چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

هفت غزل. اسماعیل وفا یغمایی

عاشقانه
تـو سروي‌و دل‌مـجنون‌مـا به رفتار است
چه گويمت كه نه جاي كلام و گفتار است
چمان چمان گذري چون نسيم و من چون بيد
به خويش لرزم و گويم كه كار دل زارست
من از ملاحت رويت به شعر خويش نشان
اگـر بجـا ننـهم شاعري مگـر كارست
مرا خداي دلي داد و ديده اي كه در آن
در آن خيال پريچهرگان به رفتار است
ا «و فا» زلطف شما برده پي به حسن خدا
كه راهبر به مؤثر وجود آثارست


نماز عشق
گفتم حديث جنت و دوزخ دراز شد
وز اين دو جان عاصي من بي نياز شد
تا كي توان به بيم و اميدي چنان تهي
در راه وصل رهرو راه مجاز شد
ديگر مرا به سجده نبيني در اين طريق
وين كفر با اشارت ايمان مجاز شد
مائيم و عشق و خاك كف پاي ان نگار
كز لطف خويش يكسره عاشق نواز شد
ان ماه كز نظاره چشمان مست او
خورشيد جاودانه به سوز و گداز شد
زاهد در اخم بود كز آفاق صبحگاه
آهنگ اصفهان به نواي حجاز شد
مي گفت: عاشقان كه زدرگاه آن حبيب
طالع شد عشق و وقت نياز و نماز شد
خيزيد و بوسه بر قدم يار خود نهيد
در اين فرود هر كه بشد بر فراز شد
زاهد به سوي مسجد و من رو به سوي دل
رفتيم تا كدام كس از اهل راز شد


چشمهای تو
دو غزال مست داري كه سياهكارگانند
دو غزل! شراب شبگون! كه بر اين ره و نشانند
همه تاك‌هاي عالم به نگاه توست پنهان
كه در آفتاب رويت به نگاه من عيانند
نمكند و شهد و شكر، دو چكاوك و كبوتر
كه به بامهاي مستي همه بال و پر زنانند
شب و عطر و مشك و عودند، دو ترنم و سرودند
كه به پشت پرده هاي شب بي نشان روانند
دو فسانه شبانه دو يگانه دوگانه
دو افق دو لجه و موج، كه عميق و بيكرانند
همه شب توان ورق زد به نگاه تو جهان را

كه به چشم من دو چشمت ابديت جهانند

پائیز بگذرد
اي دل شكوه دولت پائيز بگذرد
اين فصل سرد زرد غم انگيز بگذرد
با باد پر زدشنه زپشت دريچه ها
اندوه پر ملالت خونريز بگذرد
چون خاك رفت گر چه بهاران ما به باد
با باد شك مدار كه اين نيز بگذرد
پرهيز كرده باغ ز رویش زمن شنو
اين هجر و اين حكايت پرهيز بگذرد
چون قصه نيست سود من و ما مكن سئوال
آيا كه كاروان خزان تيز بگذرد
اين لحظه هاست آب و زمان جام و عاقبت
آب از فراز ساغر لبريز بگذرد
مائيم و اعتماد بر آن آستان «وفا»ا
تا تلخي تطاول پائيز بگذرد


هیچکس ابن هیچکس
تيغ بس است و طعنه بس، زخم دگر مزن عسس
چونكه منم از اين سپس، هيچكس ابن هيچكس
نيست هوائي اندرين ،شهر كه بال و پر كشم
ورنه كجا گزيدمي، صحبت تو در اين قفس
قطره به قطره خون چكد، از جگرم در اين سفر
تاكه حكايتي از او،شرح كنم نفس نفس
هرچه كه بد خموش شد . در دل خسته ام ولي
قافله‌ي محبتش، ميرود و زند جرس
آه هنوز تشنه ام، تشنه ترين تشنگان
تا كه شبي به قامتش،حلقه زنم چنان هوس
قصه‌ي اشك چشم من، شرح شود «وفا
» آ
اگرشرح دهد حديث خود،ناله‌ي زخمي ارس

مقصد
درانتهاي راه به دريا رسيده‌ايم
روديم و مست و بي سر و بي پا رسيده‌ايم
بعد از هزار سير و سفر در طريق دل
اينك نگاه كن! كه به دلتا رسيده ايم
موج است و باد شاد و افق ، آسمان باز
اين بود آنچه بود تمنا ،رسيده ايم
ازهفت شوكران حقيقت گذشته ايم
تا عاقبت به شكر رؤيا رسيده‌ايم
صد شكر زين شكر كه در آن تا به جاودان
در خويش گم شديم و به ماوا رسيده ايم
مي گشت راه و جام طريقي كزآن «وفا» آ
تا دست مست صاحب مينا رسيده ايم


هستی و نیستی
تا گمان مي‌برم كه هستم من
بي گمان خويش را پرستم من
اي خوش‌آندم كه من ندانم هيچ
نيستم يا كه باز هستم من
زين سبب روز و شب به درگه تو
حسن روي ترا پرستم من
ديگران زين خيال ياوه خوشند
كه به زنجير پاي بستم من
من ولي آن زمان كه در قيدت
پاي بستم ز قيد رستم من
مي ز مستي خويش بي خبرست

اين چنين مست مست مستم من

چهارشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۹

سه غزل. اسماعیل وفا

خزانی
آمد شب خزاني بركن چراغ ديگر
با ياد نوبهار و بستان و باغ ديگر
چون لاله داغداريم ساقي زرطل سوزان
بر سينه ام بيفشان از باده داغ ديگر
تا از غمش خماريم پروا زمي نداريم
پر كن اياغ ديگر بعد از اياغ ديگر.....(ایاغ"جام می)
ا
در بزم ما دميده‌ست گل از غبار مستان
تا كي دمد زخاك ما گل به راغ ديگر....(راغ: گلستان و سبزه زار)
آ
پرواي زهدمان نيست گو هر زمان بر آيد
بر هر گذر به مسجد آواي زاغ ديگر
در وادي حقيقت با ما ميا وگر نه
آز آتش شرابت بايد دماغ ديگر
ساقي بده خدا را جامي دگر وفا را
كامشب برم مگر جان از طعن لاغ ديگر ....(لاغ: ابله و احمق) آ


عشق و مرگ
چو عاشقم به جهان وآنچه اندر‌او پيداست
چه غم ز مرگ كه او هم به چشم من زيباست
زخاك بر شده اين دل، و ديدگان تو نيز
كه خون من زخيالش هميشه پر رؤياست
وباز بذر دل و ديدگان ما اي يار
به كشتزار جهان بي گمان بدان روياست
زقامتت به قيامت يقين نمودم و عشق
چنين سرود كه عاشق هماره ناميراست‌ـ
ومن به چشم تو بردم هزار سجده به شوق
كه ديدگان تو از آفريدگان خداست
ميان معبد و معبود و عابد اي محبوب
تقارن است و تباين هميشه نا پيداست‌..... تقارن و تباین : نزدیکی و دوری
آـ
و پختگان طريقت به تجربت گفتند
تباين ار كه بود بي گمان ز خامي ماست
بيا وفا كه جهان غير رهگذاري نيست

به گام عشق گرش طی کنیم سخت رواست
عشق
عشق بورزيد عشق چون كه بجز عشق نيست
آنكه اصيل اندرين چند نفس زندگيست
عشق بورزيد عشق گر چه فنايش شويد
چونكه جز اين هر كه كرد زنده نگشت و نزيست
زنده زعشق آمده ست عالم و هر كو در آن
گر چه به عالم در عشق موج زنان عالميست
برتر از اين ماه و مهر نيز فزون از سپهر
وه چه سرايم زبان را به سخن تاب نيست
مستم از عشق بتي كز خم زلفان او
هر نفسم زندگي مانده به پيچ و خميست
وه كه از امواج عشق مي شود و مي شوم
او دگر و من دگر هر دم ما را نويست
كهنه نگرديم ما گر چه كهن آمده ست
عشق من و مهر او هان بنما راز چيست
آه خدايا چه رفت بر من شوريده دل
كز نظرم شد نهان هر چه جز او در زميست....
زمی: کوتاه شده زمین در شعر پارسی
حلقه بر استارگان مي زنم و چون ندا
بر شود از هر كران: در پس در كيست كيست
نعره بر آرم زدل: گم شده در كهكشان
يار من آن مه كزو غرقه به حيرت پريست
نقش كف پاي او هست در اينجا عيان
يا به دياري دگر در فلك ديگريست
بلعدمان تا جهان باز نموده دهان

يار بيا چونكه وقت كوته و فرصت دميست

سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۹

اینجا نیست ابراهیم. اسماعیل وفا یغمائی

ابراهیم اینجا نیست
برای «فرح» و «ماه» و «گل» ا
چیست این پیشانی سرد
سرد سرد سرد
چون دری بسته از پولاد سخت مرگ
که در پس آن تمام جهان در یخ مذاب پرسکوت در دل من میوزد
چیست این پیشانی سرد «فرح»1
در بالای این پلکهای فرو بسته سپید شده
چیست این پیشانی شگفت،«ماه» ا
چیست این پیشانی شگفت، «گل» ا
بگذار دستهایم را براین پیشانی نهم
در این پیشانی در پی هزاران پیشانی فروریخته برخاک و درد
و چشمهایم را ببندم
شاید چنانکه او چشمهایش را بسته است
تا سرمای شگفت مرگ رابا هراس و شجاعت حس کنم
بگذار تا از بازوانم چون دو رود یخ بالا کشند
و صدای لرزان تو را بشنوم
ا«چه سرد است ابراهیم!آوخ چه سرد است ابراهیم»ا
و بگذار باز گردم و چشم بگشایم و بگویم : ا
اینجا نیست «ابراهیم»، «فرح»ا
که گرم بود جون اجاق شبانان و ستاره های آسمان
که گرم بود چون عشق نیرومند و بی شکست تو
اگر ابراهیم بود این
که گرم بود چون زیبائی درخشان دخترانش ماه و گل
اگر ابراهیم بود این
که گرم بود ابراهیم چون زندگانی اش چون همیشه
اگر ابراهیم بود این
فراتر از تفسیرهای عالمان وزاهدان
فراتراز جدال میان مسجد و میخانه
فراتر از حدیث کفر و ایمان
فراتر از تبین های انقلاب و ارتجاع
که دین را دلال و پا انداز سیاست و قدرت کرده اند
وفراتر از زمزمه علیل دانش در کالبد شکافی خدا
بال گشوده است ابراهیم
بال گشوده است ابراهیم
و خرقه کهنه برجا نهاده است در این تابوت،ا
چنانکه بال میکشیم و برجا مینهیم به فرجام و بی شک
خرقه های کهنه در تابوت هامان
مترسیم وسر برگردانیم
در کنار ما ایستاده است ابراهیم
با همان لبخند شاد وبی حیرت بر فراز کالبد خویش
و در کنار ماایستاده است و همه جا
خدای ابراهیمبا نقش شکایتی و اندوهی پر مهر برسیما
که چرا از اومی هراسیم
دست بر شانه اش بگذاریم ودر آغوشش کشیموگرمایش را حس کنیم
دست بر شانه اش بگذاریم ودر آغوشش کشیم و گرمایش را حس کنیم
دست بر شانه هر دو که دیگر یک تنند
دست بر شانه هر دو که دیگر یک تنند
و دست بر شانه هر دو که دیگر یک تننند
و حس کنیم
گرمای جاودان و بی پایان جهان عظیم ناشناس را.....ا
پنجم نوامبر دو هزار و ده
در آخرین وداع با ابراهیم من و همسر و دو فرزندش و ناهید تقوائی بر تابوت ابراهیم ایستادیم. فرح دست بر پیشانی ابراهیم نهاد و گفت آه چه سرد است ابراهیم. دست بر پیشانی ابراهیم گذاشتم و این شعر حاصل لحظاتی سنگین در آن هنگام است

غزل جدید. اسماعیل وفا یغمائی

نفس گرفت در این شب هوای تازه کجاست
برون ازین قفس آیا، فضای تازه کجاست
از این نوای به تکرارها دلم خونست
سرود و نغمه و بانگ و نوای تازه کجاست
خروش چنگ و دف و طبل نو، کجاست کجاست
غریوبربط وعود و درای تازه کجاست
عزای تازه و جانکاه و سوگ نو بسیار
دمی سرور دل و جان فزای تازه کجاست
به انتها ی خود و ره رسیده ایم و کنون
ز بهر مقصد نو ابتدای تازه کجاست
بر این کویر هر آنکس گذشت یادش سبز
ولی بگو تو مرا نقش پای تازه کجاست
طبیب! درد من و ما زحد گذشت بگو
زبهر درد قدیمی دوای تازه کجاست
گرفتم آنکه رسولان وفات فرمودند
خداست زنده! خدایا، خدای تازه کجاست
گرفتم آنکه همه راهها به سنگ نشست
خدای تازه بگو! رهگشای تازه کجاست
از این طریق کهنسال مندرس گشتیم
طریقتی که به دستش لوای تازه کجاست
ز بهر عصر نوین «جبرئیل» خاک نشین
«رسول» تازه! «کتاب» و «حرای» تازه کجاست
کجاست راه نو و مقصدی نوین به زمین
در این کویر عبث رهنمای تازه کجاست
«وفا» در آینه خود را نگاه کرد وسرود

زبعد این همه اما! وفای تازه کجاست

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

قصیده یائیه در سرنوشت فقیه و ولایتش.

قصیده یائیه در سرنوشت فقیه و ولایتش
اسماعیل وفا یغمایی
هلا ! تو! آنکه ز هر نیک و بد نپرهیزی
به هر دقیقه بسی فتنه ها بر انگیزی
نه از خداست ترا بیم! و شرمی از خالق
نه از خلائق، داری حیا و پرهیزی
نشسته ای تو به جای خدا، رسول، امام
به غفلت آنکه نه با پا، که سر، تو می لیزی
ز جای خود به ادب چاکران تو بجهند
گر از قفای تو ناگه جهد برون گیزی (1) آ
کشند نعره تکبیر گر بدانندی
تو درمبال نشسته گلاب میریزی(2) آ
به قول و حرف، توئی همچو حضرت مولا
ولی به فعل و عمل مقتدای چنگیزی
سوار بر خرکی لنگ گشته ای تو ولیک
گمان بری که خرک هست «رخش» و «شبدیز»ی(3) آ
به شاخ فرصت! تا شاخ فرصتی دیگر
معلقی ودر این شب چنان شباویزی
میان مشرق ومغرب به ابر تیره طناب
زتارنازک صد عنکبوت آویزی
در اوج عرش در آن ارتفاع هول آور
تو با هر آنچه، رفیقی و هم گلاویزی
به هر نسیم که از هر کرانه ای بوزد
هزار باد به غربال خویش می بیزی
«علی» اگر بنهد خوان توئی ورا مهمان
«یزید» گر بنهد سفره زود میخیزی
گهی به جانب «فرعون» میروی و گهی
به درب خانه ی «قیصر» غبار انگیزی
به تن کشیده قبائی ز هدیه «شداد»آ
چرا تو شال پیمبر به گردن آویزی
نگاه کن که چئی ای فقیه! درعالم
کم از مترسکی اندر میان پالیزی
تراست مقصد پایان قریب،گر چه ز بیم
به هرکرانه از آن همچو باد بگریزی
به ابر تیره بگفتم طناب بسته ز تار
بر آن به هر طرفی می جهی و میخیزی
و ابر تیره ببارد اگر، چه می ماند؟ آ
سقوط ولحظه ی فرجام و غرش تیزی(4)
هشتم نوامبر دو هزار و ده
در شعر قدیم قصیده یا شعر بلندی را که مضمون اجتماعی و یا... داشت به تبع حرف آخر هر بیت یائیه رائیه و یا... می گفتند
* در زبان عربی حروف عله یعنی الف ، واو ، ی، قابل تبدیل به یکدیگرند در این شعر این قانون در لغتی فارسی به کار گرفته شده و حرف واو تبدیل به یا شده
** مبال: مستراح. آبریزگاه
*** رخش نام اسب رستم و شبدیز نام اسب معروف خسرو پرویز
**** تیز: خروج باد از راست روده!