن لبالب سازي ومحيط بر آن شوي و چگونه اين را ميتواني كه در جهان احاطه شده اي و جهان محيط بر توست. پس از اين فراتر نمي تواني رفت.
و من بار ديگر از پرنده ي كوچك از تمامت بي پايان پرسيدم و پرنده‌ي كوچك مرا گفت‌:
تائودا !تمامت بي پايان نام آن راز بي پايان است كه جهان تمامي او و او تمامي جهان است وجهان بي او بي انتهائي بي مفهوم خواهد شد كه ستاره و آدمي در ان نشاني براي رؤيت افق نخواهند يافت و من كه پرنده ي كوچك باشم بيش از اين را خاموش مي مانم .
و پرنده ي كوچك خاموش ماند.
و من از پرنده ي‌كوچك پرسيدم، تمامت بي پايان آيا خداست؟
پرنده ي كوچك را اندوهي بزرگ پديدار شد و گفت:
تائودا!تمامت بي پايان را تنها بيانديش و پرهيز كن كه نامي بر آن نهي يا به رنگي و آهنگي بياميزي.
تائودا!تمامت بي پايان تمامت بي پايان‌ست و بس ، شماري از آدميان اما هر يك ظرفي از استخوان يا چوب يا فلز و يا اوراق آلوده و الواح خونين به كف آورده و پاره اي از تمامت بي پايان را در آن به زنجير كشيده اند و به سوداي خويش نامي بر آن نهاده اند.
تائودا!در اقليم هاي بسيار بسا شرايع كه چنين پديد آمده اند ،پاره اي از تمامت بي پايان در ظرفهائي كه چون بر جاي مانند آنچه را در خود
تائودا!در اقليم هاي بسيار بسا شرايع كه چنين پديد آمده اند ،پاره اي از تمامت بي پايان در ظرفهائي كه چون بر جاي مانند آنچه را در خود دارند به عفونت بدل مي كنند.
تائودا! اين چنين آدميان تاريكي وعفونت را به عبادت نشسته اند و اين چنين آدميان قرباني ميشوند و عفونت در جانها و انديشه ها جاري ميشود وبر زبانها مي گذردو تازيانه‌ها و تيغ ها‌ي زهر آگين ناپيدا به چرخش در مي آيند، اين چنين شماري از آدميان بر جايگاه اطلاق فرا شده و شماري به سجود اطلاق در خود محصور ميشوند و آهنگ جهان يگانه در گوشها غريب ميشود ، دريچه ها برپرتوهاي خرد بسته مي ماند، نور يگانه‌ي جهان در گذر از شيشه هاي رنگين به مجادله بر ميخيزند،تاريكي انبوه ميشود و زيبائي و دل قرباني ميگردد.
تائودا ! گله هاي گوسفندان تا عبور از مسلخ و گذر خون داغ بركاردها رام علفزارها و زمزمه هاي‌الواح غريب و كهن شبانان اند ،اسبان وحشي شبنم زده اما سينه بر سينه ي صاعقه و گرد باد ميكوبند و در تمامت بي پايان به سفر مي روند حتي اگر اين سفرتن و جانشان را طلب كند. تائودا! فراتر ازديوارها وآفاق مشروع و قله ها ي كهن پرواز كن. فراتر از كمينگاه و كتابهائي كه در آنها خدايان تازيانه به كف خون‌ كف‌آلودآفريدگان خود را مي نوشند و نساجان چربدست آسماني ، زندگان خطا كار را كفن هائي از كابوس و هراس ومردگان گناهكار را فرشهائي از آتش مي بافند.
تائودا! در آن افق پرو بال خودرا باز كن كه آسمان تكه تكه نيست و خورشيد در تمامت خود گردش ميكند و به يكسان همه را مي نوازد و فضا از صداي پر و بال حشرات ونجواي بي خردان تهي ست.
تائودا در هيچ محراب و معبدي سر فرود مياور و در برابر هيچ خدائي كه زبونانه تشنه ي مدح و ستايش و زمزمه هاي نيايش آفريدگان خويش است به نيايش مايست و محراب يگانه و عظيم آفرينش را جستجو كن.آن‌جا كه رود از قله ها جاري ميشودو آبها زلال است . درآن‌جا كه خردمندان قلبهاي خود را از غبار سم‌هاي چهار پايان و رسولان دروغين پاك مي كنند وخدايان خون آشام نيازمند نيايش را به زباله دان مي افكنند.
آنگاه پرنده ي كوچك خاموش ماند ومن پرنده‌ي كوچك را در درون خويش خاموش يافتم و تا غروب ديگر خاموش ماندم.

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. دجله چشمی است و فرات چشمی دیگر

دجله چشمی است و فرات چشمی دیگر
اسماعیل وفا
دجله چشمی است و فرات چشمی دیگر

گریان در دو سوی ششصد هزار جمجمه
که تا ماه فرا رفته است
و خورشید را تاریک کرده ست
و فراتر می رود.و فراتر می رود
دجله فریادی است
و فرات فریادی دیگر
که نه تیمور چنین برجی برافراشت
و نه هلاکو چنین مناره ای
تا بر فراز آن فقیهان طلوع تاریکی را نوید دهند
و جهانداران زیبائی دموکراسی را
از مجموعه منتشر نشده آتشکده
ابیست و یک اوت دو هزار و هفت

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۷

راز کعبه. غزل. اسماعیل وفا. 1368

راز کعبه. غزل. اسماعیل وفا.

خانه پيداست ولي صاحب كاشانه كجاست
گنج رازي كه نهان است در اين خانه كجاست
گنج گر يافتي اي عزم سفر كرده بپرس
گوهر اعظم دردانه يكدانه كجاست
اي رفيقان چو در ان خانه بپرسند زمن
عاقلان كولي خنياگر بيگانه كجاست
برسانيد زمن عرص سلامي به ادب
خانه اي در خور طوف من ديوانه كجاست
كعبه سنگ است و منم مشت غباري ، ز طواف
حاصلي نيست بگو صاحب كاشانه كجاست
منجمد گشتم از اين عقل و ازين دين يارب
ز جنون جامي و آن كفر به ميخانه كجاست
هر كسي با هوسي چرخ زنان است اگر
كعبه اين است در اين باديه بتخانه كجاست
تيره دل رفته سيه جان زطواف امده اند
كو خليل و تبري ضربه جانانه كجاست
كعبه در سينه دلسوختگانست وفا
تپش سينه بگويد كه خدا خانه كجاست
1368

چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۷

غزل. رقص. اسماعیل وفا

غزل رقص. اسماعیل وفا

شب درآمد چو شمع سوزان شو
ناب شو آفتاب عريان شو
پيرهن را رها نمودي و تن
با تو مانده‌ست، تن رها، جان شو
دود شو دود گرم خاطره‌ها
به نگاهم برآ و رقصان شو
جام شو باده باش مستي شو
گاه رؤيا و گاه هذيان شو
گيسوان را پريش كرده چه سود
همچو گيسوي خود پريشان شو
در ميان هزار شعله ي راز
سايه سان آشكار و پنهان شو
تيره تر شو چو شب چو سايه چو وهم
شعله شو شور شو درخشان شو
دف و كف شو نوا و ناز و نياز
همچو رودي زقله ريزان شو
جان عصيان و شور و طغيانم
جان طغيان و شور و عصيان شو 1368

جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۸۷

ارزو. اسماعیل وفا

آرزو
اسماعیل وفا یغمائی
بوي جوي موليانم آرزوست
ياد يار مهربانم ارزوست
»
آبي پر موج درياي خزر
جنگل مازندرانم آرزوست
نيمه شب كرمان و رود اختران
آن شكوه آسمانم آرزوست
شهر شيراز و زحافظ يك غزل
جامي از پير مغانم آرزوست
يك سفر تا خاك تبريز و سهند
بيشه ستار خانم آرزوست
پرتو مهتاب را بر زنده رود
اصفهان نصف جهانم آرزوست
باز در آن باغ در دشت كوير
آن غروب بيكرانم آرزوست
در ميان راه «جندق» تا به «خور»
بانگ ناي ساربانم آرزوست
« گرمه» و«ارديب»و«خنج»و«دادكين»
«آبگرم» و«مهرجان»ام آرزوست
اي وطن از موج عمان تا ارس
از خزر تا سيستانم آرزوست
آن هواهاي عبير آگين پاك
وآن زمين پرنيانم آرزوست
سوخت دل از سوز درد و داغ خلق
نعره پير و جوانم آرزوست
كاوه را با بيرقي از آذرخش
آرش و تير و كمانم آرزوست
رقص مردم رابه هر كوي و گذر
فارغ از اين و از آنم آرزوست
تا بلرزد خانه ها را سقف و بام
بر زمين رقصي چنانم آرزوست
باربد مردم ز غم دستي بر آر
گوشه جامه دراتم آرزوست
شهرزاد قصه ها بشكن سكوت
يك كلام از آن دهانم آرزوست
كي هزار و يكشب تو در سحر
رنگ بازد آن زمانم آرزوست
تو بگو افسانه ما را كه من
تا بگويم صد زبانم آرزوست
اي وطن چون رزم مردم در رسد
يك جهان آتشفشانم آرزوست 1372

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا.ولایت فقیه

ولایت فقیه
اسماعیل وفا یغمائی
بیست و هفت نوامبر دو هزار و هشت
هر شب هزار شمشیر
هر شب هزار نطع
در خوابهای من، بیدار می شوند
هر شب،
صدها هزار کشته
با چهره های روشن و تاریک
در اشکهای من پدیدار می شوند
در طول شب، هر شب هزار طبل
هر شب هزار دست بریده بر طبلهای خونین
هر شب هزار شمشیر با کشتگان بی سر خود در رقص
بر چار سوی و شش جهت خوابهای من آوار میشوند
با چشمهای بسته و بیدار می دانم
خوابست و خواب نیست وگر چشم واکنم
باری هزار شمشیر
باری هزار نطع
باری هزار، صدها هزار کشته
و خواب من هنوز بپایان نیامده ست


پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. ترا دوست دارم ای محبوب.



ترا دوست دارم ای محبوب
اسماعیل وفا یغمائی
دوازده نوامبر دو هزار و هشت
تابلوی ضمیمه از کارهای اسماعیل وفا
ترا دوست دارم ای محبوب
ای معشوق، ای زن
تا نه نیمی از جهان
بل تمام جهان را ، تمام آدمیان
را دوست داشته باشم


ترا دوست دارم ای محبوب
تا تمام زنان را دوست داشته باشم
حتی زنانی که مرا ترک کرده اند
و زنانی که ترکشان گفته ام


ترا دوست دارم ای محبوب
تا طبیعت را
و جان زنانه طبیعت را دوست داشته باشم
طبیعت را که می روید وبارور می شود
طبیعت را که می زاید و میبخشد و میپرورد
چون زنی، مادری، معشوقی، خواهری و یا دختری
طبیعت که ما را چون مادری از آغوش خود بر می آورد
چون زاده می شویم
و طبیعت که ما را در آغوش می کشد
چون میمیریم



ترا دوست دارم ای محبوب
تا صلح را دوست داشته باشم
چون لبخند تو
تا زیبائی و مهربانی را
چون رخسار و گیسوان و دستان تو
تاشعور را
چون اندیشه تو
و تا طعمهای جهان را دوست داشته باشم
چون طعم لبان تو و طعم پوست تو


ترا دوست دارم ای محبوب
تا بتوانم ترا دوست داشته باشم
و بتوانم خود را بشناسم و دوست داشته باشم
ترا دوست دارم ای محبوب
تا بتوانم ببینم و بشنوم
ببویم و لمس کنم و بچشم
تا بتوانم شاعر باشم و خاموش نمانم
و مردان شعرهای مرا
در گوش محبوب خود زمزمه کنند
و زنان را دوست بدارند
ترا دوست دارم ای محبوب....ا

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا یغمائی. زورق مست



زورق مست(غزل)ا
اسماعيل وفا يغمائى


اى بسا راز پر از شعله كه اندر دل ماست
در دل ماست كه در آتش دل منزل ماست
محرمى نيست كه گوئيم به او قصه، دريغ
آنكه آسانى ما زوست همو مشكل ماست
تا كه از تهمت سجاده كشى پاك شوم
گوشه ميكده ها باده كشى محمل ماست
وآنكه پنداشت ملولم زملامت، اى دوست
به دوچشمان تو سوگند كه او غافل ماست
ما همان زورق مستيم كه هستيم اگر
چشم توفان خروشان جهان ساحل ماست*
اى نمكناز دلآويز كه با نوش لبت
ز ابتدا يكسره آميخته آب و گل ماست
اى كه خال و خط وآنى كه نهان در رخ توست
مرهم اين دل وبر دل نمك و فلفل ماست
گر تو هم زاده ى آن بوسه ى صبح ازلى
تا ابد شورش وعصيان گران حاصل ماست
گيرم اى دوست( وفا) سوخت ولى بعد وفا
هركه از عشق سخن گفت بدان حامل ماست
پانزده اوت 2005 ميلادى
*جهان در اينجا به معنى جهنده

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. بی شک که حسین یک سیاه خوبست

چند رباعی
بی شک که حسین یک سیاه خوبست
اسماعیل وفا
ششم نوامبر دو هزار و هشت


قومی مترقصند از برد حسین
جمعی متاسفند بهر مک کین
بشنو تو ز تربت مصدق این بانگ
کای هموطنان راه نه آنست ونه این
****
آزادی اگر میسر آید به سئوال1
مضحک شودا حکایت استقلال
زآمریک اگر بخت وطن باز شود
از بهر چه شه رفت! زبان من لال
***
شاهی داشتیم خوب و امریکائی
بهتر ز همه شهان!!به آن زیبائی
گفتیم که مرده باد! چون نوشیده
با کارتر و فورد و نیکسون، او چائی
***
شاهی داشتیم مثل یک دسته گل!ا
در چند زبان مسلط او چون بلبل
هر جا که سفر نمود او هر شاهی
از بهر شه ما بزدی طبل و دهل
***
شاهی داشتیم! بهتر از هر ملا
در محضر او همه بزرگان دوللا
گفتیم که باید برود زیرا شاه
در پنتاگون،خم شده در پیش سیا
***
حالا چه شده ز بعد سی سال دراز
گویا که نهاده گربه ای بیضه ی غاز
تا غافل از، قدرت ملت به حسین
یا قبله مک کین نهم روی نیاز
***
بی شک که حسین یک سیاه خوبست
خوش هیکل و خوش صحبت و بس محبوبست
اما بخدا نهایتا آملا
از همت ما ، نه آن سیا مغلوبست
***
بر خیز که دست یکدگر بفشاریم
دست از لج و هی منم منم بر داریم
همگام به زیرپرچم ملت خویش
از شب به سحرگاه قدم بگذاریم
***
آزادي ! اي خجسته كار آزادي
نام تو پيام پاك خلقان باشد
نام تو پيام و پرچم اين ميهن
گلبانگ و سرود خاك ايران باشد
***
دانم روزي ز گرد باز آئي
چون موج كبوتران به پرواز آئي
ويرانه كني هر آنچه بند و زنجير
با هر كه شكسته دل تو دمساز آئي
***
آن دم كه به هر گذر بغرد توفان
در يا شود و به پاي خيزد ايران
آن لحظه شود پديد، عريان عريان
زيبائي خلق من ميان ميدان
سئوال یعنی گدائی کردن و سائل یعنی گدا
سه رباعی آخر از سروده های گذشته است

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. روزی بر این سرزمین

روزی بر این سرزمین
اسماعیل وفا یغمائی
از کتاب منتشر شده ماه و ساز دهنی کوچک
روزي بر اين سرزمين نسيمي سبز خواهد وزيد
نسيمي فراخ و خنك
كه ذرات نور در آن مي‌غلتند
و بيابان سبز خواهد شد
و چشمةخشك خواهد جوشيد
و پرندگان سنگ شده پرواز خواهندكرد
و خورشيد و ستاره و ماه
از جداول ناشناس رها خواهند شد.
**
روزي بر اين سرزمين
بر تيزه هاي بي رحم هر سنگ
قلبهاي له شده تپيدن آغاز خواهندكرد
و هر رهگذر قلبش را در سينه خود باز خواهد يافت.
روزي بر اين سرزمين
شب
زيباترين شب ، خواهد شكفت
و ماه
بر فراز قله دور دست
ساز‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كوچك فراموش شده مرا خواهد نواخت
روزي بر اين سرزمين .
**
از تمام اشكهاي عالم خيسم
واز تمام فرداهاي عالم روشن .

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. عشق


عشق
اسماعیل وفا یغمایی
اول نوامبر دو هزار وهشت
که بودم
بسی سالها قرنها در کرانی
یکی دشت بی حاصل بی نشانی
به زیر یکی گمشده آسمانی
نه در آن سرودی
نه آواز رودی
نه اندر اجاقی در آن، رقص آتش در آغوش دودی
نه بود و نبودی،
و تو آمدی عاقبت
همچو ابری که لبریزآواز وباران
و باریدی وبنگر اکنون
ز هر گوشه ام جویباری غزلخوان
و آغوش من ای گل از معجز عشق
بهاران و روییده در آن
هزاران گلستان.

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا یغمایی. عمامه های سرخ. به یاد دکتر زهرا بنی یعقوب

عمامه های سرخ
اسماعیل وفا
در انده دکتر زهرا بنی یعقوب
سی و یک اکتبر دو هزار و هشت

نه سبز
نه سپید
نه تاریک
عمامه های سبز و سیاه و سپید را
از کله های خود بگشائید
عمامه های سرخ بپیچید
عمامه های سرخ بیچید
عمامه های سرخ بپیچید
عمامه های خیس، که خون میچکد از آن
زیرا که دیرگاهیست
دریای خون مردم ایران
از سنب و ساق وزانو و دست و دهانتان
بگذشته و به فرق رسیده است
نه سبز
نه سیاه
نه تاریک
عمامه های سرخ بپیچید... ا

پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا یغمایی. در ستایش ارتداد

در ستایش ارتداد
اسماعیل وفا یغمایی
سی اکتبر 2007

آه اگر بدانید و بدانند
مرتدان زیباترین خدا پرستانند
آنان که تاریکی آسمان را بر نمی تابند
چون آذرخشی درخشان
و آنان که درنگ وسکوت را شایسته ایمان نمی شناسند
چون تندری خروشان
تکاوران آشفته یال صخره کوب فرا رونده
بیزار و اندوهگین از گله نشینی گاوان و گوسفندان
جویندگان راهی نو تا آسمانی تازه و خدائی
که ارتداد راه است
فراتر از معابر فرسوده و فرساینده
و آه اگر ارتداد نبود،اگر ارتداد نبود
نه دریچه ای بود و نه دری
نه آسمانی و نه بال پروازی
نه تندری که سکوت فرسوده را بشکند
نه آذرخشی که ظلمت را بسوزد
نه نسیمی، توفانی
که این همه عفونت را بروبد
و ما می ماندیم وجهانی
که در پوسیدگی پایدار می پوسید
و جمجمه هائی که در آن ظلمت بی زوال می چرخید
آه اگر بدانید و بدانند
مرتدان زیباترین خدا پرستانند…

اسماعیل وفا. نماز شب



نماز شب
اسماعیل وفا یغمائی
سی اکتبر دو هزار و هشت

نماز گزاران
دیریست نمازشان را
به درگاه خدا، ادا کرده اند
و به سفر رفته اند
امام اما با چشمهای بسته همچنان در نماز است
با چشمهای بسته که شب و ستاره ها در آن آرمیده اند
غافل از آنکه دیریست
خورشید در آسمان و آدمیان و زمان دمیده است
و ساعتها گذشته است
وروزها و هفته ها گذشته است
و ماهها گذشته است
و سالها گذشته است....ا

شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۷

در خلوت زاهدان اثنی عشری.رباعیها. اسماعیل وفا یغمائی



در خلوت زاهدان اثنی عشری
ای دوست اگر تو هم به غفلت گذری
هشدار که«عین»عشری«حا»نشود
چون شیخ شود عالم اثنی حشری
******
زآن پیش که خلق کوبدت سر بر سنگ
با شعر بر آورم ز نامت صد ننگ
تنها نه زنام تو که از آئینت
این معجزه ی دروغ صد گله دبنگ
***
الدنگ تر از تو، دانی ای شیخ کجاست؟ا
آنکس که هنوز در پی این رؤیاست
کز بعد چنین سیاهی سی ساله
آئین تو رهگشای راه فرداست
***
هر چند که از پایه، تو بی آئینی
آئین تو عین تو، تو عین دینی
دو آینه اید ، رو به رو،در این دو
دین روی تو و تو روی دین می بینی
***
حاشا که خدا،خدای شیخان باشد
هر چند که نام او به قرآن باشد
گر اوست خدا بگو به من ای زاهد
با او چه نیاز،هان! به شیطان باشد
***
ایران اگر از دین تو جارو گردد
گر این همه ارتجاع پارو گردد
اسرار چنین تنقیه تاریخی
روشن شود ونتایجش رو گردد
بیست و پنجم اکتبر دو هزار و هشت

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

مزموزما جهانست با آیه های روشن

 غزل
اسماعیل وفا یغمائی
بیست ویکم اکتبر دو هزار و هشت

چون می حرام گشته، ما در پی شرابیم
چون دین شیخ از بن،منگ می و خرابیم
ای مومنان بدانید، ما خیل ملحدانیم
دور از طریق شیخان، فارغ ز منجلابیم
بی خانمان چو بادیم، سرگشته همچو ابریم
در زندگانی آتش، در مرگ بو ترابیم
این ارتفاع کاین دین، ما را حواله فرمود
ارزانی غرابان،یا شیخ! ما عقابیم
آنسوی کفر و ایمان، ما راست دشت پرواز
بگذار تا بگویند،گمگشته در سرابیم
بهر خدا رها کن ، ما را به راه باطل
کزبوی مذهب تو، ما در پی گلابیم
چون مسند صداقت، بالاتر از شهادت
در راه صدق باری،فارغ ز هر نقابیم
پیغمبران خویشیم، فارغ ز هر رسالت
در عالم حقیقت بیرون ز هر حجابیم
نی خوانده خط انجیل،نادیده طرح تورات
نی رفته راه قرآن، بی دین و لاکتابیم
مزمور ما جهان است، با آیه های روشن
اومنعکس به ما شد، مااندراو به تابیم
بی مسجد و کنشت ایم،بی دیر و بی کلیسا
نی از ابو قریشیم، نی از بنی کلابیم
نی درپی اذانیم، نی بانگ شاد ناقوس
ما بندگان بانگ چنگ و دف و ربابیم
با ساغری لبالب، گرد خمیم چرخان
وندر طواف باده، مستانه میشتابیم
حاجی ز کثرت زر، شد واجب الزیاره
وز کثرت خماری ما واجب الشرابیم
حاجی به گرد کعبه،چرخان و می طوافد
ما گرد روی و موی معشوقه می ثوابیم
هان بوسه بر لب یار، به یا که بر رخ سنگ
یارب سؤال خود را دیریست بی جوابیم
راه صواب رفتن، عین خطای ما بود
اندر ره خطا نک،اندر پی صوابیم
ما در خدا نهانیم، در ماست او پدیدار
بنگر
«وفا» که اینک نابیم، ناب نابیم

اسماعیل وفا.وخدای بهائیان

و خدای بهائیان است
اسماعیل وفا یغمائی
برای هموطنان ارجمند و شریف بهائی
بیست و یکم اکتبر دو هزار و هشت
چون خورشید
که بر همگان یکسان می تابد
چون ماه
با برفهایش و نقره های همگانی اش
چون رود که همه را سیراب می کند
آدمیان را و پرندگان و جانوران و درختان را
و درختان پر بار کناره آن راه و کوه
در رهگذر پاکیزه ترین بادهای جهان
که هیچگاه نه نام مرا می پرسیدند
و نه آئین مرا، نه نام شهر و سرزمین مرا
و با سیبها و زالزالکهایشان
کوله بار مرا پر میکردند
من خدا را این چنین شناختم
فراتر از بت کوتاه قامت شما
بتی که نام خدا بر او نهاده اید
و زیباترین فرزندان این ملت را
در پایش سر بریدید و سر می برید
و این چنین است خدای من
خدای تمام جهان و مردمان و جانوران و درختان
که خدای کلیمیان است چون کلیمیان را به ستم می کوبید
در معبدشان به نماز می ایستم
و خدای بهائیان است
چون زندگانشان را به جور می کشید
و مردگانشان را به ظلم می آزارید
در محفلشان به نماز خواهم ایستاد
و خدای مسیحیان است
که به زندانشان کشیدید و کشتید
زنار میبندم و ناقوس می نوازم
و خدای زرتشتیان است
که کهن کدخدایان این دیارند و از شما در آزار
هوم خواهم نوشید و آتش خواهم پرستید
و خدای همگان را خواهم پرستید همگان
جز این کژ و گوژ و پست و پلیدی که شما می پرستید
جز این طرار وقیح اجنبی گندناک،خصم شاب و شیخ این میهن
جز این دزد بی شرم عشق و اندیشه
جز این مکنده سیری ناپذیر پروار شونده
جز این نفس و نفس دروغ و دغا و دغل
که تن های ما را درید
و روانهای ما را گزید و مسموم کرد
وه که چه کژ و گوژ و گول و پست و پلیدید
چون خدایتان که خدا نیست
و تردید نکنید تردید نکنید تردید نکنید
که زمین در زیر پایتان خواهد لرزید
زمین در زیر پایتان خواهد لرزید
زمین در زیر پایتان خواهد لرزید
تا بت در هم شکند
تا خدا چون خورشید و ماه بر همگان بتابد
و چون رود همگان را سیراب کند
و چون درختان پر بار کناره آن راه و کوه
در رهگذر پاکیزه ترین بادهای جهان.....ا

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. با ملایان

با ملایان
اسماعیل وفا یغمائی
دوازده اکتبر دو هزار و هشت


از خشم مردم جان به در نخواهید برد
حتی اگرچریکها هزار بار خلع سلاح شوند
زیرا هنوز و دیریست هر شب و سی سال
که ارواح غمگین مادران این سر زمین
برگورهای فرزندان مقتولشان
میگریند و لالائی می خوانند
زنده گانی که شما کشتیدشان.

از خشم مردم جان به در نخواهید برد
حتی اگر چریکها هزار بار خلع سلاح شوند
و این سر زمین
از این همه گند و لوش که شمائید
با موج انقلاب و آفتاب شسته خواهد شد
حتی اگر چریکها هزار بار خلع سلاح شوند
از خشم مردم جان به در نخواهید برد.

اسماعیل وفا. پرواز شبانه

پرواز شبانه
اسماعیل وفا یغمائی
دوازده اکتبر دو هزار و هشت
کسی نمیداند
که چگونه پرواز می کنم
هر شب
در زیر ستارگان
فراتر از مرزها و راهبندها
از اینسوی جهان تا آنسوی جهان
در میان باد و ماه و اشک
تا شعرهایم را ببارم و بگریم
بر آبها و خاکها وشنریزه های
بستر رودهای خشک
تا بجویم در تنهاترین کوچه شهری تاریک
کسی را که با کلماتی ایرانی آواز می خواند
تا دست بسایم بر آسمان و ستارگان
و گوش کنم صدای بادهائی را
که به زبان پارسی یا کردی یا ترکی و یا... آواز می خوانند
و تنفس کنم هوائی را که مرا پرورد
و مردمانی را که مرا پروردند
تا بگویم از پس اینهمه سال
دوست میدارم این سر زمین را
و کسی نمیداند
که چگونه پرواز می کنم
هر سپیده دم
از انسوی جهان
تا اینسوی جهان
تا سرزمینی که سر زمین من نیست
تا همچنان هوای غربت را تنفس کنم
و بگویم دوست دارم از پی این همه سال
میهن دور دستم را
کسی نمیداند
که چگونه پرواز خواهم کرد
حتی پس از مرگ
هر شب در زیر ستارگان
فراتر از مرزها و راهبندها

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. عاشقانه ساده روشن



عاشقانه ساده و روشن
اسماعیل وفا یغمائی

میپرسی که:1
چرادوستت دارم
و می گویم:1
چون آسمان باید سپیده دم
تمام زمردهای نهانش را اشکار کند
و آسمان باید شبانگاه تمام الماسهای درخشانش را
بر مخمل تاریکش بیاراید
چون مرغ خاکستری شب باید در نیمه شب بخواند
با خاکسترهایش
و خروس در سحرگاه با شعله هایش.1


می پرسی که:
چرا دوستت دارم
و می گویم:
چون ابرها باید ببارند اعجاز شان را
و زمین باید برویاند جادوی زوال ناپذیرش را
چون عقاب باید در آسمان بالهایش را بگشاید
و بز کوهی بر صخره ها سمهایش را بکوبد.


می پرسی که
چرا دوستت دارم
و می گویم
چون نه فیلها، که زنبوران عسل پروردگاران شهدند!
و نه ببرها ،بل گاوان فربه آفریدگاران شیر!
زیرا گربه خفتن را بیشتر دوست می دارد در روز
و سگ بیداری را شب



می پرسی چرا دوستت دارم
و می گویم
چون مردان باید زنان را دوست بدارند به شیدائی
وزنان باید مردان را دوست بدارند با شور
زیرا مردان را و زنان را و کشش جادوئی عشق را
نه قانون مفنگ موقت پر رقت مفتیان
بل همان قانون جاودان بر آورده است
که آسمان را در سپیده دم آبی
و در نیمه شب تاریک خواسته
و خروس را در سپیده دم
و مرغ شب را در نیمه شب به نوا
و ابرها را بارنده
و زمین را روینده
و عقاب را در اسمان
و بز کوهی را بر صخرها
و.........1
میپرسی چرا دوستت می دارم؟1
دوازدهم اکتبر دو هزار و هشت

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. اسمان نیز ورق خورده است

آسمان نیز ورق خورده است
اسماعیل وفا یغمائی
  • تنها نه صدای زنجیرها و زندانها
    تنها نه خون شهیدان و اشک اسیران
    تنها نه بادهای سوگوار
    که روزها و ماهها و سالها را ورق زدند
    تنها نه صدای فریاد چریکها و رگبارها
    که در این سی ساله آسمان نیز ورق خورده است
    حتی اگر ذهن تو چون کتابی کهن
    یا مثانه پیری سالخورد که حبس البول خود را گرامی میدارد
    بسته مانده باشد.ا

    مردمان را به شیادی بر رخ من مکش
  • مردمان زیبایند چون همیشه
  • مردمان را در بازارها بخود واگذار
    و بگذار تا تن جهان را بورزند ونو کنند و ورق زنند
    اما آنجا که رندان هوشیار جگر سوخته
    فارغ از اخم و تخم ابلهان سخت سر درمانده
    جان جهان و زمان را به نهان ورق می زنند
    آسمان نیز ورق خورده است
    راههای آسمان نیز ورق خورده است
    و خدای تو اگر چه هنوز در بازارها
    فضا را و ریه ها را ازحجم خود انباشته است
    دیریست سپری شده است
    حتی اگر ذهن تو چون کتابی کهن
    یا مثانه پیری سالخورد که حبس البول خود را گرامی میدارد
    بسته مانده باشد

    نگاه کن
    طلوعی دیگر را
    وصدای ورق خوردن جهان را
    زمین را
    و آسمان را
    چهارم اکتبر 2008

اسماعیل وفا. حدیث نا امیدی و نوامیدی


حدیث ناامیدی و نوامیدی
اسماعیل وفا یغمائی

شایدمن در راه به پایان برسم
به پایان خود و نه پایان راه
اما راه در من به پایان نخواهد رسید
به پایان خود و نه پایان من
و تمام حکایت نا امیدی تو و نو امیدی من این است
که من خود را با تمامت راه مترادف نمیدانم
وتونه خود را در راه
که دریغا دیریست دیریست
راه را در خود گم کرده ای

خسته ام وشاد
و در انتهای خود
ترانه ام را برای رهروان فردا میسرایم
رهروان فردا
بر راه فرداکه در رهروان فردا به پایان نخواهد رسید
چهارم اکتبر 2008.

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۷

گفتگوی شاعر و پیامبر. اسماعیل وفا

گفتگوی کوتاه شاعر و پیامبر
1
شاعر
من به حقیقت آسمان می نگرم
پیامبر
من به واقعیت زمین
شاعر
ایکاش تو به حقیقت آسمان می نگریستی
پیامبر
وتو به واقعیت زمین
2
پیامبر
من به حقیقت اسمان می نگرم
شاعر
من به واقعیت زمین
پیامبر
ایکاش تو به حقیقت آسمان می نگریستی
شاعر
و تو به واقعیت زمین
اول اکتبر 2008

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۷

دو غزل برای چشمها. اسماعیل وفا

اسماعیل وفا یغمائی
دو غزل برای چشمها
جادوان خموش
آه از اين چشم ها كه بي پرواست
لب به لب از شراب و از رؤياست
عسل آفتاب و تاري شب
روح دريا و لطف جنگل هاست
گر چه اين جادوان خموشانند
زين دو در جان ما بسي غوغاست
وه كزين ديدگان چها ديدم
وندر اين چشم ها چها پيداست
برگ و موج و درخت و سنگ و گياه
وآن لطافت كه در حرير هواست
من كافر به معجزات جهان
دارم ايمان كه معجزات اينجاست
هر كه رادر سرا ست اين اعجاز
وه كه از هر چه معجزات رهاست
شهر من جاودان و شادان زي
با چنين گنجها كه جمله تراست
با چنين گنجها كه جفتي از آن
روشنا بخش قلب و جان «وفا»ست

کرشمه تاریک
به يك كرشمه تاريك كز دو چشم تو خاست
هزار فتنة روشن به هر كرانه بپاست
به ماهتاب دو تاتار مست مي رقصند
كه نز خدا و نه از خلقشان دمي پرواست
خداي را منه از لطف ديده را بر هم
كه بي نگاه تو بي لطف وبي نمك دنياست
به تنگناي بقا گر هنوز بر لب من
ترانه ايست كز آن شور و شعله اي پيداست
در اين خيال بر آيد كه دانم از نگهت
هزار عطر به خاك و در آب و باد رهاست
تو مست ميگذري و تمام شهر به شور
زيك نظاره تو مشك بيز و عنبر ساست
در اين كرشمه فنا شد «وفا» و زمزمه كرد
خوشا فنا به نگاهي كه راز و رمز بقاست

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. آخرین پاسخ


اسماعیل وفا یغمائی
بیست سپتامبر دو هزار و هشت
1
به جستجوی خدا
تا پرسش اش را پاسخ گویم
با شیطان همسفر شدم
***
از هفت صحرا گذشتیم
هفت صحرای آتش
و خدا شعله می کشید
***
از هفت دریا گذشتیم
هفت دریای اشک
و خدا می گریست و موج می زد
***
از هفت آسمان گذشتیم
هفت آسمان آه
و خدا فرا میرفت
2
از هفت صحرای آتش
به هفت دریای اشک
تا هفت اسمان آه
و خدا آنجا بود
با تنهائی اش و زیبائی اش
و بیکرانه گی اش و جاودانه گی اش
و تنها پرسش جاودانه اش
***
کدام است مسجود تو؟ ا
میان آدمی و من
با ظلمتهایش و نورهایم
میان آدمی ومن
با آلودگی هایش و پاکیزگیم
میان آدمی و من
با ناتوانی هایش و توانائیم
میان آدمی ومن
با بی آئینی هایش و آئینم
میان آدمی و من
با زوالهایش و جاودانگیم
میان آدمی ومن
با.... ا
3
من آدمی را سجده بردم
و خدا را باز یافتم
و خدا شاید ندانست
که شیطان به من اموخته است
آخرین پاسخ را
با تجربه تلخ وگرانش..... ا



پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا . دو غزل

دو غزل
اسماعیل وفا یغمائی
از مجموعه غزل منتشر شده این شنگ شهر آشوب
تاریخ سرودن غزلها هزار و سیصد و شصت و هشت
1
در رهگذار گمشدگان غبارها
بر بادها نوشته بسي يادگارها
كز اين‌گذر‌،گذشته فراوان سوارو اسب
نز اسب ها رسيد خبر، نزسوارها
رفتند و گم شدند و از آنان فسانه اي
گرديده نقش در نفس روزگارها
بس كاروان گذشت و به جا ماند راه دور
پيچان چو دود در افق انتظارها
اي دل سراب باديه نفريبدت ز رنگ
با سبز و سرخ و آبي نقش و نگارها
كار زمانه نيست مگر كتف « بيور اسب1
كز آن دميده جنگل مسموم مارها
تيغ است و چرم و چهره‌ي دژخيم بي عصب
زنجير و بند و قامت خونين دارها
جز اشك گرم نيست روان آن جه بگذرد
بر چشم تشنه در خنك جويبارها
با اين همه به راه روانيم و در خزان
داريم بر جگر عطش نو بهارها
آن نو بهارها كه در آن باز بشكفند
در بوستان خاك بسي گلعذار ها
شد پتك ما زمانه ،«وفا» تا محك زند
در ژرفناي گوهر جانها عيارها
1/ ضحاک
2
گذشته آتش سوزان از اين بيابان ها
شكسته قافله ها در حريق توفان ها
به هر قدم ز ره دير و دور خسته دلي
دريده است ز جور فلك گريبان ها
غبار نيست در ان گرد باد مي پيچد
به آه در دل هر ذره اش بسي جان ها
هزار لجه‌ي خون در نهفت ابر نهان ـ
شده ست گر كه بگويند قصه باران ها
به هر گذرگه خونين بپاست بتكده ها
در آن شكسته دلان سر به پاي ايمانها
حذر كن از ره و بيره شناس شو اي دل
به معبري كه در ان رهزن اند رهبا ن ها
«وفا» زمدرسه بگذر به دشت ها بشنو
حديث راست ز آموزگار دوران ها

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا غزل

غزل
اسماعیل وفا یغمایی
پانزده سپتامبر 2008
در کولیان هزار دف مینوازد
هزار تنبور
و هزار ویلن مست
چون می نوازند کولیان.

در کولیان هزار شعله می درخشد
بر دلهاشان و بر دامنهاشان
چون می درخشند کولیان


مستی تو مست
و دستهای کوچکت
افراشته بر آسمان
و ستاره ها را جابجا می کند
تا بستری مهیا کند
دور از این همه غوغا
تادر آن جهان را
در یکدیگر در اغوش کشیم
وقتی که اجاقها خاموشند
و دفها و تنبورها و ویلنها
و ما میسوزیم و می درخشیم و می نوازیم
در یکدیگر
مستی تو مست...ا

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. معجزه و شعرهای عاشقانه


معجزه و شعرهای عاشقانه!
اسماعیل وفا یغمائی
من به معجزه باور ندارم
ومی دانم که شعرهای عاشقانه از بین نمیروند!
ومیدانم که ظاهرا معجزه و شعر عاشقانه بی ارتباطند! اما میدانم:
وقتی که تمام زندانهایتان را پر کردید
وقتی که در هر چهارراه دارها در زیربار جسدها خم شدند
وقتی که بیش از آنقدر که باید بکشید کشتید!
وقتی که تمام دستبندها بر دستها
تمام پابندها بر پاها
و تمام دهن بندهایتان بر دهنها سفت شدند
وقتی هر کوچه تنفروشی آشنا داشته باشد
و در هر خانه کسی خود را کشته باشد
وقتی امید نومید شد!و گرسنگی گرسنه!
وقتی که خائنان تمام خیانتها
ومزدوران تمام مزدوریهایشان را انجام دادند
وبا نشانهای افتخار بر سینه !به سن بازنشستگی رسیدند
وقتی که تروریسم پوست آزادیخواهان را از کاه انباشت
و آذین سالنهای مجلل کاخهای خود کرد
و قتی که بزک حماقت در آینه ها و باورها کامل شد
و ابلهان از بلاهت خود خسته شدند
و خداوند پالان مجلل مذهب را از پشت خود به زمین انداخت
و نفسی به آزادی بر آورد
و ما موفق شدیم که شجاع باشیم و احمق نباشیم
وپس از قرنها
نه هر گند وگه منبت کاری شده و توجیه شده وارائه شده
بلکه خدا را با تمام وسعت و زیبائی اش ستایش کنیم!
وقتی که تمام زد و بندها انجام گرفت
وقتی که تمام شاهان و شیخان
و روسای جمهورمشروع و معروف
بر فرازجسد آخرین نوزاد مرده سرزمین ما
به سلامتی بیضه های یکدیگر
ودر جمجمه های شهیدان مردم جام بر جام کوفتند!
وقتی شب به نهایت سفتی خود رسید
وقتی ستارگان تمام جارو شدند
وماه بر سینه آسمان میخ پرچ شد
و نگاهبانان
بر فراز برجهای کاخها و زندانها و گورستانها
شیپور آرامش را نواختند و چشمهایتان را بر هم نهادید!
در آن هنگام است
که در باغها
شیره درختان از ساقه ها خود را بالاخواهند کشید
پرنده ای خواهد خواند
و سرودی همگانی به اجباری بی شکست
این سرزمین را توفان خواهد کرد
وبی هیچ معجزه ای!بی هیچ معجزه ای،
وقتی استخوانهاتان شعله می کشد و می سوزد
آتش انقلاب را خواهید چشید
و خواهید دانست
شعرهای عاشقانه از بین نمی روند
تنها دگرگون می شوند!
حرفی به پولاد!
کلمه ای به آتش!
وکلامی به رگبارسلاح مردی یا زنی که
درب اتاق خوابتان را باز می کند
و اگر چه برای شما دیگر شنیدن آن دیر است
اعلام می کند
انقلاب شده است! ،

در گوشه این خیابان دور دست شب زده
من خسته و شکسته به معجزه باور ندارم
ومی دانم که شعرهای عاشقانه از بین نمیروند!
ومیدانم که ظاهرا معجزه و شعر عاشقانه بی ارتباطند! اما...
31 اکتبر6 20
0

سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۷

غزلی تازه برای رزمندگان اشرف. اسماعیل وفا یغمائی






غزلی تازه برای رزمندگان مستقر در اشرف
اسماعیل وفا یغمائی
نهم سپتامبر دو هزار و هشت میلادی

اینان که از نواحی توفان گذشته اند
دیری گذشته است که از جان گذشته اند
چون آتشی به پهنه ی خیزاب خون خویش
برلجه ها چو برق خروشان گذشته اند
بر خاک خویش تا که بر این خاک بوده اند
بر هر کویر تشنه چو باران گذشته اند
دور از وطن اگر چه ندانی ولی بدان!
در هر سحر ز شام غریبان گذشته اند
در آفتاب ظلمت غربت به راهها
در سایه های پرچم ایران گذشته اند
در سایه های روح شهیدان خاک خویش
افشرده بر جگر لب و دندان گذشته اند
با کس نگفته اند ز اندوه خود چو جام
با قلب خون و چهره ی خندان گذشته اند
از هفت شهرآتش و اندوه و اشک و آه
از کوه و دشت و بحر و بیابان گذشته اند
انصاف ده رقیب!خلاف تو روز و شب
تا این دم این دقیقه، نه آسان گذشته اند
جنگیده اند در شب وحشت چو برق سرخ
درنی نی دو چشم فقیهان گذشته اند
زین برقهای سرخ شریران خرقه پوش
از کوچه ها نهان و هراسان گذشته اند
دستش شکسته باد به دف انکه می سرود
این لولیان به منزل پایان گذشته اند
پیمانه ها بدست ! بپا! در صبوح صبح
کاینان ز سر، نه از سر پیمان گذشته اند
بادا «وفا» به یمن دعا ی صبوحیان
آید خبرکه جمله ز توفان گذشته اند

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۷

سرود هله ای ملت ایران. شعر سرود اسماعیل وفا یغمائی

  • سرود هله ای ملت ایران
    شعر سرود اسماعیل وفا یغمائی

    هله ای ملت ایران کوشش،هله ای ملت ایران جوشش
    هله ای ملت ایران خیزش،هله ای ملت ایران توفش
    هله ای کارگران،هله ای برزگران ،هله ای رنجبران، بر پا برپا
  • هله ای گرسنگان ، هله ای برهنگان، هله ای محرومان ،برپا برپا
    دست خود به دست هم دهید،از خزر گرفته تا عمان
    بر علیه ظلم ارتجاع،کرد و لر بلوچ و ترکمان
    بند دوم
    تا بکی سلطه ی ظلمت ای خلق
    تا بکی در شب محنت ای خلق
    تا بکی در کف این دژخیمان
    همه جا خانه ی نکبت ای خلق
    تا کی گرید همه دم ، در چنگ ظلمت و غم
    بشنو بانگ ایران بر پا بر پا
    تا بسوزد همه جا خشم سوزان شما
    خانه دژخیمان برپا بر پا
    جاودان خروش انقلاب، در ره خدا و توده ها
    سرنگون نظام ارتجاع، این بود خروش خلق ما
    تکرار بند اول
    هله ای ملت ایران کوشش،هله ای ملت ایران جوشش
    هله ای ملت ایران خیزش،هله ای ملت ایران توفش
    هله ای کارگران،هله ای برزگران ،هله ای رنجبران، بر پا برپا
    هله ای گرسنگان ، هله ای برهنگان، هله ای محروما ن،برپا برپا
    دست خود به دست هم دهید،از خزر گرفته تا عمان
    بر علیه ظلم ارتجاع،کرد و لر بلوچ و ترکمان
  • سرگذشت این سرود
  • سرود هله ای ملت ایران را در ابتدا دراواسط ماه تیر سال شصت در خانه ویلائی مهندس اشراقی در شمال شهر تهران با چند ترانه و سرود دیگر نوشتم. در ان روزگار که هر روز صبح خبر تیر باران دهها نفرجوانان و نوجوانان از رادیو پخش میشد ،شبها ومسلسل به دوش در هنگام نگهبانی در پشت پنجره طبقه دوم خانه و هنگامیکه صدای آژیرها ی گشتهای پاسداران وگاه تک تیرها و رگبارهای مقطع را در دل شب می شنیدم فکر میکردم روزگار من و رفقائی که در آن خانه مخفی زندگی میکردیم، (من وهمسرم و مجاهد خلق مهدی تقوائی وا(که سالها بعد راهی دیگر برگزید) و در ان ایام استخوان رانش دو تکه شده بود و امکان بردنش به بیمارستان نبود و دردی استخوانسوز را با صبوری تحمل می کرد ومجاهد خلق مهران صادق) چند روزی بیبشتر نخواهد پائید. بنابراین می خواستم چند سرود و ترانه از خود بیادگار بگذارم. این سرود نیز از زمره آنهاست.سطر اول این سرود از سروده های روزنامه نگار شهید کریمپور شیرازی است که از زمزمه های گاه و بیگاه پدرم بود و از کودکی توجه مرا بر می انگیخت .در گذر روزگار، پدرم نخستین الهام دهنده این سرود پس از تحمل رنجهای فراوان در گذشت. مهندس اشراقی در تهاجم سکته قلبی از دنیا رفت .سمیه دخترک دستگیر شده مهدی در تهاجم سرطان جان داد. ناهید همسرش در جدالی سنگین با بیماری خسته جان خود را به ساحل سلامت رسانید. من راهی دیگر را برگزیدم وهمسرم راهی دیگر و مهران صادق همچنان در کسوت مجاهدت در زمره رزمندگان اشرف است . بیست و هفت سال بعد این سرود در پشت هر کلمه خود مرا به یاد ان ایام می اندازد، ایامی که هنوز ادامه داردد و سرانجام و تنها و تنها با خروش مشترک ملت بزرگ ایران و تمام اجزائش از کرد و فارس و بلوچ و لر و ترکمان و ترک و عرب و مسلمان و نامسلمانش فرو خواهد ریخت . سه سال بعد از سال شصت این سرود با آهنگی از نادر مشایخی در وین اجرا شد و چند سال بعد با تنظیم مجدد وسیله محمد شمس باز سازی گردید.

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۷

لذیذ تر از گوشت کتف اهوان. اسماعیل وفا یغمائی


لذیذ تر از گوشت کتف آهوان...!ا
اسماعیل وفا یغمائی
نه آهوان بر مرغزاران چریده
نه تذروهای بر دامنه ها پریده
نه بره گان شیر مست جوان بر سیخ کشیده،
نه کبکان کوهساران تندر وخورشید
نه مرغابیان تالاب های ماه وسایه
و نه جوجه گکان دست پرورد،
که بر خوان خائنان آستانبوسان فقیهان
گواراترین، کباب چریک است! که:
دندانهاشان را میرخشاند!
آب بزاق از پوزه هاشان می چکاند!
گلوگاهشان ر ابه کشش می کشاند!
ومعده هاشان را به گوارش می رقصاند !.


لذیذ تر از گوشت کتف آهوان است!
گوشت
کتف
چریک
خسته و مجروح!،
[کتفی که بند کولبار سنگین، و تفنگ
چهل سال آن رافرسوده است،]
ولطیف تر ازگرده ی کبکان کوهی ست در ذائقه ی خائنان
پشتهای خونین از شلاقهای شاه و شیخ،
وعضلات ساقهای هزاران فرسنگ
هزاران فرسنگ! در راهها ی رنج درنگ نکرده،
و بدین طعم است برآتش شعله ور بارگاه فقیه
و در زیر دندانهای خائنان!
پاهای فرسوده در پوتین ها
و دستهائی که قبضه تفنگها را فشرد ند
تا گلوی مردم فشرده نشود
تا گلوی میهن فشرده نشود
تاگلوی آزادی فشرده نشود.


رفیقان!
سخن ازتفاوت رنگها وآهنگها نیست!
سخن از طول راه نیست!
سخن از چند و چون مقصد نیست
سخن ازخستگان وماندگان
و به راهی دیگر رفتگان نیست
[و حاشا و دریغا!ا
اگرخطا کنیم واین همه را به توجیه و بلاهتی دلکش
با خائنان بر خوان فقیهان نشستگان در هم آمیزیم]
سخن ازسهو و خطا نیست!
سخن از اشتباه نیست،
که گورستانهای جهان
لبریز کسانی است که دیگر اشتباه نمی کنند
ودیگر نیازی به پوزش خواستن ندارند
زیرا سالها و قرنهاست که مرده اند! ،
ومن اعتراف می کنم که خطا می کنم
زیرا که زنده ام! ،
و از خطای خود پوزش می طلبم
زیرا که زنده ام! ،
و خطای خود را تصحیح می کنم و فرا می روم
زیرا که نمی خواهم که بمیرم،
سخن از این همه نیست!ا
که از این همه و فراتر از این همه،
می توان در آنسوی مرزهای بیمار و بیرنگ اطلاق
وسعت یافت و رفیع شد،
می توان در پرتو آتش دردی مشترک
از آرمان و انسان و یزدان به تفاوت و تخالف
سخنها گفت
و چون سپیده دم فراز آید
یکدیگر را چون برادری یا رفیقی در آغوش کشید
و نگران بازگشت یکدیگر!
با سلاحی یا سرودی
به میدان دشمنی مشترک شتافت
که خدا و انسان و طبیعت را در سرزمین ما
به عفونت و چرک در نشانده است! ،
سخن از اینها نیست
که سخن از خائنانی است
و سخن از نظاره خائنانی است که در دهانشان
لذیذ تر از
گوشت کتف آهوان است
گوشت
کتف
چریک
مجروح....

هفده اکتبر 2006

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۷

هو حق علی مدد هو. اسماعیل وفا یغمائی

هو حق على مدد!هو!1

خورشيد در كسوف است، اشباح در هياهو
هو حق على مدد هو! هو حق على مدد هو!ا
شلاق را برآريد! آنك! چريك زخمى ست
كفتارها بتازيد! اينك گلوى آهو!
سمفونى سگان است، اوج و فرود «عوعو »ا
همراهشان گروه گرگان به ذكر« ياااوووووو»ا
شب منجمد، جهان سرد، از يك طرف وزد باد
وز جانبى وزد برف، ظلمت ولى زشش سو
هر صخره اى تو گوئى ، غولى فراخ شانه
در پشت شانه هايش، برق دو چشم لولو!!
هنگامه ى غريبى است،امدادى اى رفيقان!
گيجم زدست ملا، وز كاروبار يارو
اى كاشف المسائل، حل كن مرا تو مشكل
بهر چه بسته خنجر،اين مستطاب!! از رو؟
بر لب كلام ناموس! شارگ چنان طناب است!
زير عبا ولكن ، روى دو دست و زانو!!؟
با ما چرا به غرش، چون كرگدن شب و روز؟
با شيخنا چو كفتر، بهر چه « بغبغوغو؟»
گيرم كه درب ديزى بازست وخانه خالی است
اى گربه ى قرمدنگ ، آخر حياى تو كو؟!
اين چاقچور و چادر، از بهر حفظ اسلام!!
آن گردش سرين و آن پيچ و تاب ابرو
آن «قد قدا قدايت»! با شيخنا به خلوت
با ما چراــ فدايت! ــ هى « قوقولى قوقوقو؟»
نان و پنير مردم ، اى خرس گنده! بد بود؟
كه رفته اى سراغ ملا و مرغ و كوكو
اوضاع تو خرابه گيرم به آفتابه
خود را بسى بشوئى، اما تو مى دهى بو
گيرم كه ما تمامى، مرديم توى غربت
اما تو هم ندوزى تنبان ز بهر فاطو
اين كشتى فزرتى ــ يعنى حكومت شيخ ــ
بشكسته و فتاده ، مرگ تو! رو به پهلو
اينقدر دمب خود را، بر ريش او مكن بند
اىاولين نفر در، مابين هرچه هالو
ما گرچه عيبناكيم !،بارى قبول، اما
شد هر كه صيغه ي شيخ، او خائن است! خالو!
من گر چه اهل صلحم، با اهل بيت ملا
جنگ است تا به آخر،يا حق! على مدد! هو!
18 ژانويه 2006

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۷

متن سرود قهرمانان در زنجیر. اسماعیل وفا یغمائی

سرود قهرمانان در زنجیر. زندانیان سیاسی
اسماعیل وفا یغمائی
سال هزار سیصد و شصت و چهار


جاودانه، شد فسانه، بیم زنجیر و زندان
تا به رزم زمان، شد به هر سو عیان، نسل توفان
شب پرستان،گر به دستان، در حصارم اندازند
سینه ام گر درند، گر زهم بگسلند، بندم از بند
کی خلل یابد عزم مجاهد، در سیه چال ای دژخیم
کی فتد در دل تیرگی ها، آتش سوزان در بیم
قطره ها را هراسی نباشد، از نهیب توفانها
در دل شهر و کوه و بیابان، یا میان زندانها
از فلقها در شفقها، خون ما جوشان خیزد
چون آتشفشان، بر اهریمنان، آتش ریزد
صد هزاران، بیشماران، جان به کف اکنون یارالن
تا که پای افشریم، رزم دیگر کنیم، با دژخیمان
*****
تازیانه، بند و زندان، آتش سرخ و سوزان
عزممان نشکند، عهدمان نگسلد، ای جلادان
شهربانان باروی ایمان، شعله های یزدانیم
در حصار پلیدان چنان کوه، بی خلل بر جا مانیم
می تپد قلب خورشیدی ما، در دل ظلمت سوزان
تا بکوبد به ناقوس آتش، مشت سنگین را ایران
از فلقها در شفقها، خون ما جوشان خیزد
چون آتشفشان، بر اهریمنان، آتش ریزد
صد هزاران، بیشماران، جان به کف اکنون یارالن
تا که پای افشریم، رزم دیگر کنیم، با دژخیمان
*****
عمر ما گر، چون سمندر، طی شود اندر آذر
نسپرد نسل ما، جز راه توده ها، راه دیگر
قطره سان در حصار شریران، گر جدائیم از دریا
خشم امواج و نیروی توفش، کی جدا گردد از ما
زادگان حنیف کبیریم، از تبار آرشها
رهگشایان فردای ایران، از میان اتشها
از فلقها در شفقها، خون ما جوشان خیزد
چون آتشفشان، بر اهریمنان، آتش ریزد
صد هزاران، بیشماران، جان به کف اکنون یاران
تا که پای افشریم، رزم دیگر کنیم، با دژخیمان

دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۷

غزل رمضان. اسماعیل وفا یغمائی


غزل رمضان
اسماعیل وفا یغمایی
از مجموعه شعر منتشر شده در رسالت کبوتر و سیب

ميهن من چو سراسر همه ى روز شب است
نيمروز ار كه خورد روزه كسى، كى عجب است
نيست چيزى به سرا تا كه خورم، روزه ميا!*ا
كه ترا گربخورم ، نزد خدا مستحب است!ا
روزه داريم نه از نان كه ز «آزادى» و «عشق» ــ
دور مانديم و زاين، گرسِنه جان در تعب است
پاره شد رشته ى تسبيح شريعت اى شيخ!ا
كه سر رشته به دستان فقيهى جلب است
گشت پامال تجاوز همه ى هستى خلق
همچنان حضرت آخوند زشهوت عزب است
نيست عيبى كه مر اين خلق خدائى دارد
يادلى در شبى از شوق به شور و شغب است
نيست عيبى كه در ايران شده اين دين، فابريك!ا
يا كه اين، تحفه ى تاريخى قومى عرب است
مشكل ازفوج فقيهان سراپا شكمى است
كه يكى از «جبل آمل» دگرى از «حلب» است
گله اى تشنه، كه مى نوشد و مى بلعد و باز
همچنان دست و دهانش طلب اندر طلب است
ساقيا شادى آينده بده باده ى سرخ
گر چه صد قافله ى خون جگر در عقب است
كه رسد باز« وفا» را رمضانى كه در آن
رطب تازه ى افطارش از آن لعل لب است
12 اكتبر 2005

جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۷

متن شعر سرود آزادی/اسماعیل وفا یغمائی

متن شعر سرود ای آزادی
اسماعیل وفا یغمائی

ای آزادی/در راه تو/بگذشتم از زندانها
پرپر کردم/قلب خود را/چونان گل در ميدانها
خون خود را/جاری کردم/چون رودی در سنگرها
تا بشکوفد/گلبانگ تو/بر لبهای انسانها
راهت راهم/نامت نامم/ای آزادی آزادی
بی نام تو/از نای ما/کی برخيزد/فريادی
بی تو دنيا/غرق ظلمت/زندان فتح و شادی
ای آزادی/تا نور تو/گردد درهرسو تابان/
تا نگذارم/جان بسپاری/در زنجير دژخيمان
در توفانها/با اشک و خون/با تو می بندم پيمان
ای آزادی/نور خود را/برگورما بعد از ما می افشان
********
ای توده برپا تا فکند خروشت/به تن دژخيمان آذر
با مجاهد برخيز و به رزمی پيگير/تو رهايی را بازآور
برکن از جا سدهارا/ای توده چون توفان
چون دريا برخيز از جاخشماگين و غران
******
قطره قطره خون می چکد از رگانم/به ره خونين يزدان
تا شکوفد هرسو گل آزاديها/به زمين سرخ ايران
در راهت ای آزادی/فانوس خون ما
می سوزد تا بشکافد/ خورشيدت شبها را
*****
می سپارم ره سوی تو با خشم و کين/چو شهابی سرخ و سوزان
تا چو خورشيدی نور تو گردد آذين/به شب تاريک انسان
چون ناقوسی خشماگين/در قعر توفانها
میغری ای آزادی/ در خون انسانها
*****
ای آزادی/در راه تو/بگذشتم از زندانها
پرپر کردم/قلب خود را/چونان گل در ميدانها
خون خود را/جاری کردم/چون رودی در سنگرها
تا بشکوفد/گلبانگ تو/بر لبهای انسانها
راهت راهم/نامت نامم/ای آزادی آزادی
بی نام تو/از نای ما/کی برخيزد/فريادی
بی تو دنيا/غرق ظلمت/زندان فتح و شادی
ای آزادی/تا نور تو/گردد درهرسو تابان/
تا نگذارم/جان بسپاری/در زنجير دژخيمان
در توفانها/با اشک و خون/با تو می بندم پيمان
ای آزادی/نور خود را/برگورما بعد از ما می افشان