چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱

دو شعر. مجلس شام غریبانست. لیک اما نینوای دیگری هم هست. اسماعیل وفا یغمائی

 

 مجلس شام غریبانست 
اسماعیل وفا یغمائی
    خواب می بینم و یا هشیار و بیدارم
    نمی دانم
    لیک میدانم، هرچه هست و هست
    مجلس سوگ است و بر منبر «امام سوم شیعه» مرا اندر برابر
    چون پدر دستار سبز و روشن پیغامبررا بسته بر سر
    بربرو بازو ودست و سینه و پشتش
    در نشسته تیرهای تن شکاف و تیز، تا پر
    با گلوئی خسته و خونین زجورتیزی خنجر
    روضه می خواند برای اهل مجلس،ا
    اهل مجلس
    ا[آن شهیدان! آن اسیران!
    جورها و رنجها برده زجور کاروانسالار
    بی حد و اندازه و بسیار
    روزها و روزها از شام تا هر بام
    از زمین کربلا تا شام]ا
    جمله گریان نز برای رنجهای خود
    بل برای رنجهای مردم ایران
    و می نالند و می مویند ومیگویند:ا
    که حدیث سرخ عاشورا
    گر از یک بام تا یک شام طی شد
    و روان شد کاروانی، چند روزی و زمانی
    از مکانی تا مکانی، لیک
     
    قرب سی سال است اکنون
    ملتی غرق است
    اندر اشک و اندر درد و در اندوه و سوگ خون
    قرب سی سال است با سنگینی سیصد گذر
    با سالهائی بی سحر
    با غرش رگبارها بر قلبها و مغزها
    یا ریسمان دارهادور گلوگاه جوانانش
    و عبورکاروانهای اسیران و شهیدانش
    و هزاران صد هزاران کشتگان کوی میدانش
    و فزون از هر شماره گورهای مردگان مرده از اندوه و حرمانش
    ودراقصای جهان دور از وطن در غربتی سنگین
    سیلواری ازغریبانش
    وفرو مولیدگان خفته در زنجیر و زندانش
    وبه شبها ی غبار آلوده بی شرم در تاریکی تلخ خیابانش
    در پی یک تکه نان،زنها، دختران بی پناه تن فروشانش
    وفقیرانش
    و طنین دردها و اشکها ی کرد و ترک و لر،
    وبلوچ وترکمانانش
    و چنین از شوری این اشکها و تلخی این دردها شورست
    آب دریای شمالش همچو آب تلخ عمانش
    این چنین می خواند و می گرید و می گریم وچون سیل
    می گریند و می مویند
    آه
    خواب می بینم خدایا! یا که بیدارم
    نمی دانم
    لیک می دانم
    شمر بر تخت است و در سوگ من و ما
    بر سر منبر «امام سوم شیعه»، اشکریزانست
    و درایران همجنان در شعله های ظلمتی بیرحم
    همزمان هر روز هر شب هر سحر هم ظهر عاشورا و هم شام غریبانست
    همزمان هر روز هر شب هر سحر هم ظهر عاشورا و هم شام غریبانست
    همزمان هر روز هر شب هر سحر هم ظهر عاشورا و هم شام غریبانست
     عاشورای هزار سیصد و هشتاد و شش شمسی
    هجده ژانویه دو هزار و هشت میلادی
     ___________________________
    پا منبری شاعر پس از پایان روضه
    لیک اما نینوای دیگری هم هست
    اسماعیل وفا یغمایی


    لیک اما
    گوش دارید م
    با شما می گویم این ر
    ا
    با تمام شوکرانها در دهان و درگلو،با جمله تلخیها
عاقبت، یکروز ، یک شب،یا که فردا
میشود در هم زمان وروز عاشورا پس از شام غریبان می شود آغاز
وندر آن میدان بی پایان پر توفان و غران و خروشان
کاریو برزن ستاده در کنار آرش و استاد سیس ورستم دستان
و درفش کاوه آهنگر و بابک
با علمهای حسین و زید و مزدک
درمیان بادها در توفش فریادها پیچان
و مسلمانان، دستها بر دوشهای نامسلمانان
نی که هفتاد و دو تن
زیرا که هفتاد و دو میلیون تن
ز مرد و زن زاهل این وطن میدان به میدان
شمر را و اهل بیت شمر را افسار و پالان
می زنند و می کشانندش
تا بدانجائی که میزان عدالت
بر بلندای سرود ملتی پیروزآماده ست
بعد از آن در اولین روزی که شب هم شاد چونان روز خواهد بود
میشود پنهان دگر شام غریبان و پس از آن
شب، شب آزادی و پر شادی نوروز خواهد بود.
نوزدهم ژانویه دو هزار وهشت میلادی

رقص بعل بر اجساد کودکان غزه. اسماعیل وفا یغمائی

 

 

رقص «بعل» بر اجساد کودکان غزه
اسماعیل وفا یغمائی 

*****
خون میچکد از «شمعدان هفت شاخه»
و دهان بی انتهای قاریان
وقتی انگشتان ارواح عتیق
چنگهای تاریک خوف را می نوازند



خون می چکد ازمیان اوراق عتیق
از میان آجرها و خشتهای دیوارهای هراسان
وقتی« ستارگان داوود» چرخان و شعله ور
از آسمان فرو می ریزند با پره های تیز و درخشان
وبر زمین منفجر می شوند
در میان سفره نان و ساعت دیواری و رحم بارور عروسان
در میان اوراق دفترهای مشق و مدادها
درمیان تنور و تاقچه و دست آسها
در زیر پلکها و در فاصله دندانهای خفتگان
در میان کابوسها و تاریکی سفت شده
وخون بر ماه غزه شتک می زند
و بر پیشانی ودست خلبانان پیروز مست
که باز می گردند
با تراشه های خونین مغزهای کودکان بر پنجره مقابلشان
و روده های شعله ور آویخته بر بالهای هواپیماهاشان


نه الله و نه یهوه
نه قرآن و نه تورات
بل «بعل» است این بعل
بعل است این باالواح خونزده دیوانه اش
بعل فراموش شده رستاخیز یافته فینیقیان
که در میان اجساد سوخته کودکان غزه
شهوتزده و مستانه می رقصد
با هاله چرخان بی پایان مقدس! بمب افکنها پیرامون سرش
و باران خون گرمی که می بارد و می جوشد و می جوشد
تا رانهای مسین و رجولیت سنگی و ریش فلزینش
و گردن بندمهیب بی انتهایش
از جمجمه هایی تازه که هنوز رویای صلح
در آن گیج و سرگردان زنده است

می دانم
درخت دین در گورها ریشه می افشاند
و بر زندگی سایه
می دانم
میدانم
جنگاوران الله در پشت اجساد زنان و کودکان
و دیوارهای مرگ
بهتر می زیند و می پایند
و مهر مشروعیت می خورند
و می بینم دستارها و کیپاها هر دو از خون گرم
چون گل شکفته و پر طراوت می شوند
اما می گویم
گناه پرندگان مرده و تکه نان سوخته
در گلوی کودکان غزه چیست

گناه زمین سوخته و آسمان بی عصمت شده
گناه این همه آدمی که به عناصر بیجان تبدیل می شوند
گناه این ملت
که جغرافیائی برای تاریخ خود می جوید چیست

وفریاد بر می آورم
در میان این همه جسد و جنایت و جنون
کجایند کجایند
نه تنها ابو عمار ومحمود درویش والبیاتی
و هزاران رزم آور شهید
که کجاست پادشاه شکسته گردن بابیلون
که اگر چه به جباریت حکم راند
اما به این مایه ستم رضا نمی داد
کجایند کجایند
نه تنها چهار خلیفه
و یازده سید سبز پوش علوی
که در مقابل تهاجم سگان آهنین دندان شقاوت
کجایند ، کجایند، کجایند حتی
معاویه ومنصور و هارون و متوکل و معتصم
در زیر ماه خونین غزه
ودر مقابل سگانی که پرواز کنان دندانهاشان را
بر گلوی شیر خوارگان غزه
وبر شیر و پستانهای زنان می بارند و می درند


خون میچکد از شمعدان هفت شاخه
و دهان بی انتهای قاریان
وقتی انگشتان ارواح عتیق
چنگهای تاریک را می نوازند

وقتی در نیمه شب خرد شده
بمب افکنها در آسمان غزه
از میان قلبها و ریه های کودکان شیرجه میروند
وفلز مذاب و آتش
از دهانه ها و چشمها و گوشها فواره می زند.
و مرگ رویاها را می بلعد.
دوازدهم ژانویه دو هزار و نه

چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۱

عاشقانه های بی تاریخ .شماره پنجاه و یک غزل «حجاب» و «رضا خان» اسماعیل وفا یغمائی



 عاشقانه های بی تاریخ .شماره پنجاه و یک
غزل «حجاب» و «رضا خان»
اسماعیل وفا یغمائی

در همه جا
و همه وقت
با تو همه چیز شعر است
ای محبوب، 
و دریغا  که نمیدانی
و بی تو من بی خویشم و بی خویشتن
و دریغا نمیدانی
***
 با تو من آفتاب را زمینی کردم
با تو ماه نیمه شب با من سخن گفت
با توعشق آغاز شد
با تو مندر پایان خود آغاز شدم 
و نمیدانی.
***
ساده ای تو
چون درخت وآفتاب و گندم
در هیاهوی این همه ضربان دل  دیوانه من 
پیرامون سادگیهای تو 
وتو آن کیمیائی که همه چیز با تو شعر میشود
سنگ و اندوه و شب و تنهائی
آینه قدیمی با تصویر تو در اعماق آن لرزان
شب غریب در پس پنجره
خوابهای من در بیداریهایم
و بیداری های من در اعماق خواب
و حتی[ دریغا که نمیدانی]
«برقع »و «حجاب» شبگون زنان
و اراده «رضا خان»!
***
می خواستم ای محبوب
و می خواهم ترا
پیچیده در برقع
و درتاریکترین حجاب، پنهان
و می خواستم خود را جبار چون رضا خان
با اخمی تلخ و آهنین
در جستجوی تو[ای غزل و ای غزال]
با تمام تفنگچیانم درکوه و بیابان
تا  بجویمت وبیابمت و بگیرمت
تا بربایمت و به بندت کشم
تا به خلوتت برم و حجاب وجامه از تو برگیرم
و پیرامون تو  که چون غزالی هراسان
بچرخم چون پلنگی دیوانه
تا بنگرمت وببویمت وتماشایت کنم
لبانت را و دهانت را و گیسوانت را وگلوگاهت را
و آنگاه در مقابلت زانو زنم
برتکه های شکسته خدا و آئین و قانون!
و بسرایم برای تو ای محبوب عریان
زیباترین غزلهایم را
و بیاویزم بر چارسوقهای چار سوی جهان
و تو...
آن کیمیائی که همه چیز
با تو به شعر بدل میشود
و دریغا نمیدانی
و نمیدانی

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۱

عاشقانه در ماهور. برای ایران. برای تمام مردم ایران. اسماعیل وفا یغمائی


عاشقانه در ماهور
اسماعيل وفا يغمائى
زشت من! زيباى من! كابوس من ،رؤياى من
ديشب و ديروز و امروز من و فرداى من
از تو خاموشم، ــ اگر سر در گريبان همچو بيدــ
از تو فرياد من و بانگ من و غوغاى من
اختر من، ماه من، خورشيد من، در اين شبان
تا به كى، در جستجويت چشم شب پيماى من
زورق من، موج من،رقص فرود و اوج من
ساحل پيدا و پنهان من ودرياى من
بوسه گاه من به شبهاى وصال و در فراق
تا سحربيدار يادت چشم خونپالاى من
وه چه شيرينى تو در تلخى!، كه «شيرين» گر چه تلخ
شهد «فرهاد»ست و «مجنون» تو، اى «ليلا»ى من
نيست ماوائى مرا، كاندر جهان آواره ام
با زكن گيسو ! كه باشد آخرين ماواى من
كاش در گرماى آغوش تو گردد پيكرم ــ
سرد، تا گم در تو گردد واپسين گرماى من
كاش در چشمان تو، چشمان خود بر هم نهم
تا كه در چشم تو باشد بعد مردن جاى من
سوخت در سوداى توهم سود و هم سرمايه ام
سود من اينك تو!، اى سرمايه ى سوداى من
كفر من، ايمان من،هم جسم من هم جان من
دانش من، جهل من! ، نادان من، داناى من
نقص من،اكمال من، هم بند من هم بال من
راه من، بيراه من ،هم خستگى هم پاى من
خشكسال من توئى  ، مردم دگر از تشنگى
هم توئى رود من و هم ابر باران زاى من
چون خمارم از تو خيزد، مستى من هم زتوست
باده من، رطل من ، خم من و ميناى من
سالها بگذشته، بيرحمانه بر رخسار تو
دوستت دارم هنوز اى پير و اى برناى من
وه !چنين پير و چنين زيبا خدايا كيست كيست؟
آنكه او باشد مثال ماه مهر آرای من
«ترکمان» من «لر» من «کرد» من ای «ترک» من
«گیلک» و «مازندری» ، «خوزی» بی همتای من
گر «بلوچی» یا «عرب» یا«سیستانی» یا که «فارس»
با دوصد کثرت توئی اندر جهان یکتای من
سر فرو ناورده ام در پیش کس ، زینرو بشد
خاک غربت بستر و کاشانه و ماوای من
نیست پروای کسم در این زمین و آسمان
خاک راهم،لیک هفت اختر به زیر پای من
لیک رازی با تو خواهم گفت کز این سرکشی
بود قصد بندگی زیرا توئی مولای من
من زدوش افکنده ام شولای هفت افلاک چون
جز قبای تو نیاید راست بر بالای من
من «بلوچم» در بلوچستان و در اهواز «عرب»
بنده «ترکم» به تبریز و بود آقای من
«کرد» کردستان و «لر» اندر لرستان زین سبب
نیست پروای کسم غیر از تو ای  یکتای من
تو نه يك عشقى، كه يك مجموعه عشقى اى نگار
مادر من،دختر من! همسر و همتاى من
ای نیا اندر نیای من تو در این سر زمین
ای تو هم پور من و هم من، و هم بابای من
نيست جز نامت نوائى گر بر آيد دمبدم
از لب من، از دل من، از نى و از ناى من
مسجد و ميخانه ى من،اى خدا ـ شيطان من
اوج بى پروائى و،هم باعث پرواى من
چيست دين تو؟ كه جويم در تو رسم كفر و دين
مسلم وزرتشتى و نصرانى و ترساى من
سنی من شیعه ی من بابی  و بیدین من
ای بهائی یا مجوس ای جمله آئینهای من
نى كليمى ، نى مسيحى ، نى مسلمانم كه تو
هم «محمد» هم «مسيح» وهم توئی «موسا»ى من
يا على! رفتيم ما از خانقاهت، عفو كن
بعد از اين من عبد و او جاى تو شد مولاى من
تا ترا بشناختم، راز نهان بشكافتم
هم «اهورا»ى منى اينك تو هم «مزدا»ى من
قرب سی قرن است ما در یکدگر آمیخته
پس تو در من خانه داری و تو باشی جای من
نیست در هفت آسمانم یک ستاره غیر تو
ای ستاره گر شوی تو پاره پاره وای من
آه معشوق من اى «ايران»! بياويز از« وفا»
اين غزل را همچو گل بر گردن، اى زيباى من

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۹۱

متن شعر سرود ای آزادی. اسماعیل وفا یغمائی

متن شعر سرود ای آزادی
شعر اسماعیل وفا یغمائی
آهنگ روی قسمت اول و دوم کارمینا بورانا اثر کارل اف موسیقیدان نامدار آلمانی
تنظیم استاد فقید فریدون ناصری
گروه کر تالار رودکی
اجرا سال 1358
استودیو بل. تهران
صدا بردار روانشاد ابراهیم کلهر
 
****
    ای آزادی/ در راه تو/ بگذشتم از زندان‌ها
    پرپر کردم / قلب خود را / چونان گل در ميدان‌ها
    خون خود را / جاری کردم / چون رودی در سنگرها
    تا بشکوفد / گلبانگ تو / بر لب‌های انسان‌ها
    راهت راهم / نامت نامم / ای آزادی آزادی
    بی نام تو/ از نای ما / کی برخيزد / فريادی
    بی تو دنيا / غرق ظلمت / زندان فتح و شادی
    ای آزادی / تا نور تو / گردد در هر سو تابان
    تا نگذارم / جان بسپاری / در زنجير دژخيمان
    در توفان‌ها/ با اشک و خون / با تو می‌بندم پيمان
    ای آزادی / نور خود را / بر گور ما بعد از ما می‌افشان
   *
    ای توده بر پا تا فکند خروشت / به تن دژخيمان آذر
    با مجاهد برخيز و به رزمی پيگير / تو رهايی را بازآور
    برکن از جا سدها را/ ای توده چون توفان
    چون دريا برخيز از جا خشماگين و غران
   *
    قطره قطره خون می‌چکد از رگانم / به ره خونين يزدان
    تا شکوفد هر سو گل آزادی‌ها / به زمين سرخ ايران
    در راهت ای آزادی / فانوس خون ما
    می‌سوزد تا بشکافد  / خورشيدت شب‌ها را
  * 
    می‌سپارم ره سوی تو با خشم و کين / چو شهابی سرخ و سوزان
    تا چو خورشيدی نور تو گردد آذين / به شب تاريک انسان
    چون ناقوسی خشماگين / در قعر توفان‌ها
    می‌غری ای آزادی/ در خون انسان‌ها
    *  
    ای آزادی / در راه تو / بگذشتم از زندان‌ها
    پرپر کردم / قلب خود را / چونان گل در ميدان‌ها
    خون خود را / جاری کردم/ چون رودی در سنگرها
    تا بشکوفد / گلبانگ تو / بر لب‌های انسان‌ها
    راهت راهم / نامت نامم / ای آزادی آزادی
    بی نام تو / از نای ما / کی برخيزد / فريادی
    بی تو دنيا / غرق ظلمت / زندان فتح و شادی
    ای آزادی / تا نور تو / گردد در هر سو تابان
    تا نگذارم / جان بسپاری / در زنجير دژخيمان
    در توفان‌ها / با اشک و خون / با تو می‌بندم پيمان
    ای آزادی / نور خود را / بر گور ما بعد از ما می‌افشان