چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۷

متن شعر سرود آزادی/اسماعیل وفا یغمائی

متن شعر سرود ای آزادی
اسماعیل وفا یغمائی

ای آزادی/در راه تو/بگذشتم از زندانها
پرپر کردم/قلب خود را/چونان گل در ميدانها
خون خود را/جاری کردم/چون رودی در سنگرها
تا بشکوفد/گلبانگ تو/بر لبهای انسانها
راهت راهم/نامت نامم/ای آزادی آزادی
بی نام تو/از نای ما/کی برخيزد/فريادی
بی تو دنيا/غرق ظلمت/زندان فتح و شادی
ای آزادی/تا نور تو/گردد درهرسو تابان/
تا نگذارم/جان بسپاری/در زنجير دژخيمان
در توفانها/با اشک و خون/با تو می بندم پيمان
ای آزادی/نور خود را/برگورما بعد از ما می افشان
********
ای توده برپا تا فکند خروشت/به تن دژخيمان آذر
با مجاهد برخيز و به رزمی پيگير/تو رهايی را بازآور
برکن از جا سدهارا/ای توده چون توفان
چون دريا برخيز از جاخشماگين و غران
******
قطره قطره خون می چکد از رگانم/به ره خونين يزدان
تا شکوفد هرسو گل آزاديها/به زمين سرخ ايران
در راهت ای آزادی/فانوس خون ما
می سوزد تا بشکافد/ خورشيدت شبها را
*****
می سپارم ره سوی تو با خشم و کين/چو شهابی سرخ و سوزان
تا چو خورشيدی نور تو گردد آذين/به شب تاريک انسان
چون ناقوسی خشماگين/در قعر توفانها
میغری ای آزادی/ در خون انسانها
*****
ای آزادی/در راه تو/بگذشتم از زندانها
پرپر کردم/قلب خود را/چونان گل در ميدانها
خون خود را/جاری کردم/چون رودی در سنگرها
تا بشکوفد/گلبانگ تو/بر لبهای انسانها
راهت راهم/نامت نامم/ای آزادی آزادی
بی نام تو/از نای ما/کی برخيزد/فريادی
بی تو دنيا/غرق ظلمت/زندان فتح و شادی
ای آزادی/تا نور تو/گردد درهرسو تابان/
تا نگذارم/جان بسپاری/در زنجير دژخيمان
در توفانها/با اشک و خون/با تو می بندم پيمان
ای آزادی/نور خود را/برگورما بعد از ما می افشان

جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷

چهار هزار چریک. اسماعیل وفا یغمائی


به یاری مجاهدان و مبارزان اشرف بر خیزیم
اسماعیل وفا یغمائی
مجاهدان و مبارزان اشرف در خطرند.احتیاجی به پر گوئی و پر نویسی نیست اما این حدود چهار هزار رزمنده ادامه و بازمانده دهها هزار مبارز و مجاهدی هستند که طی سی سال گذشته علیه رژیم اسلامی ولایت فقیه به طور سیاسی و نظامی جنگیده اند و جان داده اند.اینها هنوز هم به دلیل سابقه مبارزاتی سر سختی در مبارزه وتشکل و بسیاری چیزهای دیگر باعث نگرانی و خطر بسیار برای ملایان جنایتکار حاکم بر ایران هستند و ملایان حاکم بر آنند تا از هر فرصتی استفاده نموده وخون این چند هزار تن را نیز چون دهها هزار اعدامی و تیرباران شده و بر تخت شکنجه جانباخته مجاهد و فدائی و دموکرات و... بر خاک بریزند و خیال خود را بخیال خود راحت کنند.فرصتهای اخیر و زمزمه های تحویل و تحول و سپردن زمام عراق به اهل عراق گویا فرصت مناسبی است که جباران حاکم بر ایران تیغ و ساطورهای خود را برای مجاهدان و مبارزان اشرف تیز کنند. سپردن زمام عراق به اهل عراق البته اشکالی ندارد و روزگاری باید این کار انجام شود و اساسا بهتر بود فاتحان در گل نشسته قبل از ورود به عراق می گذاشتند و کمک می کردند تا اهل عراق خود زمام از کف دیکتاتور به در آورده و اینهمه مصیبت بر سرشان نازل نشود، اما در هر حال باید دید این زمام در عراقی که شب و روز آماج نعلینهای خونین آخوندهای حاکم بر ایران است دارد به چه کسی سپرده می شود و سرنوشت رزمندگان اشرف چه خواهد شد.در این باره البته خود مجاهدین و اهل نظر گفته اند و باز هم خواهند گفت در این ماجرا حرف من به عنوان یک شاعر و نویسنده ایرانی در تبعید وبیزار از استبداد و ارتجاع که نگران سرنوشت وطن خویش است و نیز نقاط وحدت و تضادخود را با دیگر نیروهای سیاسی و نیز مجاهدین نمی پوشاند این است که:علیرغم هر اختلاف نظری در شرایط کنونی با تمام توان و نیروی وجدان سیاسی و مبارزاتی خود به حمایت از مجاهدان و مبارزان اشرف بر خیزیم.صحنه مبازره و شرایط سیاسی کنونی و تغیر و تحولاتی که در عراق صورت می گیرد نه صحنه جدال و اختلاف نظرهای نیروها وسازمانهاو شخصیتهای سیاسی با یکدیگر بلکه صحنه مبارزه همه ما با تمام نقطه نظرات متفاوت ما بااخوندهای جلاد و جباری است که ساطور به کف بر آنند تا از فرصت استفاده کرده ودر شرایط مناسب ریشهای پلید خود را با خون کسانی خضاب کنند که اکثر آنها بین بیست تا سی سال مخلصانه و در مسیری پر از رنجهای گران علیه استبداد جنگیده اند.به یاری مبارزان و مجاهدان مستقر در اشرف بر خیزیم.
اسماعیل وفا یغمایی 22اوت دو هزار و هشت میلادی.
چهار هزار چریک!(1)ا
اسماعیل وفا یغمائی
از مجموعه شعر نیایش نهانی مرتدان
گوش کنید رفقا!
چهار هزار چریکند
در محاصره چهل هزار خنجر!.


نمی گویم
و نمی دانم
در این شب سفت شده
خورشیدها یند؟
یا ستاره ها؟
فانوسها یند؟
یا شمعهائی در گذرگاه توفان؟


نمی گویم
و نمی دانم
ققنوسند؟
یا سمندر؟
یا کرم شبتاب؟
که در این شب سفت شده
تنها یک نقطه را روشن می کند
اما میدانم
اما این را میدانم رفقا!
اگر خاموش شوند!
اگر خاموش شوند!
اگر خاموش شوند!
تنها ما می مانیم و ظلمت
و مشتی حرف
در این شب سفت شده
در این شب سفت شده
در این شب سفت شده.


گوش کنید رفقا!
پس از چهل سال!
چهار هزار چریک اند
در محاصره چهل هزار خنجر
گوش کنید رفقا!....
چهار اکتبر 2006 میلادی

چهار هزار چریک!(2)1

میشود
تمام ابرها را جارو نکرد
و تمام اختلافات را نیز،
میشود اعلام کرد!
می شودرویاروی رسولان و کتابهای آسمانی ایستاد:
که نه ما گوسفندانیم و نه خدا شبان!
که خدا آفتابی است تابنده بر همگان!
یکسان
و بی هیچ نبی و ولی!
تا بتابد و بنوازد
تا خود را در پرتوهای خویش در تمام جهان تماشا کند،
و می توانیم بگوئیم
چون نخستین انسان نخستین پیامبر بود!
ما نیز می توانیم رسول و خدابان خویش باشیم!.


می توان با رسا ترین فریاد
این همه ،
و فراتر از این همه را اعلام کرد
اگر بر خویشتن استوار ایستاده باشیم
اگر نگران تنهائی و انزوای خویش نباشیم
اگر انسانی باشیم بدان قواره که
جهان در او می زید و تنفس می کند
و خدا در اوچشم می گشا ید و پلک می زند،
اگر نگران نان و آب و آبرو
و سقف و بستروهمبستر خویش
و نکوهش و ستایش آن و این
و اخم و لبخند این و آن نباشیم،
و اگر باور داشته باشیم
که دربرابر کوهستانهای اندیشه
عظیم ترین کوههای زمین جز تپه هائی کوتاه قامت نیستند
و ما نیز می توانیم بر این کوهستانها
چون رسولی یا پیامبری فرا رویم
و الواح زندگی خود را بر قله ها باز جوئیم.


می توان فرا رفت و فاصله گرفت!
می توات انکار کرد و عصیان کرد و سرپیچید!
می توان فراتر از آسمانهای مرسوم آسمانی وخدائی یافت
و فراتر از مناره ها وموذنان و اذانها اذانی دیگر سر کرد!
اما می توان با تمام ابرها واختلافها به یاد آورد
اینان!
اینان که با هستی شان همگونیم ویا نا همگونیم
اینان شماری همانانند که نخستین ستاره ها را در شب ترکاندند
و کلام مقدس آزادی را بر پیشانی تاریک استبداد کوبیدند
و خونشان بر فلق فرو ریخت
تا سپیده بر آید.


می توان به یاد آورد
اینان همان سپیده معصوم آغازند
همان سپیده بکر نخستین
و تکه ای از نخستین سپیده دمی که بر فراز جهان بر آمد.
اینان همان سه تن اند و همان سی تن،
اینان همان حنیف اند وهمان سعید و بدیع
درصبح چهارم خرداد،
اینان همان قامت خرد شده و دوباره بهم آمده احمدند
ومعصومیت گل سرخ خون افشان .
اینان همانانند که پیکرهاشان نیرومند تر از شلاقهابود
که شهامتشان نیرومند تر از مرگ بود
و شرافتشان شرمگین اندوه ملتشان،
اینان همانانند که برخاستند
هنگامی که دیگران نشسته بودند
فریاد بر آوردند
هنگامی که دیگران خاموش بودند،
و مردند
تا دیگران بتوانند زندگی کنند،
برخیزیم و بشکافیم گورهایشان را!
برخیزید و بشکافیم گورهاشان را در سراسر این سر زمین
در اعماق گورهای گمنام
هنوز از زخمهاشان خون می ریزد
دهانهای خرد شده شان بوی سیا نور می دهد
کبودی شلاقها بر ساقهایشان پیداست
و مشتهاشان گره شده
و قامتهایشان استوار است.


بر خیزیم و بشکافیم گورها شان را.
و بر فراز هر گور و هر جسد
شجاعانه سرود بخوانیم
که می شود تمام ابرها را جارو نکرد
و تمام اختلافات را
اما بخوانیم که:
اینان همانانند که از عمق سر زمین ما روئیده اند
از درخت و سنگ و شعر
از خورشید و ابر و بارانهای سرزمین ما
ازکوهساران و رودها و جویبارهایش
از جنگلها و کشتزارهایش
از غوغای شهرها و بازارهایش.
اینان همانانند
که از عمق سرزمین ما روئیده اند
ازتمامت تاریکی ها و روشنائی هایش
از استخوانها و گیسوان
و آرزوهای خاک شده پدران و مادران و نیاکان ما
از گنبدها و سقاخانه ها و بازارچه ها
از ضرب مرشد و زنگ زورخانه ها
از لهجه ها و بوی چادرها
اززرفترین ژرفاژرف این سرزمین

ازهستی و نیستی اش
از ناتوانیها و توانائی هایش
فشرده شده و تقطیر شده
و بخوانیم و پیش آز اواز برکشیدن بدانیم که:
اینان اصا لت این سرزمین اند
اینان!
این رزم آوران!
و روبروی دشمنان و خائنان
بخوانیم که:
اینان همانانند که چهل سال جنگیده اند،
اینان همانانند که با نامشان
بازوان ما به بالهامان بدل شد
و به پرواز در آمدیم
تا افقهائی دیگر را باز بینیم و باز جوئیم،
و اینان همانانند
که بر فراز بسترهای خفتگان وخستگان راهها
با اینهمه زنجیر بر بالهایشان
با این همه زنجیر بر بالهایشان
با این همه زنجیر بر بالهایشان
هنوز در پروازند و سرود می خوانند
هنوز در پروازند وسرود می خوانند
هنوز در پروازند وسرود می خوانند
به سوی سپیده و صبح.


گوش کنید رفقا!
تنهاعکسهاشان را در قابها گرامی مداریم
تنهاترانه هاشان را بر سر میز صبحانه نشنویم!
تنها از خاطراتمان با آنها مگوئیم
واختلافاتمان را فراموش نکنیم
وتمام ابرها را جارو نکنیم اما،
گوش کنید رفقا
پس از چهل سال!
چهار هزار چریک اند
در محاصره چهل هزار خنجر
گوش کنید رفقا......
ششم اکتبر 2006

عاشقانه زمینی. اسماعیل وفا.ترجمه به آلمانی. ملیحه رهبری



عاشقانه زمینی
اسماعیل وفا یغمائی
ترجمه به زبان آلمانی: ملیحه رهبری*


Irdische Liebe

Belebend sind deine Haare,
salzig angenehm gewürzt dein Blick!
Endlosen Bienenstöcken
ähneln
deine Lippen
mit ihren wilden Bienen.
Dich preise ich,
so ehre ich das Leben,
während die Wolken deiner Haare
am Spiegel Traum sprühen.

Leidenschaften rufst du hervor,
Erde
und Gewässer.
Sterne sind in dir verborgen,
Weinreben, heißer Weizen.
Pfirsiche sind deine Wangen,
mit der Sonne Blütenstaub darauf golden,
wenn du müde heimkehrst
und auf deinen Lippen
trägst der Perlen Glitzern,
mit einem Lächeln,
das du vom See der Morgendämmerung erbeutet hast.

Du bist die ganze Welt,
und ich bin jener verwirrte Gott,
der sich in sein Geschöpf verliebt !

Mit dir
gelingt mir
der Erde Umarmung,
wenn ich dich umarme
und die grüne Geheimnisflamme
brennt weiter.
O, mein Gefährte:
die Todessüchtigen sind blind.
In meinen Liedern geht es
um jene schönen Helden,
die es wagten,
dem Tod heldenhaft ins Auge schauend
sich fürs Leben einzusetzen.
Diejenigen, deren Leben einem Sturm ähnelt,
und deren Tod
das verliebte Meer zum Schluchzen bringt.

Mach die Augen auf!
Trotz der tödlichen Wunde in der Leber
küsse ich dich, und so
behauptet sich stolz das Leben.

Ich beobachte dich,
und die Liebe ist dabei,
das Leben zu verteidigen.
Beim furchtbaren Sturm
beweisen Heldenmut
nur die Liebenden.

O, mein Freund,
auf diese Weise
werde ich mich vollkommen
dem Leben widmen
und mein Lied wird
den mutigen Helden
zuteil werden,
denen, die der Morgendämmerung Lebenswasser kosten,
denjenigen, die die Erde zu schätzen wissen.
Und ihr Tod ist der Schmuck
von Sternen, Bäumen und
von hell glänzenden Hoffnungstüren der Entspannung
in der tiefen Ferne der Nacht.

Ja belebend sind deine Haare…


عاشقانه زمینی

گیسوانت زندگیست
نمک تاریک نگاهت
لبانت،
با کندوهای بی پایانش
و زنبورهای وحشی اش،
ترا می سرایم و زندگی را پاس می دارم
هنگام که از ابر گیسوانت درآینه رؤیا می بارد.

با تو هواهاست
خاک،
و دریاها،
در تو ستاره هاست و گندم گرم و تاک،
گونه هایت هلوهاست
با کرک زرین خورشید برآن
هنگام که خسته از راه می آیی
و با لبانت
تلالو مرواریدهاست
لبخندی
که از دریاچه سپیده دمانش صید کرده ای.


تو تمام جهانی
و من آن خدای شوریده که آفرینه خویش را عاشق شد،
با تو زمین در بازوان من احاطه می شود
چو درآغوشت می کشم
و شعله سبز راز می سوزد.


ای یار!
مرگ جوپان کورانند
= در بازار پر رونق مرگ می گویم=
و ترانه های من زاده زیباترین دلاورانیست
که زیستن و نگریستن را تاب آورده اند
آنان که زندگانیشان توفانست
و مرگشان
هیاهای دریای عاشق را در خود می پرورد.
بنگر
با زخم مرگم بر جگر
ترا می بوسم اما
و زندگی مغرور می گذرد،
ترا می نگرم
و عشق دفاعنامه زندگی را می خواند،
در سهمترین طوفان
عاشقان
دلاورانند.

ای یار
این چنین زندگی من = سراسر= در زندگی خواهد وزید
و ترانه من سهم دلاوران خواهد بود
نوشندگان آبهای بامدادان
آنان که زمین را اصیل می شناسند
و مرگشان
در خت و ستاره را آذین می بخشد
و دریچه های روشن آرامش را
در دور دست شب.
گیسوانت
زندگیست.
________________-
با تشکر از تلاش خانم رهبری برای ترجمه این شعر

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۷

از دروازه عبور کن. اسماعیل وفا یغمائی



  • از دروازه عبور کن
  • اسماعیل وفا یغمائی
  • چون جامه های کهن را به دور افکنی
    وبا جامه و کفش و کلاه نو به بازار روی
    به تو تبریک می گویند و کلاه از سر بر می گیرند
    لبخند زنان
    و چون اندیشه کهن را به دور افکنی
  • و کهنگی اش را اعلام کنی
    رفیقانت به لعنتت بر می خیزند
    برادرانت چوبه دارت رابر خاک بر می افرازند
  • پدرت گورت را حفر می کند
    وغریو و هرای سی نسل از زندگان و مردگان
    به مخالفت توبر می اید
    و گرداگرد تو زرنیخ و آهک و سرکه و تیزاب
    پاشیده می شود
  • و تازیانه های آتشین به گردش در می آید
    با اینهمه و بی هیچ درنگ
    از دروازه عبور کن
  • از دروازه عبور کن
  • از دروازه عبور کن
    و زمان را در آغوش گیر
    و آینده را
  • و روشنائی را
  • بیست اوت دو هزار و هشت ا

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۷

سرود اتش باستانی.شعر اسماعیل وفا. ترجمه م .بوزول









Burn bright, o ancient Fire
Rekindle today’s cold hearts with thy warmth,
And let’s raise
a hymn of praise
To Mithra and Mazdak,
Zoroaster and Mani!
[1]

Burn bright, o fierce flame,
with zest and art and zeal
Consume the statutes of Satan
[2] in this land,
Today’s Zahaks
[3], slayers of people,
Let none of this mad zealotry, real or hidden remain in Iran,
From hence, let no fire but that of Mithra!
Enflame every heart and mind.
*****
Thou art that living fire,
Which, unquenched since Jam and Kei
[4],
Hast flowed flaming over a hundred plains
and crossed a thousand thresholds,
Bursting forth from vat and vessel, roaring thy way from goblet to goblet, glass to glass
Rise! Burn! Let thy flames expunge
The fundaments of evil, oppression, corruption,
Consume at source all lying, grieving, anguish of mind and coldness of heart.

Burn bright, o ancient Fire
Rekindle today’s cold hearts with thy warmth
And let’s raise
A hymn of praise
To Mithra and Mazdak,
Zoroaster and Mani!
[1] Ancient Persian divinities & prophets
[2] Ahriman, God of the material world is synonymous in Persian for Satan.
[3] Zahak was a cruel ancient king who required the sacrifice of 2 youths per day to fulfil his pact with Satan.
[4] Famous kings of ancient times, hallowed as the founders of Persian civilisation; Jam is short for Jamshid
[1] Ancient Persian divinities & prophets
[1] Ahriman, God of the material world is synonymous in Persian for Satan.
[1] Zahak was a cruel ancient king who required the sacrifice of 2 youths per day to fulfil his pact with Satan
.
[1] Famous kings of ancient times, hallowed as the founders of Persian civilisation; Jam is short for Jamshid

سرود آتش مقدس باستانی

برافروز ای آتش باستانی
بده گرمیی سردی زندگانی
برافراز اینک اهورا سرودی
ز مهر و ز مزدک ز زرتشت ومانی
برافروز ای آتش سرکش ، در این میهن شاد و شنگ و خوش
بسوزان آئین اهریمن، مر این ضحاکان مردمکش
کزین دین دیوان به پیدا و پنهان در ایران نماند
به هر دل به هر جان مگر آتش مهر فروزان نماند
*****
تو آن آتشی، که بی خامشی
زعهد جم و کی، فروزان و سوزان،
ز صد دشت وصد درگذر کرده ای
تو آن آتشی، که بی خامشی
ز رطل وخم می، خروشان و جوشان
زساغر به ساغر سفر کرده ای
برافراز وبرافروز و برافروزان
بسوزان زبنیان
سیاهی ، ستمکارگی، سفلگی رابه هرجا
زبنیان بسوزان
تو سالوس وسوگ سیهکاری وسوز زسرما

برافروز ای آتش باستانی
بده گرمیی سردی زندگانی
برافراز اینک اهورا سرودیز مهر و ز مزدک ز زرتشت ومانی

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۷

آزادی ئی میخواهم که بنوشمش

آزادىئى مى خواهم كه بنوشمش
اسماعیل وفا یغمائی
از منتشر شده مجموعه در رسالت کبوتر و سیب!

آزادىئى مى خواهم كه بنوشمش!
آزادىئى مى خواهم كه ببويمش!
آزادىئى مى خواهم كه ببوسمش!
چنان كه جامى
يا گلى
يامعشوقى.

***
آزادىئى مىخواهم كه بتابد م
آزادى ئى مى خواهم كه بباردم
آزادى ئى مى خواهم كه برويدم
چنان كه خورشيدى
يا بارانى
يا گندمزارى.

***
آزادى ئى مى خواهم كه تنفس اش كنم
چون هواى تازه ى صبح
آزادىئى مىخواهم كه تقسيم اش كنم
چون نانى برآمده از تنور
وآخرين سيگار
در نيمه شب.
***
آزادى ئى مى خواهم كه نام نباشد
آزادى ئي مى خواهم كه كلام نباشد
آزادى ئى مى خواهم كه پيام نباشد

***
آزادى ئى مى خواهم كه دهان بند نباشد
آزادى ئى مى خواهم كه چشم بند نباشد
آزادى ئى مى خواهم كه گوش بند نباشد
آزادى ئى مى خواهم
كه مرا
در انتخاب تنها راه!
مخير نكند.
***
ازادى ئى مى خواهم كه از تورات نيامده باشد
آزادى ئى مى خواهم كه از انجيل نيامده باشد
آزادى ئى مى خواهم كه از اوستا نيامده باشد
آزادى ئى مى خواهم كه ازقرآن نيامده باشد
آزادى ئى مى خواهم كه از خدا نيامده باشد
[ كه برآمده ازخرد وخون آدمى، خود، خدا باشد]
آزادى ئى مى خواهم كه از آسمان نيامده باشد
[ كه برامده ازخاك خود آسمانى نوين را بنا كند وزمين را]
آزادى ئى مى خواهم كه خدا راتقسيم كند
و تلنبارمتمركز قدرت را
و نان را
و آب را
ولبخند را
و اشك را
وراستى را،
[ مى خندى
و مى دانم
ميان زادن ورفتن چه فرصت كوتاهى دارم، اما
حقه بازى كافى است]
آزادىئى مى خواهم كه بنوشمش
آزادىئى مى خواهم كه ببويمش
آزادىئى مى خواهم كه ببوسمش
آزادى ئى مى خواهم كه... 15 ژوئيه2005

جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۷

تنها می بایست زمان بگذرد






    • رفیقا
      روشنائی راستگوست
      و شاید صبح را از این رو راستگو نامیده اند
      که بر می آید و روشن می کند
      مرا و تو را و دیگران را
      که هزار خورشید شان در سر است
      همه از محال
      و هزار خورشید شان در دست
      همه از خیال
  • می گریم و می خندم
    بر ویرانه های خویش
    نه چون بومی، بل چون عقابی
    که خون و بال خویش را قله به قله فرو ریخته است
    تا در ارتفاع پایان بنگرد
    حقیقتی را که از تاریکی بر آمده است
    و خورشیدی را که بر می آید تا آشکار کند
    شعبده ای را که از آن اعتقادی تراشیدند
    سخت تر از صخره
    تا در من و تو وما،اندک اندک
  • بتراود ونفوذ کند و بماسد
    و سرشار و تسخیر و تبدیلمان کند
    و همه، ما گردد،اعتقاد و عقیده وعقده و عقد ما گردد
  • پیرامون نگاه و اندیشه و دل
    چنانکه ویرانی او مترادف ویرانی ما گردد
    که ویرانی اعتقاد دریغا! همیشه مترادف ویرانی معتقد است
    و رندان شعبده کارعیار
  • این راز مهیب را می دانستند
    و من چه می توانم کرد
  • مگر که از بلندای سده ها و سده ها
  • بال فرو بندم و از فراترین ارتفاع
    چون تکه سنگی بر صخره ها فرودآیم
    تا ویران شوم وبا ویرانی خود ویرانش کنم.

    ******
    آه
  • چه راز مهیبی
  • که در خیال روشنی
    من تنها لبه ی روشن تر این تاریکی بودم
    و ریشه هایم نه در آبشخوار ستاره و خورشید
    بل در ژرفای تاریکی ها بود
    تاریکیهائی غلتان بر تاریکیها
    و ریشه های من از همان جوبار تلخ و تا ر می آشامید
    که ریشه های جلاد من

    رفیقا
    روشنائی راستگوست
    اگر چه روشنان نپسندند
    رنگ ببازیم و رنگ ببازیم
    تا بیرنگی
    و آنگاه
    یا هیچ شویم و فراموش
    و یا به روشنائی بپیوندیم
    و به جماعت هنوز اندک شمار صبح صادق
    اگر چه تمام اشکهامان را
    به یاد زیباترین کشتگان
    و نیز کشته خویش فرو ریزیم
    که صبح صادق برمی آید
    بر می آید، بر می آید
    نه از آفاق که از انفس
    و تاریکی رنگ می بازد
    آن همه تاریکی
    آن همه دروغ
  • و تنها می باید زمان بگذرد
  • هنوز می باید زمان بگذرد....ا
  • هشتم اوت دو هزار وهشت



دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۷

با فقیه و با فقیه




با فقیه،و با فقیه
اسماعیل وفا یغمائی

به خار بیابان که می نگریستم
به سایه های خاموش بر شنزارهای خاموش
معنائی می یافتم و خدائی
فارغ از هیاهای مومنان وحکم مکاتیب سالخورده.



در زیر نور ماه
بر بام بلند
چون پلک می بستم و میگشودم
شب معنائی داشت و خدائی
و بدینسان رویش برگکی بر شاخه انار پیر
و درنگ پرنده ای که می آمد و میخواند و میرفت



چه کرده اید
چه کرده اید
چه کرده اید
که رویت گلزارهاتان
تنها بر شدت غثیان می افزاید
خورشید تان
جز سیمای دوزخ را پر رنگ نمی کند
و نام خدایتان جز بر بیزاری دامن نمیزند



چه کرده اید
با تقدس خار بیابان
و سایه های مقدس خاموش
چه کرده اید
با ماه مقدس بام بلند

با ارتفاع آسمان و خدا
با تقدس شب
با قداست برگک کوچک
با پرنده ای که می آمد و میخواند و میرفت
و مرا با طنین وحی برجای مانده خود مبهوت بر جا می نهاد
چه
کرده اید

چهارم اوت دوهزار و هشت میلادی