چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

پنجشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۶

امامزاده عبدالله/اسماعیل وفا یغمائی

امامزاده عبدالله
اسماعیل وفا یغمایی

آرميده در ميان شنها و بادها
با درها و پنجره ها وديوارهاى شكسته ا ش
و كبوتران فقيرِ تشنه ى خسته اش
دوستش دارم.


دوستش دارم
بازنجيرآويخته بردرگاهش
بى هيچ معنائى،
با آينه ها و شمعدانها وشمايلهايش
با شمسه هاى رنگين اش
و قفلها و فانوسها و گردسوزهاى غبار آلودش،
با ضريح فلزى فقيرانه و معجرهاى متواضعش
كه خاطره دستهاى غبار شده را مرور مى كنند
و خاطره چشمان سياه نخستين عشق مرا
و نگاههاى معصوم مارا
[كه پرواز كنان چون دو كبوتر از دوسو
دردرون ضريح
وبر فراز گور
يكديگر را عريان در آغوش كشيدند
و با بوسه هاى ديوانه خود
خواب سنگين پيرمرد مقدس مهربان را آشفتند.]


دوستش دارم!
باور نمى كنى ولى
با اين همه كافرانگى وافقهاى روشن وپاكيزه اش
مومنانه دوستش دارم!،
و هنوزبه پرتوهاى ماه
كه هر نيمه شب گنبدآجرى فرسوده اش را
با خشتهاى نقره و الماس كاشيكارى مى كند،
و به حمله دار با د
كه كاروان عطرهاى نخلها و ليموهاى دهكده مرا
به زيارتش مى آورد،
و به روستائيان
كه پيرمرد سبز پوش مقد سشان را در خواب مى بينند
و به روان سبز مادرم
كه هرشب از ستاره اى دورفرود مى آيد
تا آستانه اش را جارو كند
وهنوز وهنوز
در اندوه فرزند شهيدش بگريد
حسوديم مى شود.



فقيها مردا!**
دريغا
كه با اين همه رندى!
وجلوه درخالى خلوت خاتونان و جلوت خلائق، ***
ماجرا را نمىدانى
تو نمى دانى، از آن رو كه معصومانه رقت انگيزى،
كه با تمام بزرگى ات، حقيرى
و نمى دانى
كه من
نه چون كافرى
بل چون خدائى كه تمامى آفرينش خود را دوست دارد
فارغ ازفتواى فقيهى كه تو با شى
به تمامى هستى جهان، و اين تكه از آن،
كه دور از اويم
و شايد دور از او بميرم
از كفر و ايمانش
و پيدا و پنهانش
وشيطان و يزدانش
عشق مى ورزم،
و اگر روزى باز گردم
فارغ از طول مناره كجسازى كه موذن ناخوشاواز تو
بر فراز آن خداى عبوس وابله ترا ندا مى دهد،
سپيده دمى، پيرو صبوحى زده وزنده و زمزمه گر
و وضو گرفته در آبهاى تازه ى صبحنوش
با مشتى از خاك مردگانم در دست
به سلام عبدالله خواهم رفت
و به ادب از اواجازه ورود خواهم گرفت
بى آنكه اجازه دهم
[و بى آنكه او بخواهد]
طرح زندگى امروز و آينده مرا رقم زند
و به من بگويد:
حلقه ارادت كدام شيخ شرزه درشت شكم را بر گوش آويزم
و به من بگويد:
آب بهتر است يا شراب
يا زنى را كه دوست مى دارم
در تربيع اول بشناسم
يا پايان ماه،
و مداواى درد نشيمنگاه وسستى قضيب را
سيماب سلطانى بربيضه بمالم
و نعلين زرد در پاى افكنم.
****
فقيها مردا !
تو نمى دانى
از آن رو كه معصومانه رقت انگيزى
و نمى دانى
كه بادهاى زمان از آينده مى وزند
و از اين روست كه من از آينده
و براى آينده مى نويسم،
ونمى دانى
كه توديريست درگذشته اى
زيرا كه هنوز درگذشته اى!
ومن،
ناشناس
و با هزارچهره و نام
درآينده ام
اگر چه بر نطعم بنشانى
و به نوازش شمشيرمقدسى
كه تيغه اش ازخون روياهاى بى زنجير
وقلبهاى دوپاره شده خيس است
سر از پيكرم برگيرى،
ودرگذشت مرا بر هزار مناره ندا دهى،
امامزاده عبدالله

آرميده در ميان شنها و بادها
با درها و پنجره ها وديوارهاى شكسته ا ش

و كبوتران فقيرِ تشنه ى خسته اش
دوستش دارم.


دوستش دارم
بازنجيرآويخته بردرگاهش
بى هيچ معنائى،
با آينه ها و شمعدانها وشمايلهايش
با شمسه هاى رنگين اش
و قفلها و فانوسها و گردسوزهاى غبار آلودش،
با ضريح فلزى فقيرانه و معجرهاى متواضعش
كه خاطره دستهاى غبار شده را مرور مى كنند
و خاطره چشمان سياه نخستين عشق مرا
و نگاههاى معصوم مارا
[كه پرواز كنان چون دو كبوتر از دوسو
دردرون ضريح
وبر فراز گور
يكديگر را عريان در آغوش كشيدند
و با بوسه هاى ديوانه خود
خواب سنگين پيرمرد مقدس مهربان را آشفتند.]


دوستش دارم!
باور نمى كنى ولى
با اين همه كافرانگى وافقهاى روشن وپاكيزه اش
مومنانه دوستش دارم!،
و هنوزبه پرتوهاى ماه
كه هر نيمه شب گنبدآجرى فرسوده اش را
با خشتهاى نقره و الماس كاشيكارى مى كند،
و به حمله دار با د

كه كاروان عطرهاى نخلها و ليموهاى دهكده مرا
به زيارتش مى آورد،
و به روستائيان
كه پيرمرد سبز پوش مقد سشان را در خواب مى بينند
و به روان سبز مادرم
كه هرشب از ستاره اى دورفرود مى آيد
تا آستانه اش را جارو كند
وهنوز وهنوز
در اندوه فرزند شهيدش بگريد
حسوديم مى شود.



فقيها مردا!**
دريغا
كه با اين همه رندى!
وجلوه درخالى خلوت خاتونان و جلوت خلائق، ***
ماجرا را نمىدانى
تو نمى دانى، از آن رو كه معصومانه رقت انگيزى،
كه با تمام بزرگى ات، حقيرى
و نمى دانى
كه من
نه چون كافرى
بل چون خدائى كه تمامى آفرينش خود را دوست دارد
فارغ ازفتواى فقيهى كه تو با شى
به تمامى هستى جهان، و اين تكه از آن،
كه دور از اويم
و شايد دور از او بميرم
از كفر و ايمانش
و پيدا و پنهانش
وشيطان و يزدانش
عشق مى ورزم،
و اگر روزى باز گردم
فارغ از طول مناره كجسازى كه موذن ناخوشاواز تو
بر فراز آن خداى عبوس وابله ترا ندا مى دهد،
سپيده دمى، پيرو صبوحى زده وزنده و زمزمه گر
و وضو گرفته در آبهاى تازه ى صبحنوش
با مشتى از خاك مردگانم در دست
به سلام عبدالله خواهم رفت
و به ادب از اواجازه ورود خواهم گرفت
بى آنكه اجازه دهم
[و بى آنكه او بخواهد]
طرح زندگى امروز و آينده مرا رقم زند
و به من بگويد:
حلقه ارادت كدام شيخ شرزه درشت شكم را بر گوش آويزم
و به من بگويد:
آب بهتر است يا شراب
يا زنى را كه دوست مى دارم
در تربيع اول بشناسم
يا پايان ماه،
و مداواى درد نشيمنگاه وسستى قضيب را
سيماب سلطانى بربيضه بمالم
و نعلين زرد در پاى افكنم.
****
فقيها مردا !
تو نمى دانى
از آن رو كه معصومانه رقت انگيزى
و نمى دانى
كه بادهاى زمان از آينده مى وزند
و از اين روست كه من از آينده
و براى آينده مى نويسم،
ونمى دانى
كه توديريست درگذشته اى
زيرا كه هنوز درگذشته اى!
ومن،
ناشناس
و با هزارچهره و نام
درآينده ام
اگر چه بر نطعم بنشانى
و به نوازش شمشيرمقدسى
كه تيغه اش ازخون روياهاى بى زنجير
وقلبهاى دوپاره شده خيس است
سر از پيكرم برگيرى،
ودرگذشت مرا بر هزار مناره ندا دهى،
گوش كن!
درآينده ام من يا شيخ!
كه در آينده ام!
شا د و شنگرف و غلغل كنان
چون شراب فردا
در تاكهاى امروز
و نمى دانى كه آينده خواهد آمد
نه تنها با جامه هاى نو
كه با جسمى نو و جانى نو
رقصان و آواز خوانان
با تمام كاروانهايش وموسيقى چرخهاى ارابه هايش
كه ترا مى آزارد
وبا تمام ستاره ها
و خورشيدهايش
و تو نمى دانى

از آن رو كه معصومانه
و شكوهمندانه
رقت انگيزى
ابلها!
فقيها !
مردا!!.
23 مى2005

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*
امامزاده عبدالله امامزاده اى است كوچك و با ساختمانى فقيرانه اندكى دورتر اززادگاه من در روستاى گرمه در دشت كويرودر منطقه خور وبيابانك.
** از آنجا كه قصد توارد وجود ندارد بايد اشاره كرد كه اين تركيب زاده ى ابداع بامداد بزرگ(احمد شاملو) است كه در شعرى فرموده است: ابلها مردا!
*** جلوت هم وزن با خلوت معناى مخالف خلوت را دارد
**** گفتنى است كه بنا بر روايات منتقل شده توسط فقيهان سيماب سلطانى و نعلين زرد چنين خواصى دارند.

دوشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۶

در سفر استاد یدالله طاهر زاده



در سفر استاد یدالله طاهر زاده
اسماعیل وفا یغمایی
چه شد که ساز تو دیگر نمیکشد فریاد
ز بیستون نرسد داد تیشه فرهاد
انسان «کمیاب» شریف و آزاده، استاد ارجمند موسیقی یدالله طاهر زاده، نه چنداند دیرتر و دورتر از سفر فرزند جوان افتاده اش، موسیقیدان فقید منوچهر طاهر زاده،دامن از خاک برچید و رنج تن وانهاد وبه سوی نا پیدای ناشناسی دیگر رفت.تسلیت، اندک امکان زندگان است در سوگ رفتگان، به این دستاویز واین امکان بناچار، فقدان یدالله طاهر زاده را به خانواده و خویشاوندان ودوستداران و جامعه هنری ایران تسلیت می گویم و سطوری چند از یک منظومه را بدرقه راهش می کنم.
این شعر بخشی از منظومه ناتمام و منتشر نشده«هستی نیستی» است که سالها قبل در تلاشی برای شناخت فلسفی هستی نیستی،وجود عدم، آغازش کردم وهرگز نتوانستم بپایانش برسانم.با عرض تسلیت خاص به رفیق ارجمند دکتر حمید رضا طاهر زاده که اینک معنای هنر و توانمندیهای جان پدرش در پنجه و زخمه و ساز اعجاز آفرین او ادامه دارد این بخش از منطومه ناتمام را به خاطره استاد ش که در یک کلام باز هم تکرار می کنم از زاویه انسانی از مردان کمیاب روزگار بود و بسا رنجها را در روزگار سلطه استبداد سیاه اسلامی تحمل نمود تقدیم می کنم.
اسماعیل وفا یغمایی
28ژانویه دو هزار و هشت
.....
.......
درزیر، آفتاب، وبینائی
آیا «من»، «تن من»، یک «کلمه» است
مرئی و روان برچون سایه ای بر دیوارهای مکان و زمان
تا ببیندش و بخوانندش و بشنوندش
و آیا«جان من» یک «معناست»،معنائی ناپیدا
نهان در درون کلمه
تا کلمه، تا تن، معنائی داشته باشد
تن من هنگام که چون چخماقی بر تن تو میکوبد
تا آتشی از اعجاز را در تاریکی بر افروزد
آتشی که هر دو درآن میسوزیم و می سوزانیم
تن من که بر دارها فرا میرود یا به رگبار بسته می شود
تن من که در تابوتها به گورستانها میرود تا دوباره به خاک سپرده شود
تن من که می نوشد و می خواند و می گرید و عبور می کند
تن من که رنج میکشد با شانه های منقبض اش در خیابانهای غربت
تن من که نخلها و ستاره ها و چشمه ها و شنها و گورستانها را
با خود حمل می کند
........
....
****
بسیار می اندیشم
چه «کسی» مرا، تن مرا نوشته است
زنی جوان و مردی میانسال که در عطر انگورهای شهریور
وبوی نخلها و سمفونی جیرجیرکها و غبارهای ستارگان آسمان قدیمی
در هم آمیختند
یا آب و آفتاب و باد وخاک
که مرا نیز چون آنان بر داربست ناپیدای زمان
چون فرشی یا گلیمی کوچک بافتند
****
بسیار می اندیشم و میدانم
چه بر دیوارها و چه بر ستونهای سنگی یاد بود
وچه بر صفحات کتابها و دفترهای مشق دبستانی
سرنوشت کلمه جز «زوال» نیست
رود زمان جاریست
ایستاده در آبهای بی پایانش
و انبوه کهکشانهائی که درهر موجش به چرخشند
و درهر قطره اش شعله می کشند و میدرخشند
رود زمان جاریست
بر دیوارها و ستونهای سنگی یاد بود
و کتابها و دفترهای مشق دبستانی
و کلمات می خشکند و کمرنگ می شوند و می میرند
و ما
رها میشویم چون معنائی با بالهائی شاد
و برجا می مانیم در خاطرات کلمات دیگر
****
بسیار می اندیشم و می دانم
معنا را نمی توان نوشت
اما بسیار می اندیشم و نمی توانم بدانم
چه کسی نوشته است
معناها را
.......
.....
...

سه‌شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۶

شعری برای آزاده بوستانی

برای آزاده بوستانی
شعری خیلی ساده و ضعیف برای دخترکی که می شناختم

  • اسماعیل وفا یغمائی
  • در اینکه ملاهای حاکم پفیوزند
  • و در جنایت کم نظیرند شکی نیست
  • و در اینکه نوکرانشان،
  • آنان که به آخوندها پیوسته انداز خود آنها الدنگ ترند تردیدی نیست
  • و می دانم خیلی خوب می دانم همه گرفتاریم،
  • همه کار داریم! هزار جور ش راهم داریم
    انواع و اقسامش را هم داریم
  • اساسا سرمان را و برخی نقاط دیگر را هم نمی توانیم بخارانیم
  • و بقیه برایمان می خارانند
  • و همیشه تمام میزها پر از دستور روزو پرونده های رنگارنگ است
  • ونیز در اینکه من
  • یعنی اسماعیل وفا یغمائی
    شاعر خسته پنجاه و پنجساله
    که سی و سه سال از این پنجاه و پنجسال را
    علیه شاه وشیخ جنگیده ام،
    که البته ارزشی ندارد
  • می توانم شعرهای با وزن و قافیه
  • و بی وزن و قافیه وسپیدرا هم همچنین!با توانمندی بسرایم
  • شکی نیست
  • و نیز از بس کار دارم
  • نمی توانم گاهی وجدان انسانی ام را گرد گیری کنم
    وقلبم را وصله پینه کنم و زنگارهایش را پاک کنم
    و چشمهایم را آز غبارهای مقدس بشویم تا دیگران را ببینم
    و گوشهایم را از صداهای ملکوتی تنظیف کنم تا صدای دیگران را بشنوم
  • بازهم شکی نیست
  • و نباید هم البته شکی باشد
  • و نیز این که همیشه باید به کارهای خیلی بزرگ
  • و امور خیلی خیلی خیلی بزرگ فکر کنم
  • و اگر کسی در خیابان بغل گوش من داشت از گرسنگی می مرد
  • بگویم به من مربوط نیست و وظیفه من کارهای بزرگ بزرگ است
    در این هم شکی نیست
    و اینکه باید من همیشه هزاران فرسنگ جلوتر را ببینم
    آنسوی ستارگان را با فاصله میلیونها سال نوری
    آنجا که نوک پیکان تکامل که بنده با لبخندی بر لب
    سوار بر آن هستم و دارم کیف می کنم
    فش فش کنان درهر جا نه بدتر کهکشانها فرو میرود
    ولی زیر دست و پای خودم و نوک دماغ خودم را نبینم
    و نبینم که زیر دست و پایم چقدر له و لورده شده اند
    در این هم شکی نیست و نباید هم باشد
    چون من
    یعنی اسماعیل وفا یغمائی
    با این همه اهن و تلپ
    و هارت و پورتهای سیاسی و ایدئولوزیک
    و بیست و چند کتاب و رساله و غیره و غیره
    باید به امور خیلی خیلی خیلی خیلی بزررررگ
    و حتی از خیلی بزرگ بزرگ هم بزرگترفکر کنم
  • اما امشب حوصله ندارم دوستان
    حوصله ندارم به امور خیلی خیلی بزرررگ فکر کنم
    چون یک امر خیلی خیلی خیلی کوچک ذهنم را گرفته
  • یعنی بد جوری حوصله ام سررفته
  • هم از دست خدا و خلق
  • و هم از دست شما و خودم
  • واز دست این روزگار گه
  • و خوابم هم نمی برد که نمیبرد
  • زیرا دخترکی کوچک وسبزه را می شناختم
  • به سادگی آب و صمیمیت یک برگ
  • آنموقع ها پنج شش سالش بوددو سه سالی از پسرک من بزرگتر
  • گاهی میدیدمش که در کنار شمشادها ایستاده
    عروسک به بغل
  • و با جوجه کوچکی که جیک جیک میکرد بازی می کند
  • و یکبار هم دیدمش که در کنارخیابانی پر از تانکهای غران
  • با دستهای کوچکش برای چریکها
  • آنهائی که خیلی هاشان شهید شدند
  • گل و پرچم تکان می داد
  • زیر آفتاب پنجاه درجه مهر ماه عراق
  • گاهی به او شکلات می دادم
  • و گاهی موقع رفتن به سر کاردستی به سرش می کشیدم
  • پدرش را آخوندهای دیوث کشته بودند
  • و مادر و پدر خوانده اش هر دوچریکهائی شجاع بودند
  • دخترک در کنار چریکها بزرگ شد
  • به سختی سعی کرد بشکفد
  • اینجا و آنجادرس خواندبه این کشور و آن کشور سفر کرد
  • چند زبان را یاد گرفت
  • وعاقبت برگشت، در سن سیزده چهارده سالگی
  • تا در کنار چریکها بجنگد و چند سال جنگید
  • و صورت سبزه اش سوخته تر شد
  • و دستهایش ترک ترک شد
  • ودر میان سنگرها و تفنگ بدوش بالغ شد
  • و زیبائی و بلوغش را بخاطر مبارزه مهار زد و سوزاند
  • و سه چهار برابر یک سربازمعمولی در سنگرها دوام آورد
  • و بارها خطر از بغل گوشش گذشت
  • اما یکروز بالاخره از میان چریکها بیرون زد
  • نمیدانم به چه دلیل، هر کس دلیل خودش را دارد
  • خسته شد، برید، نکشید با به هر دلیل دیگر
  • وبیرون زد و رفت در کمپ امریکائی ها
  • تا شاید برود دنبال سرنوشتش
  • آنجا تنها جائی بود که می توانست برود
  • بعضی ها مدتی ماندند و رفتند زیر علم آخوندها
  • بعضی ها برگشتند و تفنگشان را دو باره برداشتند
  • سه چهر نفر راه بجائی بردند
  • او نه می خواست با چریکها بماند
  • و نه می خواست با آخوندها بسازد
  • و نه می خواست برگرددو نه راهی بجائی برد
  • سوخته و خاکستر شده می خواست برود دنبال زندگیش
  • و هفته ها و ماهها و سالها گذشت
  • و دری باز نشد
  • و امریکائی ها حوصله شان از دست مهمانهای بناچار
  • و مهمانهای بناچار هم حوصله شان از دست آمریکائی ها سر رفت
  • جنگ هم بود البته
  • کشت و کشتار هم بود البته
  • ملاقات با دیپلماتنها و تظاهرات
  • و قطعنامه و پیروزی هاو شکست ها هم بود البته
  • خطر حمله ایران به آمریکا!! و انفجار بمب اتمی هم بود البته
  • مسائل خطیر دیگر هم بود البته
  • که باید در شعرهای دیگر از انها صحبت کرد
  • و بدین علت البته کسی نمی توانست به یک دخترک تنها فکر کند
  • انگار او پشکلی است که از ماتحت خلقت اشتباها بر زمین افتاده
  • و اساسا جزو قازورات و فضولات و مدفوعات راه تکامل است
    در مملکتی که ظرف سه سال
    ششصد هزار نفر کشته شده اند
  • کی به فکر کسی است
  • و دخترک یک روز تصمیم گرفت برود
  • و با عده ای دیگر کاغذهائی را امضا کردند
  • و رفتند بختشان را بیازمایندو بختشان را آزمودند
  • در میان دندانهای شکارچیان
  • آخوندهاو صیادان مختلف الرنگ والشکل
  • ورئیس جمهور محترم عراق
  • وگروههای مختلف اپوزیسیون و آلترناتیو
  • ومرزداران سوریه و ترکیه و اردن و ایران
    وووووووووو
  • عده ای می گویند گم شده اند
  • عده ای می گویند به ترکیه رفته اند
  • برخی می گویند در زندانهای اربیلند
  • و بعضی می گویند در زندانهای اردبیل
  • و من در این شب لعنتی که مثل دست خر دراز است
  • دارم به سرنوشت اینها فکر می کنم
  • به سرنوشت دخترکی که از بیست و چند سال عمرش
  • تمامش را در آوارگی رنج گذراند
  • و پدرش را به رگبار بستند و کشتند
  • و خودش معلوم نیست در کجا مرده است یا زنده است
  • و می خواهم بگویم که
  • پناهنده بودن و تبعیدی بودن و چریک بودن
  • و اپوزیسیون بودن و آلترناتیو بودن و نویسنده بودن و شاعر بودن
    و تحلیل گر و تفسیر گر بودن و رهبری کننده و رهبری شونده بودن
  • و خواننده و نوازنده بودن و هر کوفت و زهر مار دیگر بودن
  • بدون آدم بودن!! بله بدون آدم بودن
  • دهشاهی نمی ارزد
    که از قدیم گفته اند
    سالی که نکوست از بهارش
    و ماستی که ترش است از تغارش
    پیداست
  • و من دارم فکر می کنم
  • اگر جای این دخترپسر من یا دختر سرکار گم شده بود
  • و معلوم نبود چه بلائی بر سرش آمده
  • الان نعره ما گوش خدا را هم کرده بودو خودمان هم کور نشده بودیم
    آهای ی ی ی ی
    در این شب لعنتی تاریک کثافت
    آهای کسانی که صدای منو می شنوین
    من اعتراف می کنم
    اسلام من چندان بدرد بخور نیست
    اما می گن مولا فرموده
    وای بحال شما اگه گوشواره از گوش زن کلیمی بکنن
    و شما از غصه نمیرین
    آزاده بوستانی متاسفانه کلیمی نبود البته و مسلمان بود
    و شیعه اثنی عشری و زیر لوای الله و محمد و علی
    و احتمالا گوشواره هم نداشته
    و چون مولا فرموده زن کلیمی این حکم شامل حال آزاده نمیشه البته
    وبخاطر کلیمی نبودنش نه اسرائیل و نه آمریکا از او حمایت نمی کنند
    و روزنامه ها از او نمی نویسند و آنتی ، آنتی سمیتیستها کمکش نمی کنند
    و در گرد همائی های چند ده هزار نفری از او نمی گویند
    اما من اینو میدونم با وجود کلیمی نبودنش
    از بیست و چند سال عمر
    نود درصدشو رنج کشید
    و شش هفت سالشو برای آزادی مملکت خودش جنگید।

    سی و یک ژانویه دوهزار و هشت میلادی
    عکس آزاده در سال دو هزار پنج و درکمپ