چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۷

غزل. اسماعیل وفا یغمائی

چونست احوال جهان، انگار خواب آلوده ام
من کژمژم یا همرهان،گویا شراب آلوده ام
از ماه میبارد چرا،ظلمت بجای ماهتاب
گویا به خواب اندر شراب و باسراب آلوده ام
می پویم از میخانه ها، در رهگذار خانه ها
درهر قدم از این و آن، با صد خطاب الوده ام
آلوده دامان!بت پرست!کافر دل و ساغر به دست
پیرست! گویندم که من، با شوخ شاب آلوده ام
می گویم ای بر بستگان هم دربها هم دیده ها
از بسکه جانم مانده شاب! پیری شباب آلوده ام
هان گوش داریدم دمی، کز هر رگم بانگی رسد
یعنی که من تار و دف و چنگ و رباب آلوده ام
ریزند بر سر مر مرا،از بام و از کام و دهن
لوش و لجن، غافل که من،دریای آب آلوده ام
هرلحظه موجی میزنم،رقصان،به رفتن نغمه خوان
ای ماندگان منجمد، من انقلاب آلوده ام
ظلمت چه سازد با تنم، وقتی درخشد جان من
تامن بدانم دم به دم، با آفتاب آلوده ام
ظلمت نشینان را بگو،آتش پرستان را چه غم
از شب که من چون نار سرخ، با نور ناب آلوده ام
مارا بهل ای محتسب، با این خراباتی کسان
چون با در و دیوار این، دیر خراب الوده ام
باصافیان و لوریان ،با صوفیان و سوریان
بی بیم حکم مفتیان، بی اجتناب آلوده ام
بهر خود آرامم (وفا)، اما چه پنهان اندکی
از اضطراب مدعی ، با اضطراب آلوده ام

دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۷

در بدرقه امه سزر.اسماعیل وفا یغمایی



ببار و بتاب وبرقص و پروازکن
با باران و خورشید و مردمان و پرندگان مارتینیک
بخوان وبسوزو بروی و برآ
با رعدها و برقها و خاک و سپیده دمان مارتینیک
که با تو ومردم تو
از میان موج و اقیانوس بر فراز جهان قد کشیدند
و سرود رسای خویش را سردادند


در مرگ تو و چون تو
که بامی جز بام جهان
و انسان فروکوفته را برسمیت نشناخت
درمرگ تو وچون تو
که تمام بامها وسقف ها را فرو میریخت
تا آزادی و خرد بام همگان باشد
بر تمام بامها
پرچمها نیمه افراشته میشوند
و گاهی!
شکمگندگان و پوکها و کلاهبرداران
آنان که گاهی ! حتی یک بیت از شعر تو را
نه خوانده اند و نه فهمیده اند
آنان که شعرتو را کشته اند

آنان که مردم ترا که مردم تمام جهانند

سپیدهای سیاه و سیاهان سپیدرا کشته اند

آنان که ازادی را کشته اند
در برابر تابوت تو کلاه و دستار از سر برمیدارند
دور از آنان اما
تو همچنان میباری و میتابی و پرواز می کنی
و می خوانی ومیسوزی ومیروئی وبرمیائی
با مردم خود که مردم تمام جهانند
و صدای نیرومند توست
از میان موج و اقیانوس
و قد کشیده بر فراز جهان

فراتر از کلاهها و دستارها

بیست آوریل دو هزار و هشت

شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۷

ترانه معشوق.اسماعیل وفا یغمایی


ترانه معشوق
اسماعیل وفا یغمائی
باز آمدم باز آمدم تا آنکه هشیارت کنم
وزخوابهای بیکرانبا نعره بیدارت کنم
بازآمدم تا ورزمت از عشق و شور و جان و دل
بنمایمت راز نهان دانای اسرارت کنم
خاکت کنم آبت کنم نارت کنم نورت کنم
ابرت کنم وزبعد آن باران و جوبارت کنم
رودت کنم نهرت کنم دریاچه و بحرت کنم
خشکت کنم از خویشتن وز خویش سرشارت کنم
سنگت کنم کوهت کنم از عرشها تا فرشها
با یک تلنگر ناگهان مستانه آوارت کنم
جامت کنم دستت کنم نوشانمت مستت کنم
بانگت کنم رقصت کنم چنگ و دف و تارت کنم
تیغت کنم تیزت کنم بیرحم و خونریزت کنم
در دست تاتارت نهم یا آنکه تاتارت کنم
شورت کنم شادت کنم اشکت کنم خونت کنم
سالار و سردارت کنم آنگاه بر دارت کنم
رومت کنم بلخت کنم زهرت دهم تلخت کنم
وآنگه رها از این و آن شهد شکربارت کنم
بارانمت باران شر یا از دل دوزخ شرر
سازم کویرت سربه سر تا آنکه گلزارت کنم
رنجت دهم رنجت دهم وز بعد ان گنجت دهم
غارت کنم گنج ترا چون خویش طرارت کنم
آئینه ای سازم ترا هم خویش و هم ابلیس را
شیطانخدایت سازم و آنگه خداوارت کنم
مهرت نهم مهرت کنم تا آنکه آوازم دهی
زآن پس شوم خاموش تا از خویش بیزارت کنم
تو گرچه انکارم کنی من مهر تائیدت زنم
تا آنکه تائیدم کنی آنگاه انکارت کنم
گه سوی ایمانت برم گه سوی کفرت می کشم
گه بنده تسبیح و گه در بند زنارت کنم
تو خشت هفت افلاک را در زیر سر نه لیک من
در قالب خاکت کشم چون خشت دیوارت کنم
تا انکه بعد از قرنها گویم بیا گویم بیا
از جنت و دوزخ رها تا غرق دیدارت کنم

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۷

چرخی زدم در شهر.اسماعیل وفا یغمایی

چرخی زدم در شهر
اسماعیل وفا یغمایی

چرخی زدم در شهر
خورشید می تابید بر ظلمت
ظلمت لبالب بود از غربت
آژیرهای سرخ و آبی
با غرش چرخان و پولادین خود
هر گوشه ای
دژبان مرز سرخ و اشک آلوده ی خون و طلا بودند
و عطرهای پوک غفلت در هوا
بوئیدم آنها را ،رها بودند
آنان که میرفتند
وآنانی که از سوی دگرسو باز می گشتند
یکپارچه تن گشته،دیری بود
از جان جدا بودند
در چار سویم هرکران
رودی و دریائی و اقیانوسی از تن
در میان بستر جادوی پنهان زمان
پویان و
جویان و روان
و زیر پاها خاک میسائید دندان به دندان
بسته می شد باز میشد راههائی
که نمیدانم کجا و چیست!ا

*****
چرخی زدم در شهر
خورشید می تابید بر ظلمت
ظلمت لبالب بود از غربت
من در میان رود و دریائی و اقیانوسی از تن های سرد و پوک
تنهاروان بودم
هم پای من هم قلب من هم جان من بس خسته بود اما
تا نیمه شب
در جستجوی پیکری دارای جان بودم.
شانزده آوریل دو هزار و شش


جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۷

ای آزادی. اسماعیل وفا یغمایی

اى آزادىاسماعیل وفا یغمایی


ركوع مرا
هيچ آسمانى،
و سجود مرا
هيچ زمينى
نظاره نخواهد كرد
خدائى را به نيايش اگر بايد ايستاد
تنها توئى
تنها تو، اى آزادى!
تو
كه تنها تو
آدمى را آفريدي
ودر آفرينشى بى پايان
دمادم، او را مى آفرينى.
نورى تو
هوا
و
آب
و
شعله اى
آنچه كه آدمى را زنده مي‌دارد
وآنچه كه به مرگ معنا مى بخشد.



زيبائي تو!
زيبائي اي آزادي
حتي زيباتر از معشوق من
ــ آفرينه‌اي كه در روشناي پوست تن‌اش محو شوم
تا تاريكي و تنهائي خود را وانهم
و ترانه‌اي روشن جستجو كنم ــ
و مستي آورتر از آن شراب عتيقِ كهنِ ملعونِ مقدس
كه شاعران از خمخانه‌ي شيطانش ربوده‌اند
تا‌آتش آن را در شعرهاي شبانه بر افروزند
و به آتشدانها و قلبهاي مردمانش هديه دهند .


زيبائي تو!
وآن محبوب بي پايان مشترك
كه به تفرقه پايان ميدهد
و سرودها و دستها را يگانه ميكند.
چنان معصوم و كوچكي تواي زيبا!
كه گيسوان رها شده در باد زني عابر
و كفر كافران و پيمانه‌ي رندان رابه دفاع مي ايستي
و چنان عظيمي تو
كه تمامت خشم ملتي را
تنها در يك واژه مي نشاني
و در بارگاه «اقتدار» و«فريب»
منفجر مي كني:
آزادي !.

نه سياه
نه سپيد
نه سرخ


و نه زرد.
نه پرچم
نه مرز
و نه مذهب،
درآنسوي خدا و شيطان
فراتر ازهر آئين و آرمان
تو تنها زمين را به رسميت مي شناسي
و انسان را بر آن.


فراتر از هر تعريفي
كه همه چيز با تو تعريف ميشود
و خود هرگز تعريف نمي شوي،
تو،
تنها،
هستي،
چرخنده چون توفاني در ذات جهان
و استخوانهاي آنكه بر تخت شكنجه
يا در خيابانهاي غربت
و شعله ها ترا زبانه كشيد و فرياد كرد.

كدام شعر و كدام غزل
اي معشوق!
كه سرودني نيستي
تو تنها بودني هستي
كه تمامي بودني
بايد در هواي تو احاطه و عريان شد
و بي هراس و جسور ترا در آغوش كشيد،
تا يگانگي تن و جان و جهان
و تا وصل تو عطش تمنائي ديگر در كام ريزد.



از دور دست زمان
كاهنان آدميان را به سجده‌ي خدايان ندا دادند،
بشنويدم!
اينك منم آن منادي
كه تمامي خدايان و رسولان را به سجود تو مي خوانم
تا نقاب «تزوير»
از چهره‌ي «ابليس»
فرو افتد
و سيماي خداي راستين
نه در «طور»
و نه در «معراج»
بل درتجلي تو
به تماشاي جهان
نهاده شود
از مجموعه شعر منتشر شده نیایش نوئل.
نهم ژوئيه
2003 ميلادي


سه‌شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۷

ترانه پیرانه شاد تاختن.اسماعیل وفا یغمایی



ترانه پیرانه شاد تاختن
اسماعیل وفا یغمایی

بتاز یم! رفیق
که سرنوشت ما تاختن است
در جنگلهای توفان و برق
و راههای ناشناس


بتازیم ! رفیق
چون جوانیم
تازان و کوبان و یال افشان
با نفسهایمان که آذرخش را بخار آلود می کند
و پاهایمان
رقصان بر جاده ها
که جاده ها را به رقص می آورند


بتازیم رفیق
در میانسالی
با یورتمه ای ریز و نیرومند
و بر افراشته سر
و همچنان در گذر و سفر


بتازیم رفیق
و بتازیم رفیق
در سالخوردگی و خستگی
از میان مه و خاطرات و خنجرهای شکسته
و چون درخم راه ناشناس از پای افتیم
پیش از آنکه در خم راه از پای افتیم
دو بال از شانه هامان خواهد روئید
وپرواز خواهیم کرد
فراتر از خستگی و خاک

بتازیم رفیق
تازان و کوبان و یال افشان......ااول آوریل 2008