چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

اسماعیل وفا. قصیده سنگسار

 









فتواي رجم حاصر و ملا به منبر است
ميدان زازدحام خلائق چو محشر است
هر کس گرفته در کف خود سنگپاره ای
گوش فلك ز غلغله مومنان كر است
از رجم روز پيش به ميدان هنوز خاك
از لخته هاي خون گنهكاره اي تر است
كز سوي شيخ مي رسد آواز ناگهان:
- اينك زمان رجم گنهكار ديگر است
رجم همانكه شارع بارع ز لوث او
لبريز قهر و شرع از او نيز مضطر است
هنگام رجم آنكه دل از شيخ و شاب شهر
برده ست زآنكه نادره كاري فسونگر است
هنگام رجم آنكه ورا بار معصيت
از روزه و نماز فقيهان فزونترست
هان امتي كه در كف خود سنگپاره ها
بگرفته ايد اجر شمايان مكررست
گر سنگپاره تان بخورد بر دو چشم او
يا بر دهان او كه به محشر پر آذرست
زيرا كه چشم ها و لبانش شنيده ايم
سر منشاء فساد و خداوند هر شرست
ملا هنوز غرقه به توصيف سنگسار
و بر زبانش وعده ي فردوس و كوثرست
كز چار سوي قتلگه آواز مي رسد
آمد همانكه تيغ و حريقش مقررست
آمد همانكه رجم وي از صد طواف حج
واجب تر آمده ست و از آن نيز برترست
و ناگهان شكافد امواج جمعيت
اينك گناهكار دگر در برابرست
او كيست غرقه در خون مسكين زني كه سخت
پيچيده در ميان يكي كهنه چادرست
اشكش ز خون روانه به رخسار بي فروغ
آهش روان ز دل به سوئ چرخ اغبرست

در اين ميان به رهگذر او كه زندگيش
در دستهاي فاجعه و جهل پر پرست
فرياد وا شريعت و وادين مومنان
بر آسمان وزنده چو توفان و صرصرست
اين سان نگون و غرقه به خون تا مكان مرگ
وانجا كه شيخ شهر نشسته به منبرست
آيد به جرم فاحشگي گر چه نزد من
اين زن چو اشك ديده ي پاكان مطهرست
القصه شيخ گويدش از توبه قصه ها
هر چند حكم قتل وي از پيش صادر است
گويد به توبه روي نما چونكه هاويه    (هاویه=گودال اتشی در دوزخ)
ديريست بهر آمدنت چشم بر درست
وآنجاست جاي شعله و شلاق و سرب داغ
آنجا مكان ديو چهل چشم ده سرست
آنجا شوي نگون به يكي چاه قير گون
كان جايگاه كژدم جرار واژدرست
گويد در اين ميانه زن: اي شيخ صبر كن
بر گو كدام گوشه چنين چاه مضمرست          (مضمر=پنهان)
تا سوي او روم به سر و جان و نغمه خوان
زيرا كه از سراي من آنجا نكوترست
زيرا مرا حيات زماني ست بس دراز
با دوزخي زميني هر لحظه همسرست
مفتي كه غرق امر به معروف گشته است
گويد به نعره اي ببريدش كه منكرست
ريزند مومنان و برندش كشان كشان
تا حفره اي كه از كمراو فراترست
آنگاه شيخ گويد :سنگ نخست را
آنكس زند كه بار گناهش فزونترست
زيرا كه پاك ميشود از هر كبيره اي
اين نيز صادر آمده از شرع انورست
سنگ نخست چونكه زند شخم روي زن
سنگ دوم به سنگ صد و بيست اندرست
اما در اين ميان و در اين لحظه ناگهان
آندم كه روسپي به نفسهاي اخرست
ايد از او نداي صعيفي كه حكم رجم
مستور در كدام كتاب و چه دفترست
اي گزمگان كه جسم من و همچو من هزار
هر شب زجور چرخ شما را مسخرست
من روسپي نيم كه ز بهر دو لقمه نان
دونان شهر را زمن آمال در سرست
من روسپي نيم كه مرا طفلكان خرد
چشمان اشكبار در اين لحظه بر درست
من روسپي نيم كه شما را هزار بار
با من گناههاي مكرر مكررست
من روسپي نيم بود اي شيخ روسپي
آنكس كه خون خلق ز فرقش فراترست
آنكو كه در نهان چو يزيدست و بر زبانش
همواره نام پاك خدا و پيمبرست
من بهر نان به بستر ننگ ار فرو شدم
او با بزرگ دشمن خلقان به بسترست
من جسم خويش را به پشيزي فروختم
او در فروش هستي و ناموس كشورست
من در عيان اگر به گنه روي كرده ام
او را گناهخانه پس پشت معجرست
باري مرا به سنگ ستم جان زكف برفت
دردا كه روسپي حقيقي به منبرست
1364

پنجشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۹

و صبح خواهد آمد. اسماعیل وفا

..... و صبح خواهد آمد
رفیقا
روشنائی راستگوست
و شاید صبح را از این رو راستگو نامیده اند
که بر می آید و روشن می کند
مرا و تو را و دیگران را
که هزار خورشید شان در سر است
همه از محال
و هزار خورشید شان در دست
همه از خیال.

می گریم و می خندم
بر ویرانه های خویش
نه چون بومی بل چون عقابی
که خون و بال خویش را قله به قله فرو ریخته است
تا در ارتفاع پایان ببیند
حقیقتی را که از تاریکی بر آمده است
و خورشیدی را که بر می اید تا آشکار کند
شعبده ای را که از آن اعتقادی تراشیدند
سخت تر از صخره
تا در من و تو وما اندک اندک بماسد
و سرشار و تسخیر و تبدیلمان کند
و همه، ما گردد
چنانکه ویرانی او مترادف ویرانی ما گردد
که ویرانی اعتقاد همیشه مترادف ویرانی معتقد است
وشعبده کاران این راز مهیب را می دانستند
و من بال فرو می بندم و از فراترین ارتفاع
چون تکه سنگی بر صخره ها فرود می ایم
تا ویران شوم و ویرانش کنم.


آه
که در خیال روشنی
من لبه روشن تر این تاریکی بودم
و ریشه هایم نه در آبشخوار ستاره و خورشید
بل ژرفای تاریکی ها بود
تاریکیهائی غلتان بر تاریکیها
و ریشه های من از همان جوبار تلخ و تار می اشامید
که ریشه های جلاد من

رفیقا
روشنائی راستگوست
اگر چه روشنان نپسندند
رنگ ببازیم و رنگ ببازیم
تا بیرنگی
و آنگاه
یا هیچ شویم و فراموش
و یا به روشنائی بپیوندیم
و جماعت هنوز اندک شمار صبح صادق
اگر چه تمام اشکهامان را
به یاد زیباترین کشتگان
و نیز کشته خویش فرو ریزیم
که صبح صادق برمی آید
بر می آید، بر می آید
نه از آفاق که از انفس
و تاریکی رنگ می بازد
آن همه تاریکی
ان همه دروغ


گیرم که مرا، ما را
در حصار کشیدی و بر دار
گیرم که با زهم
چنانکه در این سی سال سیاه
سوختی و کوفتی و افروختی و دژبانان تاریکی ات
طبلاطبل وشیپورا شیپور
جلال و جبروت دهانبند و استخوان شکنت را ندا دادند
چه می کند مرتجع! مستبد!
با این همه جویبار ورود آرزوها
که در تاریکی جاری اند
در جستجوی روشنی و مقصد



چه جهانی است جهان شاعری
وقتی در جان من رودها می خوانند
ابرها می بارند
وبادها از میان نخلها می گذرند
و این همه ستاره، این همه ستاره
که شبهای مرا روشن می کنند.
چه جهانی است جهان شاعری
وقتی تمام عاشقان در گرمای تن من
یکدیگر را در اعوش می کشند

شب بپایان خواهد رسید
و صبح خواهد آمد
این را شعرهای شعله ور شاعران میگویند
وقتی که حتی تفنگها خاموشند.

شب بپایان خواهد رسید
و صبح خواهد آمد
و ارواح هزار شاعر مقتول
هزار شاعر مرده
از میان مردم باز خواهند آمد
تا در پایکوبی زیباترین دختران این سرزمین
شعرهایشان را بسرایند و بخوانند و به مردمان بسپارند

شب بپایان خواهد رسید
و صبح خواهد آمد
در غرش دفها و ضربان ضربها و بارش زخمه ها
و در زیر وزن دل انگیز ترین ساقهای رقصان آزاد
استخوانهای ارتجاع و کهنگی خرد خواهد شد
این را دستهای هزار شاعر مقتول
هزار شاعر مرده
به رنگ صبح
بر دیوارهای شب نوشته اند
این را دستهای هزار شاعر بیداربر دیوارهای شب می نویسند