چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

خدائی تازه خواهد زد هستی.اسماعیل وفا یغمائی

خدائی تازه خواهد زاد، هستی
اسماعیل وفا یغمائی
هدیه به اهل عشق و عقل به مناسبت جشن عاشقان

شنیدم نیمه شب در حال مستی
خدائی تازه خواهد زاد هستی
رسولش عشق آئین اش محبت
پیامش نی خدا!هستی پرستی
***
شنیدم گفت:بسیاری رسولان
ز شغل خویشتن معزول گردند
پس از عمری، به کاری جز رسالت
به دستور خدا مشغول گردند
***
پس از آن چارده معصوم برحق
امامت را کند ممنوع مطلق
که بعد از این کسی برخون مردم
نراند با وقاحت باز زورق
***
تمام رهبران مذهبی را
کند مشمول قانون تقاعد
که تا در گوشهای خلق مسکین
نپیچد بعد از این آوای قدقد!
***
کتابی نو نویساند خداوند
نه بر کاغذ که بر اوراق جانها
وز ان اوراق برخیزد پیامش
ز جانها و ز دلها بر زبانها
***
سرآغازش به« اسم العشق» باشد
که ازآن در جهان خوشتر نباشد
از آن بر قلبها بنویسد آن را
ا«که حرف عشق در دفتر نباشد»ا
***
بفرماید بهشتی مردمان را
که آتشها به هر سو بر فروزند
پس از آزادی دوزخ نشینان
در آن آتش جهنم را بسوزند
***
بگوید تا که آن بیچاره شیطان
بیاید! پاک گردد او زتهمت
ببوسد شاخهای خسته اش را
ببرد هر دو را با تیغ رحمت
***
برویاند به فرقش زلفکی خوش
بجای شاخهای آتش افشان
چنان خوشگل کند او را که هر کس
ببیند گردد عاشق از دل و جان
***
نشاند در کنار خویش او را
پس از صدهاهزاران سال دوری
بگوید وقت دامادیست! شیطون!
تو آدم می پسندی یا که حوری
***
دهد دست ورا در دست آدم
نهد دست دگر در دست حوا
بگوید بعد از این با هم بر این خاک
سه تائی جانشین از جانب ما
***
نه تنها آدمیت هست لازم
که باید گاهگاهی شیطنت کرد
وگرنه عفو و رحمتهای ما را
بباید یکسره خرج ننت کرد!ا
***
پس از پایان هر کاری که باید
نهان گردد خدا در ذات هستی
که تا دیگر نماند مذهبی جز
محبت، عاشقی هستی پرستی
جشن سن والنتاین دو هزار و هشت میلادی

دوشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۶

به به از آفتاب عالمتاب.اسماعیل وفا یغمایی.





با مددی از شعر «عباس یمینی شریف» در کتابهای دبستانی
و بمناسبت دهه فجر وانقلاب پر شکوه اسلامی
بیست و دوم بهمن هزار و سیصد و پنجاه هفت
و پیشکش به خاطره امام راحل

 به به!! از آفتاب عالمتاب 
اسماعیل وفا یغمایی
1
شب تاریک رفت و آمد شام
شاه رفت و رسید شخص امام
بود در چاله ملتی و به چاه
با سر افتاد او زکله ی بام
رفته بود او کشد زدل تکبیر
یا کند بعد از آن قعود، قیام
که چنین شد مع الاسف! لکن
میشود؟ زیرکی کند اعلام 

بازشد دیدگان ما ازخواب؟ا
به به از!!آفتاب عالمتاب

 یکطرف ناله ی خروس سحر
که مرا خورد شیخ با سر و پر
یکطرف از خزر الی عمان
ریش و پشم است و اشکم و منبر
مرگ شنگول و زندگی گریان
از عمان گر روی به سوی خزر
خودکشی، مرگ، فقر و بدبختی
همه شکر خدا ست در اکثر 

باز شد دیدگان ما از خواب؟ا
به به!! از آفتاب عالمتاب
 

شکر ایزد که صیغه بسیار است
دیگ فحشا به هر گذر بار است
دختر خوب چارده ساله
پیر هشتاد ساله را یار است
چرس و بنگ و حشیش یا هروئین
توی هر شهر چند خروار است
از مزایای دولت اسلام
مملکت از لجن تلنبار است 

باز شد دیدگان ما از خواب؟ا
به به!! از آفتاب عالمتاب

دارها هر کرانه گشته علم
بند و زندان هزار و چند رقم
عصر تقتیل و رونق تعزیر
دور رجم و قصاص و آه و الم
عصر خاموشی صدای زنان
دوره بستن زبان و قلم
عصر ممنوع خنده! گریه کنید
گاه چون سیل وگر نشد نم نم

باز شد دیدگان ما از خواب؟
به به !!از آفتاب عالمتاب

 رفقا! انقلاب اسلامیست
بی نظیر و شبیه و بی تالیست
نمره اش در تمام مختصات
نه ده و پانزده که باشد بیست
میرسد وز تمام حد و جهات
به تمام جهات خواهد ریست
زین سبب بهره ها رسد به جهان
خاصه از جنبه ی محیط زیست

باز شد دیدگان ما از خواب؟ا
به به!! از آفتاب عالمتاب


 2
رفقا باز گشته دیده ما؟ا
به گمانم نه! جان ما و شما
ورنه سی سال بعد از این غثیان
شده بودیم زین بساط رها
ورنه اینسان نبد پراکنده
جمعی این گوشه عده ای انجا
ورنه هر کس نمیسرود فقط
راه ما، حزب ما! و رهبر ما!ا 

ای دریغا که مانده ایم به خواب
ندمید آفتاب عالمتاب
 

ماند پائیز و طی نشد این فصل
رفت سی سال و سوخت عمر سه نسل
راه طولانی فراق وطن
نرسید ای دریغ جانب وصل
چون نی دور مانده از نیزار
ناله کردیم هی بخاطر اصل
در سخن قهرمان حرف ز وصل
در عمل پهلوان یوم الفصل

ای دریغا که مانده ایم به خواب
ندمید افتاب عالمتاب
 

آن یکی گویدا که من! من! من
مرشد عالمم زمرد و ز زن
دومی گویدا که جز من نیست
هیچکس ناجی تمام وطن
سومین کس بنالدا که دریغ
ناطقان بهر وصف من الکن
من بگویم غذا چه شد؟گرچه
هفت دست است آفتابه لگن

کی شود طی خدا زمانه خواب
کی دمد آفتاب عالمتاب
 

دوستان دمب گربه ی تاریخ
نشود همچو گربه ی ما سیخ
زنده میماند ار چه این سرما
پای خود را زند به خاک چو میخ
میرسد تا که روزگاری باز
بزند نسل موشها از بیخ
گر نداری عزیز من باور
این تو واین صحیفه تاریخ 

که صدایش برد زچشمان خواب
کاید ان آفتاب عالمتاب

 گوید او آفتاب خواهد شد
یخ شب آب آب خواهد شد
بار دیگر خلاف دفعه پیش
راس راسی انقلاب خواهد شد
شیخ! خواهدزدن زترس گلاب!!ا
وقت عطروگلاب خواهد شد
میرمد شب! خروس خواهد خواند
بخدا آفتاب خواهد شد 

میشود باز دیدگان از خواب
اینک! آن آفتاب عالمتاب

ما گر از نسل پور دستانیم
یا که آرتور شاه و تارزانیم
گر که ملی گرا و یا کمونیست
یا مجاهد و یا مسلمانیم
گر از این کاروان عقب مانیم
یا خر خود به بیرهی رانیم
کاروان بهر ما نخواهد ماند
بهتر آن کاین حدیث را دانیم
بی من و ما که مانده ایم به خواب
می دمد آفتاب عالمتاب
وقت آنست تا که خنده کنیم
خنده بر ریش خویش و بنده کنیم
بعد از آن توی جاده ی تاریخ
گازکی داده چاق دنده کنیم
شاید از بعد این همه بازش
اندکی خویش را برنده کنیم
شیخنا را به سوی گورستان
برده و خلق خویش زنده کنیم

تا شود طی خزان و دوره ی خواب
بدمد آفتاب عالمتاب


دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۶

دعا/اسماعیل و.فا یغمایی




دعا 
اسماعیل وفا یغمایی

به نهان از نگاه مؤمنان
چراغي از كفر برافروخته‌ام
تا در تاريكي آن
سيماي روشن ترا به تماشا نشينم

در اشك مي خندم
درخنده‌مي‌گريم
چه حكايتي
چه حكايتي
از آنچه‌مي گويند وآنكه توئي

دريا در پيمانه نمي گنجيد
و خورشيد
درچراغدان
فرسوده ي‌
پر‌دوده‌ي
عتيق
مؤمنان! خود را درآينه‌نگريستند
خود را درآينه نگريستند‌و ترا نقش زدند
و لاجرم‌شباني‌كه‌عظيم‌ترين دنباله دار
كوچك‌ترين‌تازيانه‌ي‌تفريح‌اش
در چرانيدن‌گله‌هاي‌بره‌‌‌‌ هاي‌ ستارگان بازيگوش تازه زاد بود
و برزيگري كه معماي بذر حيات را در سكوتستان بي‌پايان افشاند
تا گياه برويد
پرنده بخواند
ابر ببارد
وآسمان آبي باشد،
[آن كه چراغ عشق‌را در خانه‌ي آدمي برافروخت
تاخورشيد بي پشتوان نماند
آن‌كه نان وجدان در خوان انسان نهاد
تا از آن در تقرب مدد جويد]

با وهم قیلوله رسولان غار نشین
وترتیل قاریان گاو آوا
در هيئت جلادي نا‌متناهي از آسمان به زمين آمد
تازيانه‌ و سنگپاره در مشت گرفت
تا بر گرده‌ي سارقي پريشان
و چهره‌ي زناكاري مسكين بنشاند
يا در خلوتي و نهاني
دو پرنده‌ي‌معصوم را
كه پيش ازلب‌ها
قلب‌هايشان را به اختيارتفويض كرده بودند
به دوزخ نويد دهد.

من اين همه را شا‌هد شدم
من ايمان را از آينه‌ها
و محراب‌ها
نياموخته بودم تا تاب آورم
[مرا پرنده ي گمنامي پيامبر شد
كه وارونه بر شاخسار با‌ران زده
به شادي
قطرات شبنم پر شفق را
مي نوشيد وبه‌آزادي سرود مي‌خواند]
رسولي نبودم من
تا از كتابي آسماني
يا معجزي
مددي بجويم،
شكستن آينه‌ ها راسنگي به كف نگرفتم
شعري سرودم،
در دست ديگران سنگ پاره‌اي شدم كافر
بر چهره‌ي ايمان‌ هاي عتيق
تا در آن سوي شكسته پاره‌هاي تباه
و در آن سوي سد آينه ها
جهان آينه‌اي باشد
تا مگر گوشه‌ي ابروي ترا
اي زيبا
در هلال ماه
به تماشا نشينند.

گاهي به‌سراغ من آي
تا از ستارگانت برايم بگوئي
تا ستارگانت را در شعرهايم بنشانم
و شعرهايم را برايت بخوانم
گاهي به سراغ من آي
پيش از آنكه بشكني و بازم آفريني
.