چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

چهارشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۹

بهار عبا پوش. اسماعیل وفا یغمائی

بهار عبا پوش!!
عيد آمد و نو كرد زمين باز قبا را
بردوش فكند از گل و از لاله ردا را
گر نيست جهان سيد و اولاد پيمبر
از چيست كه او كرده چنين سبزعبا را؟
بنگر! كه چسان ريش زمين همچوفقيهان
روئيد و بر آن شانه زنان باد صبا را
بنگر! كه به سر بسته كنون غنچه، عمْامه
منكر مشو اى جان پسر كار خدا را
ــ گر منكر اعجاز خدائى تو بياد آر
بارى طبس ولارو بم و رشت و فسا را!!ــ
زنبور به گرد گل نرگس به زيارت
با وز وز خود زار زند راز خفا را
برمصحف گل بلبل قارى به قرائت
ترتيل كند يكسره انواع دعا را
او توبه نموده است و ز الطاف الهى
كرده ست رها مطربى وكارغنا را
گل نيز شده پرده نشين حرم شرع
با باد صبا، ترك نموده ست زنا را!
وآنسوترك، با روضه قمرى بگشا گوش!
اندوه جگر سوزغريب الغربا را
وين شبنم اشك است كه از ديده ى سبزه
بر خا ك چكد از غم، تا ما و شما را
پيغام دهد: كاول نوروزبجوئيد
از گريه صفا را و دوا را و شفا را
واى ار كه بخنديد و ببوسيد وبه جنبش ــ
در رقص در آريد كمر را و دو پا را
گويدكه بقائى نبود موسم گل را
درياب اگر عاقلى ايام فنا را
آن سنبه ى سوزنده! و آن گرز گرانسنگ
كاين بهر سر و، آن دگرى هست قفا را!
اين فصل و در آن هرچه عيان است مجازى است
بگذر زمجاز و بطلب وصل خدارا
وآن معدن عفو و كرم وعقل كه افكند
بر خطه جم طرح رژيم فقها را!
وآن مركز رحمت كه شكوفاندخزان را
اما به خزان فصل بهار علما را!
آغاز بهار است و خدايا تو ببخشاى
از حرمت گل شطح شرر خيز(وفا) را
وز بعد بهارى كه در آن نيست بهارى
بشكف تو بهارى و در آن نيز تو ما را

شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۹

مزمورهای زمینی.مزمورهای دهم تا پانزدهم. اسماعیل وفا یغمائی



11

زمین در زمان نهان می شود
اگرچه شهرها برجاست.

دهکده ی کوچک من کجاست
اجاق ها
و فانوس آبیاران؟
کجاست ترانه ی دختر آسیابان
آغشته با آرد و بوی گندم
وپیکرسرشارش در دهلیزهای شهریور.

عریان
برساحل شورآبه های دهکده
خورشید دراستخوان های من جوشید
و چشمان من پرواز کردند
تا خرمنجا وآوازهای نارنجی روستا
در نیمروز تفته ی تابستان.

عرق آلود و گرم
تن ازآب و نمک برگندم
وایستادم چون خدایی
و قهقه ی من دروگران را به شگفتی آورد.

هنوز،
ایستاده ام
بر ساحل شورآبه ها
نمک آلود و عریان
-محاط در خورشید و خنده های خویش-
و از دور دست خود را می نگرم
اگر چه زمین در زمان نهان می شود
و شهرها برجاست.

12

جهان را بنگر!
درکار
       آفرینش
               خویش.

هر سپیده دم
خورشیدی نو برخاکی تازه می تابد
سنگ و درخت و باد و اسب دیگر می شوند،
وجهان خاطرات خود را درآینده بیاد می آورد
تنها ما برجا مانده ایم و این همه اندوه
این همه گذشته
این همه وهم
              گناه!

نخستین بار
ما را دیگران آفریدند
آنانکه برجداولی کهنه درهم آمیختند،
در رواق های شکسته
بربسترهای گذشته
و مار ا راه در سودای دردناک دانستن به شیب آمد.

نخستین بار ما را خیابانها آفریدند
ترس، وعابران ناشناس
یقین های سراسرشک پولادین
کلمات ساییده شده
و باورهایی که تنفس آنها باروبری جز ریه هایی بیمار
و رؤیاهایی مسلول برجای ننهاد
در این سفر
خود را
        دوباره
                بیافرینیم.
13

دستی که چراغ بر میکند، دست ماست
آنکه آواز می خواند ماییم
آنکه
     بر راه می ایستد
     بر راه می گرید
     بر راه می میرد
     بر راه بر می خیزد
    و بر راه می گذرد
                        ماییم
و راه هرگز از طول خویش خسته نخواهد شد
 ای یار
گوش با من دار
ما
  خود
       راهیم....

14

زمین را منزلگاهها بود
مقصدها
        و
        مقصودها
دریغا!
       زمان
و راه که خود سراسر مقصد بود.

15

با سحری دور دست دل خوش داشته ایم
با ما ولی چراغی و شمعی نیست.
در شبی بدین نهایت
شب را مگر با چراغ خورشیدی
با شمع ستاره ای
               به نهایت آوریم.

با اندوهی کران
سفر را منزل به منزل می گذریم
در گذر از رهگذرانی که برخویش ویران شدند
و با انگشتان تلخشان شمعی سوخته بود
بی که درازنای شب را به نهایت آوردند.