چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

پنجاه و پنج رباعی برای پنجاه و پنج سال

رباعی ظرفیت شگفتی دارد.با چهار مصرع میشود یک خروار حرف زد ودر پایان پنجاه و پنج سالگی قاعدتا حرف برای گفتن بسیار است.تمامش را نه می شود و نه حال و حوصله اش هست که زده شود ولی فکر کردم بدک نباشد حاصل برخی از تاملات و تدبرات و تجربیات و باورها را در قالب رباعی به دوستانی که لطف کرده و پیام و یاداشت داده اند منتقل کنم.ممکن است اینها مورد قبول باشد یا نباشد ولی اینها تجربه ها و باورهای من است بعد از پایان پنجاه و پنجسال زندگی که دقیقا سی و چهار سال و چند ماهش در کشاکشها بخاطر آزادی گذشت،با قلم و قدم و دست و زبان و علیه دیکتانورها و استبداد و ارتجاع، و این چنین هم خواهد گذشت، زیرا شوخی در کار نیست با ارتجاع و استبداد باید جنگید با هر نوعش و رنگش و باید همدوش آینده جلو رفت، آینده شکست ناپذیر که خودش امکانات خودش را بوجود خواهد آورد و در این راستا آدمهائی را که به درد آینده بخورند .در این شک نکنیم که اگر اینطور نبود تاریخ پس پسکی راه میرفت.رباعی ها پنجاه و پنج تا و به شمار سالهای سپری شده است.دارم فکر می کنم چه خوب شد که صد ساله نیستم زیرا من مجبور بودم رباعیها را صد تا بنویسم و شما هم رنج خواندن صد رباعی را باید بر خود هموار کنید.بازهم از محبتهایتان سپاسگزارم.
اسماعیل وفا یغمائی
1
پنجاه گذشت و پنج هم بر سر آن!ا
پنجاه گذشت و پنج هم بر سر آن
در رزم گذشت قسمت اکثر آن
این قسمت مختصر که باقی مانده
بادا که شود اضافه هم بر سر آن
2
از پنجه و پنج دانش من این است
کو چون عرق ولایت قزوین است
هان بوسه مزن به تهنیت بر رخ من
چون الکل عمر من نه در پائین است
3
امشب منم از الکل خود مست و خراب
نی حاجت ساقی است ونی جام شراب
درخاطره گذشته ها سیر کنان
گوشی به نوای عمر و گوشی به رباب
4
هرچند که که عهد کودکی شاد گذشت
چون برق درخشید و چنان باد گذشت
هر شب ، همه شب،خیال آن ایامم
دراشک به پشت پلک در یاد گذشت
5
یادم نرود! غروب نخلستانها
آن خانه و آن دریچه آن ایوان ها
یادم نرود! پرتو آن ماه بلند
آن مردم ساده، پاک، آن دهقانها
6
یادم نرود! قلعه ی تاریک و کهن
یادم نرود! شادی فصل خرمن
یادم نرود! چشمه ی جوشنده سرد
درمانگر خستگی کار از تن من
7
یادم نرود! نمیرود، بیدارند
در جان من و تمامشان در کارند
از سنگ و درخت و باد ومهتاب و هوا
جاری به خیال من چنان جوبارند
8
آن مردم پاک ، خوب، هشیار، نجیب
عاری ز دروغ و کینه و مکر و فریب
آن مردم کار وفقر اما مغرور
آن مردم سخت ساده و سخت عجیب
9
هر چند ندانم که غبارت به کجاست
یاد تو هنوز «شیرعلی» در دل ماست
آن باغ و چراغ وچپق و دود اجاق
در دید رس دلم تمامی پیداست
10
بر آنچه گذشت و رفت صدها بدرود
بر آنچه رسد ز راه آینده درود
میرخشم ومیرویم و میپویم شاد
چون صاعقه ی سرخ،چو جنگل چون رود
11
تبدیل به تردید بشد،هر چه یقین
تغییر پذیرفت مرا حتی دین
جز این ایمان!که آخرالامر فقیه
افتد ز قیام خلق با سر به زمین
12
تنها نه جهانخواره جهان میسوزد
کز سلطه ی دینباره زمان میسوزد
شرمی ای شیخ! کاخر ازآتش خاک
با ریش تو ریش آسمان میسوزد
13
تو رفته ای شیخ! نمیدانی هیچ
جز رو به سرابها نمیرانی هیچ
در هر نگهی مرگ تو اعلان شده است
نابینائی! هیچ نمیخوانی هیچ!ا
14
من کافر مطلقم به دین تو،فقیه
در شک دمادم به یقین تو، فقیه
من عاشق و مهرورزو بی آزارم
یعنی که کمر بسته به کین تو فقیه
15
مسموم شده ست مغزها از دینت
معلول شده عواطف از آئینت
با نام خدا چه شیطنتها کردی
کابلیس پدرسوخته شرماگینت
16
بر کله ی زن چرا تو جل میپیچی
ای خار چرا به شاخ گل می پیچی
با ایه و با سوره و با حرف و حدیث
یعنی که تو با طبل و دهل میپیچی
17
از بعد هزار سال ای کله خراب
بندی تو هنوز هم به موضوع حجاب
گر شخص رسول زنده بود از سر لطف
میزد به سر و ریش تو صد بار گلاب
18
با این همه تنفروش بر شهر آوار
با این همه زن، رها! ولی بهر شکار
یعنی که حجاب واجب الزامی است
اما بکش از پای تمامی شلوار
19
تردید مکن حجاب را باد برد
هر چند زنیم ما و تو داد برد
تفسیر نوین زندگانی زن را
آزاد و رها به شهر میلاد برد
20
از یک ده ششدنگ مرید خر به!ا
هرچند که خرتربود او بهتر به!ا
کور و کر و گنگ و دستها بر سینه
در خدمت امر حضرت رهبر به!ا
21
یک چند پی راه شریعت رفتم
یک چند پی رسم طریقت رفتم
بیرون ز شریعت و طریقت آخر
تا روشن و تاریک حقیقت رفتم
22
هر چشم اسیر چشم انداز خود است
هر گوش به بند بانگ و آواز خود است
فارغ ز افق که باز و بی مرز و بلند
هر بال اسیر سقف پرواز خود است
23
جز حضرت حق که او هم اندر ابهام
گه گه شنوم به دل از او راز و پیام
من را نه لجام و زین، نه افسار و مهار
من را نه رسول ونه نبی و نه امام
24
در قالب دین خدای را جا دادند
آنگاه ورا به دست ملا دادند
آن را که کمال مطلق زیبائی ست
افسوس!به او شکل هیولا دادند
25
آدم که در این جهان نخستین بشر است
تنهاست ولی رسول و پیغامبر است
پیغمبر کیست ؟راز او چیست؟ بخوان
این راکه،رسول خویشتن هر بشر است
26
آن چشمه که خورشید در او می خندید
مه چهره خود در آبهایش میدید
دیدیم صد افسوس که اندک اندک
در خود متوقف شده و می گندید
27
بر بام شناخت گر جهان را نگری
چون باز، زدام دین ملا بپری
گر در قفس شیخ خدا را جوئی
تا لحظه مرگ از خدا بی خبری
28
چون مهر،خدا بر همگان می تابد
در آنچه عیانست و نهان می تابد
قلب تو رسول توست در سینه تو
بنگر که در آن خدا چسان می تابد
29
تا من باشم زمرگ آثاری نیست
گر مرگ رسد نشان من کی باقیست
چون مانعه الجمع من و مرگ منیم
پس این همه قیل و قال پوچ از پی چیست
30
بحریست جهان جهنده و بی پایان
رویان و روان و زنده ی جاویدان
سرتاسر آن وجود ! ترسان ز چئی
شاید ز دگرگونی خویشی ترسان
31
در دامن کهکشان غباریست زمین
پس کاهکشان را به جهان ،وضع چنین!ا
هم نیز جهان به پهنه ی خویش گم است
بنگر که من و تو چیستیم اندر این
32
زانو زده از غم که چه شد این یا آن
دائم نگران در نگران در نگران
بهر همه خرده ریزه ها در فکری
الا که شناوری تودر رود زمان
33
گر قلب ترا زمعرفت بودی نور
از کبر وغرور و غم تو بودی بس دور
از خاک میآموختی آئین و سپس
از جمله جهان بیکران رسم غرور

34
بسیار در این جهان روان بودم من
پنهان به هزار کهکشان بودم من
بازآمدم و میروم ومیدانم
همواره همانم که همان بودم من
35
در عالم بیکرانه پیچاپیچ
آنقدر بدانم که منم هیچا هیچ
خلوت بگزین ز قیل و قال ای دل تلخ
هنگام سفر رسد بخود بیش مپیچ
36
در بند هزار قید و می بندد !شعر!ا
بر حاصل کار! سخت میخندد شعر
نی کفر! نه عصیان! نه شهامت! نه شعور
در دست وی ای دریغ! می گندد شعر
37
تا هستی خاموش زبان بگشاید
صد راز ز اسرار جهان بگشاید
افکند خدا به قلب شاعر از خویش
چیزی که جهان ز هم لبان بگشاید
38
بر برج بلند رج به رج جمجمه ها
گویند به بادها حدیث ما را
بادا که به تجربت فزایند و روند
فانوس به دست رهروان فردا
39
روزی آید که کشتگان برخیزند
خونخواه خود از قعر زمان برخیزند
بینی روزی که مرده و زنده خلق
رویا رویت زهر کران برخیزند
40
این گربه که نام خوشگلش ایران است
درسلطه ی موشها اگر ویران است
در روز قیام بر سبیل سیخ اش
آخوند ز ریش خویش! آویزان است
41
شیریست نهان درون این گربه ی ناز
شیری که اگر بر آرد از دل آواز
موشان عبا پوش ببایست کنند
تجدید لباس وغسل از بهر نماز
42
اسکندر و وقاص و مغول با تیمور
گشتند به جنگ گربه در آخر ، بور
رفتند و رود جناب ملا هم نیز
هر چند زند ز پیش و پس هی شیپور
43
این گربه ! پدر جد همان شیر نر است
کز طلعت او پرچم ما مفتخر است
روزی که به شیر گربه گوید:برخیز!ا
ملا،بخدا خشتک سرکار تر است!ا
44
نی شاه ونه شیخ ونی شهنشیخ امام
این است مرا به زندگی مرزومرام
ای آزادی به غیر قید تو مرا
نی قید و نه بند و نی حصار و نه لگام
45
هشدار! شود من و تو هم شاه شویم
یا همچو امام! نقش بر ماه شویم
شاهی و امامت نه فقط یک فرم است
باید که زمحتوایش اگاه شویم
46
هرچند که حق همیشه با شخص علیست
هرچند که همچو او کسی رهبر نیست
اما به خود حضرت عباس قسم
دعوا به وطن بر سر د ،موک، راسیست
47
ای شیخ اگر دوباره رنگت بکنند
مامانی و خوشگل و قشنگت بکنند
بشناسمت ازبوی بد دیدگهت
هرچند شترگاو پلنگت بکنند
48
درظرف کهن باده نو ناوردی
در ظرف نوین می کهن کی خوردی
پیمانه تو ز آب ابریق پر است!1
جاهل تو اگر نئی بسی نامردی
49
ای دوست!تو دین شیخ را رنگ مکن
بر گردن آن زنگوله و زنگ مکن
این پشکل خشکیده نه شایسته ماست
از ناچاری! به سویش آهنگ مکن
50
آئین ولایت نه فقط ریش بود
یا بحث چگونه کردن جیش بود
بحث این باشد که حضرتش فرفره سان
چرخنده فقط به محورخویش بود
51
ریش تو تراشیده! سبیلت زیباست
شکل فکلت! بجان تو بی همتاست
در حرف و سخن سخت ترقیخواهی
اما سر تو حجره ی صدها ملاست
52
باشد دو ولی به ضد هم بر خیزند
بر ریش و سبیل یکدگر در تیزند
در رابطه با خلق ولیکن تو بدان
در آخر کار هر دو خون میریزند
53
در غربت و تبعید بهارم دی شد
هفتاد و دوخطه زیر پایم طی شد
بس خاطره ها برفت از یاد ولی
پاک از دل من خاطره تو کی شد
54
شاید که جهان شبی به پایان آید
پیدائیها تمام پنهان اید
در لحظه آخرین برم نام ترا
زآن بعد که از لبم برون جان آید
55
شادا!که مرا عمر بشد بربادا
در رزم علیه رسم استبدادا
آخر سخن ای شیخ! مرا جز این نیست
تف برتووبرریش خدایت بادا

.هفده می دو هزار و هشت.پایان پنجاه و پنجسالگی. اسماعیل وفا

جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۷

در بدرقه زیبا دانشور. اسماعیل وفا یغمایی

زیبا دانشور را من در سال 1358 در مشهد می شناختم.دبیر بود وبا قامتی راست و مغرور و خدنگ و نگاهی که گرما و اعتماد به نفس صاحب خود را نشان میداد.بعدها در سالهای رزم و غربت، در ترکیه و پاریس و عراق او را می دیدم.مدتی هم همکار ومدت زمانی همسایه بودیم.سال 1367 همسرش مجاهد خلق فتح الله فریور به شهادت رسید و بعد از سال هزار و سیصد و هفتاد پسرکش به سرزمینهای غربت شتافت و زیبا به مبارزه و تلاش خود در راه آزادی ادامه داد.زیبا یکبار با بیماری سرطان پنجه در پنجه شد و آن را شکست داد و سالها بعد دو باره بیماری بازگشت و این بار تن او را در هم شکست.دیگران بی شک در باره خصوصیات این زن مجاهد شجاع و شریف که مبارزی شجاع و انسانی متواضع ومهربان و فداکار بود، چنانکه باید و شاید بسیار خواهند گفت و نوشت.سهم من قطره اشکی است و شعری و ساعتی اندیشیدن به او، به یک دوست، که همیشه گرمای دوستی و احترام به او را از سال 1358 تا امروز که به خاکش سپردند با خود احساس کرده ام.روانش با نورهای باودان و پاکیزگیهای جهان آمیخته باد.
اسماعیل وفا یغمایی
هفده می دو هزار و هشت میلادی
در بدرقه زیبا دانشور،«فائزه»ا
اسماعیل وفا یغمائی

جانت آذین آسمان ایرانست
تا برخاک وطنت بتابد
و تنت
افتخار خاک غربت
اگر خاک غربت بداند
***
زیبا
فارغ از آن همه رنج و رزم و راه
آرام بیارام
چون جهان بی پایان آرمیده در خویش
وفارغ از آن همه سودا و سفر
رهاباش و بنگر وبِزی
چون کبوتری سپید و رها از هر قفس
که به شادی درجان بی پایان خویش میگذرد
***
فرو چکیدی
چون قطره ای ازابر بر خاک
تا آبیارآرمان تشنه آزادی باشی
و وافرو چکیدی
از خاک براقیانوس بی پایان جهان
تا با مرگت بگوئی
جنگیدن برای آرمان آزادی
زیباست چون نام و چهره و دل تو
حتی اگر راه در نیمه راه خویش
در گورستانی گمشده در غربت به پایان رسد.
****
زیبا
ترا به خاطرات ما نیازی نیست
نه به خاطرات ما و نه سرودها و سخنان مطنطن ما
ونه برپرچم غمناک
وگلهای مبهوتی که برمزارت می انباریم
ما را اما به خاطره تو نیازهاست
در این غربت تلخ پر تهمت
فراموشت نمی کنیم! زیبا
تا فراموش نکنیم! زشتی جلادان حاکم بر زاد بوم را
تا فراموش نکنیم
زیبائی کشتگان رزم و راه آزادی را
تا فراموش نکنیم
میهن ما زیباست چون تو
و مردم ما زیبایند چون تو
تا فراموش نکنیم زیبائی آزادی را
***
زیبا
آرام بیارام و باش وبِزی
در آغوش جهان
جهان بی پایان جهنده جاویدان
زیبا.....ا