رویای بهاری
مرضیه در آغاز بهار متولد شد و هنگامه یگانه دردانه او در آغاز این بهار به ابدیت پیوست .بر سر خاک هنگامه نخواستم مزاحم او شوم و بر خستگی اش بیفزایم اکنون این غزل را به مرضیه و یاد هنگامه عزیز هدیه میکنم که ما بوده ایم هستیم و خواهیم بود. مرگی در کار نیست تنها تحول است و بس.اسماعیل وفا
خوابم به گل نشست و بهار آمدم به خواب
با جامه اي ز شبنم و لبخند و آفتاب
با چهره اي ز برگ گل و بويپاك خاك
با ديده اي ز نرگس و اشكي در آن ،گلاب
در آن گلاب و اشك چه ديدم چو در چكيد
از چشم او به ديدهي من در عميق خواب
محرم نمانده هيچكس اي يار ورنه آه
مي گفتم آنچه بود در آن اشك در حجاب
با من بهار گفت: نگه كن !چه بوده اي
گه باد و گاه آتش وگه خاك و گاه آب
گه پرتو ستارهي گمنام دور دست
تابيده از عميق شبي، تاكجا ؟سراب!
چرخان ميان ساقهي گندم چو خون نان
حيران ميان شاخهي انگور تا شراب
غلغل كنان زرطل طبيعت به جام خاك
از شيب نا گشودهي اسرار تا شباب
وآنگه دوباره شيب و از آن شيب در نشيب
گم گشته در تلاطم عالم يكي حباب
تا باز آن حباب كجا رخ عيان كند
ناداده است هيچكس اين راز را جواب
هركس فسانه اي به لب آورد و دور چرخ
آن را فرو كشيد و نهان كرد با شتاب
برخيز اي جرقهي فاني كه از ازل
تا بيكرانه يكسره راز است ناب ناب
عيد است و چار عنصر هستي زشش جهت
بنگر چگونه يكسرهدر شوروانقلاب
گل در چمن دوبارهبه رقص است و زلف بيد
در دست باد صبح در آمد به پيچ و تاب
دستي بر آر چون گل و جامي و، مست شو
«زآن پيشتر كه عالم فاني شود خراب»( از حافظ است)
سهمي زهستي از تو و با توست باز كن
چشمان خود «وفا» كه بهار است و آفتاب
جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸
پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸
ترانه بارون می باره.اسماعیل وفا
بارون می باره ، بارون می باره ...!
این ترانه و شش ترانه دیگر را با ملودیهای ابتدائی آن در سال هزار و سیصد و شصت و هفت به درخواست پسرم که آنموقع چهار ساله بود و از من تقاضای چند ترانه برای خودش و دوستانش کرد سرودم. سالها بعد این ترانه با صدای خانم مرضیه عزیز و استاد شمس اجرا شد. اسماعیل وفا
این ترانه و شش ترانه دیگر را با ملودیهای ابتدائی آن در سال هزار و سیصد و شصت و هفت به درخواست پسرم که آنموقع چهار ساله بود و از من تقاضای چند ترانه برای خودش و دوستانش کرد سرودم. سالها بعد این ترانه با صدای خانم مرضیه عزیز و استاد شمس اجرا شد. اسماعیل وفا
بارون می باره...بارون می باره...
از ابرا داره آسمون می باره
توی هر قطره اشک ستاره
داره رو گل و گلدون می باره
بارون می باره...بارون می باره...بارون می باره...بارون می باره...
نیگا کن توی آسمون آینه ها رو
تو هر قطره ای عکس شهرای مارو
زمین جگر تشنه واکن لبارو
بنوش قطره های شراب خدا رو
غماتو فراموش کن
تا می تونی می نوش کن
با رنگای دیوونه ی خود
چشامونو مدهوش کن
چشامونو مدهوش کن...
چشامونو مدهوش کن
چشامونو مدهوش کن...
نگاه کن که ابرا چقدر شاد می بارن
با آواز و با شور و فریاد می بارن
می بارن ، تموم میشن و میرن اما
تو هم همچو ابر بهار
به دشت های فردا ببار
تموم شو، گذر کن، برو
بمون در هزار تا بهار
جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۸
غزل. اسماعیل وفا.پنجم مارس دو هزار و ده
غزل
اسماعیل وفا
پنجم مارس دو هزار و ده
می دانم
برده تن خویشم
چون مینوشم وتنفس میکنم
چون بر میخیزم و میخوابم
چون در انتظار پزشک انتظار میکشم
چون در پایان ماه دریافت میکنم و میپردازم.
می دانم و رنج میکشم
که برده تن خویشم
چون از پله ها فرود می آیم و فرا میروم
چون پنجره رو به خیابان را باز میکنم
برای هوای تازه
و میبندم رو بر سرمای شب و دشنه های کوچکش.
می دانم
برده تن خویشم
برده تن خویشم که بر جان من آرمیده است
مغرور از اقتدار و سالاری خویش
از نخستین سپیده تا نخستین ستاره
در میان میلیونها تن که برده تن خویشند
چون با همند و چون تنهایند
چون خفته اند و چون بیدارند
چون غمگینند و شاد
یا شکست خورده و یا فاتح.
اسماعیل وفا
پنجم مارس دو هزار و ده
می دانم
برده تن خویشم
چون مینوشم وتنفس میکنم
چون بر میخیزم و میخوابم
چون در انتظار پزشک انتظار میکشم
چون در پایان ماه دریافت میکنم و میپردازم.
می دانم و رنج میکشم
که برده تن خویشم
چون از پله ها فرود می آیم و فرا میروم
چون پنجره رو به خیابان را باز میکنم
برای هوای تازه
و میبندم رو بر سرمای شب و دشنه های کوچکش.
می دانم
برده تن خویشم
برده تن خویشم که بر جان من آرمیده است
مغرور از اقتدار و سالاری خویش
از نخستین سپیده تا نخستین ستاره
در میان میلیونها تن که برده تن خویشند
چون با همند و چون تنهایند
چون خفته اند و چون بیدارند
چون غمگینند و شاد
یا شکست خورده و یا فاتح.
می دانم برده تن خویشم
می دانم و رنج میکشم وگاه
به مرگ می اندیشم که مرا آزاد میکند، و تو
که میدانم تن من برده ی جان من میشود
ای جان من
چون به میعاد تو میایم بی هیچ ثقلی
چون برشی نازک از نسیم صبح
در بشقاب سپیده دم نخستین بامداد پاکیزه جهان
و تن من برده ی جان من میشود
چون در آغوشت میکشم
و تن من فراموش میشود
چون لبانت را میبوسم
و پلکهایم را میبندم
تا جهانی دیگر را تماشا کنم
در رهگذر عابران حیرتزده....
پنجم مارس 2010
می دانم و رنج میکشم وگاه
به مرگ می اندیشم که مرا آزاد میکند، و تو
که میدانم تن من برده ی جان من میشود
ای جان من
چون به میعاد تو میایم بی هیچ ثقلی
چون برشی نازک از نسیم صبح
در بشقاب سپیده دم نخستین بامداد پاکیزه جهان
و تن من برده ی جان من میشود
چون در آغوشت میکشم
و تن من فراموش میشود
چون لبانت را میبوسم
و پلکهایم را میبندم
تا جهانی دیگر را تماشا کنم
در رهگذر عابران حیرتزده....
پنجم مارس 2010
اشتراک در:
پستها (Atom)