چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۱

ای تازه فقیه سخت دیر آمده ای.اسماعیل وفا یغمائی


رباعیات
ای تازه فقیه سخت دیر آمده ای
اسماعیل وفا یغمائی

 
1
اینک که زمکتب تو من راست فراغ
بگذار بر افروزمت از راست، چراغ
یکبار ز جام تو کفی نوشیدیم
صد بار نمودیم ترا استفراغ
2
ای تازه فقیه! سخت دیر آمده ای
در مسند انتظار پیر آمده ای
این خلق نساخت با فقیهان کهن
گویا تو ز جان خویش سیر آمده ای
3
بر گرد هر آن سر قفسی ساخته ای
 از دین به قفس پرده ای انداخته ای
هر جا که دلی بود بر آن تاخته ای
با این همه  شعبده، ولی باخته ای
4
با خون شهیدان تو وضو میگیری
انگار وضو به آب جو میگیری
ابریق تو از اشک پر آمد نی آب
تا چند به خون و اشک خو میگیری
5
ای  تا  به گذرگاه انا الحق رفته
از حق به طریق هر چه ناحق رفته
یکبار اگر به تیز خود بندی گوش
دانی تو  که بیهوده به مطلق رفته
6
در ما تو چرا فقیه را میجوئی؟
در خون و ضمیر ما چرا میپوئی؟
بردار دمی آینه!  وانگه تو ببین
الحق که  سخن ز ذات خود میگوئی!                                                      
7
دانم که تو ما را نگری همچو خران  
با اینهمه در نهان توئی بس نگران
شاید که بدانی  که خران نبز شوند
بیدار، سر انجام از این خواب گران
 8
 چون فرد فرید «تو» میان افراد
در دهر ندیدم« چو توئی» من ،شیاد
در قول «توئی» خدای آزادی لیک
در فعل  ولی« تو »شاخص استبداد
9
هر چند به جنگ هم، ولیکن   ای جان!!
در ریشه  و اندیشه   دو تائی، یکسان
فرق تو وشیخ چیست دانی  ، بشنو
عمامه ی او عیان و زآن تونهان
10
از شکل به محتوی سفر باید کرد
بر آنچه نهان بود نظر باید کرد
از ریش و سبیل ،رو به مکتب زیراک
کمتر خود را دو باره خر باید کرد
11
چون عاطفه و عشق ترا لعنت کرد
بیرحمی و جهل و کین ترا خدمت کرد
چون نام خدا ترابشد بازیچه
ابلیس ترا نگاه کن! آلت کرد
12
آنان که به دین راه  سیاست جویند
در کار سیاست ره دین میپویند
دوشند زگاونرهمی شیر الاغ
بر شاخ چنار در پی آلویند
13
بگذار خدا، برهنه، عریان باشد
نی گبر و نه ترسا نه مسلمان باشد
تا چند در این لباسهای چرکین 
 زیبائی اوزچشم پنهان باشد
   14  
ای وای! چه راهی که به خون طی کردیم
تا رو زبهاران به سوی دی!! کردیم
صد شکر ولی که عاقبت ما خرک
خود را ز خرستان شما هی کردیم
15
دیدم رندی به صدر منبر بس لاغ
از ظلمت مذهب به کف خویش چراغ
گوید که منم: راهنما تا خورشید
آمد بانگی که: رحمت حق به الاغ
16
آنان که ز دین رسم سیاست جویند
از بهر بهشت راه دوزخ پویند
هشدار! نه ازگرگ عیان بر منبر
گرگان در انتظار، در  پستویند
17
ای دوغ دروغ  تو نکوتر از راست
ای کشک پیام تو به از صد من ماست
تاخیل خران مرید گاوی چون تو
بی شک که پر از شمیم  پشکل فرداست
18
ای آنکه به زیر ثقل دین دولائی
با شیخ و فقیه شهر در دعوائی
صد بار اگر که ریش خود بتراشی
بی ریش و عبا باز بدان ملائی
 19
درخلوت شیخکان اثنی عشری
ای دوست اگر تو هم به غفلت گذری

هشدار که«عین»عشری«حا»نشو
د
چون شیخ شود عالم اثنی حشری
20
تا مکتب شیخ خیمه زد بر ایران
شد خانه   ی ظلمت زخزر تا عمان
ای آتش زرتشت بیا شعله کشان
 کاینک همه جا معنی  شیطان، شیخان    

رباعی ها . اسماعیل وفا یغمائی




جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۱

در سفر استاد حسن کسائی.اسماعیل وفا یغمائی


چه پر شکوه به سفر میروی ای نی زن
در سفر استاد حسن کسائی _
اسماعیل وفا یغمائی
____

چون باید بسفر برویم
به سفر میرویم،
و به سفر برویم بی هراس
راهی را که آدمی و نبات و جاندار و جماد
بر آن پوزار کشیده اند و میکشند.
****
چون زندگی قانون زندگی را نوشته است
و تا جنبش جاودانه بماند
 پس زندگی مرگ را زندگی داده است
تا حرکت نمیرد و زندگی بی کرانه باشد.
****
نهراسیم و تفسیرهای کهن را به دور افکنیم
که مرگ تنها پایه یک امکان است
 نه مایه عزا و  اندوه،
و ترا مینگرم استاد
در خلوت شبانه سفرت
در اشک و بی اندوه
که بر شانه ماه و مهر و اختران ایران
 به سفر میروی
بر شانه های دیروز و فردا
بر شانه های همبستگیها و دلبستگی ها
بر شانه های تمام نواها یت
که صلح و محبت ورقت وعشق را
بر دلها تراواندو تراوید
بر دلها باراند و بارید
بر دلها رویاند و روئید
و به فاصله انسان از کارد افزود
***
در خاک ایران به سفر میروی با رویش هر گیاه
 و در آسمان ایران با سوسوی ستاره و پرتوهای ماه
سازت پر شکوه بود چون سادگی
و بی همتا چون کیمیا
اما چه پر شکوه چه پر شکوه میروی
 ای نی زن،ای چوپان
که رمه های دلها را در دشتی که تمامی ایران است
در تمامی روزگار خویش چرانیدی
و با گل و گیاه وبهتردیدن وشنیدن پرورانبدی
اما چه پر شکوه چه پر شکوه میروی
 ای نی زن،ای چوپان
نه بر غوغای تاریخ دروغین قوادان
که برشانه های سطرسطر حکایت راستین ایران،
بر سفرت غبطه می خورم ای نی زن
وسر بر شانه های زیبای مرگ
که رخساره دیگر زندگی است
زمزمه میکنم
آه اگرنقاب  از چهره ابلیس بر کنده میشد
شعله های دوزخ فرو میکشید
رسولان کاذب میگریختند
کلمات هول چون دریائی از حشرات مرده
از میان کتابهای وحشت پرواز مبکردند
و پس از استفراغ پر شجاعت زیبای گوشهایمان
این همه تاریکی و هول را،
 تفسیر نوین زندگی را ازخدای بی نام مبشنیدیم
و میدانستیم که تو نمرده ای
و هستی
 و به سفر رفته ای
تنها، به سفر رفته ای.........

15 ژوئن 2012

چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۱

تمام یک سرگذشت. اسماعیل وفا یغمایی

تمام یک سرگذشت
اسماعیل وفا یغمائی
 در مسیر راه و راه و راهها و راهها
عده ای زبهر درد در پی دوا شدند
عده ای روان به سوی جوخه ها و بندها و دارها شدند
 عده ای خود خود خود خدا شدند
عده ای امام یا نبی شده
راهی مدینه و مسیر کربلا شدند
 عده ای  گشوده بالهای  خود در آسمان رها شدند!
عده ای  کشیده اخمهای خود به هم سوا شدند!
عده ای درون خود فروشدند و بعد از آن فنا شدند!
عده ای جدا شدند! و بیوفا شدند
عده ای دریغ! زیر جبه و عبا شدند!
زیرآفتاب تند روزگار،
 لاجرم ز زیر سایه های بیضه های اولیا روان
تا به ضل سایه های بیضتین اشقیا شدند!
عده ای، گم به راهها، در پی چرا شدند!
عده ای به درد دق،به شهرهای ناشناس دور کور، مبتلا شدند
 لیک کم کم اک وعاقبت بعد سالها و سالها
 یک به یک،ز خوبها واز بدان ،
در مسیر تیک تیک ساعت زمان 
در شمال و در جنوب و شرق و غرب این جهان
زیر چشمهای آسمان
از درون گورها روان به سوی هستی خدا شدند
و زمان گذشت و هر چه بود و بود شد نهان
در میان قرنها و چرخش ستارگان و کهکشان میان کهکشان......
6.5 2012. هندوستان.کلکته