چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۷

کتیبه ای بر دیوار تاریکترین شب.اسماعیل وفا یغمایی



کتیبه ای بر دیوار تاریک ترین شب
اسماعیل وفا یغمایی
میروید ای رفتگان!ازیادها در بادها
یادهاتان نیز خواهد گشت پاک از یادها

اینک استاده میان موج خون ملتی
در حصار دیوبانان، همچنان شدادها-

کنده ها و نطع ها و دارهاتان گرم کار
تشنه ی گردن تبرهائی که از پولادها

برکشیده قلعه های جورتان سر تا به عرش
بر تر ازقصر ثمود وکاخهای عادها

خیسخورد خون خلق است این بنا اما، اگر
افشرد بر سنگ ظلمت پای در بنیادها

میوزد در هر گذرگاهی به اوج هر صلیب
گیسوان خونچکان رادها، آزادها

گیسوان صدهزاران دخت و پور این وطن
کشتگان تیر در خردادها، مردادها

بشنوید! این غرش خونست اندر کام مرگ
همچو رودی در پی میعاد با میلادها

خون ماه و ماهتاب وخون بلبل خون گل
خون آب و آفتاب و سروها! شمشادها

خون آئین و مروت خون رحم وعاطفت
خون لبخند ومحبت، وای از بیدادها!

خون لیلی خون مجنون خون عشق و زندگی
خون بابک خون آرش، کاوه ها، فرهادها

چیستید ای مردگان گور زاد گور زی
در ره طراری خون برترین فصا دها

تا وزد گند شمایان بر حیات ملتی
اهرمن را با شما اهریمنان امدادها

بشنوید از من حکایت را که: بادی برگذشت
تا به دوران من و ما از زمان مادها

هرکجا او استخوانی یافت از فرعونها
یا که خونی خشک گشته در رگ جلادها

هرکجا او یافت رسمی از توحش یا که جست
درشرارت، مکتبی دارای استعدادها

هرکجا او د ید تصویری پر از گرد و غبار
ازخدایان جهانٍ عصر استبدادها

برگرفت و کرد تخمیر و شما را خلق کرد
بعد از آن بنشاندتان بر مسند بیدادها

تا بماند در دل تاریخ تصویری تمام
مطلق جلادها!بیدادها! شیادها!

گوش دارید ای شریران! گر چه ساز شرق و غرب
تا خموش آرد به نای مردمان فریادها

مینوازد زیر و بم سرمست سوگ مردمان
نغمه ی بی وقفه ی شاد مبارکبادها

گوش دارید ای شریران گر چه در مدح شما
زن بمزدان ایستاده در صف قوادها

گوش دارید ای شریران گر چه شیطان را شما
بوده اید از روز اول برترین استادها

یک نفس خاموش این ملت نیامد، هر نفس
گر چه بر فرقش فرو بارید بس بیدادها

چیست در ژرف سکوت سرد این فریاد سرخ
همچنان موجی که دردریائی از فریادها

چون کلافی کهکشانی روشن از صد آذرخش
چون غریو تندری از نای مردمزادها

میروید ای رفتگان! در بادها از یادها
یادهاتان نیز خواهد گشت پاک از بادها
30اوت 2006
از مجموعه شعر منتشر شده نیایش نهانی مرتدان

چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۶

تابلوهای بهاری شماره سوم اسماعیل وفا یغمایی


موج بهار از سر گلزارها گذشت
موج بهار از سر گلزارها گذشت
«توفان لاله از سر ديوارها گذشت
باريد ابر شوخ و نسيم بنفشه سا
خيس از ميان بارش رگبارها گذشت
نوروز نو شكفت فلك را به نو بهار
نقشي نوين به چرخش پرگارها گذشت
اي دل ممان خموش اگر چند ياد يار
همدوش غم به هر تپش‌ات بارها گذشت
آزادي است و عشق در اين جنگ، شعله ها
بسيارها كه بر دل بسيارها گذشت
عيار زي كه با مدد حق سپاه غم
مغلوب از قلمرو ما بارها گذشت
صبحي رسد «وفا»كه بگويند قلب ما
پيروزمند زآتش معيارها گذشت
مصرع دوم بیت اول از صائب است
***********
درخت باران گسار! سلام! آمد بهار!
درخت باران گسار! سلام! آمد بهار!
سلام !آمد بهار! درخت باران گسار!
ز بوي خاك زمين، شكفته شد آسمان
شكفته بادا ترا ، در اين ميان برگ و بار
هوا خوش و روز خوش، صفاي نوروز خوش
چه غم كه چندا ن صفا نداشت پيرار و پار
نماند و رفت و گذشت، در اين گذشتن نشست
به راههاي زمين ز شادي و غم غبار
وز اين غبارك چه ماند مرا و ما را مگر
به پشت چين جبين خيالكي يادگار
خيالكي همچو مه، كه اندر آن گاهگاه
وزد هزاران خزان به سبزه هاي بهار
در آ زابر خيال، كه واقعيت رسيد
نشسته در بوي گل به نغمه هاي هزار
در آ ز ابر خيال كه خاك اينك خداست
و يا خدا را به خاك فتاده شايد گذار
نه آن خدائي كه شيخ از او حكايت كند
كه پيش او ديو و دد، به حق حق شاهكار!
نه آن هيولاي تلخ نشسته بر تخت ترس
به دوزخي در يمين به جنتي در يسار
هر آنچه جاهل ورا عزيز تر بندگان
هر آنكه اهل خرد ز كوي او الفرار!
نه آن خدا، كاين خدا نموده خود را نهان
به روشناي اميد به ژرف شبهاي تار
به شعله‌ي آن چراغ، كه مي دهد اين نويد
كه در پس پنجره كسي است در انتظار
به بوسه‌ي عاشقان به شامگاه وداع
و صبحگاه وصال چو از ره آيد سوار
سرشت او از بهشت، بهشت او را سرشت
نگه كن اينك كز اوست، زمين ما مشك بار
نشسته در دود ابر، به خويش گويد به ابر:
ـ زمين منم! تشنه ام ، ببار باران ببار!
كه دير گاهي مرا نشد مگر اشك من
ز ديده‌ي مردمان به خاك من آبيار
شود چو رعد و در ابر به ابر فرمان دهذ
شود چو باران و باز چنان يكي آبشار
به خاك ريزد ز خاك بر آورد سر زگل
زگل به باد و ز باد، به جلوه هاي بهار
ز جلوه هاي بهار، به چشم و از چشم من
به دست و از دست من، به شعركي بيقرار
كه مي سرايد ترا ، «وفا» به صبح بهار
در خت باران گسار،سلام آمد بهار!
***********
بهار آمد و شد برگ لاله آتش خيز
بهار آمد و شد برگ لاله آتش خيز
به زير ابر كريم رحيم باران بيز
به شاخ مرده كه شد زنده از هواي بهار
كشيد بلبل عاشق نشيد رستاخيز
كه اي نهان شده در خود ز سايه‌ي اندوه
به آفتاب بهاران زندگي بگريز
به رغم شحنه چنان گل ز پرده بيرون زد
كه ترسم آنكه كند شيخ خار فتوي تيز
بپوش روي گل من! ولي زشيخ بپوش
كه چشم شور فقيهان شهر باشد هيز
ز شيخ روي بپوش به حق حرمت خلق
ز بندگان خدا هيچگه مكن پر هيز
طلوع صبح بهارست و جشن جمشيدي
بيا كه تا بشكوفيم ما و من هم نيز
نگويمت به عبث اين تاملي اي دوست
چه سود زآنكه بهارآمد و تو در پائيز
كنون كه دشت پر از لاله هاست اي ساقي
بپاس خون شقايق وشان شور انگيز
از آن گلاب كه حافظ به خاك آدم ريخت
بيار جامي و بر تربت شهيدان ريز
بهار خاك بر آمد بهار خلق «وفا»
دمد به صاعقه هاي خروش خيزا خيز
**********
گسسته برف و به هم سبزه زار پيوسته
گسسته برف و به هم سبزه زار پيوسته
شكفته آتش آلاله‌هاي نو رسته
به گرگ و ميش، اگر چند نوز مي رخشد
فروغ ديده‌ي چندين ستاره‌ي خسته
ولي به چشم كبوتردرآسمان سحر
به اوج دشت فلق مي تراود آهسته
نگاه! آتش زرتشت مي دمد بشكوه
به رنگهاي غزلخوان و شاد و شايسته
ز تيغ كوه يكي رود روشن رنگين
به لاجورد افقهاي دور بنشسته
گذشت دور زمستان رسيد دولت گل
به جاي بانگ مؤذن زاوج گلدسته
نشست مرغك خوشخوان و نغمه‌ي تكبير
در آسمان سحر در «مليح بشكسته»
گشود بال و پر اندر هواي پاك بهار
به هر كرانه و بر هر دريچة بسته
ز روي مهر به منقار كوچك و رنگين
ترانه خوان شد، با تقه هاي پيوسته:
ـ خداي خاك و خلايق بزرگ باد و كسي
كه در طريقت آزادگي ز خود رسته
بهار جمله نثارست و نو شدن اي دل
خوشا دلي كه به اين راز سبز ره جسته
خوشا دلي كه به باران صبح عيد( وفا)
به غير عشق شد از هر تعلقي شسته
**********

بهار عبا پوش!!
عيد آمد و نو كرد زمين باز قبا را
بردوش فكند از گل و از لاله ردا را
گر نيست جهان سيد و اولاد پيمبر
از چيست كه او كرده چنين سبزعبا را؟
بنگر! كه چسان ريش زمين همچوفقيهان
روئيد و بر آن شانه زنان باد صبا را
بنگر! كه به سر بسته كنون غنچه، عمْامه
منكر مشو اى جان پسر كار خدا را
ــ گر منكر اعجاز خدائى تو بياد آر
بارى طبس ولارو بم و رشت و فسا را!!ــ
زنبور به گرد گل نرگس به زيارت
با وز وز خود زار زند راز خفا را
برمصحف گل بلبل قارى به قرائت
ترتيل كند يكسره انواع دعا را
او توبه نموده است و ز الطاف الهى
كرده ست رها مطربى وكارغنا را
گل نيز شده پرده نشين حرم شرع
با باد صبا، ترك نموده ست زنا را!
وآنسوترك، با روضه قمرى بگشا گوش!
اندوه جگر سوزغريب الغربا را
وين شبنم اشك است كه از ديده ى سبزه
بر خا ك چكد از غم، تا ما و شما را
پيغام دهد: كاول نوروزبجوئيد
از گريه صفا را و دوا را و شفا را
واى ار كه بخنديد و ببوسيد وبه جنبش ــ
در رقص در آريد كمر را و دو پا را
گويدكه بقائى نبود موسم گل را
درياب اگر عاقلى ايام فنا را
آن سنبه ى سوزنده! و آن گرز گرانسنگ
كاين بهر سر و، آن دگرى هست قفا را!
اين فصل و در آن هرچه عيان است مجازى است
بگذر زمجاز و بطلب وصل خدارا
وآن معدن عفو و كرم وعقل كه افكند
بر خطه جم طرح رژيم فقها را!
وآن مركز رحمت كه شكوفاندخزان را
اما به خزان فصل بهار علما را!
آغاز بهار است و خدايا تو ببخشاى
از حرمت گل شطح شرر خيز(وفا) را
وز بعد بهارى كه در آن نيست بهارى
بشكف تو بهارى و در آن نيز تو ما را
29 اسفند 1383خورشيدى
****************
عيد است و تمام بوسه و ماچ كنند

(1)
«از باد صبا دامن گل چاك شده»
ملا گويد حساب دين پاك شده
تا دامن گل را بنمايند رفو
آژير كميته چي بر افلاك شده
(2)
نوروز شد و باعث بد نامي گل
گرد د عدم حجاب اسلامي گل
گل بر سر خود اگر كه چادر فكند
آسيد علي شود همي حامي گل
(3)
عيد آمد و نوروز شد و فصل بهار
زد بوسه به لبهاي گل سرخ هزار
مانند فقيه بي پدر بوته خار
از شدت خشم ميكند داد و هوار
(4)
در صحن سراي شيخ، خواهر سنبل!
مي گفت : تامل اي برادر بلبل!
لب را مگشا مخوان حديثي از عشق
كز خانه برون نرفته اين شيخك خل
(5)
در گشت بسيج بلبلي را ديدم
وين قصه ى بولعجب از او بشنيد م
ميگفت كه شلاق زدندم چون شب
بي صيغه كنار غنچه اي خوابيدم


(6)
نوروز شد و خدا كمي انسان شد
در باد بهار شاخ گل جنبان شد
اي همسفران وقت طرب دريابيد
كاين فرصت مختصر نه جاويدان شد
(7)
عيد است و تمام بوسه و ماچ كنند
غم را به اميد، مات و« مز آچ ‏» كنند!! *
زيرا رسد از راه، بهارى، كاين خلق
چون خربزه شيخ شهر را قاچ كنند
(8)
هر نقش كز اميد به دل، شد پنهان
در طول هزارفصل تاريك خزان
جز آتش اميد به پيروزى خلق
كاندر دل من هنوز باشد سوزان
(9)
با هستي ات اي ملت ايران محشور
« سر سبزي» و « سور» و« سرفرازي» و «سرور»
« سالاري » و« سر بلندي» و « سروري » ات
سه سين دگر زهفت را سازد جور!
(10)
« سفليس‌» و« سياه زخم» و «سل» با « سرطان»
« سوزاك» و «سياه سرفه»، « سيدا»ي دمان
بر سفره ي هفت سين ملايان باد
از روز ازل تا به ابد جاويدان
(11)
اي خلق بزرگ عيد تو فرخنده
بخت تو چو ماه نيمه شب تابنده
در پهنه‌ي رزم با فقيهان پليد
سرسخت بمان و سركش و يكد نده

مارس 2002 ، تكميل مارس 2006
******

ترانك نوروزي

بادٍ شاد
آبٍ ناب
خاكٍ پاك آفتاب
گردش آسمان و چرخش زمين
ـ ببين! ببين! ببين! ـ
نوبهار تازه آفريد و
سبزه بردميد و
لاله زد زبانه ها
از كرانه ها
تا كرانه ها.

گوش دار
هوش دار
كيستي؟چيستي؟
كمتر از
باد و خاك و آب و آفتاب نيستي،
اي نهايت تلاش هرچه بوده است و هست
ـ تا ابداز الست ـ
بر زمين
آفرين !
نوبهار روزگار خويش را تو هم بيافرين
نوروز 1383
****************
گو فراز آید بهاران
نوبهار آمد!
گل به بار آمد!
باز می گویند چون سال گذشته
بلبل عاشق زرنگ و بوی گلها بیقرار آمد!.
در بهاری نو
می توان چون کودکان
با سکه ای شادی نمود و سبز شد آری
میتوان در این جسد باران
میتوان در امتدادهرچه گورستان زبعد هر چه گورستان
می توان درقحط نان در رونق دین قحط ایمان
قحط شادی قحط آزادی وآبادی
در عبور این سموم خشک در باران بی پایان اشک اما
چون بزرگان!

باد در غبغب فکنده خنده ای آویخت بر لبها
خویش را شاید که با بلغور وقوراقورافیون دعائی
خویش را شاید که با افسون مرموز خدا یا نا خدائی
خویش را شاید که با سینی ز سنجد
یا که یک سینی زسنجد
غرق الطاف خدا دانست باری
و به عادت مرتکب شد!
باز هم در بهمنی بورانی از سوگ وعزا تبریک دیگر،
من ولی شکر خدا منت پذیر سرنوشت و سرگذشت خویش
نی زخیل کودکان و نی بزرگان
{در میان این و آن اما
هیچ بن هیچ ابن هیچستان
اندرین صحرا اگر نه دشت لوچستان و پوچستان
گاهگاهی رشک پیچستان!}
من ولی دیگر ملول از هرچه سنت های سائیده
اگر که هیچکس را خوش نیاید
با شما می گویم ای یاران:
گو رود فصل زمستان
گو فراز آید بهاران
گو که یخها آب گردد
تا بجوشد زیر و بالا لاله زاران
گو دود آهوی کوهی در میان دشت
یا بقول حضرت نیما: زند در آبها ماهی معلق!
یا که با تعبیر حافظ: بادگردد مشک افشان
و از این مایه هزاران صد هزاران،
لیک تا این دیو این طاعون
لیک تا این کهنکی
این گندناک ننگ اعصار و قرون
برمسند و تخت است و بخت مردمان دربند و زندان
فاش می گویم

ببخشیدم رفیقان!
در نظرگاه من از آن بهمن خنجر به پشت دور دستان
هر بهارانی شهادتگاه نوروز است،
و بر این ره
در شهادتگاه نوروزی دگر با خود می اندیشم:
یک بهاران ملتی
چونان سپاه تیره پوش سوگوار تلخ تندر وار بومسلم
شعله بر کف کولبار تجربت بر دوش
جامه ی سوگ سیاه نو بهاران شهید خویشتن راگر به بر می کرد
زین زمستانها سفر می کرد.

****
اندک اندک شب به پایان میرسد
نوروز می آید
نرم نرمک مید مد خورشید بر سرتاسر ایران
میرود شب
روز می آید
چشمهای بسته را آنسوترک از پلکهایم می گشایم
بر فراز چوبه داری میان گرگ و میش صبح
بلبلی

در سوگ گل
در باد میخواند
ریسمان دار
شرمناک از خاطرات خویش
در نسیم صبح نوروز است لرزان....
نوروز 1386خورشیدی



هفت ساعت!
صبح نوروز است،
در میان خانه ویرانه ام در دوردستانی که دور از من
مادرم باز آمده از راههای دور
از جهان ناشنا سی که بوددروازه ی آن گور.


مادرم!
سالها بعد از وفاتش آمده
تا سفره ی نوروزی خود را بیاراید
خانه را جارو زده چونان گذشته
شسته حوض کاشی سبز قدیمی را
فرش را انداخته اندر کنار حوض
کرده قلیان پدر را چاق با تنباکوی مرغوب حککان
دانه پاشیده برای قمریان زیر درخت توت
چادرش را چون همیشه تا زده
افکنده روی شاخه ی انجیرک فرتوت
سفره را آراسته اما به ترتیب عجیبی
نیست بر خوان سکه و سیر و سماق و سبزی و سرکه
نیز سیبی
جای هر سین ساعتی بنهاده بر خوان
دوخته بر صفحه ی هر هفت ساعت هر دو چشمان را
گوشها را بسته بر هر تیک تاکی در گذرگاه زمان
غرق در اندیشه ای و آرزوئی روشن و تاریک
زیر لب با خویش می گوید:
که زمان جاریست
و به پایان می رسد این جابران را روزگاران.

صبح نوروز است می بینم
غیر آن ساعت که بر برج بلند شهر «برج مارکار یزد»
دور دستی از زمان را پیشتر زانکه فراز آید
با نگاه خویش می بیند و می پاید
در میان صدهزاران بیشماران خانه در ایران
برسر هر خوان
در کنار زندگان و مردگان
در کنار مادران باز گشته زآنسوی آفاق گورستان
هفت ساعت
در گذرگاه زمان
آواز خوانان....
نوروز 1386 خورشیدی

دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۶

متن شعر بهار بزرگ



بهار بزرگ
اسماعیل وفا یغمائی

غبار بشوی، زچهره، خود بهار رسید
بهار وزید، بهار شکفت، بهار دمید
زقله ی کوه، ز سینه ی دشت، ز دامن کشت
ز هر چه که سرخ، زهرچه که زرد، زهرچه سپید
زمهر و زمه، از آن خم ره، زقوس قزح
که پل زده است، به خانه ی، ابر زگیسوی بید
زخنده ی گل، زخنده ی،تو زگریه ی من
که از سر مهر، به چهره ی تو، به هدیه چکید
زبرگ گلی، که بر سر باد، زکوچه گذشت
وزآنکه دمی، به شاخه نشست، سرود و پرید
شکفت جهان! غریبه ممان، زروح بهار
اگر چه ترا، هزار امید، شکست و خمید
که شادی وغم، به هستی ما، به یکدگرند
و در پی هم، روند و شوند، نهان و پدید
غریبه ممان! اگرچه ترا، از آنچه گذشت
به هر نفسی، هزار دریغ، به سینه خزید
-از آنکه جهان، شکفته ولی، به خانه تو
که گشته سرا، به اهرمنی، شریر و پلید
نه دانه فشاند، کسی به زمین، به سال کهن
نه دانه شکفت، نه حاصل آن، کسی دروید
نه کارگری، به کارگهی، به کار ستاد
نه هیچ کجا، زضربه ی پتک، جرقه جهید
غریبه ممان! که می گذرد زهر چه حصار
بهار و کنون، تو زنده بدار، بهار امید
غریبه ممان! اگر چه ترا، ز باد خزان
شکسته به رخ، تبسم و اشک، به چهره دوید
مگر که ترا، نمانده به یاد، به بهمن سرد
چگونه بهار! جرقه زد و زبانه کشید
غریبه ممان! اگرچه ترا، ز سرخی گل
به خاطره ها، شراره فتد، ز هر که شهید
غریبه ممان! اگر چه دگر ز جور خزان
ز دست شده ست، شمار گلی که ناشکفید
که آ نکه شکست، که آنکه فسرد، نمرد نمرد
به قفل بزرگ، که سد رهست، شده ست کلید
و در سحری، نه دیر و نه دور، طنین فکنند
به کوه و به دشت، به شهر و به کوه، دهند نوید
که قفل بزرگ، شکسته شد و طلسم شکست
خجسته بهار! بهار بزرگ! زراه رسید
ز راه رسید زراه رسید....
دیماه هزار سیصد و شصت وسه
فرانسه،والدواز، پونتواز،روستای ابلیج
حاشیه راه میان دهکده ابلیج و کوقمه ان ویکسین

پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۶

سرود آتش مقدس باستانی

سرود آتش مقدس باستانی
شعر وآهنگ اسماعیل وفا یغمایی
برافروز ای آتش باستانی
بده گرمیی سردی زندگانی
برافراز اینک اهورا سرودی
ز مهر و ز مزدک ز زرتشت ومانی
برافروز ای آتش سرکش ،
در این میهن شاد و شنگ و خوش
بسوزان آئین اهریمن، مر این ضحاکان مردمکش
کزین دین دیوان به پیدا و پنهان در ایران نماند
به هر دل به هر جان مگر آتش مهر فروزان نماند
*****
تو آن آتشی، که بی خامشی
زعهد جم و کی، فروزان و سوزان،ز صد دشت وصد درگذر کرده ای
تو آن آتشی، که بی خامشی
ز رطل وخم می، خروشان و جوشان زساغر به ساغر سفر کرده ای
برافراز وبرافروز و برافروزان
بسوزان زبنیان سیاهی ، ستمکارگی، سفلگی را
به هرجازبنیان بسوزان
تو سالوس وسوگ سیهکاری وسوز زسرما
برافروز ای آتش باستانی
بده گرمیی سردی زندگانی
برافراز اینک اهورا سرودی
ز مهر و ز مزدک ز زرتشت ومانی

تابلوهای بهاری شماره دوم. اسماعیل وفا یغمایی




تابلوهای بهاری و نوروزی
شماره دوم
مجموعه ای ازشعرها و غزلهای بهاری
اسماعیل وفا یغمایی
غزلهاو شعرها و ترانه سرودهای بهاری و نوروزی که تا به امروز سروده ام ، از سال 1358 تا به امروز و در کشاکش ایامی که شادی و بهار و نوروز در سرزمین ما در تهاجم سوگ و ارتجاع بوده است بیش از صد قطعه است که شماری از این آثار را در مقدم نوروزی که در راه است تقدیم خوانندگان گرامی میکنم باشد که اندکی بر لطف و صفای نوروز و بهاربیفزاید.ا
اسماعیل وفا یغمایی.

اسفند هزار و سیصد و هشتاد و شش
تابلوهای بهاری.اسماعیل وفا . شماره یک

تابلوی ششم
بهار آمد و در دشت دور لاله شکفت
بهار آمد و در دشت دور لاله شكفت
به دست جام مي و باده در پياله شكفت
به هفت شكر سپاس اي خدا كه سردي دي
برفت و باز شرار مي دو ساله شكفت
بهار آمد و زد بوسه بر لبان شبان
شبان خسته به ني لب نهاد و لاله شكفت
من آن نواي ني‌ام اي وطن كه هستي من
به آب و خاك تو در دور استحاله شكفت
گهي نسيم شد و از دريچه اي بگذشت
گهي چو خون كبوتر به برگ لاله شكفت
گهي چو صبح تلالو به آن رخان بخشيد
گهي سياهي شب شد در آن كلاله شكفت
هنوز آن شب نوروزت اي وطن از ياد
نرفته است كه مه در ميان هاله شكفت
شبي كه ابر بهارت ز رعد گل باريد
شبي كه پونه وحشي ميان ژاله شكفت
هنوز در پي آنم مگو محالست اين
بسا محال كه ديديم لامحاله شكفت
به يمن باد بهاري «وفا» ترانه تو
به گل نشست و چو گل اندرين رساله شكفت
تابلوی هفتم

دریای صبح موج زد و آفتاب شد
درياي صبح موج زد وآفتاب شد
برشاخه ها سكوت زمستان سراب شد
بوئ بنفشه بال زد اندرهواي خاك
بال پرنده شسته به اشك سحاب شد
آن‌آبشار خفته به يخ بركبودكوه
گيسوگشود وخانه‌ي چنگ و رباب شد
باچشم گل گشودزمين پلك بسته را
بگشاي چشم بسته جهان آفتاب شد
دردفترغزل فكن آتش زرازگل
آميزه باغزل همه عالم كتاب شد
گمگشته دردقايق حيرت نگاه شو
كزلطف اين حقيقت،دل نكته ياب شد
ويرانه شو ميان گل و مل كه دربهار
آبادآن كسي كه سراسرخراب شد
آمدبهار و زاهدمسكين به حيرت است
از گل كه پيش چشم جهان بي حجاب شد
هشدار اي فقيه عليرغم حكم تو
آيد بهار وآمد و باز انقلاب شد
بادبهار آمد و توفان گلفشان
آيد ترانه خوان كه زمان حساب شد
اي خوش حكايت من و آوارگي وفا
زآن غم چه غم كه شيب رسيد و شباب شد
روز ازل ميان معماي هست و نيست
تقدير ما حكايت باد و شهاب شد
ساقي به تاق ابروي رندان و رهروان
ما را بريز باده كه گاه شراب شد
تابلوی هشتم
آنک سحر در اینه ها آفتاب زد

آنك سحر!درآينه ها آفتاب زد
بانگ خروس پر زفلق راه خواب زد
درباغ پير برگ گل نوجوان شوخ
عريان شد و به زمزمه‌ي جوي اب زد
چيزي شگفت و زنده شكفت آه گوئيا
برق سراب در دل جام شراب زد
خنديد نوبهار
خنديد نوبهار درآينده برجهان
شد ترمه گذشته نهان در مه زمان
در راه بيكران زمان بازكاروان
مي بگذرد به شادي وانده جرس زنان
با زنگ كاروان كه زند زير و بم بگو
با خاطرات تيره كه؛بدرود مردگان!
بوسيدني‌ست گل
بوسيدني‌ست گل رخ چونان گلش ببوس
نوشيدني‌ست جام بنوشان و خوش بنوش
آنگه به شعر رند جهانسوز شهر عشق
با اين دعا به حضرت حق در طلب بكوش
«يارب به وقت گل گنه بنده عفو كن
عذرم پذير و جرم به ذيل كرم بپوش»
يك بوسه اي بهار
يك بوسه اي بهار كنون بررخان تو
تا بشكفد لبان من اندر لبان تو
يك بوسه اي بهار كه از بوسه ات شود
هر واژه ام به معجزه اي گلفشان تو
يك بوسه اي بهار كه تا جاودان شوم
يكسر مگر مسافر جان نهان تو
تابلوی نهم
شهر من باز به گل بشکفی و روح بهار
شهر من! باز به گل بشكفي و روح بهار
چنگ خواهد زد سرمست پس از اين شب تار
گل من! باز از اين خاك برآئي هرچند
خاك من باشد درباد وزان همچو غبار
خاك من! پاك شوي باز تو در گريه شوق
زين همه اشك و شوي شاد و زشبنم سرشار
وه كه در گريه خود غرقه شوم در لبخند
گرچه دارم به جگرآتش وبرمژگان خار
و به چشمان تو سوگند كه از سرمستي
پاي از ره نشناسم من و در از ديوار
چو بيادآورم اي يار كه مي‌رخشد مست
به سحرگاهي گمگشته دراين شهر و ديار
شهر در بوسه وبوسه به لب و لب در تب
كوچه در هلهله و شادي وگل بر ديوار
شهر من! ديشب از خواجه‌ي شيرازي تو
كه به دامان تو رخشيد چو دري شهوار
به تفأل ز تو پرسيدم واز عالم عشق
اين چنين گفت مرا راز و عيان كرد اسرار
شكر ايزد كه به اقبال كله گوشه‌ي گل
نخوت باد دي آخر شده و رونق خار
تابلوی دهم
تشنه برگ گل و شبنمم ای باد بهار
تشنه برگ گل و شبنمم اي باد بهار
جامي از برگ گل و شبنمم از لطف بيار
كاشكي خانه من درنگه بلبل بود
تا بديدم كه به گل خوانده كدامين اسرار
كاين چنين در نفس صبحگهان از سر شوق
فكند در نفس صبحگهان شور و شرار
به ميان دوعدم عشق چه رازي دارد
كه ببرده‌ست زمرغان چمن صبر و قرار
ما كه در خاك نشيني به ره عشق گره
نگشوديم مگر عاقبت از گرد و غبار
اصل با وصل چو در چرخ نباشد اخر
رفت معشوق و بجا ماند دل عاشق و زار
دست تقدير چو در پرده رازست وفا
نيست پيدا كه چه تصوير بر آرد پرگار

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶

در دفاع از حرمت کلمه رفیق و دو شعر اسماعیل وفا



در دفاع از حرمت کلمه رفیق
یاداشت مرا در باره درج شعرم در «سایت ایران دیدبان» دیده اید. زبده مزدوران فعال در «ایران دیدبان» و «خادمان ناب و بی غل و غش» دستگاه جنایت و سرکوب و وقاحت ملایان حاکم بر ایران با نوشتن مطلبی و با آلودن کلمه «رفیق» مرا مورد خطاب قرار داده نواخته اند. مرا به طور شخصی پاسخی نیست. پاسخ شخصی من فارغ از داوریهای این و آن چنانکه گفته و نوشته ام مانند هر کس دیگر واقعیت زندگی وکار و روزگار قلمی و عملی من است در مبارزه با دو دیکتاتوری شاه و شیخ، تا روزگاری که دفتر زندگی بسته شود و به تمامت قابل بررسی باشد،اما در رابطه با کلمه «رفیق: وکاتالیزور قراردادن این کلمه میان من و مشتی جلاد که سراپایشان در راستای جنایتی سی ساله علیه ملت شریف ایران به خون آلوده است باید خطاب به آنان بگویم زهی وقاحت و بیشرمی! و به گمانم به قول احمد شاملو :قبح از قباحت رخت بر بسته است . من در باره علاقمندان به شما کلمه «رفیق» را بکار نمی برم اما نزدیکان شما آنانند که دو سال قبل در شعر «دو شغل شریف ما خائنان » آنان را ستودم!!. شمایان اگر وقاحت را در درگاه فقیه نیاموخته بودید میدانستید که « حرمت نان و نمک مردم» که جای خود دارد، «یاد و خاطره نزدیک به پانصد رفیق مبارز و مجاهد» ، رفقای دوران زندان و دبستان و دبیرستان و دانشگاه، و کوهها و صحراها و سفرها ، که یا در خیابانها به گلوله شما جلادان بسته شدند یا بر دارهای شما پلیدان کشیده شدند ، یا بر تخت شکنجه و شلاق شما «تعزیر گران و تقتیلگران» جانباختند جای خود دارد، ولی تنها سنگینی پیکر سرد کوچکترین برادرم که در نظرگاه و در برابر پدر و مادرم بر دار کشیده شد و در خیابانهای مشهد توسط«رفیقان» شما برخاک کشیده شد و طی این بیست و هفت سال بر شانه های من و با من است کافی است که علیرغم هر اختلاف نظری و عملی با دیگران که نه پنهان می کنم و نه باید پنهان کرد، تا پایان عمر در صف چند میلیونی خونخواهان، و سوگواران و داغداران میهن خود باقی بمانم و وقاحت بیش از حد شما در پیش چشمانتان پرده آویخته است . بیش از این را به دو شعر وا میگذارم.
اسماعیل وفا یغمایی
هفت مارس 2008
عکسها.
مجاهد خلق علی امیر کبیر یغمائی
تولد هزار و سیصد و چهل و یک .سراوان
شهادت. هفت تیرماه هزار و سیصد و شصت و یک مشهد
________________________________________________________
انگار در این سرزمین
اسماعیل وفا یغمائی

انکار نمی کنم و خاموش نمیشوم:ا
دهان چون به گلایه باز کنی
غریو گله ی گرگان و خرناسه و خره ی خوکان غوغا میکند
به ستایش تو!ا
به ستایش« رفیق !!شاعر ایرانی!!»ا
تا خاموش شوی و خاموش بمانی
یا سکوت کنی و ساکن بمانی
وگلایه ات را در گلو گره بزنی
یا فریادی رساتر بر آوری
اما به قاعده وروال آنان! و به معیار بارگاه فقیه
وهماهنگ با ضرباهنگ کشش و سا یش ساطورهای سلاخان
بر کاردها و کاردک های خونچکان
تا تیزتر شوند
تاچالاکتر بر گرده ی ملت بنشینند و بدرند
انگار در این سرزمین خورشید
خورشید که بینائی «شعر» و «شاعران ایرانی» است
خورشید که همیشه درزیر پلکهای شعر بیدارست
بر ظلمات خونزده نمی تابد ونمی نالد و نمی گرید!ا
انگار نه تابیده است و نه نگریسته
و نه نالیده است و نه گریسته
با آن همه شعاعها و شعرها و چکامه خیس از اشک
بردارها و دردها
بر زنجیرها و ضجه ها و زخمها
انگار در این سرزمین متاسفانه باید به تداوم توضیح داد!ا
انگار در این سر زمین
فقیهان از تلواره اجساد مردمان منبر و مسند نساخته اند
انگار در فنجان داغ چای شان
آخرین چشم از حدقه در آمده نمی نگردشان
انگاربوی خوش! دستان بریده شده بر میز ضیافتخانه بارگاه ولایت
در میان قاب بزرگ چینی
درمیان قطعات لیمو و شاخه های نعنا و ریحان
اشتهای پیره فقیهان میهمان را تیز نمی کند
انگار چرم نرم نعلینشان
از پوست آخرین نوزادان به ظلم و ظلمت مرده نیست
انگار عصاهای زیبایشان در مسیری سی ساله
تق تق کنان و کوبان بر سنگفرش سپید جمجمه ها
از استخوان ساق بالا بلندترین شهیدان این ملت
و رشته تسبیحشان
ازرشته های موی آخرین زنان بر دار آویخته نیست
انگار در این سیاهی سترگ سی ساله هیچ اتفاقی نیفتاده
واین همه خیانت و جنایت
افسانه
بود،و افسانه است ،و افسانه خواهد بود
و انگار در این سی سال
که حکیم طوس شاهنامه را بپایان برد و من روزگار را
من ! «شاعر ایرانی» چون «فرخی سیستانی»ا
تا کاخی فراهم آورم
و کنیزکان جوان نارپستان و غلامکان زرین کمر
و اسبان و استران و الاغان سیمین لگام
به ستایش گله های خنگهای خروشان و یال افشان
در داغگاه « امیر ابوالمظفر » والی چغانیان مشغول بوده ام
ونه سرایش زخمهای فروزان و داغهای سوزان ملت ایران
که دیریست سراسر این خاک
داغگاه ملت است و داغدارآزادی و سوگوارعدالت



دو سنگ آسیاست که می چرخند
دو سنگ آسیا ست که می چرخند
دو سنگ آسیای تاریک و روشن
سیاه و سرخ و سنگین وسهمگین
دو سنگ آسیای مخالف
که نه دست آسیابان پیر روستا
که رود خون وتوفان تاریخ میچرخانندشان
دو سنگ آسیا نه برای سائیدن گندم
و آراستن نانی بر خوانی
که برای سائیدن یکدیگر
که در ریزش غبار- سنگها و سیلابه های بخار آلود خون و اشک
آن یک بناچار وبه ذات و این یک به اراده
آن یک بر مسند ظلم بیداد و این یک منادیگر مظلوم مدعی داد
غرش کنان می چرخند و می سایند و سائیده می شوند
تا کار بپایان رسد
و آن یک این را و یا این یک آن را درشکند
و سرود فاتح برخیزد
و گفته میشود و می گویند و میگوئی:
وای بر آنکه خطر سفرو گذر
از میان دو آسیا سنگی چنین را بر خود هموار کند.ا



دریغا
وفادار با مردم و میهن
کار من سفر است و نه سکون
از پس این همه سفر و سفر
چرا از سفر هراسان باشم.
که سعدی از «راه بامیان و مسیر حرامیان» گذر کرد
تا گلستان را به ارمغان آورد
و من اگر نه گلستانی شاید خارستانی را به ارمغان آورم
و از آن اگر نه تاج گلی شاید تاج خاری بر سر خویش
من اما سفر خواهم کرد
از میان دو آسیا سنگ
حاصل شاید غباری باشد از دانه گندمی سفر کرده
و یا حکایتی بیادگار بر دیوار
ازرهگذری گذر کرده

دریغا
که من خود آسیا سنگم
سنگی یک از این دو
در سفر از میانه خویش و دشمن
پیش از خاموش شدن،ا
تا چون شمعی که در آینه شعله خویش را می نگرد
خویشتن را بنگرم!
خود را و تاریکی پیرامونم را
تا بر خویش و تو
تا بر روان و نهان خویش وتو دستی بسایم
تا خویشتن را و تو را بهتربشناسم
تا خویشتن را و ترا روشنتر بشناسم.
تا بدانم که کیستم
هفتمم مارس دو هزار و هشت

دو شغل شريف! ما خائنان
رفیقان حقیقی ایران دیدبان
اسماعیل وفا یغمایی

دو شغل داريم ما
دو شغل شريف! داريم ما خائنان.
الكاسب حبيب الله!
از صبح زود تا نيمروز
در آرايشگاه كار مى كنيم،
ريش خامنه اى را فر مى زنيم
سبيل رفسنجانى را مى تابانيم
زير ابروى احمدى نژاد را بر مى داريم
به بيضتين مصباح يزدى پولك مى چسبانيم
و زنگوله هاى خوش صدا آويزان مى كنيم
دستهاى خونين جلادان را كرم مى ماليم و مانيكور مى كنيم
مشت و مالشان مى دهيم
تا خستگى از تـنشان بدر برود
به زير بغلها
و كشاله هاى رانشان عطر وگلاب مى پاشيم
ريشهايشان را آرايش
و پشمهايشان را پيرايش مى كنيم
و اين چنين
تا خورشيد به سقف آسمان برسد
عرقريزان كار مى كنيم
و سپس كركره را پائين مى كشيم.


عصر كه مى رسد
شكارچيانيم ما
شكارچيانى با خنجرها و دندانهاى تيز شده
و بيست چنگال بر دستها و پاها
و نيشى زهر آگين در انتهاى دمبهامان
شكارچيانى كه كباب مجاهد و مبارز
و پناهنده و تبعيدى را دوست دارد
بوكشان و تازان
با دندانهاى راست شده
و چنگالهاى سيخ شده
و سوراخهاى كاملا گشاد شده دماغهايمان
تبعيدى ها را تعقيب مى كنيم
بدنهاى شلاق خورده و رنج كشيده را جستجو مى كنيم
آنهائى را كه سالها براى آزادى جنگيده اند
آنهائى را كه براى آزادى مى جنگند
آنهائى را كه از زندانها نيمه جانى بدر برده اند
آنهائى را كه در تبعيد پير شده اند
مادرهاى چندين شهيد داده را
پدرهاى غمگين از بار اندوه را
قربانيان تروريسم
قربانيان تجاوز
قربانيان تختهاى شكنجه را
تعقيب مى كنيم
افشا مى كنيم
با سرويسهاى امنيتى بيگانه
و با الدنگ ترين جناح هاى دست راستى
كه با خون مردم تجارت مى كنند
عليه شان پرونده مى سازيم
در سايت هايمان
و روزنامه هايمان
و كتابهايمان
با مصاحبه هايمان
با سخنرانى هايمان
به آنها حمله مى كنيم
تا به زمينشان بياندازيم
و گلويشان را بدريم
و خون داغشان را بنوشيم
و گوشتشان را زير زبانمان مزه مزه كنيم،
ــ وچه لذتى دارد
ليسيد ن زخمهاى هنوز بهبود نيافته قربانيان جمهورى اسلامى ــ
و اين چنين تا شب برسد مى تازيم
و چون شب مى رسد به خانه هايمان باز مى گرديم،
درخانه هايمان همه چيز خوب است
همه چيز مناسب است
همه چيز به كام ماست
همه چيز به ما امنيت و آرامش مى دهد
مگر آينه اى قد نما
مگر آينه اى لعنتى
كه اگر چه لباس پوشيده باشيم
ما را عريان نشان مى دهد
عريان تا اعماق خون و استخوانمان
عريان تا اعماق جانمان
انجا كه ارواحمان گنديده است
و كرم گذاشته است
واين آينه لعنتى
هر شب به ما مى گويد
كه چقدر پفيوزيم
و اين آينه لعنتى
حتى گاهى در خوابهايمان مى درخشد!
اين آينه را نه مى توانيم بشكنيم
و نه از ديوار برداريم
اما چندان مهم نيست
پاكتهاى پول ولى فقيه
پاكتهاى پول آخر ماه
همه چيز را حل مى كند
اگر چه خائنانيم ما
خائنانيم
با دوشغل شريف
آرايشگران وشكارچيان.
نوزده دسامبر دوهزار و پنج

جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۶

سه غزل در ستایش زنان ایران.اسماعیل وفا



سه غزل در ستایش زنان اسماعیل وفا یغمایی


سروچون قامت تو قامت رعنا ننمود

غزلی در ماهور برای زيبائی و شجاعت شورنده برارتجاع
سياه مذهبی، برای آزاد زنان ايران

سرو چون قامت تو قامت رعنا ننمود
نرگس خفته، چو چشمان تو زيبا ننمود
وين سکوتی که بر آن بسته زناگفته گره
غير فرياد تو،کس ناطق و گويا ننمود
ديرگاهيست که اين خطه خراب از غوغاست
کس به آبادی اش اما چو تو غوغا ننمود
طره ی زلف ترا بيهده «حافظ» نسرود
به خطا خال ترا «خواجه» تماشا ننمود
به تمنای تو در هر غزلی سوخت چوشمع
آنکه از جمله جهان هيچ تمنا ننمود
فارغ از شطح بزرگان و خرافات عتيق
«خواجه» شد «عبد» ونظرجانب «مولا» ننمود
روی بر تافت زهرمرشد و مسجد اما
جز به پيش بت تو قامت خود تا ننمود
ز همه معجزه ها تافت سر اما چو« وفا»
معجز روی و خط وحسن تو حاشا ننمود
زانکه چونان رخ زيبای تو کس از رخ شيخ
پرده ی زهد ريا پاره و افشا ننمود
وآنچه را در پس اين پرده ز «اسرارمگو»
بود، غير از تو مگر، خوب هويدا ننمود
کور باد انکه به «صد بار هزار»از سر شوق *
چو «فروغی» رخ خوب تو تماشا ننمود
کس ندانست مقام سخن، ار «حافظ» را
دامن شعرپرازلؤلؤ لالا ننمود
گفت:بر باد مده زلف که بر باد دهی**
تو مرا، ليک نظر جانب ملا ننمود!
زلف بر باد بده! تا بدهی بر بادش!
که جز او، خاک کسی بر سردلها ننمود
زلف بر باد بده! چونکه چنين معجزه را
نه محمد نه مسيحا ونه موسا ننمود
اژدهائی که ز دين چنبره در چنبره زد
چاره اش را نه «عصا» نی «يد بيضا» ننمود
چاره، «شق القمر» روی دلاويز تو بود
که از اين ظلمت ويران شده پروا ننمود
باز کن چهره و بگشا لب و فرياد بر آر
که کسی جز تو چنين کار گران را ننمود
قامتت پرچم رزم آوری ملت ماست
که مر او را مگر البرز چو همتا ننمود
درس رادی ز زنان گيرکه در مسلخ شيخ
کس چو آنان به شهامت قد و بالا ننمود
15 ژوئن 2006
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار ديده تماشا کنم ترا (فروغی بسطامی)
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم( حافظ


آنکه عالم همه مست است ز رنگ ی و بویش
آنكه عالم همه مست است ز رنگ وي و بويش
بگذاريد كه خورشيد زند شانه به مويش!
بگذاريد كه باد سحري بوسه ربايد
ز رخانش، ز دو چشمش، ز لبانش، ز گلويش
حُسن نقاش ازل زد رقم اين، يا كه طبيعت
به خدا هر كه رقم زد، نبود خصم و عدويش
به تبر داري دين، ساقه و ساقش بشكستيد
كه «خدا» را نه، «شما» راست هراس از تك و پويش!
خوب دانيد گر اين بندي غمگين شود آزاد
لرزه بر تخت امامت فكند هاي اش و هويش!
پرده ي عزت او را بدريديد و نهاديد
ز سر جهل يكي پرده به فرق سر و رويش
شرمتان باد! كه در اين عطشستان بفكنديد
فارغ از تشنگي اش سنگ ديانت به سبويش
قرنها رفت و نديديد، زاندوه، دو چشمش
شده چون چشمه و رخساره‌ي او، بستر جويش
كيست اين لولي زيبا، كه گر آزاد ببالد
خرد و عشق زند پرچم تسليم به كويش
«مادر» و «خواهر» و «معشوق» و «زن» و «دختر» و «يار»ست
كور باد آنكه به خواري نگه افكند به سويش
تا به انكار جمالش بنشينند سفييهان
هر چه زشتي به جهانست نمودند هوويش
برو اي مومن مكار كه بيم است «وفا» را
بسرايد ز طريق تو و اسرار مگويش
بسرايد ز خدائي كه شود سُخره‌ي عالم
بدر آيد اگر از روي حقيقت ته و تويش!
چه خدائي كه در آميخته با معجزه‌ي جهل!
همه رسمش، همه راهش، همه خُلق اش، همه خويش
خرقه را باد برد نيز حجابي و مرامي
كه جهاني به عذاب آمده از لاشه و بويش


دف است و کف
دف است و كف، شب و شمع و شراب و بزم نهاني
در ابتداي شب شيب و انتهاي جواني
نهاده سر به بر ساز خويش مطرب و پيداست
كه گشته يكسره در موج شور غرقه و فاني
در ابتداي شب او مي نواخت ساز و كنون ساز
نوازدش به نوازش چنانكه افتد و داني
حديث چشم خوشش گفت و آن لبان كه به رشكند
از آن دقايق مستي از اين عقيق يماني
بپاي خيز و برافراز قامتي و بر افروز
شراره اي كه از آن آتش دلم بنشا ني
هواي زهد ندارم بريز باده به ساغر
كه با كرشمه و شعري دهيم باز نشاني
خداي را به جهاني كه اندر آن اثري نيست
ز سر بريدن دل با فريب لفظ و معاني
برقص و زلف بر افشان كه در زمانه چنين خوش
نبوده است كسي را عليه شيخ تباني
چنين كه مومن مسكين ز كفر زلف تو لرزد
گمان برم كه نماند به تخت بخت زماني
زحكم زلف تو در مانده است و فتوي چشمت
به فتنه افكند آخر به چشم شيخ جهاني
بيامدند و برفتند زاهدان و بمانده است
حديث چشم تو بر جا و ابروان كماني
زكفر زلف تو زاهد اگر بدر ببرد جان
از اين غزل نبرد جان «وفا» به هيچ زماني