چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۱

در سفر استاد بزرگ بهرام عالیوندی.اسماعیل وفا یغمائی


استاد بزرگ و ارجمند، هنرمند صاحب سبک در نقاشی، مرد درویش مسلک و افتاده و آزاده ای که ساده و طبیعی چون باد و هوا و خاک و آتش زیست ودل و جانی به پاکیزگی بامداد روستائی دور دست داشت پس از سی سال دوری از و طن و نقش پردازی علیه رزیم منفور ملایان در غربت تن فرسوده به خاک و جان به هستی سپرد. او سالیان دراز دور از میهن و دو فرزندش که در لیبرتی به سر میبرند زیست.درگذشت او را به فرزندانش به همسر هنرمندش خانم ناهید همت آبادی  به دوستانش و به هموطنانی که چون استاد در غربت میزیند و به جامعه بزرگ هنری ایرانیان در داخل و خارج کشور تسلیت میگویم. استاد عالیوندی عضو شورای ملی مقاومت ایران بود. روانش شاد باد. اسماعیل وفا یغمائی
ومرگ،هر چند ما آن را نمی دانیم در سفر استاد بهرام عالیوندی نقش پرداز بزرگ ایران
اسماعیل وفا یغمائی ----------

...
....و مرگ
هر چند آن را ما نمیدانیم
وز دفترش با آن خطوط ناشناسش
چیزی نمی خوانیم
در منزل پایان تن، باری نمیدانم که فرجامست،
یا آنکه آغازی دگر از بعد پایانست
اما چه این باشد چه آن باشد،
فارغ ز خوف دوزخ وآن ضربه ی پی در پی گرز گران مالک دوزخ
و نعره های دردناک و ضرطه های دودناک اهل دوزخ زیر ضرب گرز
ونیز،
فارغ زشوق وصل یک گله
ماچینه حوران کشیده نوره و حاضر یراق و خنگ در جنت، میدانم
که مرگ،[بعد از جمادی گشتن و نامی بدن،وز بعد حیوان بودن و انسان شدن
وآنگه به قول مثنوی معنوی پر باز کردن یکه با یزدان شدن]
در منزل فرسودگی، تنهائی و پیری، یک امکانست
که راه را چون آبشاری پاک
از این همه می شوید و یعنی
که مرگ تن آزادی جانست
ای پیر ! ای استاد
ای رفته اینک چون غباری از زمین تا ناشناسی بیکران
در باد
بوم تو اینک بیکران
وز رنگهای ناشناس آسمان
خاکستر استارگان
و قت طلوع بامداد و شامگاه کهکشان
نقشی بر اور آنچه بر ما رفت و بر ما میرود
و آن را بر آور پیش چشمان خدا
شاید که بر خیزد ندائی
باری ز درگاه خدائی
دربحرسرخ خون و در امواج زرد و سرد و بیرحم جنون
تا گوشهای ناخدائی .
***
می بوسمت با قطره های اشک خود استاد،
در کارگاه بی درنگ آفرینش
با نقش پرداز ازل دستان شاد و نوجوان و پر توان تو
همکار بادا شاد، شادا شاد.
23 می2012
ادامه ...


دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۱

غزل. اسماعیل وفا یغمائی. زیبای تلخناک


غزل
اسماعیل وفا یغمائی
ای دوزخی تن تو! به گرما بهشت من
زیبای تلخناک من ،ای شهد زشت من
آب و هوا و خاک من و آتش منی
کز چار عنصر تو سرشتند خشت من
فارغ زدیر و مسجد و معبد منم که تو
دیر منی و مسجد و معبد،  کنشت من
آواره ام میان لبانت به بوسه ها
ای خوش حکایت من و این سرنوشت من
ای آفتاب عشق بتاز و بسوز چون
بی آب مانده بی شررت  کار و کشت من
گر بی توام بهشت مرا دوزخ است و گر
با من توئی سراسر دوزخ بهشت من
گو با فقیه کزمن و شیطان مگو«وفا»
من سرگذشت اویم و او رو نوشت من
21.5.2012

شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۱

یک ماجرای عجیب. اسماعیل وفا یغمایی

 
یک ماجرای عجیب
اسماعیل وفا یغمایی
----------------
مرده ای که مرده بود
فکر کرده بود زنده است
...
زین سبب
باعث وفات یکهزار ،ده هزار، صدهزار ،بیشمار زنده شد
زنده ای که زنده بود
چونکه مرده ای به او
گفته بود مرده است
فکر کرده بود مرده است او قبول کرده بود
زین سبب،باعث توهم جناب مرده گشت و خود
زنده زنده زنده زنده زنده زنده مرد،
وهنوز من
فکر میکنم چرا
مرده ای که مرده بود فکر کرده بود زنده است
و نکرده بود فکر او که مرده است
و چرا چرا چرااااااااااااااااااااااااا
ای خدا خدا خدا خدااااااااااا

زنده ای که زنده بود
فکر کرده بود مرده است
و بخود و دیکران نکفته بود
مرده مرده است و زنده زنده است
و هنوزنیز ای دریغ و ای هوار و داد و دردددددددددددددددد...
داستان تمام نیست
وجناب مرده فکر میکند که زنده است و زنده فکر میکند
که مرده است
و.....
12 می 2012