چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۱

از زمزمه های ولگردی پیر که ترانه هم میسرود. اسماعیل وفا یغمایی



از زمزمه‌های ولگردی پیر که ترانه هم می‌سرود
اسماعیل وفا یغمائی
بیست و چهارم اکتبر ۲۰۱۲  میلادی
***
چنین که می‌تازند جهانداران
بر خون ما و سکه‌های طلا
 بزودی علف هم نمی‌شود خورد
[ منظور شمایان نیستید
با ماتحت‌های معطرتان
از این پائین از خودمان صحبت می‌کنم
از هفتاد، هشتاد، و سرانجام نود درصدی‌ها
بزودی ما علف هم نمی‌توانیم بخوریم]
یک کیلو سالاد میکس چهارده یورو
و درآمد ما در ماه نهصد یوروست.
***
چنین که می‌تازد کاپیتالیسم
بر خون ما و سکه‌های طلا
در خیابان جمیل شهر
زیر چشم‌ها و اشک‌های من
خواهرزادگان زیبای «مائو » با سی یورو
و در کمربندی دور شهر
برادرزادگان «ولادیمیر »  با پنجاه یورو
کمربندهایشان را باز می‌کنند
تا «تزار» و «چیانکایچک»
زیبائی درخشان جوانشان را بچشند و کیفشان را بکنند
و در انتهای بزرگ‌ترین بلوار
بچه‌های «بن بلا»
و نوه‌های «لومومبا»
با بیست یورو حتی با «موسی چومبه» و «ایدی امین» هم می‌خوابند
و بسیاری از ما برادرانشان سعادت این را داریم
که در بازار کار
اگر شانس داشته باشیم
 مثل خر کار کنیم
و پس از شستن مستراح‌های دیگران
پیش از بازگشت خواهرانمان از سر کار
 به شکر خداوند بپردازیم
که کارفرما اخراجمان نکرده است
***
چنین که می‌تازند جهانداران
بر خون ما و سکه‌های طلا
بدون تردید و حتماً
در فرجام کار و پس از اجرای تمام قراردادها
و وقتی که ماتحت طبل‌ها و گلوی شیپورهای ارکستر تشریفات
در کشورهای دموکراتیک، در استقبال قحبه‌ترین دیکتاتورها
و پس از مبتلا شدن به بواسیر، کاملا جر خورَد
دیکتاتورها سقوط می‌کنند
 و البته با صلاحدید
و البته در انتهای عمرشان
و البته وقتی خوب خوردند و سپوختند و خون ریختند
و البته پس از آن‌ها
انتگریستها  و فاندامانتالیستها
می‌آیند تا بخورند و بسپوزند و خون بریزند
و زمینۀ خستگی عمومی را برای برنامه‌های آینده فراهم کنند
و صفوف فراریان و پناهندگان.
***
چنین که می تازند جهانداران
بر خون ما و سکه‌های طلا
بدون تردید و حتماً طراحان جهان بیدارند
و معلم طبیعی پدر سگ اشتباه می‌کرد
و مرگ دایناسورها دروغ بود
دایناسورها هستند
  فیلم می‌سازند، می‌رقصند، می‌خوانند
شعر و قصه می‌نویسند
رهبران احزابند
اکونومیست و تاریخدان و فیلسوف شده‌اند
فکر و ذوق ما را برش میدهند و به قواره میکنند
صاحبان کارخانه‌ها و کارگاه‌هایند
در انتخابات شرکت می‌کنند و برنده می‌شوند
به بدن‌ها و اندیشه‌های ما فرم می‌دهند
کلوپ‌های بدن‌سازی
و کلوپ‌هائی برای ساختن فکر!
[گاهی به پدر بزرگ دهاتی‌ام غبطه می‌خورم
که کمتر می‌دانست و بیش‌تر واقعی بود
و از آفتابی بهره‌مند بود که لوله‌کشی نشده بود
و عشقبازی با مادر بزرگم را
از کبوترها  یا شاید قوچ همسایه آموخته بود
ونه «لیدی گوگا» یا «لیدی گاگو» یا یک زهر مار دیگر]
***
چنین که می‌تازند جهانداران
بر خون ما و سکه‌های طلا
دایناسورها بیدارند و ما خفته‌ایم
دایناسورها بسیار بزرگ شده‌اند
دیگر نه یک فیل سیرشان می‌کند و نه چندین گاو
خاک می‌خواهند و زمین و کوهسار و دریا
و برای خوردن جائی که بزرگ است باید تکه تکه‌اش کنند
آذربایجان جنوبی، بلوچستان غربی
عربستان شمال غربی
کردستان شرقی
و به تخمشان هم نیست که ما بیست و پنج قرن با هم بوده‌ایم
***
چنین که می‌تازندجهانداران
بر خون ما و سکه‌های طلا
چنین که می‌تازد 
امام دوازدهم شیعیان اگر ظهور کند
به نیابت از پیامبر و یازده امام معصوم
مطمئنا سوار اسب نخواهد شد
و شمشیرش را به دور خواهد انداخت
ریشش را خواهد تراشید
 وسبیل کمونیستی خواهد گذاشت
و با رهنمود حضرت باقرالعلوم حتما علیه السلام
که  تئوریسین مکتب تشییع بود
و اشارۀ فرزندش صادق آل محمد  که خیلی دانشمند بود و هست
مانیفست مارکس را حتماً خواهد خواند و تدریس خواهد کرد
و به نواب اربعه خواهد گفت
دوز و کلک را بس کنند
 وبه بعضی از پیروانش بگویند
 که از پاک کردن اطراف ضریح مقعد مطهرجهانداران
 حتماً سودی نخواهند برد
***
چنین که می‌تازند جهانداران
بر خون ما و سکه‌های طلا
نگاه می‌کنم:
سنگ گور مارکس
و زمینی که هیتلر در آن مفقود شد
در حال لرزیدنند
تا کدام یک زودتر از خاک و گور برخیزند
در زایشگاه‌های تمام شهرها نیز
نوه‌هایشان در حال زائیدن هزاران و ده‌ها هزاران و صدها هزاران کودک
تا کدام زودتر بزایند
چنین که می‌تازند جهانداران....
------------------------------
این شعر را در اکتبر دو هزار و دوازده سرودم. سه سال  قبل

شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۱

قـصـیده شـهرها اسماعیل وفا یغمائی از مجموعه چهار فصل در طبیعت سوم



قـصـیده شـهرها
اسماعیل وفا یغمائی
از مجموعه چهار فصل در طبیعت سوم
انتشار 1365


ازستاره ای دورآمده ام
چون گرده یِ گیاهی بر بازوان باد.

ازآنسوی کهکشان آمده ام
ازمعمایی فرو پیچیده در معما
شاید از شعله شهابی
یا قطره ی بارانی
یا سنگپاره ای چرخان درتاریکی های سردِ افلاک،
وتا ستاره ای دور خواهم رفت ازگور
-بی اندوه-
وتخمیر خواهم شد درژرفنایِ زمان
وخواهم رفت
چون گرده ی گیاهی بر بازوانِ باد
تا آنسوی کهکشان،
تا معمایی فرو پیچیده در معما
شاید تا شعله ی خاموشِ شهابی
یا قطره ی بارانی
یا سنگپاره ای چرخان درتاریکی ها.



من شاعرم
[ای آنکسان که سخت دوستتان می دارم]
چون گٌلی یا قطره ی بارانی یا ابری
یا شهری درنیمه شب
به زیربالهایِ مِه]
پرنده ای بیش نیستم من با نامی انسانی
[مرغی که سپیده دمان درخُنکای باد بی آنکه بگویندش می خواند
وشامگاهان سر به زیرپرکشیده، می گرید
با نوایی از پولاد واشک]
واز اینروست که دروغ نمی گویم
نه با دستهایم
نه با لبخندم
ونه با اشکم
-برای دستها ولبخندها واشک های شما-
زندگانی من اینرا می گوید
ومرگم اینچنین خواهد گفت
به روزگاری نه چندان دور.
به هنگامی که چون کلامی ازآتش
برلبهاتان خواهم درخشید
ویا چون قطره ای باران
بربام های خانه هاتان خواهم بارید.
وبدینسان نیز
ای آنکسان که شما را سخت دشمنم
-با اندوه
به هر تقدیر و بناچار
چونانکه آتشی ظلمات را-
درقلب من نیست آهنگی مگرآنچه می سرایم
یا می خوانم،
پرنده ای هستم من
خوشه گندمی
تکه چوبی یا سنگریزه ای که ذاتِ خود را آواز درافکنده ام
وبدینگونه
حتی اگربرمن بخندید
اینست باورمن:
پیش ازآنکه زمینی باشم جهانی ام.



می ستایم جهان را
با ستاره های بیکران ومعماهای ناگشوده وبی پایان
وخدایی که ناشناس می گذرد
درانگور و پرنده
درخاک وخنجر
ونیزدرگام ها ودست های کوچکِ انسان ها،
وجهان را سخت دوست می دارم من
-ای آنکسان که سخت دوستتان می دارم-
با ستاره هایش
معماها
وخدایش
با انگورها وپرنده ها وخاک ها وخنجرهایش
وگام ها ودست های انسانی اش،
وبرای او می سرایم
شعرهایم را که دراو بجای خواهد ماند
چون طنینی گمشده
درستاره ای گمشده
ازپرنده ای گمشده
ونیز
ای آنکسان که مرا دوست می دارید یا خصم
اینست سرود من
دراحساسی مشترک ازآتش وآب وآواز پرندگان
از برای زمین که می چرخد درابر وستاره،
و در نور وتاریک.



می ستایم زمین را
حبابی ازآب وعشق وخاک وخشونت
ودوست می دارم زمین را
مردانش را زنانش را وکودکانش را
زیباترین و زشت ترینِ شان را،
دوست می دارم زمین را
حتی،
هنگام که جهان تیره می شود چون زهر
و مسموم چون ظلمت
حتی، هنگامی که من از شعر بیزارمی شوم
یعنی، هنگامی که از زندگی!


می ستایم زمین را
ودوست می دارم برآن
سفیدها وسیاهها و زردها و سرخ ها را
با خون هاشان یکسان
وبا گویش های نامأنوسشان
که چون فرو افتادن فلزات
یا برگ ها وچوب ها، یا دانه های غلات بریکدیگر
درگوش هایم طنین می افکند،
واین قلبِ من
این قلب
این قلب فراخِ دیوانه ی من
می تواند جایگاه تمامی شان باشد
جایگاهی برای درختانِ نارگیل وآوای طبل های سیاهان
با ضربه های رازآلود       
جایگاهی برای برنجزارهای بیکران
وچشمان مورب
که برآن می درخشد نورچنانکه برتیغه ی شمشیری
وبرای ترانه های سرخپوستان
یا آوای بال های پرندگانِ جزایر دوردست
واین قلبِ فراخِ دیوانه
می تواند حتی کوهها ودریاها را به یکباره در خود جای دهد
تمام صداها و رنگ ها را
تمام بوسه ها و خنده ها وگریه های جهانی را
واین قلب
بیزاراست از تازیانه وسیم خاردار
-وجمجمه های فاسد وخصارهای هراس انگیزِ خرافه واستخوان-
و به زبان همگانی خدا وخورشید و بوسه واشک آواز می خواند
و به زبانِ همگانی انگور که شیرین است
وعطرِ نارنجی لیمو
یا شرق وغرب و مرکز این میهن آواز بخوانم
ایرانی ام




شهر منست
روستای منست ایران
مزرعه ی منست
خانه ی من
درختی که برآن خانه دارم چون کبوتری
یا کوهی که برآن می زیم چون پلنگی یا خرگوشی،
جوباریست که درآن روانم
چون قطره ای آب
وبدینسان
پارسم، ترکم، کُردم، ترکمانم، لرم، عربم، گیلکم، بلوچم
تهرانی ویزدی وسپاهانی وخراسانی ام
و یا ازآن روستا
که نام سگی یا مردی یا زنی گمنام را برخود دارد،
وبدینـگونه
هیچ چیز را فراموش نکرده ام
نه شهرها را
نه روستاها را
نه حتی مزارع متروک
یا کلبه ای ویران یا تک درختی بی بَر وقناتی خشک را
به باد را برپوستِ چهره ام
نه غبار را بر پلک هایم
نه آواز شن ها را
ونه هیچ چیز دیگر را
می خواهم برای تمامی آنها بسرایم
درلحظات قیرو زهر
واز تمامی آنها سخن بگویم با مردمانش، وکوه ها و رودهایش
به هنگامه اسارت وبارانِ خون
تا هنگامی که بهار فرو ببارد
می خواهم از دریا سخن بگویم
درقطره ای واحد
وازپولاد در زنجیره ای متوالی.



می خواهم نامِ ترا بخوانم تهران!
می خواهم برای تو بسرایم
با خیمه های دودت
وبا خیابان های عصبی ات
هنگام که سرنوشت میهن به شورش درتو نطفه می بندد.



 می خواهم از تو بگویم اصفهان
با کوچه هایت از کتیبه وکاشی وتاریخ
ودیوارهایت از سنت
وانحنای زیبای حروف درلهجه ات
که درانحنای نخستین کوچه ی جوانی-به روزی-
قلبِ مرا ازشوق لبریز کرد.


شیراز!
ترا فراموش نکرده ام شیراز
با بازارچه ها و شربت های خنک
با عصرهای معطر
وسرودهای حافظ بردرختانت
وبرآوازهای مردان و نگاهِ زنانت.

واژه ی اندوه وشادی منی درشعرِ منی
تبریز
تبریز پولاد وصخره وسهند
با شلیک های ستارخانت در کوچه های دودآلود"امیرخیز"
با پرچم های سرخ
و واژگان پرعاطفه وصلابتِ زبانت
از شبنم و شمشیرو شیروشفق
-که آنها را نمی فهمم
اما احساس می کنم-


با طعم کاک وشیرداغ درسحرگاهان
هنگام که خورشید گنبدهای زرین را به تازیانه های زرد فرو می کوبد
سنگ هایت را می شناسم وآب هایت را مشهد
درزیرشب ودرختانت آواز خوانده ام با جوانیِ منزوی خود
درمساجدت خدا را گم کرده ودرکوههایت بازیافته ام
در"بینالودت"
در"چشمه سبزت"
در" گٌل مکانت"
درزندانت تازیانه خورده وسیمان را با چشم ساییده ام
ودوستت دارم
با چکامه های فردوسی ات درضربات طبل وتیغ وآذرخش
وترانه های خیامت
درزیرآسمانی ازفیروزه وتاتار و زلزله و تردید.



چون ماهی کوچک سبزی
اکنون تو دردستانِ منی وقلبِ من گیلانِ خیس
با بیشه زارهای پرشبنم گیسوانِ کوچک خان
وکشتزاران الماست پیچیده در برگ های زمرد
وطعم چای داغ درزیرشیروانی های سفالین مرطوب باران خورده
دوشادوشِ مازندران
با غرش ببرهایش وبرف زارهای پنبه که از زمین می بارند برآسمان
با گیسوانِ نرم وتیغه ی درخشانِ چشمانِ ترکمانانش
وطعمِ خاویارتازه در" آشوراده"


ترانیز بایست سرود
با کوچه های خاک آلودت، یزد
بازمین های خشکِ پربار وطوفان های سرخ شن
با آتش زرتشت در معابدت ودخمه هایت
با موسیقی نرم بادگیرها برحوضچه های سنگی هشتی های نیمه تاریک
وپوستِ زرین خربزه های شهدآلود
با ضرباهنگ موسیقی مسگران
و بوی شیرینی وچرم وآوای باستانی زورخانه هایت
وترا ازیاد نمی برم به محبت



ترا حتی از یاد نمی برم،
       قم!
شهرنفرین شِده ازنفس های نحس
با آسمانت از دعا وآهِ مردگان ونمک
با طعمت ازسوهان وکفن
زمینت ازگچ وکتیبه وقبر
ودریاچه ات ازالماس واندوه وانزوایِ سپید اجساد ازیاد رفته.
فراموشتان نمی کنم
ودوست می دارمتان سخت
با شهرهاتان وروستاهاتان
با کوههاتان ورودهاتان اگرچه خشک
وبا مردهاتان وزنهاتان وکودک هاتان
اگرچه زیبا
واگرچه زشت


فراموشتان نمی کنم
تهران، اراک، خراسان،
اصفهان، آذربایجان، خوزستان


فراموشتان نمی کنم
مازندران، فارس، گیلان
کرمان، باختران، سیستان


فراموشتان نمی کنم
بلوچستان، کردستان، همدان
یزد، زنجان، لرستان


فراموشتان نمی کنم
ایلام، ختیاری، سمنان
هرمزگان وکهکیلویه با شهرهاتان وروستاهاتان
واما در این میان
نه نامِ توبرانسانی یا حیوانی
یا حتی برروسپی ای
بل نامِ تو به غارتِ جلادیست
درپیوند با
خنجر
خون
وخیانت
می خواهم که نباشد نام توبراو
یا بدینِ نام نمانی" خمین"
      -اگرچه بیگناه-
دشنامی است نام او
تکه خلطی چرک آلود تداعی نام او دراین مرز
می خواهم که نباشد نام تو براو
یا می خواهم بدین نام نباشی
چون کابوسی شکسته دم
می خواهم که نباشد نام او
می خواهم که نباشد
می خواهم که نباشد.

□            □

ازستاره های دورآمده ام
وبازمی گردم
با تکه ای سنگ البرز
وقطره ای آب خزر
تا ستاره ای دور
شاید
تا شهابی
      خاموش.
_________________________
اسماعیل وفا یغمائی
مجموعه شعر چهار فصل در طبیعت سوم