چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۷

دو غزل برای چشمها. اسماعیل وفا

اسماعیل وفا یغمائی
دو غزل برای چشمها
جادوان خموش
آه از اين چشم ها كه بي پرواست
لب به لب از شراب و از رؤياست
عسل آفتاب و تاري شب
روح دريا و لطف جنگل هاست
گر چه اين جادوان خموشانند
زين دو در جان ما بسي غوغاست
وه كزين ديدگان چها ديدم
وندر اين چشم ها چها پيداست
برگ و موج و درخت و سنگ و گياه
وآن لطافت كه در حرير هواست
من كافر به معجزات جهان
دارم ايمان كه معجزات اينجاست
هر كه رادر سرا ست اين اعجاز
وه كه از هر چه معجزات رهاست
شهر من جاودان و شادان زي
با چنين گنجها كه جمله تراست
با چنين گنجها كه جفتي از آن
روشنا بخش قلب و جان «وفا»ست

کرشمه تاریک
به يك كرشمه تاريك كز دو چشم تو خاست
هزار فتنة روشن به هر كرانه بپاست
به ماهتاب دو تاتار مست مي رقصند
كه نز خدا و نه از خلقشان دمي پرواست
خداي را منه از لطف ديده را بر هم
كه بي نگاه تو بي لطف وبي نمك دنياست
به تنگناي بقا گر هنوز بر لب من
ترانه ايست كز آن شور و شعله اي پيداست
در اين خيال بر آيد كه دانم از نگهت
هزار عطر به خاك و در آب و باد رهاست
تو مست ميگذري و تمام شهر به شور
زيك نظاره تو مشك بيز و عنبر ساست
در اين كرشمه فنا شد «وفا» و زمزمه كرد
خوشا فنا به نگاهي كه راز و رمز بقاست

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. آخرین پاسخ


اسماعیل وفا یغمائی
بیست سپتامبر دو هزار و هشت
1
به جستجوی خدا
تا پرسش اش را پاسخ گویم
با شیطان همسفر شدم
***
از هفت صحرا گذشتیم
هفت صحرای آتش
و خدا شعله می کشید
***
از هفت دریا گذشتیم
هفت دریای اشک
و خدا می گریست و موج می زد
***
از هفت آسمان گذشتیم
هفت آسمان آه
و خدا فرا میرفت
2
از هفت صحرای آتش
به هفت دریای اشک
تا هفت اسمان آه
و خدا آنجا بود
با تنهائی اش و زیبائی اش
و بیکرانه گی اش و جاودانه گی اش
و تنها پرسش جاودانه اش
***
کدام است مسجود تو؟ ا
میان آدمی و من
با ظلمتهایش و نورهایم
میان آدمی ومن
با آلودگی هایش و پاکیزگیم
میان آدمی و من
با ناتوانی هایش و توانائیم
میان آدمی ومن
با بی آئینی هایش و آئینم
میان آدمی و من
با زوالهایش و جاودانگیم
میان آدمی ومن
با.... ا
3
من آدمی را سجده بردم
و خدا را باز یافتم
و خدا شاید ندانست
که شیطان به من اموخته است
آخرین پاسخ را
با تجربه تلخ وگرانش..... ا



پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا . دو غزل

دو غزل
اسماعیل وفا یغمائی
از مجموعه غزل منتشر شده این شنگ شهر آشوب
تاریخ سرودن غزلها هزار و سیصد و شصت و هشت
1
در رهگذار گمشدگان غبارها
بر بادها نوشته بسي يادگارها
كز اين‌گذر‌،گذشته فراوان سوارو اسب
نز اسب ها رسيد خبر، نزسوارها
رفتند و گم شدند و از آنان فسانه اي
گرديده نقش در نفس روزگارها
بس كاروان گذشت و به جا ماند راه دور
پيچان چو دود در افق انتظارها
اي دل سراب باديه نفريبدت ز رنگ
با سبز و سرخ و آبي نقش و نگارها
كار زمانه نيست مگر كتف « بيور اسب1
كز آن دميده جنگل مسموم مارها
تيغ است و چرم و چهره‌ي دژخيم بي عصب
زنجير و بند و قامت خونين دارها
جز اشك گرم نيست روان آن جه بگذرد
بر چشم تشنه در خنك جويبارها
با اين همه به راه روانيم و در خزان
داريم بر جگر عطش نو بهارها
آن نو بهارها كه در آن باز بشكفند
در بوستان خاك بسي گلعذار ها
شد پتك ما زمانه ،«وفا» تا محك زند
در ژرفناي گوهر جانها عيارها
1/ ضحاک
2
گذشته آتش سوزان از اين بيابان ها
شكسته قافله ها در حريق توفان ها
به هر قدم ز ره دير و دور خسته دلي
دريده است ز جور فلك گريبان ها
غبار نيست در ان گرد باد مي پيچد
به آه در دل هر ذره اش بسي جان ها
هزار لجه‌ي خون در نهفت ابر نهان ـ
شده ست گر كه بگويند قصه باران ها
به هر گذرگه خونين بپاست بتكده ها
در آن شكسته دلان سر به پاي ايمانها
حذر كن از ره و بيره شناس شو اي دل
به معبري كه در ان رهزن اند رهبا ن ها
«وفا» زمدرسه بگذر به دشت ها بشنو
حديث راست ز آموزگار دوران ها

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا غزل

غزل
اسماعیل وفا یغمایی
پانزده سپتامبر 2008
در کولیان هزار دف مینوازد
هزار تنبور
و هزار ویلن مست
چون می نوازند کولیان.

در کولیان هزار شعله می درخشد
بر دلهاشان و بر دامنهاشان
چون می درخشند کولیان


مستی تو مست
و دستهای کوچکت
افراشته بر آسمان
و ستاره ها را جابجا می کند
تا بستری مهیا کند
دور از این همه غوغا
تادر آن جهان را
در یکدیگر در اغوش کشیم
وقتی که اجاقها خاموشند
و دفها و تنبورها و ویلنها
و ما میسوزیم و می درخشیم و می نوازیم
در یکدیگر
مستی تو مست...ا

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷

اسماعیل وفا. معجزه و شعرهای عاشقانه


معجزه و شعرهای عاشقانه!
اسماعیل وفا یغمائی
من به معجزه باور ندارم
ومی دانم که شعرهای عاشقانه از بین نمیروند!
ومیدانم که ظاهرا معجزه و شعر عاشقانه بی ارتباطند! اما میدانم:
وقتی که تمام زندانهایتان را پر کردید
وقتی که در هر چهارراه دارها در زیربار جسدها خم شدند
وقتی که بیش از آنقدر که باید بکشید کشتید!
وقتی که تمام دستبندها بر دستها
تمام پابندها بر پاها
و تمام دهن بندهایتان بر دهنها سفت شدند
وقتی هر کوچه تنفروشی آشنا داشته باشد
و در هر خانه کسی خود را کشته باشد
وقتی امید نومید شد!و گرسنگی گرسنه!
وقتی که خائنان تمام خیانتها
ومزدوران تمام مزدوریهایشان را انجام دادند
وبا نشانهای افتخار بر سینه !به سن بازنشستگی رسیدند
وقتی که تروریسم پوست آزادیخواهان را از کاه انباشت
و آذین سالنهای مجلل کاخهای خود کرد
و قتی که بزک حماقت در آینه ها و باورها کامل شد
و ابلهان از بلاهت خود خسته شدند
و خداوند پالان مجلل مذهب را از پشت خود به زمین انداخت
و نفسی به آزادی بر آورد
و ما موفق شدیم که شجاع باشیم و احمق نباشیم
وپس از قرنها
نه هر گند وگه منبت کاری شده و توجیه شده وارائه شده
بلکه خدا را با تمام وسعت و زیبائی اش ستایش کنیم!
وقتی که تمام زد و بندها انجام گرفت
وقتی که تمام شاهان و شیخان
و روسای جمهورمشروع و معروف
بر فرازجسد آخرین نوزاد مرده سرزمین ما
به سلامتی بیضه های یکدیگر
ودر جمجمه های شهیدان مردم جام بر جام کوفتند!
وقتی شب به نهایت سفتی خود رسید
وقتی ستارگان تمام جارو شدند
وماه بر سینه آسمان میخ پرچ شد
و نگاهبانان
بر فراز برجهای کاخها و زندانها و گورستانها
شیپور آرامش را نواختند و چشمهایتان را بر هم نهادید!
در آن هنگام است
که در باغها
شیره درختان از ساقه ها خود را بالاخواهند کشید
پرنده ای خواهد خواند
و سرودی همگانی به اجباری بی شکست
این سرزمین را توفان خواهد کرد
وبی هیچ معجزه ای!بی هیچ معجزه ای،
وقتی استخوانهاتان شعله می کشد و می سوزد
آتش انقلاب را خواهید چشید
و خواهید دانست
شعرهای عاشقانه از بین نمی روند
تنها دگرگون می شوند!
حرفی به پولاد!
کلمه ای به آتش!
وکلامی به رگبارسلاح مردی یا زنی که
درب اتاق خوابتان را باز می کند
و اگر چه برای شما دیگر شنیدن آن دیر است
اعلام می کند
انقلاب شده است! ،

در گوشه این خیابان دور دست شب زده
من خسته و شکسته به معجزه باور ندارم
ومی دانم که شعرهای عاشقانه از بین نمیروند!
ومیدانم که ظاهرا معجزه و شعر عاشقانه بی ارتباطند! اما...
31 اکتبر6 20
0

سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۷

غزلی تازه برای رزمندگان اشرف. اسماعیل وفا یغمائی






غزلی تازه برای رزمندگان مستقر در اشرف
اسماعیل وفا یغمائی
نهم سپتامبر دو هزار و هشت میلادی

اینان که از نواحی توفان گذشته اند
دیری گذشته است که از جان گذشته اند
چون آتشی به پهنه ی خیزاب خون خویش
برلجه ها چو برق خروشان گذشته اند
بر خاک خویش تا که بر این خاک بوده اند
بر هر کویر تشنه چو باران گذشته اند
دور از وطن اگر چه ندانی ولی بدان!
در هر سحر ز شام غریبان گذشته اند
در آفتاب ظلمت غربت به راهها
در سایه های پرچم ایران گذشته اند
در سایه های روح شهیدان خاک خویش
افشرده بر جگر لب و دندان گذشته اند
با کس نگفته اند ز اندوه خود چو جام
با قلب خون و چهره ی خندان گذشته اند
از هفت شهرآتش و اندوه و اشک و آه
از کوه و دشت و بحر و بیابان گذشته اند
انصاف ده رقیب!خلاف تو روز و شب
تا این دم این دقیقه، نه آسان گذشته اند
جنگیده اند در شب وحشت چو برق سرخ
درنی نی دو چشم فقیهان گذشته اند
زین برقهای سرخ شریران خرقه پوش
از کوچه ها نهان و هراسان گذشته اند
دستش شکسته باد به دف انکه می سرود
این لولیان به منزل پایان گذشته اند
پیمانه ها بدست ! بپا! در صبوح صبح
کاینان ز سر، نه از سر پیمان گذشته اند
بادا «وفا» به یمن دعا ی صبوحیان
آید خبرکه جمله ز توفان گذشته اند

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۷

سرود هله ای ملت ایران. شعر سرود اسماعیل وفا یغمائی

  • سرود هله ای ملت ایران
    شعر سرود اسماعیل وفا یغمائی

    هله ای ملت ایران کوشش،هله ای ملت ایران جوشش
    هله ای ملت ایران خیزش،هله ای ملت ایران توفش
    هله ای کارگران،هله ای برزگران ،هله ای رنجبران، بر پا برپا
  • هله ای گرسنگان ، هله ای برهنگان، هله ای محرومان ،برپا برپا
    دست خود به دست هم دهید،از خزر گرفته تا عمان
    بر علیه ظلم ارتجاع،کرد و لر بلوچ و ترکمان
    بند دوم
    تا بکی سلطه ی ظلمت ای خلق
    تا بکی در شب محنت ای خلق
    تا بکی در کف این دژخیمان
    همه جا خانه ی نکبت ای خلق
    تا کی گرید همه دم ، در چنگ ظلمت و غم
    بشنو بانگ ایران بر پا بر پا
    تا بسوزد همه جا خشم سوزان شما
    خانه دژخیمان برپا بر پا
    جاودان خروش انقلاب، در ره خدا و توده ها
    سرنگون نظام ارتجاع، این بود خروش خلق ما
    تکرار بند اول
    هله ای ملت ایران کوشش،هله ای ملت ایران جوشش
    هله ای ملت ایران خیزش،هله ای ملت ایران توفش
    هله ای کارگران،هله ای برزگران ،هله ای رنجبران، بر پا برپا
    هله ای گرسنگان ، هله ای برهنگان، هله ای محروما ن،برپا برپا
    دست خود به دست هم دهید،از خزر گرفته تا عمان
    بر علیه ظلم ارتجاع،کرد و لر بلوچ و ترکمان
  • سرگذشت این سرود
  • سرود هله ای ملت ایران را در ابتدا دراواسط ماه تیر سال شصت در خانه ویلائی مهندس اشراقی در شمال شهر تهران با چند ترانه و سرود دیگر نوشتم. در ان روزگار که هر روز صبح خبر تیر باران دهها نفرجوانان و نوجوانان از رادیو پخش میشد ،شبها ومسلسل به دوش در هنگام نگهبانی در پشت پنجره طبقه دوم خانه و هنگامیکه صدای آژیرها ی گشتهای پاسداران وگاه تک تیرها و رگبارهای مقطع را در دل شب می شنیدم فکر میکردم روزگار من و رفقائی که در آن خانه مخفی زندگی میکردیم، (من وهمسرم و مجاهد خلق مهدی تقوائی وا(که سالها بعد راهی دیگر برگزید) و در ان ایام استخوان رانش دو تکه شده بود و امکان بردنش به بیمارستان نبود و دردی استخوانسوز را با صبوری تحمل می کرد ومجاهد خلق مهران صادق) چند روزی بیبشتر نخواهد پائید. بنابراین می خواستم چند سرود و ترانه از خود بیادگار بگذارم. این سرود نیز از زمره آنهاست.سطر اول این سرود از سروده های روزنامه نگار شهید کریمپور شیرازی است که از زمزمه های گاه و بیگاه پدرم بود و از کودکی توجه مرا بر می انگیخت .در گذر روزگار، پدرم نخستین الهام دهنده این سرود پس از تحمل رنجهای فراوان در گذشت. مهندس اشراقی در تهاجم سکته قلبی از دنیا رفت .سمیه دخترک دستگیر شده مهدی در تهاجم سرطان جان داد. ناهید همسرش در جدالی سنگین با بیماری خسته جان خود را به ساحل سلامت رسانید. من راهی دیگر را برگزیدم وهمسرم راهی دیگر و مهران صادق همچنان در کسوت مجاهدت در زمره رزمندگان اشرف است . بیست و هفت سال بعد این سرود در پشت هر کلمه خود مرا به یاد ان ایام می اندازد، ایامی که هنوز ادامه داردد و سرانجام و تنها و تنها با خروش مشترک ملت بزرگ ایران و تمام اجزائش از کرد و فارس و بلوچ و لر و ترکمان و ترک و عرب و مسلمان و نامسلمانش فرو خواهد ریخت . سه سال بعد از سال شصت این سرود با آهنگی از نادر مشایخی در وین اجرا شد و چند سال بعد با تنظیم مجدد وسیله محمد شمس باز سازی گردید.

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۷

لذیذ تر از گوشت کتف اهوان. اسماعیل وفا یغمائی


لذیذ تر از گوشت کتف آهوان...!ا
اسماعیل وفا یغمائی
نه آهوان بر مرغزاران چریده
نه تذروهای بر دامنه ها پریده
نه بره گان شیر مست جوان بر سیخ کشیده،
نه کبکان کوهساران تندر وخورشید
نه مرغابیان تالاب های ماه وسایه
و نه جوجه گکان دست پرورد،
که بر خوان خائنان آستانبوسان فقیهان
گواراترین، کباب چریک است! که:
دندانهاشان را میرخشاند!
آب بزاق از پوزه هاشان می چکاند!
گلوگاهشان ر ابه کشش می کشاند!
ومعده هاشان را به گوارش می رقصاند !.


لذیذ تر از گوشت کتف آهوان است!
گوشت
کتف
چریک
خسته و مجروح!،
[کتفی که بند کولبار سنگین، و تفنگ
چهل سال آن رافرسوده است،]
ولطیف تر ازگرده ی کبکان کوهی ست در ذائقه ی خائنان
پشتهای خونین از شلاقهای شاه و شیخ،
وعضلات ساقهای هزاران فرسنگ
هزاران فرسنگ! در راهها ی رنج درنگ نکرده،
و بدین طعم است برآتش شعله ور بارگاه فقیه
و در زیر دندانهای خائنان!
پاهای فرسوده در پوتین ها
و دستهائی که قبضه تفنگها را فشرد ند
تا گلوی مردم فشرده نشود
تا گلوی میهن فشرده نشود
تاگلوی آزادی فشرده نشود.


رفیقان!
سخن ازتفاوت رنگها وآهنگها نیست!
سخن از طول راه نیست!
سخن از چند و چون مقصد نیست
سخن ازخستگان وماندگان
و به راهی دیگر رفتگان نیست
[و حاشا و دریغا!ا
اگرخطا کنیم واین همه را به توجیه و بلاهتی دلکش
با خائنان بر خوان فقیهان نشستگان در هم آمیزیم]
سخن ازسهو و خطا نیست!
سخن از اشتباه نیست،
که گورستانهای جهان
لبریز کسانی است که دیگر اشتباه نمی کنند
ودیگر نیازی به پوزش خواستن ندارند
زیرا سالها و قرنهاست که مرده اند! ،
ومن اعتراف می کنم که خطا می کنم
زیرا که زنده ام! ،
و از خطای خود پوزش می طلبم
زیرا که زنده ام! ،
و خطای خود را تصحیح می کنم و فرا می روم
زیرا که نمی خواهم که بمیرم،
سخن از این همه نیست!ا
که از این همه و فراتر از این همه،
می توان در آنسوی مرزهای بیمار و بیرنگ اطلاق
وسعت یافت و رفیع شد،
می توان در پرتو آتش دردی مشترک
از آرمان و انسان و یزدان به تفاوت و تخالف
سخنها گفت
و چون سپیده دم فراز آید
یکدیگر را چون برادری یا رفیقی در آغوش کشید
و نگران بازگشت یکدیگر!
با سلاحی یا سرودی
به میدان دشمنی مشترک شتافت
که خدا و انسان و طبیعت را در سرزمین ما
به عفونت و چرک در نشانده است! ،
سخن از اینها نیست
که سخن از خائنانی است
و سخن از نظاره خائنانی است که در دهانشان
لذیذ تر از
گوشت کتف آهوان است
گوشت
کتف
چریک
مجروح....

هفده اکتبر 2006

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۷

هو حق علی مدد هو. اسماعیل وفا یغمائی

هو حق على مدد!هو!1

خورشيد در كسوف است، اشباح در هياهو
هو حق على مدد هو! هو حق على مدد هو!ا
شلاق را برآريد! آنك! چريك زخمى ست
كفتارها بتازيد! اينك گلوى آهو!
سمفونى سگان است، اوج و فرود «عوعو »ا
همراهشان گروه گرگان به ذكر« ياااوووووو»ا
شب منجمد، جهان سرد، از يك طرف وزد باد
وز جانبى وزد برف، ظلمت ولى زشش سو
هر صخره اى تو گوئى ، غولى فراخ شانه
در پشت شانه هايش، برق دو چشم لولو!!
هنگامه ى غريبى است،امدادى اى رفيقان!
گيجم زدست ملا، وز كاروبار يارو
اى كاشف المسائل، حل كن مرا تو مشكل
بهر چه بسته خنجر،اين مستطاب!! از رو؟
بر لب كلام ناموس! شارگ چنان طناب است!
زير عبا ولكن ، روى دو دست و زانو!!؟
با ما چرا به غرش، چون كرگدن شب و روز؟
با شيخنا چو كفتر، بهر چه « بغبغوغو؟»
گيرم كه درب ديزى بازست وخانه خالی است
اى گربه ى قرمدنگ ، آخر حياى تو كو؟!
اين چاقچور و چادر، از بهر حفظ اسلام!!
آن گردش سرين و آن پيچ و تاب ابرو
آن «قد قدا قدايت»! با شيخنا به خلوت
با ما چراــ فدايت! ــ هى « قوقولى قوقوقو؟»
نان و پنير مردم ، اى خرس گنده! بد بود؟
كه رفته اى سراغ ملا و مرغ و كوكو
اوضاع تو خرابه گيرم به آفتابه
خود را بسى بشوئى، اما تو مى دهى بو
گيرم كه ما تمامى، مرديم توى غربت
اما تو هم ندوزى تنبان ز بهر فاطو
اين كشتى فزرتى ــ يعنى حكومت شيخ ــ
بشكسته و فتاده ، مرگ تو! رو به پهلو
اينقدر دمب خود را، بر ريش او مكن بند
اىاولين نفر در، مابين هرچه هالو
ما گرچه عيبناكيم !،بارى قبول، اما
شد هر كه صيغه ي شيخ، او خائن است! خالو!
من گر چه اهل صلحم، با اهل بيت ملا
جنگ است تا به آخر،يا حق! على مدد! هو!
18 ژانويه 2006

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۷

متن سرود قهرمانان در زنجیر. اسماعیل وفا یغمائی

سرود قهرمانان در زنجیر. زندانیان سیاسی
اسماعیل وفا یغمائی
سال هزار سیصد و شصت و چهار


جاودانه، شد فسانه، بیم زنجیر و زندان
تا به رزم زمان، شد به هر سو عیان، نسل توفان
شب پرستان،گر به دستان، در حصارم اندازند
سینه ام گر درند، گر زهم بگسلند، بندم از بند
کی خلل یابد عزم مجاهد، در سیه چال ای دژخیم
کی فتد در دل تیرگی ها، آتش سوزان در بیم
قطره ها را هراسی نباشد، از نهیب توفانها
در دل شهر و کوه و بیابان، یا میان زندانها
از فلقها در شفقها، خون ما جوشان خیزد
چون آتشفشان، بر اهریمنان، آتش ریزد
صد هزاران، بیشماران، جان به کف اکنون یارالن
تا که پای افشریم، رزم دیگر کنیم، با دژخیمان
*****
تازیانه، بند و زندان، آتش سرخ و سوزان
عزممان نشکند، عهدمان نگسلد، ای جلادان
شهربانان باروی ایمان، شعله های یزدانیم
در حصار پلیدان چنان کوه، بی خلل بر جا مانیم
می تپد قلب خورشیدی ما، در دل ظلمت سوزان
تا بکوبد به ناقوس آتش، مشت سنگین را ایران
از فلقها در شفقها، خون ما جوشان خیزد
چون آتشفشان، بر اهریمنان، آتش ریزد
صد هزاران، بیشماران، جان به کف اکنون یارالن
تا که پای افشریم، رزم دیگر کنیم، با دژخیمان
*****
عمر ما گر، چون سمندر، طی شود اندر آذر
نسپرد نسل ما، جز راه توده ها، راه دیگر
قطره سان در حصار شریران، گر جدائیم از دریا
خشم امواج و نیروی توفش، کی جدا گردد از ما
زادگان حنیف کبیریم، از تبار آرشها
رهگشایان فردای ایران، از میان اتشها
از فلقها در شفقها، خون ما جوشان خیزد
چون آتشفشان، بر اهریمنان، آتش ریزد
صد هزاران، بیشماران، جان به کف اکنون یاران
تا که پای افشریم، رزم دیگر کنیم، با دژخیمان

دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۷

غزل رمضان. اسماعیل وفا یغمائی


غزل رمضان
اسماعیل وفا یغمایی
از مجموعه شعر منتشر شده در رسالت کبوتر و سیب

ميهن من چو سراسر همه ى روز شب است
نيمروز ار كه خورد روزه كسى، كى عجب است
نيست چيزى به سرا تا كه خورم، روزه ميا!*ا
كه ترا گربخورم ، نزد خدا مستحب است!ا
روزه داريم نه از نان كه ز «آزادى» و «عشق» ــ
دور مانديم و زاين، گرسِنه جان در تعب است
پاره شد رشته ى تسبيح شريعت اى شيخ!ا
كه سر رشته به دستان فقيهى جلب است
گشت پامال تجاوز همه ى هستى خلق
همچنان حضرت آخوند زشهوت عزب است
نيست عيبى كه مر اين خلق خدائى دارد
يادلى در شبى از شوق به شور و شغب است
نيست عيبى كه در ايران شده اين دين، فابريك!ا
يا كه اين، تحفه ى تاريخى قومى عرب است
مشكل ازفوج فقيهان سراپا شكمى است
كه يكى از «جبل آمل» دگرى از «حلب» است
گله اى تشنه، كه مى نوشد و مى بلعد و باز
همچنان دست و دهانش طلب اندر طلب است
ساقيا شادى آينده بده باده ى سرخ
گر چه صد قافله ى خون جگر در عقب است
كه رسد باز« وفا» را رمضانى كه در آن
رطب تازه ى افطارش از آن لعل لب است
12 اكتبر 2005