چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

دو شعر. مجلس شام غریبان. نینوای دیگر. اسماعیل وفا یغمایی

مجلس شام غریبانست
اسماعیل وفا یغمائی
خواب می بینم و یا هشیار و بیدارم
نمی دانم
لیک میدانم، هرچه هست و هست
مجلس سوگ است و بر منبر «امام سوم شیعه» مرا اندر برابر
چون پدر دستار سبز و روشن پیغامبررا بسته بر سر
بربرو بازو ودست و سینه و پشتش
در نشسته تیرهای تن شکاف و تیز، تا پر
با گلوئی خسته و خونین زجورتیزی خنجر
روضه می خواند برای اهل مجلس،ا
اهل مجلس
ا[آن شهیدان! آن اسیران!
جورها و رنجها برده زجور کاروانسالار
بی حد و اندازه و بسیار
روزها و روزها از شام تا هر بام
از زمین کربلا تا شام]ا
جمله گریان نز برای رنجهای خود
بل برای رنجهای مردم ایران
و می نالند و می مویند ومیگویند:ا
که حدیث سرخ عاشورا
گر از یک بام تا یک شام طی شد
و روان شد کاروانی، چند روزی و زمانی
از مکانی تا مکانی، لیک

قرب سی سال است اکنون
ملتی غرق است
اندر اشک و اندر درد و در اندوه و سوگ خون
قرب سی سال است با سنگینی سیصد گذر
با سالهائی بی سحر
با غرش رگبارها بر قلبها و مغزها
یا ریسمان دارهادور گلوگاه جوانانش
و عبورکاروانهای اسیران و شهیدانش
و هزاران صد هزاران کشتگان کوی میدانش
و فزون از هر شماره گورهای مردگان مرده از اندوه و حرمانش
ودراقصای جهان دور از وطن در غربتی سنگین
سیلواری ازغریبانش
وفرو مولیدگان خفته در زنجیر و زندانش
وبه شبها ی غبار آلوده بی شرم در تاریکی تلخ خیابانش
در پی یک تکه نان،زنها، دختران بی پناه تن فروشانش
وفقیرانش
و طنین دردها و اشکها ی کرد و ترک و لر،
وبلوچ وترکمانانش
و چنین از شوری این اشکها و تلخی این دردها شورست
آب دریای شمالش همچو آب تلخ عمانش
این چنین می خواند و می گرید و می گریم وچون سیل
می گریند و می مویند
آه
خواب می بینم خدایا! یا که بیدارم
نمی دانم
لیک می دانم
شمر بر تخت است و در سوگ من و ما
بر سر منبر «امام سوم شیعه»، اشکریزانست
و درایران همجنان در شعله های ظلمتی بیرحم
همزمان هر روز هر شب هر سحر هم ظهر عاشورا و هم شام غریبانست
همزمان هر روز هر شب هر سحر هم ظهر عاشورا و هم شام غریبانست
همزمان هر روز هر شب هر سحر هم ظهر عاشورا و هم شام غریبانست
عاشورای هزار سیصد و هشتاد و شش شمسی
هجده ژانویه دو هزار و هشت میلادی




پا منبری شاعر پس از پایان روضه
لیک اما نینوای دیگری هم هست
اسماعیل وفا یغمایی
لیک اما
گوش دارید م
با شما می گویم این ر
ا
با تمام شوکرانها در دهان و درگلو،با جمله تلخیها
عاقبت، یکروز ، یک شب،یا که فردا
میشود در هم زمان وروز عاشورا پس از شام غریبان می شود آغاز
وندر آن میدان بی پایان پر توفان و غران و خروشان
کاریو برزن ستاده در کنار آرش و استاد سیس ورستم دستان
و درفش کاوه آهنگر و بابک
با علمهای حسین و زید و مزدک
درمیان بادها در توفش فریادها پیچان
و مسلمانان، دستها بر دوشهای نامسلمانان
نی که هفتاد و دو تن
زیرا که هفتاد و دو میلیون تن
ز مرد و زن زاهل این وطن میدان به میدان
شمر را و اهل بیت شمر را افسار و پالان
می زنند و می کشانندش
تا بدانجائی که میزان عدالت
بر بلندای سرود ملتی پیروزآماده ست
بعد از آن در اولین روزی که شب هم شاد چونان روز خواهد بود
میشود پنهان دگر شام غریبان و پس از آن
شب، شب آزادی و پر شادی نوروز خواهد بود.
نوزدهم ژانویه دو هزار وهشت میلادی

دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

شاید آخرین عاشقانه. اسماعیل وفا یغمایی

شاید آخرین عاشقانه
اسماعیل وفا یغمایی

حتی اگر هیچ نباشد عشق من
پس از مرگ
[چنانکه بیاد نمی آورم
چیزی را پیش از زادن]
چشمان تو حکایتی بود
رازی شگفت
میان دو عدم
درخشید و خندید و از آن من شد
میبینی عشق من
خدا هست
زیرا چشمان تو بود
حتی اگر هیچ نباشد پیش ازمرگ
می بینی عشق من
بیست و نهم نوامبر 2010
ساعتی قبل از رفتن به اتاق عمل

یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

هفت غزل. اسماعیل وفا یغمایی

عاشقانه
تـو سروي‌و دل‌مـجنون‌مـا به رفتار است
چه گويمت كه نه جاي كلام و گفتار است
چمان چمان گذري چون نسيم و من چون بيد
به خويش لرزم و گويم كه كار دل زارست
من از ملاحت رويت به شعر خويش نشان
اگـر بجـا ننـهم شاعري مگـر كارست
مرا خداي دلي داد و ديده اي كه در آن
در آن خيال پريچهرگان به رفتار است
ا «و فا» زلطف شما برده پي به حسن خدا
كه راهبر به مؤثر وجود آثارست


نماز عشق
گفتم حديث جنت و دوزخ دراز شد
وز اين دو جان عاصي من بي نياز شد
تا كي توان به بيم و اميدي چنان تهي
در راه وصل رهرو راه مجاز شد
ديگر مرا به سجده نبيني در اين طريق
وين كفر با اشارت ايمان مجاز شد
مائيم و عشق و خاك كف پاي ان نگار
كز لطف خويش يكسره عاشق نواز شد
ان ماه كز نظاره چشمان مست او
خورشيد جاودانه به سوز و گداز شد
زاهد در اخم بود كز آفاق صبحگاه
آهنگ اصفهان به نواي حجاز شد
مي گفت: عاشقان كه زدرگاه آن حبيب
طالع شد عشق و وقت نياز و نماز شد
خيزيد و بوسه بر قدم يار خود نهيد
در اين فرود هر كه بشد بر فراز شد
زاهد به سوي مسجد و من رو به سوي دل
رفتيم تا كدام كس از اهل راز شد


چشمهای تو
دو غزال مست داري كه سياهكارگانند
دو غزل! شراب شبگون! كه بر اين ره و نشانند
همه تاك‌هاي عالم به نگاه توست پنهان
كه در آفتاب رويت به نگاه من عيانند
نمكند و شهد و شكر، دو چكاوك و كبوتر
كه به بامهاي مستي همه بال و پر زنانند
شب و عطر و مشك و عودند، دو ترنم و سرودند
كه به پشت پرده هاي شب بي نشان روانند
دو فسانه شبانه دو يگانه دوگانه
دو افق دو لجه و موج، كه عميق و بيكرانند
همه شب توان ورق زد به نگاه تو جهان را

كه به چشم من دو چشمت ابديت جهانند

پائیز بگذرد
اي دل شكوه دولت پائيز بگذرد
اين فصل سرد زرد غم انگيز بگذرد
با باد پر زدشنه زپشت دريچه ها
اندوه پر ملالت خونريز بگذرد
چون خاك رفت گر چه بهاران ما به باد
با باد شك مدار كه اين نيز بگذرد
پرهيز كرده باغ ز رویش زمن شنو
اين هجر و اين حكايت پرهيز بگذرد
چون قصه نيست سود من و ما مكن سئوال
آيا كه كاروان خزان تيز بگذرد
اين لحظه هاست آب و زمان جام و عاقبت
آب از فراز ساغر لبريز بگذرد
مائيم و اعتماد بر آن آستان «وفا»ا
تا تلخي تطاول پائيز بگذرد


هیچکس ابن هیچکس
تيغ بس است و طعنه بس، زخم دگر مزن عسس
چونكه منم از اين سپس، هيچكس ابن هيچكس
نيست هوائي اندرين ،شهر كه بال و پر كشم
ورنه كجا گزيدمي، صحبت تو در اين قفس
قطره به قطره خون چكد، از جگرم در اين سفر
تاكه حكايتي از او،شرح كنم نفس نفس
هرچه كه بد خموش شد . در دل خسته ام ولي
قافله‌ي محبتش، ميرود و زند جرس
آه هنوز تشنه ام، تشنه ترين تشنگان
تا كه شبي به قامتش،حلقه زنم چنان هوس
قصه‌ي اشك چشم من، شرح شود «وفا
» آ
اگرشرح دهد حديث خود،ناله‌ي زخمي ارس

مقصد
درانتهاي راه به دريا رسيده‌ايم
روديم و مست و بي سر و بي پا رسيده‌ايم
بعد از هزار سير و سفر در طريق دل
اينك نگاه كن! كه به دلتا رسيده ايم
موج است و باد شاد و افق ، آسمان باز
اين بود آنچه بود تمنا ،رسيده ايم
ازهفت شوكران حقيقت گذشته ايم
تا عاقبت به شكر رؤيا رسيده‌ايم
صد شكر زين شكر كه در آن تا به جاودان
در خويش گم شديم و به ماوا رسيده ايم
مي گشت راه و جام طريقي كزآن «وفا» آ
تا دست مست صاحب مينا رسيده ايم


هستی و نیستی
تا گمان مي‌برم كه هستم من
بي گمان خويش را پرستم من
اي خوش‌آندم كه من ندانم هيچ
نيستم يا كه باز هستم من
زين سبب روز و شب به درگه تو
حسن روي ترا پرستم من
ديگران زين خيال ياوه خوشند
كه به زنجير پاي بستم من
من ولي آن زمان كه در قيدت
پاي بستم ز قيد رستم من
مي ز مستي خويش بي خبرست

اين چنين مست مست مستم من

چهارشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۹

سه غزل. اسماعیل وفا

خزانی
آمد شب خزاني بركن چراغ ديگر
با ياد نوبهار و بستان و باغ ديگر
چون لاله داغداريم ساقي زرطل سوزان
بر سينه ام بيفشان از باده داغ ديگر
تا از غمش خماريم پروا زمي نداريم
پر كن اياغ ديگر بعد از اياغ ديگر.....(ایاغ"جام می)
ا
در بزم ما دميده‌ست گل از غبار مستان
تا كي دمد زخاك ما گل به راغ ديگر....(راغ: گلستان و سبزه زار)
آ
پرواي زهدمان نيست گو هر زمان بر آيد
بر هر گذر به مسجد آواي زاغ ديگر
در وادي حقيقت با ما ميا وگر نه
آز آتش شرابت بايد دماغ ديگر
ساقي بده خدا را جامي دگر وفا را
كامشب برم مگر جان از طعن لاغ ديگر ....(لاغ: ابله و احمق) آ


عشق و مرگ
چو عاشقم به جهان وآنچه اندر‌او پيداست
چه غم ز مرگ كه او هم به چشم من زيباست
زخاك بر شده اين دل، و ديدگان تو نيز
كه خون من زخيالش هميشه پر رؤياست
وباز بذر دل و ديدگان ما اي يار
به كشتزار جهان بي گمان بدان روياست
زقامتت به قيامت يقين نمودم و عشق
چنين سرود كه عاشق هماره ناميراست‌ـ
ومن به چشم تو بردم هزار سجده به شوق
كه ديدگان تو از آفريدگان خداست
ميان معبد و معبود و عابد اي محبوب
تقارن است و تباين هميشه نا پيداست‌..... تقارن و تباین : نزدیکی و دوری
آـ
و پختگان طريقت به تجربت گفتند
تباين ار كه بود بي گمان ز خامي ماست
بيا وفا كه جهان غير رهگذاري نيست

به گام عشق گرش طی کنیم سخت رواست
عشق
عشق بورزيد عشق چون كه بجز عشق نيست
آنكه اصيل اندرين چند نفس زندگيست
عشق بورزيد عشق گر چه فنايش شويد
چونكه جز اين هر كه كرد زنده نگشت و نزيست
زنده زعشق آمده ست عالم و هر كو در آن
گر چه به عالم در عشق موج زنان عالميست
برتر از اين ماه و مهر نيز فزون از سپهر
وه چه سرايم زبان را به سخن تاب نيست
مستم از عشق بتي كز خم زلفان او
هر نفسم زندگي مانده به پيچ و خميست
وه كه از امواج عشق مي شود و مي شوم
او دگر و من دگر هر دم ما را نويست
كهنه نگرديم ما گر چه كهن آمده ست
عشق من و مهر او هان بنما راز چيست
آه خدايا چه رفت بر من شوريده دل
كز نظرم شد نهان هر چه جز او در زميست....
زمی: کوتاه شده زمین در شعر پارسی
حلقه بر استارگان مي زنم و چون ندا
بر شود از هر كران: در پس در كيست كيست
نعره بر آرم زدل: گم شده در كهكشان
يار من آن مه كزو غرقه به حيرت پريست
نقش كف پاي او هست در اينجا عيان
يا به دياري دگر در فلك ديگريست
بلعدمان تا جهان باز نموده دهان

يار بيا چونكه وقت كوته و فرصت دميست

سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۹

اینجا نیست ابراهیم. اسماعیل وفا یغمائی

ابراهیم اینجا نیست
برای «فرح» و «ماه» و «گل» ا
چیست این پیشانی سرد
سرد سرد سرد
چون دری بسته از پولاد سخت مرگ
که در پس آن تمام جهان در یخ مذاب پرسکوت در دل من میوزد
چیست این پیشانی سرد «فرح»1
در بالای این پلکهای فرو بسته سپید شده
چیست این پیشانی شگفت،«ماه» ا
چیست این پیشانی شگفت، «گل» ا
بگذار دستهایم را براین پیشانی نهم
در این پیشانی در پی هزاران پیشانی فروریخته برخاک و درد
و چشمهایم را ببندم
شاید چنانکه او چشمهایش را بسته است
تا سرمای شگفت مرگ رابا هراس و شجاعت حس کنم
بگذار تا از بازوانم چون دو رود یخ بالا کشند
و صدای لرزان تو را بشنوم
ا«چه سرد است ابراهیم!آوخ چه سرد است ابراهیم»ا
و بگذار باز گردم و چشم بگشایم و بگویم : ا
اینجا نیست «ابراهیم»، «فرح»ا
که گرم بود جون اجاق شبانان و ستاره های آسمان
که گرم بود چون عشق نیرومند و بی شکست تو
اگر ابراهیم بود این
که گرم بود چون زیبائی درخشان دخترانش ماه و گل
اگر ابراهیم بود این
که گرم بود ابراهیم چون زندگانی اش چون همیشه
اگر ابراهیم بود این
فراتر از تفسیرهای عالمان وزاهدان
فراتراز جدال میان مسجد و میخانه
فراتر از حدیث کفر و ایمان
فراتر از تبین های انقلاب و ارتجاع
که دین را دلال و پا انداز سیاست و قدرت کرده اند
وفراتر از زمزمه علیل دانش در کالبد شکافی خدا
بال گشوده است ابراهیم
بال گشوده است ابراهیم
و خرقه کهنه برجا نهاده است در این تابوت،ا
چنانکه بال میکشیم و برجا مینهیم به فرجام و بی شک
خرقه های کهنه در تابوت هامان
مترسیم وسر برگردانیم
در کنار ما ایستاده است ابراهیم
با همان لبخند شاد وبی حیرت بر فراز کالبد خویش
و در کنار ماایستاده است و همه جا
خدای ابراهیمبا نقش شکایتی و اندوهی پر مهر برسیما
که چرا از اومی هراسیم
دست بر شانه اش بگذاریم ودر آغوشش کشیموگرمایش را حس کنیم
دست بر شانه اش بگذاریم ودر آغوشش کشیم و گرمایش را حس کنیم
دست بر شانه هر دو که دیگر یک تنند
دست بر شانه هر دو که دیگر یک تنند
و دست بر شانه هر دو که دیگر یک تننند
و حس کنیم
گرمای جاودان و بی پایان جهان عظیم ناشناس را.....ا
پنجم نوامبر دو هزار و ده
در آخرین وداع با ابراهیم من و همسر و دو فرزندش و ناهید تقوائی بر تابوت ابراهیم ایستادیم. فرح دست بر پیشانی ابراهیم نهاد و گفت آه چه سرد است ابراهیم. دست بر پیشانی ابراهیم گذاشتم و این شعر حاصل لحظاتی سنگین در آن هنگام است

غزل جدید. اسماعیل وفا یغمائی

نفس گرفت در این شب هوای تازه کجاست
برون ازین قفس آیا، فضای تازه کجاست
از این نوای به تکرارها دلم خونست
سرود و نغمه و بانگ و نوای تازه کجاست
خروش چنگ و دف و طبل نو، کجاست کجاست
غریوبربط وعود و درای تازه کجاست
عزای تازه و جانکاه و سوگ نو بسیار
دمی سرور دل و جان فزای تازه کجاست
به انتها ی خود و ره رسیده ایم و کنون
ز بهر مقصد نو ابتدای تازه کجاست
بر این کویر هر آنکس گذشت یادش سبز
ولی بگو تو مرا نقش پای تازه کجاست
طبیب! درد من و ما زحد گذشت بگو
زبهر درد قدیمی دوای تازه کجاست
گرفتم آنکه رسولان وفات فرمودند
خداست زنده! خدایا، خدای تازه کجاست
گرفتم آنکه همه راهها به سنگ نشست
خدای تازه بگو! رهگشای تازه کجاست
از این طریق کهنسال مندرس گشتیم
طریقتی که به دستش لوای تازه کجاست
ز بهر عصر نوین «جبرئیل» خاک نشین
«رسول» تازه! «کتاب» و «حرای» تازه کجاست
کجاست راه نو و مقصدی نوین به زمین
در این کویر عبث رهنمای تازه کجاست
«وفا» در آینه خود را نگاه کرد وسرود

زبعد این همه اما! وفای تازه کجاست

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

قصیده یائیه در سرنوشت فقیه و ولایتش.

قصیده یائیه در سرنوشت فقیه و ولایتش
اسماعیل وفا یغمایی
هلا ! تو! آنکه ز هر نیک و بد نپرهیزی
به هر دقیقه بسی فتنه ها بر انگیزی
نه از خداست ترا بیم! و شرمی از خالق
نه از خلائق، داری حیا و پرهیزی
نشسته ای تو به جای خدا، رسول، امام
به غفلت آنکه نه با پا، که سر، تو می لیزی
ز جای خود به ادب چاکران تو بجهند
گر از قفای تو ناگه جهد برون گیزی (1) آ
کشند نعره تکبیر گر بدانندی
تو درمبال نشسته گلاب میریزی(2) آ
به قول و حرف، توئی همچو حضرت مولا
ولی به فعل و عمل مقتدای چنگیزی
سوار بر خرکی لنگ گشته ای تو ولیک
گمان بری که خرک هست «رخش» و «شبدیز»ی(3) آ
به شاخ فرصت! تا شاخ فرصتی دیگر
معلقی ودر این شب چنان شباویزی
میان مشرق ومغرب به ابر تیره طناب
زتارنازک صد عنکبوت آویزی
در اوج عرش در آن ارتفاع هول آور
تو با هر آنچه، رفیقی و هم گلاویزی
به هر نسیم که از هر کرانه ای بوزد
هزار باد به غربال خویش می بیزی
«علی» اگر بنهد خوان توئی ورا مهمان
«یزید» گر بنهد سفره زود میخیزی
گهی به جانب «فرعون» میروی و گهی
به درب خانه ی «قیصر» غبار انگیزی
به تن کشیده قبائی ز هدیه «شداد»آ
چرا تو شال پیمبر به گردن آویزی
نگاه کن که چئی ای فقیه! درعالم
کم از مترسکی اندر میان پالیزی
تراست مقصد پایان قریب،گر چه ز بیم
به هرکرانه از آن همچو باد بگریزی
به ابر تیره بگفتم طناب بسته ز تار
بر آن به هر طرفی می جهی و میخیزی
و ابر تیره ببارد اگر، چه می ماند؟ آ
سقوط ولحظه ی فرجام و غرش تیزی(4)
هشتم نوامبر دو هزار و ده
در شعر قدیم قصیده یا شعر بلندی را که مضمون اجتماعی و یا... داشت به تبع حرف آخر هر بیت یائیه رائیه و یا... می گفتند
* در زبان عربی حروف عله یعنی الف ، واو ، ی، قابل تبدیل به یکدیگرند در این شعر این قانون در لغتی فارسی به کار گرفته شده و حرف واو تبدیل به یا شده
** مبال: مستراح. آبریزگاه
*** رخش نام اسب رستم و شبدیز نام اسب معروف خسرو پرویز
**** تیز: خروج باد از راست روده!

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

تجربه. اسماعیل وفا

تجربه
اسماعیل وفا

برای آیندگان و تجربه حکومت و ولایت مذهب ،برای نسلی نیرومند وپر شور و نوین و نو بخصوص در داخل ایران سربلند،که تجربه ما را تکرار نخواهد کرد وپیروز خواهد شد و ارتجاع و استبداد را به زیر خواهد کشید
ز دیرستان به دورستان رسیدیم
ز تلخستان به شورستان رسیدیم
پس از صدها غبارستان پر یخ
به دوزخ از حرورستان رسیدیم
ز راهی کژ مژ و لبریز کژدم
به مارستان ز مورستان رسیدیم
گذشتیم از کرستان، چشم بسته
ز لالستان به کورستان رسیدیم
زسُربستان و دارستان گذشتیم
ز سوگستان به گورستان رسیدیم
به نیت، راه خیرستان گرفتیم
دریغا تا شرورستان رسیدیم
ز دریای جسدها در جسدها
کرور اندر کرورستان رسیدیم
به دنبال پدر، مادر، برادر
به گوری در صبورستان رسیدیم

به دنبال زن و محبوب و معشوق
به قبری در قبورستان رسیدیم
چو ناموس خلایق گشت حراج
در این دوزخ به حورستان رسیدیم
حجاب آمد ولی از فقر بنگر
به لختستان و عورستان رسیدیم
یکی جنگل زمنقل! ای بشارت
به لطف حق به فورستان رسیدیم
به صیادان زمام عقل دادیم
به بندستان و تورستان رسیدیم
به دنیای توقف در توقف
به سودای عبورستان رسیدیم
به شبها بسکه غرق شور بودیم
سحرگه تا فتورستان رسیدیم
ز دین از بسکه عر و عور کردند
به عرستان و عورستان رسیدیم
بنام عدل و آزادی دریغا
ز ضربستان به زورستان رسیدیم
به راه راست تا دریائی از ماست
به چپ ما تا چپورستان رسیدیم
به جبر و زور از بس در تپاندند
تو گوئی تا تپورستان رسیدیم
کشیده بر دل و جان نوره، گفتند
بشارت! نک ! به نورستان رسیدیم

غرور ما به غارت برده، فرمود
مبارک! تا غرورستان رسیدیم
چو هر ناجور با هم جمع گردید
به راز جنس جورستان رسیدیم

ز فرط رحمت و شوق رهائی
به اقلیم غفورستان رسیدیم
هلا ! ای نسل نو! عبرت! که با دین
خدا گم شد! به بورستان رسیدیم
دوازده سپتامبر 2010

شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

اسماعیل وفا. قصیده سنگسار

 









فتواي رجم حاصر و ملا به منبر است
ميدان زازدحام خلائق چو محشر است
هر کس گرفته در کف خود سنگپاره ای
گوش فلك ز غلغله مومنان كر است
از رجم روز پيش به ميدان هنوز خاك
از لخته هاي خون گنهكاره اي تر است
كز سوي شيخ مي رسد آواز ناگهان:
- اينك زمان رجم گنهكار ديگر است
رجم همانكه شارع بارع ز لوث او
لبريز قهر و شرع از او نيز مضطر است
هنگام رجم آنكه دل از شيخ و شاب شهر
برده ست زآنكه نادره كاري فسونگر است
هنگام رجم آنكه ورا بار معصيت
از روزه و نماز فقيهان فزونترست
هان امتي كه در كف خود سنگپاره ها
بگرفته ايد اجر شمايان مكررست
گر سنگپاره تان بخورد بر دو چشم او
يا بر دهان او كه به محشر پر آذرست
زيرا كه چشم ها و لبانش شنيده ايم
سر منشاء فساد و خداوند هر شرست
ملا هنوز غرقه به توصيف سنگسار
و بر زبانش وعده ي فردوس و كوثرست
كز چار سوي قتلگه آواز مي رسد
آمد همانكه تيغ و حريقش مقررست
آمد همانكه رجم وي از صد طواف حج
واجب تر آمده ست و از آن نيز برترست
و ناگهان شكافد امواج جمعيت
اينك گناهكار دگر در برابرست
او كيست غرقه در خون مسكين زني كه سخت
پيچيده در ميان يكي كهنه چادرست
اشكش ز خون روانه به رخسار بي فروغ
آهش روان ز دل به سوئ چرخ اغبرست

در اين ميان به رهگذر او كه زندگيش
در دستهاي فاجعه و جهل پر پرست
فرياد وا شريعت و وادين مومنان
بر آسمان وزنده چو توفان و صرصرست
اين سان نگون و غرقه به خون تا مكان مرگ
وانجا كه شيخ شهر نشسته به منبرست
آيد به جرم فاحشگي گر چه نزد من
اين زن چو اشك ديده ي پاكان مطهرست
القصه شيخ گويدش از توبه قصه ها
هر چند حكم قتل وي از پيش صادر است
گويد به توبه روي نما چونكه هاويه    (هاویه=گودال اتشی در دوزخ)
ديريست بهر آمدنت چشم بر درست
وآنجاست جاي شعله و شلاق و سرب داغ
آنجا مكان ديو چهل چشم ده سرست
آنجا شوي نگون به يكي چاه قير گون
كان جايگاه كژدم جرار واژدرست
گويد در اين ميانه زن: اي شيخ صبر كن
بر گو كدام گوشه چنين چاه مضمرست          (مضمر=پنهان)
تا سوي او روم به سر و جان و نغمه خوان
زيرا كه از سراي من آنجا نكوترست
زيرا مرا حيات زماني ست بس دراز
با دوزخي زميني هر لحظه همسرست
مفتي كه غرق امر به معروف گشته است
گويد به نعره اي ببريدش كه منكرست
ريزند مومنان و برندش كشان كشان
تا حفره اي كه از كمراو فراترست
آنگاه شيخ گويد :سنگ نخست را
آنكس زند كه بار گناهش فزونترست
زيرا كه پاك ميشود از هر كبيره اي
اين نيز صادر آمده از شرع انورست
سنگ نخست چونكه زند شخم روي زن
سنگ دوم به سنگ صد و بيست اندرست
اما در اين ميان و در اين لحظه ناگهان
آندم كه روسپي به نفسهاي اخرست
ايد از او نداي صعيفي كه حكم رجم
مستور در كدام كتاب و چه دفترست
اي گزمگان كه جسم من و همچو من هزار
هر شب زجور چرخ شما را مسخرست
من روسپي نيم كه ز بهر دو لقمه نان
دونان شهر را زمن آمال در سرست
من روسپي نيم كه مرا طفلكان خرد
چشمان اشكبار در اين لحظه بر درست
من روسپي نيم كه شما را هزار بار
با من گناههاي مكرر مكررست
من روسپي نيم بود اي شيخ روسپي
آنكس كه خون خلق ز فرقش فراترست
آنكو كه در نهان چو يزيدست و بر زبانش
همواره نام پاك خدا و پيمبرست
من بهر نان به بستر ننگ ار فرو شدم
او با بزرگ دشمن خلقان به بسترست
من جسم خويش را به پشيزي فروختم
او در فروش هستي و ناموس كشورست
من در عيان اگر به گنه روي كرده ام
او را گناهخانه پس پشت معجرست
باري مرا به سنگ ستم جان زكف برفت
دردا كه روسپي حقيقي به منبرست
1364

پنجشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۹

و صبح خواهد آمد. اسماعیل وفا

..... و صبح خواهد آمد
رفیقا
روشنائی راستگوست
و شاید صبح را از این رو راستگو نامیده اند
که بر می آید و روشن می کند
مرا و تو را و دیگران را
که هزار خورشید شان در سر است
همه از محال
و هزار خورشید شان در دست
همه از خیال.

می گریم و می خندم
بر ویرانه های خویش
نه چون بومی بل چون عقابی
که خون و بال خویش را قله به قله فرو ریخته است
تا در ارتفاع پایان ببیند
حقیقتی را که از تاریکی بر آمده است
و خورشیدی را که بر می اید تا آشکار کند
شعبده ای را که از آن اعتقادی تراشیدند
سخت تر از صخره
تا در من و تو وما اندک اندک بماسد
و سرشار و تسخیر و تبدیلمان کند
و همه، ما گردد
چنانکه ویرانی او مترادف ویرانی ما گردد
که ویرانی اعتقاد همیشه مترادف ویرانی معتقد است
وشعبده کاران این راز مهیب را می دانستند
و من بال فرو می بندم و از فراترین ارتفاع
چون تکه سنگی بر صخره ها فرود می ایم
تا ویران شوم و ویرانش کنم.


آه
که در خیال روشنی
من لبه روشن تر این تاریکی بودم
و ریشه هایم نه در آبشخوار ستاره و خورشید
بل ژرفای تاریکی ها بود
تاریکیهائی غلتان بر تاریکیها
و ریشه های من از همان جوبار تلخ و تار می اشامید
که ریشه های جلاد من

رفیقا
روشنائی راستگوست
اگر چه روشنان نپسندند
رنگ ببازیم و رنگ ببازیم
تا بیرنگی
و آنگاه
یا هیچ شویم و فراموش
و یا به روشنائی بپیوندیم
و جماعت هنوز اندک شمار صبح صادق
اگر چه تمام اشکهامان را
به یاد زیباترین کشتگان
و نیز کشته خویش فرو ریزیم
که صبح صادق برمی آید
بر می آید، بر می آید
نه از آفاق که از انفس
و تاریکی رنگ می بازد
آن همه تاریکی
ان همه دروغ


گیرم که مرا، ما را
در حصار کشیدی و بر دار
گیرم که با زهم
چنانکه در این سی سال سیاه
سوختی و کوفتی و افروختی و دژبانان تاریکی ات
طبلاطبل وشیپورا شیپور
جلال و جبروت دهانبند و استخوان شکنت را ندا دادند
چه می کند مرتجع! مستبد!
با این همه جویبار ورود آرزوها
که در تاریکی جاری اند
در جستجوی روشنی و مقصد



چه جهانی است جهان شاعری
وقتی در جان من رودها می خوانند
ابرها می بارند
وبادها از میان نخلها می گذرند
و این همه ستاره، این همه ستاره
که شبهای مرا روشن می کنند.
چه جهانی است جهان شاعری
وقتی تمام عاشقان در گرمای تن من
یکدیگر را در اعوش می کشند

شب بپایان خواهد رسید
و صبح خواهد آمد
این را شعرهای شعله ور شاعران میگویند
وقتی که حتی تفنگها خاموشند.

شب بپایان خواهد رسید
و صبح خواهد آمد
و ارواح هزار شاعر مقتول
هزار شاعر مرده
از میان مردم باز خواهند آمد
تا در پایکوبی زیباترین دختران این سرزمین
شعرهایشان را بسرایند و بخوانند و به مردمان بسپارند

شب بپایان خواهد رسید
و صبح خواهد آمد
در غرش دفها و ضربان ضربها و بارش زخمه ها
و در زیر وزن دل انگیز ترین ساقهای رقصان آزاد
استخوانهای ارتجاع و کهنگی خرد خواهد شد
این را دستهای هزار شاعر مقتول
هزار شاعر مرده
به رنگ صبح
بر دیوارهای شب نوشته اند
این را دستهای هزار شاعر بیداربر دیوارهای شب می نویسند

شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹

شعر خوانی در جمع شماری از شاعران و هنرمندان فرانسوی،آمریکای لاتین، آفریقائی و عرب در فستیوال تابستانی انجمن هارماتان

شعر خوانی در جمع شماری از شاعران و هنرمندان فرانسوی،آمریکای لاتین، آفریقائی و عرب در فستیوال تابستانی انجمن هارماتان
جمعه شب سی ژوئیه 2010 ساعت هشت شب در محل انجمن فرهنگی هارماتان درمرکز پاریس ودر مقابل کلیسای نوتردام فستیوال تابستانی این انجمن با شرکت شماری از شاعران، خوانندگان، نوازندگان و موسیقیدانان فرانسه، آنتیب، تاهیتی، الجزایر، مصر، سوریه، رومانی،تونس، اسپانیا برگزار شد . در این فستیوال هنرمندان و شاعران خانم مگی دو کوستر شاعر،.خانم مارلینالیساماشلا نویسنده و شاعر،آقای ماریوسچلاروشاعر. آقای خالدروموشاعر. آقای لرسم شاعر. خانم نسیم الدوگون شاعر.استاد عثمان خلیل شاعر و موسیقیدان.استاد گائیس جاسر پیانیست برجسته خانم دانیل رادا خواننده سوپرانو.یاون نوائی استاد پیانو. استاد ماهر ملکی استاد عود، بازخوانی کردند خواندند و نواختند دردومین قسمت این برنامه اسماعیل وفا بعنوان شاعر مدعو از ایران همراه با خانم مگی دو کوستر شاعر و مترجم شعرها به فرانسه، و خانم ماریلنا لیسا ماشلا نویسنده و شاعر و ژورنالیست رومانیائی و مترجم شعرها به زبان رومن چهار قطعه از شعرهای خود را که همزبان به زبانهای فرانسه و رومن ترجمه میشدباز خواند. فستیوال در ساعت دوازده با صرف شام پایان یافت

جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

هشت شعر از شعرهای اسماعیل وفا درمجموعه نغمه های فراتر از مرزها


مجموعه نغمه های فراتر از مرزها بزودی به زبانهای فرانسه و رومن منتشر خواهد شد. در این مجموعه سیصد صفحه ای،شعرهای چهل و پنج شاعر جهان از چهل و پنج کشور در کنار هم منتشر میشوند.از ایران تعدادی از شعرهای این مجموعه از شعرهای پارسی و از شعرهای اسماعیل وفا انتخاب شده است چند شعر از این شعرها را میخوانید1
france
UN LIEU RETIRÉÀ côté d’un archer vieux et oublié
Rêverie
Entre la note éteinte
Sous le rayonnement d’une bougie qui brûle au milieu d’un rêve
J’écris mes poèmes
Mes rêves
À côté de l’archer vieux et oublié
Entre un rêve
Et au rayonnement d’une bougie qui brûle au milieu d’un rêve
****
roman
LOC FERIT
Lîngă un bătrîn şi uitat arcaş
Visare
Între o notă stinsă
La lumina unei lumînări ce arde în toiul unui vis
Îmi scriu poemele
Visele
Lîngă un bătrîn şi uitat arcaş
Ïntre vis
Şi lumina unei lumînări ce arde în toiul unui vis
perse
خلوتگاهكنارآرشه‌ي پيرازياد رفته
رؤيائي،
در ميان نت خاموش
در پرتو شمعي ميان رؤيائي
شعرهايم را مي نويسم
رؤياهايم را،
كنار آرشه‌ي پير از ياد رفته
ميان رؤيائي
در پرتو شمعي ميان رؤيائي …
******
2
france
PRIEREBeauté
Deviens plus belle
Que je devienne plus beau.
Je suis beau
Rends-moi plus beau
Pour que tu deviennes plus belle.
Un miroir dans le ciel
Ou un miroir sur la terre
Ou deux miroirs face-à-face
Personne ne sait, mais
Beauté
Deviens plus belle
Que je devienne plus beau.

romain
RUGĂFrumuseţe
Fă-te mai frumoasă
Ca să devin mai frumos.
Sunt frumos,
Fă-mă mai frumos
Ca tu să devii mai frumoasă
Oglindă e cerul
Sau oglindă e pămîntul
Sau două oglinzi faţă-n faţă
Nimeni nu ştie, dar
Frumuseţe
Fă-te mai frumoasă
Ca să devin mai frumos
perse
نیایشزیبائی
زیباتر شو
تا زیباتر شوم

زیبایم
زیباترم کن
تا زیباتر شوی

اینه ای در آسمان
یا آینه ای بر زمین
یا دو آینه در برابر هم
کسی نمیداند اما
زیبائی
زیباتر شو
تا زیباتر شوم
3
france
PASSIONEL
Tout le monde m’aime
A part toi, que j’aime
J’aurais aimé que tout le monde soit mon ennemi
A part toi, qui m’est hostile.

romain
PATIMĂToată lumea mă iubeşte
Mai puţin tu, pe care o iubesc
Mi-ar fi plăcut ca întreaga lume să-mi fie duşmană
Mai puţin tu, care îmi eşti ostilă.
perse
(آرزو)همه
مرا دوست دارند
جز تو
كه مرا دشمني
اي كاش همه مرا دشمن بودند
جز تو
كه مرا دوست مي داشتي
4
france
TU NE RESTERAS PAS LONGTEMPS NUE
Quand tu te mets nue
Tu ne resteras pas longtemps nue !
Je couvrirai ta nudité
Du crépuscule jusqu’à l’aube
Par mes baisers qui sont tisses
Morceau par morceau et fil par fil.
romain
NU VEI RĂMÎNE MULT TIMP GOALĂ
De te dezbraci
Nu vei rămîne mult timp goală!
Goliciunea ţi-o voi acoperi
De la apus pînă-n zori
Cu sărutările mele ţesute
Bob cu bob şi fir cu fir.
perse
(ديري عريان نخواهي ماند)عريان كه مي شوي
ديري عريان نخواهي ماند
تار
به تار
و پود
به پود
بر عرياني ات جامه اي مي پوشانم
كه از بوسه هايم بافته ام
از آغاز شب
تا آغاز صبح.

5
france
LA LUNE BRILLELa lune brille
Les saints dorment
Seul
Le plus isolé renégat est éveillé
A la recherche du seigneur
La lune brille.

romain
STRĂLUCEŞTE LUNAStrăluceşte luna
Sfinnţii dorm
Singur
Cel mai însingurat renegat stă treaz
În căutarea Domnului
Străluceşte luna.

perse
قديسان در خوابندماه مي تابد
قديسان در خوابند!
تنها
تنهاترين مُرتد شهر بيدار مانده است
در گفتگو با خدا،
6
france
L’EXIL
la planète devient une catapulte
et moi tournoyant
petit caillou lâche, fuyant
et les siècles
s’abattirent – baisser de rideaux précipité –
sur mes paupières fermées dans un sommeil
comateux, prélude de la mort.

lâche
et
en suspens
je m’envole dans un ciel de chaux et de silence et m’éloigne
soucieux de la floraison du chèvrefeuille grimpant de ma main
je hèle
ma planète perdue
romain
EXILplaneta devine catapultă
iar eu propulsat
îndepărtată, laşă pietricică,
iar secolele
se năpustiră - să coboare cortina se grăbesc –
peste pleoapele mele închise de un somn
comatos, preludiu al morţii.
laş
şi
suspendat
îmi iau zoborul spre un cer de var şi de tăcere şi mă-ndepărtez
îngrijorat de înflorirea trifoiului căţărat pe mîna mea
îmi strig
planeta mea pierdută

perse
تبعیدجهان فلاخنی گشت چرخان
من سنگپاره ای رها و گریزان
و قرنها
پرده هائی که شتابان بر پلکهای فرو بسته من
در بی خویشی و خوابی مرگ آور فرود آمدند
رها و معلق
در آسمانی از آهک و سکوت پرواز میکنم و دو میشوم
و نگران به گل نشستن پیچک کوچگ خانه ام
سیاره گمشده خویش را اواز میدهم

7
france
L’ARC-EN-CIEL DE TON SOURIRE

de ton sourire s’est levé un arc-en-ciel
jusqu’à mes yeux
dans mon cœur un arbre est couvert de fleurs
et une brise
jusqu’à mes lèvres
jusqu’à mes doigts
regarde !
d’ores et déjà j’écris un poème.

d’ores et déjà j’écris un poème pour toi
un poème
fait de gouttes de pluie
de feuilles de brins
au rythme des pagaies d’une barque emplie
de fleurs blanches et parfumées
traversant mes veines
sur l’air du chant du marinier.
regarde !...

romain
CURCUBEU DIN ZÎMBETUL TĂU

din zîmbetul tău se ridică un curcubeu
pînă la ochii mei
în inima mea un copac încărcat de flori
şi o briză
pînă la buzele mele
pînă la degetele mele
priveşte!
deja scriu un poem.

deja scriu pentru tine
un poem
făcut din picături de ploaie
din fire de iarbă
în ritmul vîslei bărcii pline
cu flori albe şi parfumate
traversîndu-mi venele
prin aerul cîntecului unui matelot.
priveşte!...

perse
از لبخندت رنگین کمانی بر آمد تا چشمانماز لبخندت رنگین کمانی بر امد تا چشمانم
در قلبم درختی به شکوفه نشست و نسیمی
تا لبهایم
و تا انگشتانم
نگاه کن من اینک شعری مینیسم

من اینک شعری مینویسم برای تو
از قطرات باران
برگهای شمشاد
و آهنگ پاروهای زورقی پر گل
که میگذرد در رگهایم
با آواز زورق بانش
سپید و عطر اگین
نگاه کن
8
france
QUAND VOUS VIENDREZ
Quand vous viendrez
Apportez-moi un morceau de coucher de soleil
Un ballot de clair de lune
Une cruche d’eau fraiche
Et sur le petit toit de la galerie de notre maison
Prenez une esquisse du sommeil
Chaud et charmant comme du cachemir.

Quand vous viendrez
Apportez-moi une ecuelle du sable du desert
Pour que j’y revois
Les traces de mes pieds d’enfante
Et n’oubliez surtout pas
De m’apporter une montagne lointaine
Pour qu’en son sein
Hurlant de tout cœur
A mon propre echo je puisse preter l’oreille
Quand vous viendrez…

romain
CÎND VEŢI VENI
Cînd veţi veni
Aduceţi-mi o bucată de apus de soare
Un pachet de clar de lună
Un ulcior de apă proaspătă
وقتی که آمدید
perse
وقتی که آمدیدیک تکه از غروب برایم بیاورید
یک کوله ماهتاب
یک کوزه آب سرد
وز پشت بام کوچگ ایوان خانه مان
طرحی زترمه های دل انگیز و گرم خواب

وقتی که آمدید
یک کاسه شن ز دشت برایم بیاورید
تا جای پای کودکیم را
بر آن دو باره ببینم
وز یادتان مباد فراموش
یک کوه دور دست برایم بیاورید
تا در میان آن
از دل کشم غریوی و دیگر بار
پژواک خویش را دوباره ببندم گوش
وقتی که آمدید
-----------------------------------

سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۹

آینه ها. اسماعیل وفا

آینه ها
بر دیوارهای اتاقهای روشن
یا در کنج راهروهای غروبزده
در میان قابهای قهوه ای کنده کاری شده
یا بر کاشی های آبی و عریان حمامها
در کنار آخرین پله زیرزمین ها
همسایه با کتابهای به خواب رفته
وکفشهای از یاد رفته غمگین
و روزنامه های نمناک
چه بسیارند آینه ها!.


چه بسیارند آینه ها
مات و درخشان!
آینه هائی که ما را به توقف وادارمی کنند
آینه هائی چون برکه ای از جادو و زمان
آینه هائی برای دیدن
آینه هائی برای اندیشیدن
آینه هائی برای دست سائیدن بر خاطره ها
برای بوئیدن وگاهی برای گریستن
آینه هائی خاموش و راز دار!
آینه هائی سخنگو و راستگو
آینه هائی که ما در آن جوانی خود را تماشا کردِیم
دندانهای سپید و گیسوان سیاه
وانقباض عضلات نیرومند بی مرگمان را
چون کلافهائی از پولاد مواج و گرم
و زردی گندمزارها را
درعریانی معشوق دور دوست
آینه هائی برای باز نگریستن نخستین زن
و نخستین مرد
برای نگریستن بهشتی بی مار
بی خدا
و بی شیطان
آینه هائی که در آنها
پدران ما دور از ما
پس از سالها سالخوردگی خود را پذیرفتند
ویرانی شانه های سرما زده خود را
و پس از آبیاری گلدانهای شمعدانی
کلاه خود را برمیخ آویختند و دراز کشیدند و مردند
آینه هائی که در آنها فرزندان ما طلوع خود را می نگرند
و ما غروب خویش را می نگریم
و کلاه خویش را از سر بر می داریم.


چه بسیارند آینه ها
آینه هائی با چشم اندازهای چشمه ها وگورستانها
آینه هائی با افقهائی از ستاره و ظلمت
آینه هائی با چمدانهائی از رازهای نهان
و قفلهای ناپیدا
آینه هائی که در آن دختران کوچک گیسوان بافته خود
و زنان جدال پوست عطر آگین خود را با زمان تماشا کرده اند
آینه هائی برای میزان کردن کراوات!
آینه هائی برای تنظیم خطوط پیشانی ابروها چشمها
آینه هائی برای رگلاژ سبیلها لب ها و لبخندها
پیش از آنکه به سالنهای شلوغ وارد شویم
و دروغ بگوئیم و بشنویم!
آینه هائی برای تنظیم شانه ها وشکمها
برای تنظیم باسن ها و پستانها
برای آنکه به شکل خواست دیگران درآئیم
و خود را پنهان کنیم!
آینه هائی که خود را در ما تماشا می کنند
آینه هائی که زمان در آنها ایستاده است
آینه هائی که زمان در آنها می گذرد
آینه هائی که نیمه شبها نورهای سبز از آنها می تراود
و پریان در اعماقشان می رقصند
آینه هائی برای ارواح و مردگان بی خطر
آینه هائی بی انتها تر از ناشناس ترین دشتها
و آینه هائی عمیق تر از ژرف ترین دریاها
آینه هائی برای اشراق و طلوع معرفتی نهان
آینه هائی با هزاران بخور دان
آینه هائی که تمام کتابخانه های جهان را در ما مشام ما می پراکنند
آینه هائی به تعداد مردگان و زندگان
آینه هائی که گذشته در آنها تلنبار شده است
اما آینده را در آن می بینیم
آینه هائی که در آن گور کنان
زمین را در کنار گهواره ما حفر می کنند
وما از پستان مادرمان شیر می خوریم
آینه هائی برای ستارگان
آینه هائی برای این که بدانیم مخلوقیم و مرکب
پس فنا شونده و گسست پذیر
آینه هائی که کفر در آنها می درخشد
چون صاعقه ای خروشان
و ایمان در آن می گذرد
چون چراغی در اعماق شب
آینه هائی شکسته از خشم
شکسته از یاس
و شکسته از سختی دیوارها.


در آنسوی تمام این آینه ها
در اعماق ما
در گمشده ی بسته ترین قفلی بی کلید
آینه ای هست
که با ما زاده می شود
با ما می درخشد و می بالد
و باما می شکند و غبار می شود
در آنجاست که هرشب
در اعماق خلوتی که جز ما را بدان راه نیست
خود را باز می یابیم
و خود را می نگریم
و خود را می شناسیم....
15می 2007

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

.ای عشق جنون آسا. اسماعیل وفا

 
اي عشق جنون آسا باز آي دمي ما را
شورنده چنان دريا روينده چو جنگل ها
تا موج زند در دل گل بر سر گل شنگرف
يا آنكه بغرد مست دريا به سر دريا
باز آي و بشوي از دل اي عشق غبار مرگ
كز بس كه به دل مانده ست گرديده چنان خارا
آنسان كه بنتواند زين سنگ گران خيزد
از زخمه و زخم دل از ژرف جگر آوا
آن‌سان كه نه بتواند مستانه فرو ريزد
بر دفتر و ديوانم از پنجه من رؤيا
ياد خوش ن ايام غرق گل و سنبل باد
كز شعله شوري سرخ اين ديده خون‌پالا
بر هر در و هر ديوار هر لحظه يكي تصوير
مي جست و فرو مي ريخت چون اشك بر اين طغرا
ياد خوش آن ايام غرق گل و سنبل باد
كز مرحمت‌ات اي عشق جان بود به دل يكتا
وين‌گونه به شيدائي بر مي شد و مي توفيد
بر اوج و فرودش خوش كشتي دل شيدا
اي اوج و فرود من چنگ من و رود من
درد من و دود من بنماي چه شد دل را
كز جادوي خاموشي در قعر فراموشي
سر هشته و در ظلمت افكنده به سر شولا
اين قلب همان دل بود كاندر گذر افلاك
خورشيد صفت مي سوخت شوريده و اندروا
اين ديده همان باشد كو را ز جهان و جان
هر لحظه عيان ميشد صد پهنه ناپيدا
اين سينه همان باشد كز بسكه فراخي داشت
ميافت جهاني را اندر نفسي يكجا
آوخ كه از آن ديده زآن قلب و از آن سينه
بينم كه دگر باقي چيزي نبود بر جا
شمعي‌ست كه ميسوزد در معبر روح مرگ
من منتظرم تا كي يكسر بشود يغما
افسانه من با شعر ياد آوردم هر دم
زآن قصه كه ميگويند از افعي و مار افسا
اين شرزه وحشي بود در پنجه من تا رام
آرام از او بودم در غمكده دنيا
بي شعله تو اي عشق اي جادوي جاويدان
باطل چو طلسم آمد من ماندم و اژدرها
ميپيچد و مي پيچم ميغرد و ميلرزم
از درد به خود اكنون تا رخ چه دهد فردا
ما تزكيه خود را از خون جگر داديم
شايد كه بر آيد بانگ قد افلح من زكي
اي عشق جنون آسا باز آي دمئ ما را
باز آي دمي ما را باز آي دمي ما را

1366

پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۹

سه عارفانه.از دیوان منتشر نشده غزلهای اسماعیل وفا

اینها غزلهای دل و تنهائی من است در کشاکشهای کفر و ایمان و تلاطمهای روح و جان. در حقیقت دفتر خاطرات شخصی و غزلهائی که تنها برای خود و زمزمه کردن نوشته ام شماری را میخوانید.اسماعیل وفا
عارفانه 1
چون هيچكس نبود به فكر قرار ما
اي دل تو باش تا به قيامت حصار ما
بشكف به خويش و خلوت خود چون در اين خزان
بينم كه دير و دور بود نو بهار ما
ديديم عاقبت كه تهي شد ز اعتبار
بر اين حباب خاك دريغا غبار ما
وآن سرو سر بلند كه پرورده شد به خون
خونخواره گشت و گشت در اين باغ دار ما
با اين همه مباد غمت چون در اين فلك
باشد طواف مهر به دور مدار ما
درياي پر زموج اميديست بيكران
اين خاطر شكسته نوميد وار ما
با صبح و شام وقت شناسي نكرده ايم
تا بشكند ز ظلمت شب اعتبار ما
جولانگهي‌ست دشت ازل تا ابد «وفا»
در اين ميانه عشق پيام و شعار ما

1367
عارفانه 2
نيست جز آفاق و انفس كرسي و ديهيم ما
آسمان با گنج هايش زر ما و سيم ما
عمري اندر بيم لرزيديم و از بعد وصال
ميگريزد نفس وحشت بي جگر از بيم ما
هفت دوزخ را پي خود يافتن كرديم طي
تا عيان امد كلام احسن التقويم ما
سالها در دود عصيان سوختيم و عاقبت
يار ما زد مهر لطف خويش بر تسليم ما
اي منجم زحمت بيهوده ميداري برو
مانده اسطرلابها در عجز از تنجيم ما
معرفت نو كن كه دست يار در آفاق عشق
ريخت در هم چرخش پارينه وتنظيم ما
مرگ روشن شد «وفا» رخشيد نوري جاودان
خنده مي آيد مرا از مجلس ترحيم ما

13 68
عارفانه 3
اگر غريبه نگردند مهر و مه با ما
چه غم از آنكه وزد تند باد حادثه ها
بگير ساغر و يكسر به كام تشنه بريز
چو در نهايت و فرجام ساقي است خدا
غرض از اين همه يارب رضاي خاطر توست
نكرده ايم طمع زين نمد كلاهي را
كه چون زكف برود همچو مدعي گوئيم
بدل شدست دريغا بقاي ما به فنا
زتوست آنچه زديروز و آنچه در امروز
به دست توست زمام زمانه ي فردا
به تخت و بخت دل ما توئي كه در هر حال
امير و پادشهي در نهان و در پيدا
در اين كشاكش و توفان هزار شمع خموش
شده ست و باز چراغ تو مانده ناميرا
به راه عشق حكايت نگشته ديگر گون
هنوز قصه ي ما نيست جز حديث «وفا»

1369

شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۹

سه عاشقانه. اسماعیل وفا

سه غزل. اسماعیل وفا
از مجموعه این شنگ شهر آشوب
زآنكه اين خاك و هوا دفتر و ديوان منست
اندكي زآن همه بسيار شما زآن منست
در همه چرخ مرا نيست يكي اختر ليك
كيست آنكو كه غني تر زمن و جان منست
چو غباري بپراكندم خود را در باد
اينك اين خاك تمامي همه از آن منست
اي بهارانه! كه چون گل شكفي در لبخند
به زمستان من اين خنده بهاران منست
آي كولي وش زيبا خبرت هست آيا
كه دو چشم تو يكي بيت زديوان منست؟ـ
و پريشاني آن زلف شبآلوده‌ي شاد
باعث جمعيت جان پريشان منست
شهر اي شهر تو لبريز شو از زيبائي
كه گل باغ تو در دم به گلستان منست
سهم شاعر به جهان چيست «وفا »غير جهان
وندر آن، آنچه نوازشگر چشمان منست

***
چو عاشقم به جهان وآنچه اندر‌او پيداست
چه غم ز مرگ كه او هم به چشم من زيباست
زخاك بر شده اين دل و ديدگان تو نيز
كه خون من زخيالش هميشه پر رؤياست ـ
وباز بذر دل و ديدگان ما اي يار
به كشتزار جهان بي گمان بدان روياست
زقامتت به قيامت يقين نمودم و عشق
چنين سرود كه عاشق هماره ناميراست‌ـ
ومن به چشم تو بردم هزار سجده به شوق
كه ديدگان تو از آفريدگان خداست
ميان معبد و معبود و عابد اي محبوب
تقارن است و تباين هميشه نا پيداست‌ ـ
و پختگان طريقت به تجربت گفتند
تباين ار كه بود بي گمان ز خامي ماست
بيا «وفا» كه جهان غير رهگذاري نيست
به گام عشق گرش طي كنيم سخت رواست

***
به هركجا كه روم كوي كوي يار من است
جهان تلالوئي از سايه‌ي نگار من است
ز دوزخم چه هراس و به جنتم چه اميد
كه هر دو دركنف يار گلعذار من است
به يار خاكي خود آنكه ياد نرگس او
هميشه خار دل و چشم اشكبار من است
شبي زعشق سرودم :كه ات چنين رخ داد
كه آتش رخ ات اي ماهرخ شرار من است
چنين سرود به چشمان يار من آن يار
هرآنچه هست زرأي جهان مدار من است
به گرد آن گل رخساره سنبل مستش
ز سنبل من و گيسوي تابدار من است
نهان به نرگس مستانه اش زريست نهان
ميان شهد و شرابي كه هم عيار من است
به زير آتش انساني لبانش نيز
نشانه ايست زخالي كه يادگار من است
ترا چو ناز نگارت نيازمند كند
بدان كه ناز و نياز ار كه هست كار من است
من عشق و عاشق و معشوقه ام، وآنچه كه هست
به اختيار تو نبٌوَد به اختيار من است
«وفا» خموش ممان پرده در بخوان غزلي

كه هست شوري اگر درميان زيار من است

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

غزل. اسماعیل وفا

عاشقانه. اسماعیل وفا
از مجموعه شعر منتشر شده: این شنگ شهر آشوب
چه شود به خلوت خود اگر، به شبي سيه بكشانمت
نه گلاب وگل، كه به مقدمت، دو سه جام مي بفشانمت
در خانه ببندم و پرده ها، بكشم به پشت دريچه ها
كه كسي نبيند و جامه ها، بدرانيم! بدرانمت
فكنم، فكني همه در شرر، كه چو كفر و دين همه سر به سر
بشوند شعله و شعله ور، پس از آن بسي بستانمت
زتنت به بوسه‌ي بي امان ،زتو جان و جان بدهم به تو
كه چنانكه از تو چشيده ام، زتن و زجان بچشانمت
چو بجز من و تو و جز هوس، به سرا، نه شيخ و نه هيچكس
زپي تو همچو گذشته ها، بدوم من و، بدوانمت
تو چو آهوان گريز پا، چو پلنگ تشنه من از قفا
برسم كه كشًم ترا و ولي، نكًشم به بر بٍكشانمت
چو درخت ميوه‌ي باغ عدن، بكشم به برتن نازكت
ونهان ز ديده‌ي باغبان، بخمانمت بتكانمت
چو زميوه هاي تو خسته شد، لب و دست و ديده ي تشنه ام
بنشينمت به مقابل وبه هزار واژه بناممت
گل من دلم ،دل من گلم ، عسل و گلاب و مي و هلم
مه و موج و كشتي و ساحلم، چه بگويمت چه بخوانمت
تو بگو چگونه بنوشم از، نه لبت، دو چشم سياه تو
كه تو بيكرانه به حسني و من ناتوان نتوانمت
تو بگو كه چگونه ميتوان، به نهايت تو رهي گشود
مگر آنكه ز راه «وفا» شبي، بشناسمت، و بدانمت

یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

نامش هر چه بادا باد.اسماعیل وفا

نامش هر چه بادا باد
اسماعیل وفا

نامش هر چه بادا باد
آن فراتر از نام
تمام نامها و بی هیچ نامی
آن که اگر هستیم
از کرامت اوست و نه لیاقت ما
در این دوزخ دروغ بی شعله ی ستم
که نور بوی نا میدهد
که هر کس در خویش
خلاصه و خلاصه تر میشود
که هر کس تنها گرداگرد خویش حصاری بر آورده است
واجساد دیریست جانها را بلعیده اند
و اجسام به کمال خود رسیده اند بی هیچ روحی.

نامش هر چه بادا باد
باورش دارم بی هیچ درخواستی
باورش دارم بی هیچ هراس ازقیامتی
و قیامت را باور ندارم
که در من هر روز قیامتی است
و ترازوها در کارند....
چهارم ژوئیه 2010

کاش... اسماعیل وفا یغمایی

کاش...
اسماعیل وفا یغمایی
کاش امیر مطربان بودی با رویا یت
تا جهانی را به طرب می آوردی
با ضرباهنگ دف و چنگت
کاش سالار شاعران بودی
یا پادشاه صورتگران
تا میسرودی و نقش میزدی
زیباترین غزلها و غزالها را
برای جهانیان

آه
در کابوسهای مردگان به سفر رفتی و خفتی
و با رویایی و مقراضی به جهان زندگان باز گشتی
و پیرامون تو و قیچی خونینیت
این همه جسد و این همه تاریکی
آه کاش امیر مطربان بودی ای مرد
یا سالار شاعران
یا پادشاه صورتگران
یا.....
سوم ژوئیه 2010

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

و منجمله در تعریف آخوند

و منجمله در تعریف آخوند....
اسماعیل وفا یغمائی

و منجمله در تعریف« آخوند»
می توان دید و شنید و گفت و خندید
وسر در گریبان کشید و گریست
که: به عمری با تو از«فدا و صداقت» میگوید
و خود به وقاحت بر بالهای دروغ
هر روز بر اوجی تازه تر میپوید
و شاید باید اندیشید
که راستی دروغ است و جنایت،
ودروغ سراپا اصالت.


بیرحمانه به یکدیگر لبخند میزنیم
و در چشمان یکدیگر می نگریم
بی آنکه به یاد آوریم که فخر جهان بودیم ما
فخر جهان بودی تو و فخر جهان بودم من
بی آنکه ناممان را کسی بداند
و ناممان را بر قلبها نوشته بودند
از آن رو که صبورانی در هوای ظفر نبودیم ما
که زیبائی «راستی» و عظمت «درد» ما را به راه کشاند
و زیبائی «راستان» که هنوز و همیشه برتر از شهیدانند
*
وبر آن بودیم تا مشتی ستاره که عطر خدا را میپراکنند
برون کشیده از ژرفای دورترین آسمان نثار مردمان کنیم
بنگر که چه بودیم و چه شدیم ما!.


چرا دروغ اینقدر پر شکوه و زیباست؟
وبه کجا میروم من
که در نیمه راه مقصد
به یاد مبدء در اشک حسرت شکسته ام
واز فاصله هول حقیقت و واقعیت درخون نشسته ،
آه، افسانه «خدا» را به کناری نه
«فرقان» را فرو بند و شمع را خاموش کن
«علی» و «کلامش» را واگذار
لب از ستایش «حسین و زینب» فروبند

و بگذار تا در همهمه ساده ترین زائران صادق بیارامند
و بر خیز
که چون منی و چون توئی را همان به
که «شیطان» را به امامت «شریح قاضی» به نماز ایستیم.
بیست و هفت ژوئن دو هزار و ده


(وَمَنْ يُطِعِ اللّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولِئِکَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهداءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولِئِکَ رَفِيقاً؛(نسا 69).

سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹

اسماعیل وفا معرفت

معرفت
از سری مجموعه شعرهای شناخت
اسماعیل وفا

دریغی نیست ، اما
عمری گذشت و رفت و به پیری می نگرم، دریغا!
این حقیقت را
که عظیم ترین بادکنک
هر چه فراتر، فروتر
و هر چه عظیم تر، تهی تر
در فرودست اما
کوچکترین سنگریزه کوهساری بی نشان
از خویشتن سرشار است و حقیقی
وزمین ثقل او را حس میکند.


عمری گذشت و رفت و به پیری مینگرم، دریغا
بادا که دیگران به شباب و به شتاب دریابند
پیش از وزیدن باد و خاموشی شمع
و پیش از انکه سایه های سرخ این همه کشته محو شود
بادا که دیگران به شباب دریابند...
22
/ژوئن/2010

سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

چهار شعر از مجموعه مزمورهای زمینی

مزمورهاى زمينى
اسماعيل وفا يغمائى
درآبهاى گذشته بشارتى نيست
در آبهاى گذشته بشارتى نيست
اگر چه خاطرات بر زمان چيره مى شوند.
در جزيره هاى سكوت و مه بشارتى نيست
در سفينه هاى خاموش
و مردگان مقدس.

پارو بر آوريم
بادبان بركشيم
و بى آنكه لنگر گاهى بجوئيم
تا خيابانهاى فردا بگذريم.


در آبهاى گذشته بشارتى نيست
و دست هاى در گذشته زيستگان
خيس خون كودكان فرداست.


از فراز خويشتن

از فراز خويشتن
جهان را نگريستن (چون كوهى)
از خويش بر آمدن چون شعله اى
و دريا وار سر بر خويش كوفتن
تا آن هنگام كه آدميان را نگاهى وشعله اى باشى
در تنهائى خويش

در تطاول توفان
تلاش من بشارت ساحلهاست
يا شايد ستايش سكوت
در جرنگاجرنگ سرودهاى سرد افتخار!
تا نواى جهان شنيده شود.
كار من شايد فرو بستن پلكهاست
در زمانى كه شب تفسير مى شود
كار من سخن گفتن از قلب آدمى است
و دستهايش
در سرماى كهكشان.

در اعماق
دواير در هم زمان در يكديگر مى چرخند
و جهان در ارتفاع انسان گسترده مى شود
كار من سخن گفتن از انسانست
در ژرفاها
وحتى
هنگام
كه در خود فرو غلتيده است.


بر ابتذال دشنه اى فرود آور

بر ابتذال دشنه اى فرود آور
حتى اگر در قلب تو باشد
يا قلب من باشد
فرجام
زندگى است
يا مرگى كه فضيلت زندگانست.


نگاه كن

نگاه كن
بلاهت آغاز شادى هاى شگفت است
و لبخنده ها تجسد بهتا نى درشت بر خويشتن
با من هيچ بهتانى نيست
براى تو شادى عميق ترين اندوه
و قطره اى حقيقت را اورده ام.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انتخاب از مجموعه شعر مزمورهاى زمينى انتشار 1368

پیش از تیر باران. اسماعیل وفا

پيش از تيرباران
اسماعيل

مردگان
در دور دستان
تا بيارايند ديوارى
گرم در كارند،
و به روى هم مي انبارند[ در ژرفاى تاريكى]
تكه
تكه
صخره هاى تيره ي شب را.
پشت آن ديوار[ وقتى صبح مى آيد]
قلب ما با ضربه ى تاريك مرگى ناگهانى
ناگهان
تاجاودان
خاموش خواهد شد!
پشت آن ديوار،
خون ما بر خاك خواهد ريخت
و دريغا!
ساعتى باقى ست تا آن لحظه، اما
نيست با ما هيچ چيزى!
نه گلى!
نه سيب سرخى!
نه يكى قطره ى زلال وسرد باران
كه در آن چونان گذشته ها
با مشامى يا نگاهى يا زبانى مشترك،
با هم درآميزيم.
در شب تاريك تا ديوار ظلمت
[تا بدانجا كه دريچه هاى تاريك فراموشى
باز مى گردند]
چند گامى بيش باقى نيست
هيچ چيزى نيست باما
آه
اما
دستها و گامها و نغمه هامان
با همه عريانى پيشّ از خموشى همچنان با ماست،
تو براى من بخوان آواز
من هماواز توبر اين خاكهاى مهربان و خوب
كه برآن با شادمانى هاى سودائى
عشق ورزيديم و نوشيديم و جنگيديم
بى هراس از مرگ
پاى خواهم كوفت در رقصى نشاط آور،
كس نداند گر
زندگى مى خواندآخر
از فروغ واپسينِ چشمهاى ما،
ما براى زندگى [نى مرگ] مى ميريم
نام پاك زندگى را بى زبونى پاس بايد داشت
نام خاك و نام برگ و نام باران را،
گر چه در كارند اين چشمان مات و منجمد
وين دستهاى استخوانى
و به روى هم مى انبارند در ژرفاى تاريكى
صخره هاى تيره ى شب را.
فرصتى باقى نمانده
فرصتى باقى نمانده
تو بخوان اى يار با عشقى جنون آسا
كه فردا
باز هم بى ما
جام زرين شراب آفتاب آسمانى
برمى آيد
مست مى سازد جهان را
و درآواهاى سوزان محو مى سازد
آنچنان كه مردگان
ديوارها و سايه هاى مردگان را...ٍ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگرفته از مجموعه شعرٍٍٍٍچهارفصل در طبيعت سوم، دفتر سومٍٍ

شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

تمام رعدها و برقها آنجاست.اسماعیل وفا


تمام رعدها و برقها آنجاست
اسماعیل وفا
اگر چه هیچ رعدی نیست
برقی نیست
بارانی!
اگر چه هیچ بانگی نیست
بادی نیست
توفانی!
[در اینجائی که ما هستیم
پر امید یا نومید
نشسته، خسته وبشکسته پر چانه!
و یا بیداروبس ستواروبس خاموش و فرزانه]
در اینجا ای رفیقان هیچ چیزی نی ازینها
پیشتر بوده،
و یا اینکه ازاینها بعد ترها میشود پیدا،
در اینجا و دراینجاها
نه درپاریس یا لندن و یا بیدرکجا هائی
که سی سالست میپوئیم و میجوئیم
ومیگوئیم ومیخشکیم و میروئیم
گذرگاهان رعد و آذرخش بام ایران نیست
گرامی مطلع زاینده ی خورشید تابان نیست،
اگر رعد و اگر برقی و توفانی ،
اگر خورشید تابانی
نمیدانم چه وقت و کی؟ ولی دانم که بی تردید
در ایرانست و تهرانست
ودر تبریز و یزد و اصفهان مشهد وخاش و سروانست
و درگیلان و کردستان وکاشان و بلوچستان و کرمانست
و در هر کوره ده هر شهر
ازا مواج خزرتا ساحل دریای عمانست
در آنجائی که امواج بزرگ ملت ایران
چه در زنجیر یا آزاد
خروشان و غریوانست.


اگر چه هیچ رعدی نیست
برقی نیست
بارانی
تمام رعدها و برقها آنجاست
و گر که رعد و برقی نیست ایندم،
بی گمان در آسمانی واقعی
با ریشه هایش در درون خاک و مردم زاده خواهد شد
و یک دریا ی بی پایان جهنم
بر سر و بنیان استبداد خواهد ریخت.
اسماعیل وفا
پانزده می دو هزار و ده

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

روشن تر از خورشید. اسماعیل وفا

روشن تر از خورشید
اسماعیل وفا
خورشیدی در برون
و خورشیدی در درون
روشن تر از خورشید است است
روشن تر از خورشید است زمان
وقتی میگذرد در پشت سر
وطلوع میکند اندک اندک در برابر
وپنهانی ترین حقایق در روشنایش قابل رویت میشوند
حتی اگر شب غلیظ تر از تقدس باشد
آه!
چرا نمی دانستم
چرا تا حالا نمی دانستم
که روشن تر از خورشید است زمان
و چرا نمی خواهند بدانند
که تاریکترین دروغها در پرتوهای زمان
در شرم از عریانی غم انگیز خویش
در برابر چشمها سر فرو میافکنند
وقتی میگذرد زمان
و طلوع میکند
روشن تر از خورشید
در پشت نی نی چشمان ما
بیست و شش اوریل 2010

دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

در ستایش تاختن. اسماعیل وفا یغمائی


 در آور زتن پیرهن را
که ابرست و ماهست وبرق است و توفان و باران
و راهی که هر سنگ آن باز کردست بهر تو چشمان
بتازان تنت را
بتازان تنت را
چنان اسب مستی
میان شب و باد و توفان
بهل تا برآید
زهر ضربه، سمضربه ی اسب تن از دل سنگها آذرخشان
که گندم نمیپرسد از خود:
چرا من برویم
که باران نمیپرسد از خود:
چرا من ببارم
که توفان نمیپرسد از خود:
چرا من بتازم
که قانون بودن چنین میسراید
که بایست روئید و بارید و تازید
کنون ای تو آمیزه ی پیکر و جان
بر این رود بسپار تن را به قانون رفتن
بروی و ببار و بتازان
که هرچند تو نیز چون کوه البرزو چون آسمان فرازش
نه چندان جوانی
ولی تا زمانی
کز ابرنهان آذرخش گران بر جهد شعله زارت کند شادی مرگ
بتازان تنت را
چنان اسب مستی
که ابرست و ماهست و برقست و توفان و باران...
بیست و ششم آوریل 2010

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹

و می اندیشم در این شبها. اسماعیل وفا


و مي انديشم در اين شبها
اسماعيل وفا يغمائي

…ودرايامي كه مي آيد
اگرماهي بتابد
[كه گمان دارم كه مي تابد]
و اگر ابري ببارد
[كه گمان دارم كه مي بارد…]
مي انديشم در اين شبهاي بي آئين
به ايامي كه مي آيد.


و مي انديشم به ايامي كه مي آيد
و در آن از خادمان و خائنان ودلقكان روزگار ما،
و از ما
هيچ نقشي و نشاني نيست،
همچومشتي شن ميان ژرف دريائي
استخوانها ي تمام خبره جلادان نهان گشته ست
وتمام دستهاي وحشي وشلاقهاي خون چكان
خاك گرديده ست ومقهور زمان گشته ست
و فرو خشكيده بر سا طور براق كهن
وخنجر تاريك سرد تيز
خونهاي شهيدان نيز
و وزيده بادها بر اقتدار مضحك اين ناتواناني
كه مي ليسد زبان مرگ نرمانرم ــ
خون سردشان را در جگرهاشان
و نمي دانند و مي رانند بر ارابه هاشان گرم.

***
نرم نرمك باد مي آيد،
شمع مي ميرد به روي ميز،
جام مي بي آنكه دستي
مى شود لبريزو خالي ميشود،
پرده ها مي پوسد و
گم ميشود ناگاه
نوبهارتازه در پائيز…
و مي انديشم در اين شبهاي بي آئين
كه درآن ايام،
تنها
داوري مانده ست برجا
وچگونه ساكنان شهر فردا
يادها را
ياد مي آرند…

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸

رویای بهاری. اسماعیل وفا. و برای مرضیه عزیزم

رویای بهاری
مرضیه در آغاز بهار متولد شد و هنگامه یگانه دردانه او در آغاز این بهار به ابدیت پیوست .بر سر خاک هنگامه نخواستم مزاحم او شوم و بر خستگی اش بیفزایم اکنون این غزل را به مرضیه و یاد هنگامه عزیز هدیه میکنم که ما بوده ایم هستیم و خواهیم بود. مرگی در کار نیست تنها تحول است و بس.اسماعیل وفا

خوابم به گل نشست و بهار آمدم به خواب
با جامه اي ز شبنم و لبخند و آفتاب
با چهره اي ز برگ گل و بوي‌پاك خاك
با ديده اي ز نرگس و اشكي در آن ،گلاب
در آن گلاب و اشك چه ديدم چو در چكيد
از چشم او به ديد‌ه‌ي من در عميق خواب
محرم نمانده هيچكس اي يار ورنه آه
مي گفتم آنچه بود در آن اشك در حجاب
با من بهار گفت: نگه كن !چه بوده اي
گه باد و گاه آتش وگه خاك و گاه آب
گه پرتو ستاره‌ي گمنام دور دست
تابيده از عميق شبي، تاكجا ؟سراب!
چرخان ميان ساقه‌ي گندم چو خون نان
حيران ميان شاخه‌ي انگور تا شراب
غلغل كنان زرطل طبيعت به جام خاك
از شيب نا گشوده‌ي اسرار تا شباب
وآنگه دوباره شيب و از آن شيب در نشيب
گم گشته در تلاطم عالم يكي حباب
تا باز آن حباب كجا رخ عيان كند
ناداده است هيچكس اين راز را جواب
هركس فسانه اي به لب آورد و دور چرخ
آن را فرو كشيد و نهان كرد با شتاب
برخيز اي جرقه‌ي فاني كه از ازل
تا بيكرانه يكسره راز است ناب ناب
عيد است و چار عنصر هستي زشش جهت
بنگر چگونه يكسره‌در شوروانقلاب
گل در چمن دوباره‌به رقص است و زلف بيد
در دست باد صبح در آمد به پيچ و تاب
دستي بر آر چون گل و جامي و، مست شو
«زآن پيشتر كه عالم فاني شود خراب»( از حافظ است)
سهمي زهستي از تو و با توست باز كن
چشمان خود «وفا» كه بهار است و آفتاب

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

ترانه بارون می باره.اسماعیل وفا

بارون می باره ، بارون می باره ...!
این ترانه و شش ترانه دیگر را با ملودیهای ابتدائی آن در سال هزار و سیصد و شصت و هفت به درخواست پسرم که آنموقع چهار ساله بود و از من تقاضای چند ترانه برای خودش و دوستانش کرد سرودم. سالها بعد این ترانه با صدای خانم مرضیه عزیز و استاد شمس اجرا شد. اسماعیل وفا
بارون می باره...بارون می باره...
از ابرا داره آسمون می باره
توی هر قطره اشک ستاره
داره رو گل و گلدون می باره
بارون می باره...بارون می باره...بارون می باره...بارون می باره...

نیگا کن توی آسمون آینه ها رو
تو هر قطره ای عکس شهرای مارو
زمین جگر تشنه واکن لبارو
بنوش قطره های شراب خدا رو
غماتو فراموش کن
تا می تونی می نوش کن
با رنگای دیوونه ی خود
چشامونو مدهوش کن
چشامونو مدهوش کن...

نگاه کن که ابرا چقدر شاد می بارن
با آواز و با شور و فریاد می بارن
می بارن ، تموم میشن و میرن اما
به هرگوشه ای بذر میلاد می بارن
به هرگوشه ای بذر میلاد می بارن
تو هم همچو ابر بهار
به دشت های فردا ببار
تموم شو، گذر کن، برو
بمون در هزار تا بهار
بارون می باره...بارون می باره...بارون می باره...بارون می باره...