چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۱

غزلی از گذشته ها در سال 1349و ماه رمضانی در هفده سالگی. اسماعیل وفا یغمائی


چشم زیبای تو دیدم روزه چشمم شکست
چون شبی سنگین به روی سینه ام آوار بود
خرمن زلف تو و دستان من در کار بود
چون شکمپایان زاهد! بر سر خوان سحر
از اذان هر موذن گوش من بیزار بود
خوانی از جان و تنت افکنده بودی بهر من
کاند ر آن از باغ جنت میوه ها بسیار بود
لیک من را بهر حفظ الصحه زین خوان کرم
کار با ظرفی ز نوش و نار دست افشار بود
چون موذن نغمه الله و اکبر در کشید
گفتمت زین پیشتر من را به این اقرار بود
در کویری اینچنین باچون توپردیسی زگل
کبریای حضرت حق را که در انکار بود؟
صبح شد از هم جدا گشتیم اما هر زمان
چشم من اندر پی ات در کوچه و بازار بود
چشم من در هر فرو پیچیده در چادر همی
درپی دیدار آن چشمان پر اسرار بود
عاقبت اندر خم ساباط خلوت وقت ظهر
زیرآن درگاه :آنجا کاولین دیدار بود
چشم زیبای تو دیدم روزه چشمم شکست
کاش از لعلت وفا را امشبی افطار بود
اسماعیل وفا یغمایی 
خور و بیابانک. خور. 1349

یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۱

-.جادوگر عاشق اسماعیل وفا..ترجمه به فرانسه بلیندا بوزول.Sorcier amoureux



 Sorcier amoureux


Je suis sorcier
Je te transformerai en cible
Et mes baisers
Je les transforme en balles

Je suis sorcier
Au cœur de la jungle
Je te transforme en hutte
Et je deviens ton voyageur las
Je suis sorcier
Et te fais la plaine assoiffee
Et je deviendrai le nuage qui pleuvra sur toi

Je suis sorcier
Je te rendrai la ville endormie et sans defense
Et je me transformerai
En brigade destructrice

Je suis sorcier
Je te transforme en cœur
Et je deviens ton glaive
Je te transforme en glaive
Et je deviens ton cœur
Je te transforme en cœur
Et deviens ton sang
Je te transforme en sang et je deviens ton cœur

Je suis sorcier
Je te transforme en vin
Et je deviens ton gosier
Je te transforme en gosier
et je deviens ton vin

je suis sorcier
je te transformes en corps
et je deviens ta peau
je te transformes en peau
et je deviens ton corps

Je suis sorcier
Je te transformes en mere- avec les seins remplis de lait
Je deviens ton gamin assoiffe
Et je deviens ta mere

Je suis sorcier
Je te transformes en biche
Et je deviens ton tigre
Je te rends tigre
Et je deviens ta biche

Je suis sorcier
Je te transformes en larmes et je deviens tes yeux
Je te rends les yeux
Et je deviens tes larmes

Je suis sorcier
Je te transformes en chant
Et je deviens ton silence
Je te rends silence
Et je deviens ton chant

Je suis sorcier
Je te transformes en nuit etoilee – etincellante
Et je deviens ta nuit
Et je te prends dans les bras

Je suis sorcier
Je te transformes en vie
Je deviens la mort
Et je me perds en toi

Je te transformes en mort
Je deviens la vie
Et me perds en toi

Je suis sorcier
Je te transforme en femme
Et je deviens ton homme…
Je suis sorcier
 

جادوگر عاشق

جادوگر عاشق

جادوگرم من
آماجگاهت مي‌كنم
وخدنگ هايت مي‌‌شوم
با بوسه‌هايم.

جادوگرم من
آلونكت مي‌كنم
[ در دل جنگل ]
و مسافر خسته‌ات مي‌شوم.

جادوگرم من
دشت تشنه‌ات مي‌كنم
و ابر‌بارنده‌ي‌گستاخت مي‌شوم .

جادوگرم من
شهر بي‌دفاع خفته‌ات مي‌كنم
و سپاه فاتح ويرانگرت مي‌شوم.

جادوگرم من
قلبت مي‌كنم و دشنه‌ات مي‌شوم
دشنه‌ات مي‌كنم و قلبت مي‌شوم،
قلبت مي‌كنم و خونت مي‌شوم
خونت مي‌كنم و قلبت مي‌شوم.

جادوگرم من
شرابت مي‌كنم و گلويت مي‌شوم
گلويت مي‌كنم وشرابت مي‌‌شوم .

جادوگرم من
بدنت مي‌كنم وپوستت مي‌شوم
پوستت مي‌كنم و بدنت مي‌شوم.

جادوگرم من
مادرت مي‌كنم [ با پستانهاي پر شير]
طفل تشنه‌ات مي‌شوم
طفل تشنه‌ات مي‌كنم
مادرت مي‌شوم .

جادوگرم من
آهويت مي‌كنم و پلنگ‌ات مي‌شوم
پلنگ‌ات مي‌كنم و آهويت مي‌شوم

جادوگرم من
اشكت مي‌كنم و چشمت مي‌شوم
چشمت مي‌كنم و اشكت مي‌شوم.

جادوگرم من
آوازت مي‌كنم و سكوتت مي‌شوم
سكوتت مي‌كنم و آوازت مي‌شوم.

جادوگرم من
كهكشانت مي‌كنم [ سوسو زنان ]
و شب‌ات مي‌شوم [ درآغوشت‌كشيده].

جادوگرم من
زندگي ات مي‌كنم
و مرگ‌ات مي‌شوم در توگم مي‌شوم
مرگ‌ات مي‌كنم
و زندگي‌‌ات مي‌شوم و در توگم مي‌شوم .

جادوگرم من
زنت مي‌كنم و مردت مي‌شوم
جادوگرم من


شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۱

نیایش اسماعیل وفا یغمایی

نیایش

اسماعیل وفا یغمایی
به آنان که هنوز در دنیای اندیشه و فلسفه ای آزاد به ناشناسی خدا نام میاندیشند. به آنان که نه در اندیشه ملایان رنگارنگ با ریش و بدون ریش،آخوندهای ارتجاعی و انقلابی از خدا نشانی نمی یابند. به آنان که مفهومی عظیم و فلسفی را که میتواند پناهگاه تنهائی فلسفی برای بسیاری از انسانها در جهان بی مرز و زیر بنای شخصی اخلاق انسانی بیشماری در جامعه بشری باشد; بازیچه  فریب سیاست های روز نمی خواهند. به آنان که خدا را باور دارند ولی از  حکومت مذهب بیزارند. به آنان که میدانند هر نوع حکومت مذهبی و هر نوع سیطره ایدئولوژیک دشمن بیرحم دموکراسی و آزادی است. به آنان که اگر خدا را باور دارند از او نمی ترسند بل دوستش دارند
***
ای زنده ترین عطر دلاویز جهان تو
ای آنچه عیان،در تو عیانست و نهان تو
جانی و نهانی و ندانم به چه نامی
هر نام و نشان از تو وبی نام و نشان تو
از عجز نهادند ترا نام ودریغا
آن گفت که: اینی تو! و این گفت که آن تو
هر کس بتی ازآینه ی خویش تراشید
 آنگاه سرابی!!، که به بت در فیضان تو
هر کس به کف خویش «کتابی» به خیالی
بگرفت، که در دفتر پندار، عیان تو
بی حدی و ،محدود، چه «انجیل» چه «تورات»
هم نیز به «فرقان» که ببردند گمان!!، تو
گویم که سراپای جهانی تو وهردم
با آن و در آن هرجولان و دوران تو
گفتم که سراپا!، و جهان بی سر و پائی است
بی مرز ودرآن ، خرد توئی نیز کلان تو
آوخ که ازین شش جهت بی جهتم دل
شد خسته، که هر گوشه ی بی مرز ومکان تو
تا کی؟ به کجا؟ گو تو مرا !رفتن و رفتن
چون کاه  من و توفش هر کاهکشان تو
هر لحظه الفبای توبر دفتر هستی
نقشی زند از نو، که نویسای جهان تو
یک واژه تو ثقل دو صد عالم و گویند
مارا که فلان «دفتر»دردست «فلان!»،تو
کاتب تو و مکتوب تو،دفتر تو قلم تو
در هرورقی  بحر روان ،موج زنان تو
بر قامت تو جامه ی دین راست نیاید
تا جامه ی عریانی هر کون و مکان تو
گو چیست عدم؟،نیست عدم ،غیر وجودی
درآن به نهان توش توئی نیز توان تو
زعریانی تو تا که عدم جامه به تن کرد
آمد به وجود و به دلش در ضربان تو
آلوده ی صد «دفتر» و صد گونه «رسولم»
ای جان جهان زین همه من را برهان تو
صد قرن اگر راه بپویم نرسم من
تا عابر و تا معبر ومقصد،همگان تو
ای بین «وفا» و تو تنم فاصله، بشکن!
تن را، که جهانشاه همه تن شکنان تو
تن ها همه در کثرت ودر هرتن مسکین
جانی است که تاگشت رها ،یکسره، آن،تو....
هجده ژوئیه دو هزار و دوازده میلادی

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۱

اگر مرگ نبود اسماعیل وفا یغمائی




اگر مرگ نبود
اسماعیل وفا یغمائی

اگر مرگ نبود
خورشید، تنها یکبار طلوع میکرد
منجمد، بر سینه آسمانی بی حرکت سنجاق شده
ودر افق کهکشانهائی صامت و ساکن.
***
اگر مرگ نبود
ماه بر نمی آمد تا فرو رود
و ستارگان چشمک نمیزدند،
باران فقط یکبار میبارید
و صدای رعد در گلو خفه میشد
و آذرخش به کلافی از ریسمان گچ تبدیل میشد
 و فرو میریخت
***
اگر مرگ نبود
گیاهان در ظلمت شب نمیروئیدند
پلنگان از سینه کوه فرا نمی رفتند
هیچ گلی نمی شکفت
تا هوا عطر اگین شود.
***
اگر مرگ نبود، سینه ی زنا ن به گل نمی نشست
در جذب افتاب و زمان
و لبانشان به بوسه،
اگر مرگ نبود
 سینه مردان به گل نمی نشست
 ازدر آغوش کشیدن زنانی که دوست می دارند
و لبانشان به بوسه
و اگر مرگ نبود
مردی و زنی قد نمیکشید
تا غزلی زاده شود
وشاعری و سازی از عشق سخن سر کند
***
اگر مرگ نبود
نه شجاعت معنائی داشت و نه شهادت
نه شبی به پایان میرسید
نه روزی ، تا روزگاری نو طالع شود
و انسانی نو
***
اگر مرگ نبود ظالمان تا ابد میزیستند
و مظلومان نیز
نه ظالمی نو سر بر می آورد تا رسم ستم تازه کند!!
و نه مظلومی دیگر، تا راهی تازه در رهائی بجوید
و می زیستیم
چون خدا و شیطان
یا شب یا روزی مرده و بی جولان و بی پایان
در دریای سنگ شده ابد.
***
اگر مرگ نبود
آئینهای مرده نمی مردند
و خدایان مرده
 و رسولان مرده  
وکاهنان و ناطقان و راهبران مرده
و نیز راهروان دیریست مرده!
و بر نمی آمد،
هرگز بر نمی آمد
در سنگ بست تاریک و مرگبار درد و یاس
آئین و آسمان و انسانی دیگر
و راهروانی تازه
که در آنان جوانه راهبران تازه به گل می نشیند
***
اگر مرگ نبود
زندگی بی راز و ژرفا بود
و زندگی قلعه ای عظیم و کهنه و مدور بود
بی هیچ دری، حتی در رویاهامان بر دیوار  کهنه وسطبر آن
و ما و چرخشی بی پایان گرداگرد آن
بی ادراکی ازجوانی و پیری
***
اگر مرگ نبود
نه انسان بودیم نه حیوان و نه گیاه
و نه حتی جمادی، که در آن حرکتی
تهی بودیم و خلاء و عدم و سکون
نبودیم، بی هیچ امکانی، حتی امکان ادراک عدم
***
به تن خود عادت کرده ایم
به خوردن و نوشیدن و ...
بی هیچ اندیشه ای
به تن خود عادت کرده ایم
که عادتمان داده اند به هوشیاری
تا همه تن باشیم
و در هراس مداوم از نیستی
غافل از نیستی دمادم خود،
و غافل از آنکه بی مرگ
زندگی می ایستاد و منجمد میشد
و غافل از آنکه مرگ نام دوم زندگی است
جفت زندگی ست
حرکت زندگی است
روانی و روانه بودن زندگی است
معشوق و محبوب زندگی است
تا در آمیزش دمادمشان
دربطن مشترکشان کودک آینده شکل گیرد و زاده شود
با آسمانهایش و انسانهایش
تا زمان در حرکت آید
وهر لحظه مردن بما امکان دهد تا یک لحظه زندگی کنیم.
که اگر توان از دست دادن لحظه ها را نداشتیم
حتی یک لحظه نیز نمی توانستیم زندگی کنیم.
***
از گور و قاری و کفن و تابوت می هراسیم!
از نابودی عادتهایمان
غافل از انکه چه راهی را سپرده ایم
از آغاز انفجار بزرگ که خود بر پایانی  بی شک زاده شد
تا اینجا که در حاشیه خیابان بستنی مان را لیس میزنیم
چالاک و جوان
یا پیر و خسته
و میپنداریم که مرگ یک فقدان است
غافل از اینکه یک امکان است
برای وا نهادن تن
تنی که آنرا تا نهایت خود باید بتکانیمش
و  یال افشان تا آنجا که سهم ماست بتازانیمش
بر راهها و روزها
در زندان و غربت
و یا بر پیکر کسی که دوستش میداریم
و در آخرین دم
فارغ ازهراسهای نکبت هر آن آسمان و آئین مرده
باور کنیم هوشیاری وجود  بیکران را
که مرگ است و زندگی
و زندگی و مرگ
و بال بگشائیم
در پروازی ناشناس....
هشتم ژوئیه دو هزار و هشت