چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۸

آی ابراهیم. اسماعیل وفا یغمایی

آی ابراهیم....
اسماعیل وفا یغمایی

بعد از آن دیدار
باد با من گفت دیشب در میان راه
وقتی باز میگشتم
با دلی از دوریت غمگین وحسرتبار.


باد با من گفت:
قطره بارانی که صدها قرن از این پیشتر
ازابرها ی بی نشان بر خاک باریده ست
کرده کاری، که زدشتی خشک
گندمی برخاک روئیده ست،
بعد از آن دستی
ازین صدها هزاران بیشماران،دستهای ناشناسی
که بر این آفاق روئیدند و بالیدند و کاویدند
ودر آفاق زمان بیکران محو ونهان گشتند
شاخه را چیده ست وافشانده ست و از آن بذر،رویانده است
صد هزاران شاخه ی گندم، و این گندم
تا بدانجائی که امروز است و اکنون،بنگرش!
همچو دریائی زر شاداب رخشیده ست.


آی ابراهیم!
ابلهان را گو بگویند آنچه میخواهند
زیر سقف جمجمه ی خود چون خدا و آسمان خویشتن کوتاه
ما نه کمتر! نه فزونتر!نه فراتر نه فروتر
از یکی قطره ی فرو افتاده و بی نام بارانیم!
آی ای چل سال باریده
چو ابری بر فراز این کویر خشک
بنگر اینک
در میان جنگل فردا که روئیده همین امروز
در خروش ملتی خورشیدگون شب سوز
زآن همه گل، زآنهمه مه، زآنهمه خورشید
زآنهمه مهشید در گلشید
شاخه ای شاداب زین باغ و گلستانی

تا که میروید زمین و تا که میپوید زمان رویان و پویانی
بیست و نهم نوامبر دو هزار و نه
این شعر را بااحترامی شایسته به فرح گرامی بانوی گرانقدر ابراهیم تقدیم میکنم

جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۸۸

چه مقتدرند مردگان، و معنا و کلمه و مرگ.اسماعیل .فا

چه مقتدرند مردگان
اسماعیل وفا
(از مجموعه منتشر نشده آتشکده)
چه مقتدرند مردگان
منگریمشان ومگرییمشان با اشکهای ناتوانمان
که گسسته خواهیم شد و خواهیم پیوست

بدرودشان گوئیم
نه در هیاهای کاذب سوگواران و ناطقان
بل به تنهائی و پاکیزگی ،با لبخندی و گرمای قلبهایمان
و اگر آرمانی در میان بوده و آرزوئی سبز
آرمان و آرزویشان را زندگی کنیم
***
چه مقتدری تو
رها شدهاز زمان
و ایستاده در بی نهایت
آنسوی راز و زندگی و درون راز و زندگی
***
چه مقتدری تو
به دور افکنده جامه ی ژنده ی زندگی را
خاک شکل یافته را که چندی در آن زیستی
چون پرنده ای در درون قفسی
و اینک رهائی و در کجائی
نه باد آزارت می دهد و نه آفتاب
تو مرده ای و رفته ای
و دیگر نه می میری ونه میروی
بی نیازی ای مرد
بی نیاز از بودن
بی نیاز از تن و خواهشهایش
از لذت و رنج
بی نیاز از آب و نان و هوا و راهبران و آرمان
بی نیاز از ستایش و سرزنش
بی نیاز از سرود و پرچم و کتابهای آسمان
و اگر به حقیقت به خدا بازگشته ای
بی نیاز از خدا
که چون از او برآمدی و جدا گشتی
نیازمند وصال بودی و چون کار وصل به سامان رسید
نیاز به بی نیازی بدل و گشت

****
محاط بودی چون حبابی محاط در دریا
و اینک محیط گشته ای وتمامی دریا
میگذری و میروی در خود، در تمام جهان که بی تمامت است
چه مقتدری ای مرد
چه مقتدری


کلمه،معنا و مرگ
اسماعیل وفا
(از مجموعه شعر منتشر نشده آتشکده)
............درزیر، آفتاب، وبینائی

آیا «من»، «تن من»، یک «کلمه» است
مرئی و روان
چون سایه ای بر دیوارهای مکان و زمان
تا ببینندش و بخوانندش و بشنوندش
و آیا«جان من» یک «معناست»،
معنائی ناپیدانهان در درون کلمه
تا کلمه، تا تن، معنائی داشته باشد
تن من هنگام که چون چخماقی بر تن تو میکوبد
تا آتشی از اعجاز را در تاریکی بر افروزد
آتشی که هر دو درآن میسوزیم و می سوزانیم
تن من که بر دارها فرا میرود=
یا به رگبار بسته می شود
تن من که در تابوتها به گورستانها میرود
تا دوباره به خاک سپرده شود
تن من که می نوشد و می خواند و می گرید
و عبور می کند
تن من که رنج میکشد
با شانه های منقبض اش در خیابانهای غربت
تن من که نخلها و ستاره ها و چشمه ها
و شنها و گورستانها رابا خود حمل می کند........
....****

بسیار می اندیشم
چه «کسی» مرا، تن مرا نوشته است
زنی جوان و مردی میانسال
که در عطر انگورهای شهریوروبوی نخلها
و سمفونی جیرجیرکها
و غبارهای ستارگان آسمان قدیمی در هم آمیختند
یا آب و آفتاب و باد وخاک
که مرا نیز چون آنان بر داربست ناپیدای زمان
چون فرشی یا گلیمی کوچک بافتند
****
بسیار می اندیشم و میدانم
چه بر دیوارها
و چه بر ستونهای سنگی یاد بود
وچه بر صفحات کتابها و دفترهای مشق دبستانی
سرنوشت کلمه جز «زوال» نیست
رود زمان جاریست
ایستاده در آبهای بی پایانش
و انبوه کهکشانهائی که درهر موجش به چرخشند
و درهر قطره اش شعله می کشند و میدرخشند
رود زمان جاریست
بر دیوارها و ستونهای سنگی یاد بود
و کتابها و دفترهای مشق دبستانی
و کلمات می خشکند و کمرنگ می شوند و می میرند
و مارها میشویم چون معنائی با بالهائی شاد
و برجا می مانیم در خاطرات کلمات دیگر

****
بسیار می اندیشم و می دانم
معنا را نمی توان نوشت
اما بسیار می اندیشم
و نمی توانم بدانم
چه کسی نوشته است معناها را............
بیست و هشت ژانویه دو هزار و هشت

دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۸

پنج رباعی به یاد دکتر فاطمی..تیرباران نوزده آبان 1333

پنج رباعى به خاطره پاكيزه دكتر حسين فاطمى
اسماعیل وفا
سرمست! شه، از غلغله ى پيروزى
از بعد تو چندين شبكى!! يا روزى
غافل كه به پيروزى خود مغلوبست
اما تو به مغلوبى خود پيروزى
***
اندر شب اين ديار خورشيدى نوز
يك قصه، ولى زنده به لبها تو هنوز
بينيم ترا كه زنده اى در فردا
گويند اگر چه: كشته شد در ديروز
***
در آتش و باد و آب و خاك ايران
از بحر خزر تا به بسيط عمان
در پرچم پر غرور در باد، وزان
ياد تو هميشه زنده و جاويدان
***
هر روز! هنوز! بر سر دارى تو
يا آنكه كشان كشان به بازارى تو
در كارگه شرافت اى شير شهيد
اندازه و پيمانه و معيارى تو
***
ياران! چو سرى باز به ميخانه زنيد
تا باز شبى باده ى جانانه زنيد
با نام بلند او كه پيمان نشكست
پيمانه به پيمانه به پيمانه زنید

دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸

حکایت کریمخان زند و علمای شیراز و روایت رئیس جمهور شدن احمدی. اسماعیل وفا


حكايت كريمخان زند وعلماى شيرازوروايت رئيس جمهور شدن احمدى نژاد در ايران

آغاز منظومه ويادى از كريمخان زند
الا اى خردمند داراى هوش
به پند خردمند بسپار گوش
فروبند اكنون زگفتن دهان
شنو پندى ازحضرت قرچُلان
حكيمى گران و عديم النظير!
به صدر حكيمان عالم چو مير!
شنو داستانى نه از هر قبيل
به دقت!! تو از مصلح اردبيل
***
شبى ياد دارم كه اند ر كرند
كسى ياد كرد از كريمخان زند
وكيل الرعاياى با عدل و داد
كه يادش همى روشن و سبز باد
لرى ساده اما بسى تيز هوش
شناساى يزدان ولى باده نوش
شبى اهل بزم وشراب ورباب
لب ساقى و جام و سيخ كباب
شبى ديگر اما الى صبحگاه
انيس فقيهان با فر و جاه
كه تا از بزرگان كند استماع
احاديث قوم بنى قينقاع

حكايت مجلس علما و كريمخان زند
چنين گفت رندكرندى به من
كه: يكشب كريمخان با ذوق و فن
انيس فقيهان شدستى به شب
الى صبحگاهان به شور و شغب
به نزدش فقيهان صاحب عبا
كه برريششان باد صد مرحبا
شكم در شكم جمله گرد آمدند
گهى در دعا، گاه ورد آمدند
گهى سر نمودند هى حوقله
گهى نيز خواندند بس بسمله
تنحنح كنان و تهنهن كنان
گهى دست كردند بر آسمان
دعا خواند آن و به اين فوت كرد
يكى هسته اى از دهان سوت كرد
بگفتند تا صبح اسرار دين
نه از روى شك بلكه روى يقين!!
يكى گفتى: ازراه و رسم عزا
يكى ديگر: از رسم بيت الخلا ( یعنی مستراح)
يكى داد فتوا: به رد سماع
يكى گفتى اندر: وجوب جماع
يكى گفت: زامكان رفع حجاب
بود ممكن! اما كجا؟ رختخواب
يكى گفت از: حرمت لحم خر( لحم خر:گوشت خر)
يكى گفت: مكروه باشد پدر!
يكى گفت: ازلطف صوت حدّث( یعنی ظرطه)
يكى زامتياز حرَث برفَرث (حرث: جلو .فرث:عقب هموزن عدس)
يكى گفت: زاندازه ختنه گاه
ــ پس از آنكه فرمود لعنت به شاه!!
ــيكى گفت: بايد در امر لواط
بفرمان رهبربسي احتياط!
يكى گفت: بى شك كه نعلين زرد
فزونى دهد قدرت نره مرد
يكى گفت: از معجز زعفران
كه گردد مداوا از آن ضعف ران
يكى گفت: از طول موى سبيل
يكى: از گناه تجاوز به فيل
يكى گفت: گفتند اندر سفر
روا باشدى صيغه ى خرس نر
يكى گفتى از: حد نفخ نعوظ( نعوظ بر وزن خروس . نفخ نعوظ: پر باد شدن و آماده شدن الت جنسی مرد)
يكى گفت تفسيرى از: قل اعوذ
يكى گفت: از رحمت سنگسار
يكى ديگر از: رحمت تيغ و دار
یكى گفت: از علم فقه و كلام
یكى ديگر: از لذت احتلام(بر وزن احترام رویای جنسی دیدن و باقی قضایا)
يكى گفت از:حد خمس و ذكات
يكى از: معاد و ز روز ممات
يكى گفت از: حورى قلقلى
ز غلمان خوشمزه ى فلفلى
يكى گفت : از روزگار شعيب( از پیامبران بنی اسرائیل)
يكى گفت :از حرز قطرقضيب( یعنی دعائی که بر قطر آلت جنسی بیفزاید)
چنين تا سحرگه كريمخان زند
گرفته بكف ريش چونان پرند
ببسته دو چشم و گشاده دو گوش
به نطق فقيهان پر جنب و جوش
به حيرت ز اسرار دين مبين
گهى شادمانه گهى بس غمين
گهى كرده انگشت خود در دماغ
گهى خيره گشته به نور چراغ
گه از فرط حيرت گزيده دو لب
گهى ضعف كرده به همراه تب
گهى گفته در زير لب واه واه
گه از شادمانى زده قاه قاه
گهى شاد از وصف اندام حور
گهى پر زوحشت ز گلبانگ صور
ادامه مجلس و سخن گفتن ازظهور خر دجال و وصف او
چنين لحظه ها پى درا پى گذشت
ز بعد يكى، ديگرى هى گذشت
سخن كم كمك تا قيامت كشيد
به دجال و آن طول قامت كشيد
سخن چونكه از روز فرجام شد
جماعت خمش لام تا كام شد
دو گوش همه تيز و سيخ آمدى
چه گويم؟ همانند ميخ آمدى
زوحشت شدندى همه ريش فنگ!
تو گوئى كه آماده از بهر جنگ
ز بالا و پائين نمودند جفت
دو چشم و، زپائين نشايد كه گفت!
***
چو مجلس همه سر به سر شد خموش
فقيهى دل انگيز و داراى هوش
بگفتا كه: پيش از قيامت خرى
خربس خطرناك و بد گوهرى
خرى چارپايش چو قيرِ سياه
دوتا گوشهايش ولى راه راه
خرى از فقيهان خطرناكتر!
بر آرد ز آفاق و افلاك سر
صدايش بود خوفناك و مهيب
بود طول و عرضش عجيب و غريب
قدش هست هفتاد فرسنگِ راست!!
ــ غريوى بناگه زمجلس بخاست!!ـ
نه تنها ز مجلس زعرش برين
خروشى زتكبير!! شد تا زمين
خدا گفت در آسمانها: زرشک
سرافیل گفتا: بینداز پشک
جماعت زوحشت خموش آمدند
اگر شير، مانند موش آمدند
فقيه گران هوش بار دگر
گشودى لب پر زدر و گهر
بگفتا كه: طولش بود اين چنين
زعرضش مگو چونكه باشد همين
چو اين خر بناگاه عر عر كند
تمام جهان جاى خود تر كند
زيك ضرطه اش، صد هزاران درخت
شو د ريشه كن از يكى باد سخت!
زيك چرخش دمب او كوهها
چو كاهى بر آيد به روى هوا!
ز ادرار اورود جارى شود
همى وقت قايق سوارى شود
اگر افكند اين خرك پارگين
شود پشكل آباد روى زمين
زيك جفتكش مى شود زلزله
ز فرط خرابى شود غلغله
خورد وقت شام و نهار اين الاغ
علفهاى هفتاد صحرا و باغ
بنوشد به يك لحظه درياى نيل
ولى تر نگردد ورا يك سبيل!!
بر اين خر چو دجال گردد سوار
بر آرد زعالم سراسر دمار
شود صحن عالم چو درياى خون
فتد عقل ناگه به بحر جنون

وحشت حاضران از سخنان فقيه و در هم ريختن مجلس
زگفتار پر مغز مرد فقيه
شدندى فقيهان زوحشت سفيه
بناگاه مجلس چو محشر شدى
خر اندر خرى بس مكرر شدى
يكى گفت: اى واى بر مردمان!
يكى زد به سر دست آه و فغان
يكى خويش را نا گهان خيس كرد
چواو ياد دجال ابليس كرد
يكى ريش خود را ز وحشت بكند
يكى زد به مجلس بناگاه گند
زيك گوشه شيخى تغوّط كنان(تغوط بروزن تجسم .تغوط کنان: در حال مدفوع کردن)
كشيد از جگر نعره ى الامان
يكى در كنارى بخود ريستى0(ریستن بر وزن زیستن یعنی ریدن)
يكى همچو فواره بگريستى
يكى زد گريبان خود را دو چاك
يكى زد ز ترس و ز وحشت به چاك
يكى سر همى كوفت بر روى فرش
فقيهى همى بود در سير عرش
يكى غلت مى زد به روى زمين
تو گوئى كه غلتان شده روى مين
چنين: مجلسى، محشر خر شدى
چه گويم كزين نيز بدتر شدى

قاه قاه كريمخان زند از اين اوضاع و تعجب فقيهان
در اين بانگ و غوغاى پر اشك و آه
بر آمد بناگه يكى قاه قاه
از اين خنده مجلس خموش آمدى
به هر كله اى باز هوش آمدى
نگه كرد اين سوى آن، آن به اين
گه از روى ترديد و گاهى يقين
سرانجام ديدند خندنده كيست
كه او جز كريمخان نبودست و نيست
ــ كه گشته سر او تمامى دهان
به عمق دهان بيضتين اش عيان
نهاده دو تا دست روى شكم
گسسته همى بند تنبان زهم
به پيچش ز قهقاه بى اختيار
نه مانند انسان كه مانند مار
دوچشمش از اين خنده لبريز اشك
شكم گشته پر باد مانند مشك
قريب سه ساعت كريمخان زند
همى زد ز فرط خوشى قاهخند
سر انجام اين خنده سست آمدى
كريمخان خندنده خامش شدى

سئوال عالمان دين از علت خنده كريمخان زند
فقيهان ز حيرت تمامى خموش
نموده همى سيخ جفت دو گوش
كه يارب مر اين خنده از بهر چيست؟
به لبهاى لر خنده از بهر كيست؟
پس از مدتى يك تن از عالمان
ز روى ادب بر گشودى دهان
كة: اى شهريارا، وكيلا ، يلا!
ز عمامه ات دور بادا بلا
هميشه سبيل تو تابيده باد
فلانجاى خصم تو سوزيده باد
زدجال ما جمله در فكرتيم
غريق غم و غصه و وحشتيم
بلرزيم چون بيد و چون كاج ما
و يا بيضه ى مرد حلاج ما
شما را ولى علت خنده چيست
چو فرجام كار تمامى يكيست!

پاسخ كريمخان زند به عالمان دين
چنين گفت با او كريمخان لر
پس از مدتى فكرت و لند و قـُر
كه: يا شيخنا گر چه مخلص لرم
لرى ساده از اهل سيلاخورم
تو اما گمان برده اى من خرم
ز خر هم كمى بنده آنورترم
الا اى فقيه گرانسنگ لاغ
كه پيش تو رحمت به جنس الاغ
گرفتم سرافيل شيپور زد
ز بالا و پائين بسى زور زد
بشد فتق او پاره چونان حقير
برآويخت دو هندوانه، به زير!
گرفتم كه هنگامه ى صور شد
جهان پر ز آهنگ دوردورشد
گرفتم كه ناگاه اهل قبور
بجستند از گورها لخت و عور
به دست آفتابه ز بهر خلا
ز بعد بسى قرن، اما كجا؟!
گرفتم كه دجال والا تبار
به قم شد خر خويشتن را سوار
روان شد زقم جانب اصفهان
غزلخوان و شادان و دلدل كنان
خرى را كه هفتاد فرسنگ طول
بود نيز عرض چنين نره غول
چگونه دهد از شوارع عبور
ــ الا اى فقيه سراپا شعورــ
كند گير در دره ها بيضه اش
شود كنده يكباره سر نيزه اش!!
توقف كند او به گام نخست
شود سخت اوضاع دجال چُست
در اين سرزمين كوههاى بلند
نمايند دجال را كوهبند
كشانند او را ز خر سوى خاك
نمايند او را به خوارى هلاك
.برو دام بر مرغ ديگر بنه
كه من نيستم مرغ دامت، اهه!

راز گشائى از اين حكايتو بيانات فلسفى حكيم قرچولان در باره ظهور حقيقى خر دجال
كنون اى خردمند دانا و هوش
كه كردى تو تمثيل دجال گوش
دو زانو نشين بر زمين از ادب
ببر بهر دانش كمى هم تعب
شنو رازى از مصلح قرچلان
گشاده دو گوش ببسته دهان
مپندار كافسانه باشد حديث
كه گويند دجال زشت و خبيث
در ايران خر خويش بر كار كرد
مر او را بر اين ملك آوار كرد
ز صندوق آورده او را برون
ابا حيله ونيز مكر و فسون
يكى خر كه شكلش نه چندان عجيب
ولى فكرهايش شگفت و غريب
يكى خر كه هفتاد فرسنگ راست
بود خر بدون كم و نيز كاست
مهيبى! بزرگى ! شگفتى! خرى!
خر كم نظيرى! وز اين برترى
يكى خر كه در راس جمهور شد
ابا طبل و تنبور و شيپورشد
ز دجال يكدست فرمان گرفت
به كف بهر سوگند قرآن گرفت
كنون بانگ دجال و صوت خرش
ابا نعره ها و ابا عرعرش
فكنده ست هر گوشه اى ترس و بيم
تو گوئى ز غول و ز ديو رجيم
بگويند: ما اين و آن مى كنيم
چنين مى كنيم و چنان مى كنيم
به آئين آن شيخ راحل شويم
در اين راه هرگز نه كاهل شويم
به قانون اسلام و دين مبين
اگر لازم آيد به روى زمين
زخون رود جوشنده جارى كنيم
ز اسلام مردمسوارى كنيم
بگوئيم تا آتش تير بار
اگر لازم آيد بر آرد دمار
ز پير و جوان و ز خرد و كلان
ز بحر خزر تا به بحر عمان
بسازيم صد گونه بند و قفس
براى كسى كو بر آرد نفس
نمائيم ما قتل زنجيره اى
يكايك! به نوبت! بلى جيره اى
همه شاعران را پريشان كنيم
نويسندگان را به زندان كنيم
بفرموده حضرت رهبرى
همى زير اين تاق نيلوفرى
حرامست تى شرت بى آستين
چه زير زمين و چه روى زمين
زنان را نشانيم اندر سرا
به اذن فقيه و به امر خدا:
چه خوش گفت فردوسى پاكزاد
كه رحمت بر آن تربت پاك باد*
زنان را بود بس همين يك هنر
نشينند و زايند شيران نر**
زن خوب باشد زن حامله
چو شد حامله گردد او كامله
ز روى محبت ببريم دست
گهى چار انگشت و گه نيز شست
بكوبيم شلاق بر پشتها
همى نيز بر چهره ها مشتها
به فتواى مجموع شيخان قم
بسازيم صد گونه بمب اتم
به ضرب كميته به زور بسيج
شوم بنده خرگوش و ايران هويج
ببنديم زين بعد بر ريش غرب
يكى شيشكى چله و چاق و چرب
ترور را همى باز سامان دهيم
به فرمان رهبر فراوان دهيم
همه خاك ايران به آتش كشيم
به فرمانم ملاى جاكش كشيم

پايان سخن ويادى ديگر از كريمخان زند
چنين است اآين دجالها
به ايرانزمين ودر اين سالها
بياد آر اما تو اى دلپسند
تو گفتار پر مغزآن خان زند
بياد آر اما تو اى نازنين
تفاسير قرچول مسند نشين
گرفتم كه دجال بر خر نشست
به مسند همى بار ديگر نشست
گرفتم كه بر مسند خاتمى
نشستن نمودى ابو شلغمى
ولى اندرين مرز و بوم سترگ
گرفتار يك مشت ملاى گرگ
در اين مرز، برتر ز البرز كوه
بود رشته كوهى گروها گروه
نه اندر شمال و نه اندر جنوب
نه جاى طلوع و نه جاى غروب
كشيده به هر گوشه اى دامنش
نه پيداست آفاق پيرامنش
سرش بوسه گاه بلند اختران
به هر گوشه در دامن آسمان
بود صخره هايش ز پولاد سرد
به هر صخره اش قلعه هاى نبرد
چه خوش گفت استاد داناى طوس
كه بر ريش پاكش ز من باد بوس:...
كنارش پر از شهرياران بود
برش پر زخون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوبرخ چاك پيراهنش...***
مپرس ازمن و ديگران كو؟ كجا؟
به هر شهر و هر ديه و هر روستا
مر اين كوه باشد همى عزم خلق
نماد و بلندائى از رزم خلق
در اين كوهها گر سكندر گذشت
به يونان زمين ديگر او بر نكشت
شكستند در سيستان نيزه اش
به بابل كشيدند هم بيضه اش
پس از آن عمر گر چه شبگير كرد
ولى عاقبت توى گل گير كرد
بجا ماند ايران زمين سترگ
عليرغم امواجى از نره گرگ
مغول آمد و قوم تاتار نيز
نه يك بار و ده بار، صد بار نيز
ولى باز هم بيضه ها گير كرد
برفتند با مدتى دير كرد
كنون نوبت حضرت احمدى است
كه گويند پروردگار بدى است
هم او نيز گم مىكند بيضه را
نه تنها همين! بلكه سر نيزه را
ممان اى رفيقا تو اندوهگين
تو از مكر شيخان منبر نشين
كه اين سر زمين جاى دجال نيست
عيان گردد آخر كه بازنده كيست
رسد روزگارى خروشى برين
كه آزاد شد ملك ايرانزمين
كنون گر چه در غربت سوت و كور
بر آور زدل با دو صد شور و نور
سرودى كه شام سيه رفتنى ست
همى شيخ از بعد شه رفتنى است
سرودى كه: ايرانزمين ياد باد
هميشه بر و بومش آباد باد
به قول (وفا) شاعر گوشه گير
كه از هجر ميهن شده زود پير:
نه مازندران بلكه ايران زمين
همه سبز در سبز و آباد باد
بر آن بيرق سرخ و سبز و سپيد
وزان بوسه ى پر گل باد باد
نه معشوق ما اوست پس قلب ما
پر از شور مجنون و فرهاد باد ****
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*
بيت از سعدى: گلستان** بيت از فردوسى: شاهنامه*** ابيات از فردوسى: شاهنامه

این منم آخرین ولی فقیه. اسماعیل وفا


اين منم آخرين ولي فقيه
اسماعیل وفا
بنده ام با ثبات تقريبا !
از تمام جهات تقريبا !
كرده ام چونكه «موسوی» را در
انتخابات مات تقريبا
اول اوكرد بنده را قدري!
روي شطرنج «پات» تقريبا
من ولي با «پياده» ـ حزب‌الله ـ
گفتم :«ارواي بابات» تقريبا
ليك اين بنده روبرو هستم
باز با معضلات تقريبا
مشكل از امتي ست كو را نيست
اندكي التفات تقريبا
لاجرم هي بهانه ميگيرد
از همه مشكلات تقريبا
نان طلب ميكند ، وآزادي
مثل اين ترهات تقريبا
خواهد او يك حكومت لائيك
يا از اين مهملات تقريبا
گشته اينسان به كام من چون زهر
طعم شهد حيات تقريبا
آنچنان كزخدا طلب دارم
گاهگاهي وفات تقريبا
او نمي داند و نمي داند
من امامم به ذات تقريبا!
در «كتاب خدا» به وصف من است
همه‌ي «محكمات» تقريبا*
اين منم آخرين ولي فقيه
روي سطح فلات تقريبا!!
وندرين ماجرا گواهانند
جمله‌ي مدركات تقريبا!
نه فقط توي شهرهاي بزرگ
خاصه كوره دهات تقريبا
خوانده ام من رسائل نادر
همه لاطائلات تقريبا
فقه خواندم، و اقه و علم اصول
تا شدم با سوات ! تقريبا
پيروانم تمامه مي باشند
جاني و لوت و لات تقريبا
كور و كر در اطاعت حكمم
جملگي چون «غلات» تقريبا**
گرچه خود اهل امر معروفم
ميكنم منكرات تقريبا
ميزنم گاه پنجه اي بر ساز
توي «شور» و «بيات» تقريبا
منقلي هست وحقه‌اي گلرنگ
سفره سورسات تقريبا
نقل و بادام و پسته و فند ق
گونه گون ميوه جات تقريبا
من ندارم علاقه اي به زنان
غير نوع «بنات» تقريبا***
حورياني كواعب الا تراب****
جمله از ثيبه‌جات تقريبا*****
بنده اهل تواضعم اما
با كمي عنعنات تقريبا
اهل رحم و گذشتم اما آه
بل بگويم برات تقريبا
تالي بنده بود «بن لا دن»
توي شهر «هرات» تقريبا
ميكنم خون منكران جاري
همچو رود «فرات» تقريبا
تير باران به مكتب مخلص
هست راه نجات تقريبا
«رجم» و «اعدام» و«قطع يد» باشد
اوجب الواجبات تقريبا
شمع آجين كنم مخالف را
همچو «عين القضات» تقريبا******
حال ميلياردرم ولي قبلا
بوده ام لات و پات تقريبا
جمع كردم ز مال اين امت
هم ز خمس و زكات تقريبا
گنجي آنسان كه چشم «نادر» شد
خيره اندر «كلات»تقريبا*******
شاعرا ! گرچه سخت شيرين است
شعر تو چون نبات تقريبا!!
ليك هم قافيه، و هم وزن
فاعلن فاعلات تقريبا
گشته كمياب و لاجرم كمتر
زن قلم در دوات تقريبا
گر كني ختم شعر را شاعر
من بگويم برات تقريبا
بخورد توي فرق« شيخعلي»
غم و درد و بلا ت تقريبا!

این شعر در فوریه 2004 سروده شد وبا تغییر کلمه خاتمی به موسوی باز نشرمیگردد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند توضيح:
*محكمات: آيه هاي تغيير ناپذيروجاوداني قرآن
**غلات:به ضم غين و سكون لام جماعتي كه علي ابن ابي طالب راخدا ميدانستند.در اين شعر به عنوان مثال از واژه غلات استفاده شده و نه تشبيه غاليان دوستدار علي باپيروان خامنه اي.
صوفيان و غاليان دوستدار علي در بسياري اوقات عياران ودرويشاني شوريده حال وشاخه اي ازمسلمانان بوده و هستند كه آنان را كاري با آزار خلايق نيست و با شور و حال خود عالمي دارند وگاه در دنياي شعر در وادي اين شور و حال آثار زيبائي پديداورده اند و آنان را وجه مشابهتي با اوباش خلق آزارحكومت آخوندي نيست.
***بنات:دختران
****كواعب الاتراب:نار پستان، وصفي از حوريان بهشت
*****ثيبه:دست نخورده و بكر
******عين القضات:عين القضات همداني عارف و شاعر و فيلسوف بزرگ و نوانديش وشجاع و مسلمان ايراني كه در عنفوان جواني به دست ارتجاع مذهبي دوران خود به وضعي فجيع به قتل رسيد.
*******كلات:نادر شاه افشار ثروت عظيمي از غارت مردمان هند و ديگر كشورها و نيز مالياتهاي وحشيانه و بيرحمانه گرد اورده بود و اين گنج عظيم را در كلات نادري انبار كرده بود. بعدها آقا محمد خان قاجار با شكنجه هاي هولناك بقاياي اين گنج خونين را از بازماندگان نادر باز ستاند.