چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

روشن تر از خورشید. اسماعیل وفا

روشن تر از خورشید
اسماعیل وفا
خورشیدی در برون
و خورشیدی در درون
روشن تر از خورشید است است
روشن تر از خورشید است زمان
وقتی میگذرد در پشت سر
وطلوع میکند اندک اندک در برابر
وپنهانی ترین حقایق در روشنایش قابل رویت میشوند
حتی اگر شب غلیظ تر از تقدس باشد
آه!
چرا نمی دانستم
چرا تا حالا نمی دانستم
که روشن تر از خورشید است زمان
و چرا نمی خواهند بدانند
که تاریکترین دروغها در پرتوهای زمان
در شرم از عریانی غم انگیز خویش
در برابر چشمها سر فرو میافکنند
وقتی میگذرد زمان
و طلوع میکند
روشن تر از خورشید
در پشت نی نی چشمان ما
بیست و شش اوریل 2010

دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

در ستایش تاختن. اسماعیل وفا یغمائی


 در آور زتن پیرهن را
که ابرست و ماهست وبرق است و توفان و باران
و راهی که هر سنگ آن باز کردست بهر تو چشمان
بتازان تنت را
بتازان تنت را
چنان اسب مستی
میان شب و باد و توفان
بهل تا برآید
زهر ضربه، سمضربه ی اسب تن از دل سنگها آذرخشان
که گندم نمیپرسد از خود:
چرا من برویم
که باران نمیپرسد از خود:
چرا من ببارم
که توفان نمیپرسد از خود:
چرا من بتازم
که قانون بودن چنین میسراید
که بایست روئید و بارید و تازید
کنون ای تو آمیزه ی پیکر و جان
بر این رود بسپار تن را به قانون رفتن
بروی و ببار و بتازان
که هرچند تو نیز چون کوه البرزو چون آسمان فرازش
نه چندان جوانی
ولی تا زمانی
کز ابرنهان آذرخش گران بر جهد شعله زارت کند شادی مرگ
بتازان تنت را
چنان اسب مستی
که ابرست و ماهست و برقست و توفان و باران...
بیست و ششم آوریل 2010

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹

و می اندیشم در این شبها. اسماعیل وفا


و مي انديشم در اين شبها
اسماعيل وفا يغمائي

…ودرايامي كه مي آيد
اگرماهي بتابد
[كه گمان دارم كه مي تابد]
و اگر ابري ببارد
[كه گمان دارم كه مي بارد…]
مي انديشم در اين شبهاي بي آئين
به ايامي كه مي آيد.


و مي انديشم به ايامي كه مي آيد
و در آن از خادمان و خائنان ودلقكان روزگار ما،
و از ما
هيچ نقشي و نشاني نيست،
همچومشتي شن ميان ژرف دريائي
استخوانها ي تمام خبره جلادان نهان گشته ست
وتمام دستهاي وحشي وشلاقهاي خون چكان
خاك گرديده ست ومقهور زمان گشته ست
و فرو خشكيده بر سا طور براق كهن
وخنجر تاريك سرد تيز
خونهاي شهيدان نيز
و وزيده بادها بر اقتدار مضحك اين ناتواناني
كه مي ليسد زبان مرگ نرمانرم ــ
خون سردشان را در جگرهاشان
و نمي دانند و مي رانند بر ارابه هاشان گرم.

***
نرم نرمك باد مي آيد،
شمع مي ميرد به روي ميز،
جام مي بي آنكه دستي
مى شود لبريزو خالي ميشود،
پرده ها مي پوسد و
گم ميشود ناگاه
نوبهارتازه در پائيز…
و مي انديشم در اين شبهاي بي آئين
كه درآن ايام،
تنها
داوري مانده ست برجا
وچگونه ساكنان شهر فردا
يادها را
ياد مي آرند…