چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

و منجمله در تعریف آخوند

و منجمله در تعریف آخوند....
اسماعیل وفا یغمائی

و منجمله در تعریف« آخوند»
می توان دید و شنید و گفت و خندید
وسر در گریبان کشید و گریست
که: به عمری با تو از«فدا و صداقت» میگوید
و خود به وقاحت بر بالهای دروغ
هر روز بر اوجی تازه تر میپوید
و شاید باید اندیشید
که راستی دروغ است و جنایت،
ودروغ سراپا اصالت.


بیرحمانه به یکدیگر لبخند میزنیم
و در چشمان یکدیگر می نگریم
بی آنکه به یاد آوریم که فخر جهان بودیم ما
فخر جهان بودی تو و فخر جهان بودم من
بی آنکه ناممان را کسی بداند
و ناممان را بر قلبها نوشته بودند
از آن رو که صبورانی در هوای ظفر نبودیم ما
که زیبائی «راستی» و عظمت «درد» ما را به راه کشاند
و زیبائی «راستان» که هنوز و همیشه برتر از شهیدانند
*
وبر آن بودیم تا مشتی ستاره که عطر خدا را میپراکنند
برون کشیده از ژرفای دورترین آسمان نثار مردمان کنیم
بنگر که چه بودیم و چه شدیم ما!.


چرا دروغ اینقدر پر شکوه و زیباست؟
وبه کجا میروم من
که در نیمه راه مقصد
به یاد مبدء در اشک حسرت شکسته ام
واز فاصله هول حقیقت و واقعیت درخون نشسته ،
آه، افسانه «خدا» را به کناری نه
«فرقان» را فرو بند و شمع را خاموش کن
«علی» و «کلامش» را واگذار
لب از ستایش «حسین و زینب» فروبند

و بگذار تا در همهمه ساده ترین زائران صادق بیارامند
و بر خیز
که چون منی و چون توئی را همان به
که «شیطان» را به امامت «شریح قاضی» به نماز ایستیم.
بیست و هفت ژوئن دو هزار و ده


(وَمَنْ يُطِعِ اللّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولِئِکَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهداءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولِئِکَ رَفِيقاً؛(نسا 69).

سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹

اسماعیل وفا معرفت

معرفت
از سری مجموعه شعرهای شناخت
اسماعیل وفا

دریغی نیست ، اما
عمری گذشت و رفت و به پیری می نگرم، دریغا!
این حقیقت را
که عظیم ترین بادکنک
هر چه فراتر، فروتر
و هر چه عظیم تر، تهی تر
در فرودست اما
کوچکترین سنگریزه کوهساری بی نشان
از خویشتن سرشار است و حقیقی
وزمین ثقل او را حس میکند.


عمری گذشت و رفت و به پیری مینگرم، دریغا
بادا که دیگران به شباب و به شتاب دریابند
پیش از وزیدن باد و خاموشی شمع
و پیش از انکه سایه های سرخ این همه کشته محو شود
بادا که دیگران به شباب دریابند...
22
/ژوئن/2010

سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

چهار شعر از مجموعه مزمورهای زمینی

مزمورهاى زمينى
اسماعيل وفا يغمائى
درآبهاى گذشته بشارتى نيست
در آبهاى گذشته بشارتى نيست
اگر چه خاطرات بر زمان چيره مى شوند.
در جزيره هاى سكوت و مه بشارتى نيست
در سفينه هاى خاموش
و مردگان مقدس.

پارو بر آوريم
بادبان بركشيم
و بى آنكه لنگر گاهى بجوئيم
تا خيابانهاى فردا بگذريم.


در آبهاى گذشته بشارتى نيست
و دست هاى در گذشته زيستگان
خيس خون كودكان فرداست.


از فراز خويشتن

از فراز خويشتن
جهان را نگريستن (چون كوهى)
از خويش بر آمدن چون شعله اى
و دريا وار سر بر خويش كوفتن
تا آن هنگام كه آدميان را نگاهى وشعله اى باشى
در تنهائى خويش

در تطاول توفان
تلاش من بشارت ساحلهاست
يا شايد ستايش سكوت
در جرنگاجرنگ سرودهاى سرد افتخار!
تا نواى جهان شنيده شود.
كار من شايد فرو بستن پلكهاست
در زمانى كه شب تفسير مى شود
كار من سخن گفتن از قلب آدمى است
و دستهايش
در سرماى كهكشان.

در اعماق
دواير در هم زمان در يكديگر مى چرخند
و جهان در ارتفاع انسان گسترده مى شود
كار من سخن گفتن از انسانست
در ژرفاها
وحتى
هنگام
كه در خود فرو غلتيده است.


بر ابتذال دشنه اى فرود آور

بر ابتذال دشنه اى فرود آور
حتى اگر در قلب تو باشد
يا قلب من باشد
فرجام
زندگى است
يا مرگى كه فضيلت زندگانست.


نگاه كن

نگاه كن
بلاهت آغاز شادى هاى شگفت است
و لبخنده ها تجسد بهتا نى درشت بر خويشتن
با من هيچ بهتانى نيست
براى تو شادى عميق ترين اندوه
و قطره اى حقيقت را اورده ام.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انتخاب از مجموعه شعر مزمورهاى زمينى انتشار 1368

پیش از تیر باران. اسماعیل وفا

پيش از تيرباران
اسماعيل

مردگان
در دور دستان
تا بيارايند ديوارى
گرم در كارند،
و به روى هم مي انبارند[ در ژرفاى تاريكى]
تكه
تكه
صخره هاى تيره ي شب را.
پشت آن ديوار[ وقتى صبح مى آيد]
قلب ما با ضربه ى تاريك مرگى ناگهانى
ناگهان
تاجاودان
خاموش خواهد شد!
پشت آن ديوار،
خون ما بر خاك خواهد ريخت
و دريغا!
ساعتى باقى ست تا آن لحظه، اما
نيست با ما هيچ چيزى!
نه گلى!
نه سيب سرخى!
نه يكى قطره ى زلال وسرد باران
كه در آن چونان گذشته ها
با مشامى يا نگاهى يا زبانى مشترك،
با هم درآميزيم.
در شب تاريك تا ديوار ظلمت
[تا بدانجا كه دريچه هاى تاريك فراموشى
باز مى گردند]
چند گامى بيش باقى نيست
هيچ چيزى نيست باما
آه
اما
دستها و گامها و نغمه هامان
با همه عريانى پيشّ از خموشى همچنان با ماست،
تو براى من بخوان آواز
من هماواز توبر اين خاكهاى مهربان و خوب
كه برآن با شادمانى هاى سودائى
عشق ورزيديم و نوشيديم و جنگيديم
بى هراس از مرگ
پاى خواهم كوفت در رقصى نشاط آور،
كس نداند گر
زندگى مى خواندآخر
از فروغ واپسينِ چشمهاى ما،
ما براى زندگى [نى مرگ] مى ميريم
نام پاك زندگى را بى زبونى پاس بايد داشت
نام خاك و نام برگ و نام باران را،
گر چه در كارند اين چشمان مات و منجمد
وين دستهاى استخوانى
و به روى هم مى انبارند در ژرفاى تاريكى
صخره هاى تيره ى شب را.
فرصتى باقى نمانده
فرصتى باقى نمانده
تو بخوان اى يار با عشقى جنون آسا
كه فردا
باز هم بى ما
جام زرين شراب آفتاب آسمانى
برمى آيد
مست مى سازد جهان را
و درآواهاى سوزان محو مى سازد
آنچنان كه مردگان
ديوارها و سايه هاى مردگان را...ٍ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگرفته از مجموعه شعرٍٍٍٍچهارفصل در طبيعت سوم، دفتر سومٍٍ