چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۱

تو پایدار بمان ای تمامت ایران اسماعیل وفا یغمائی



این از نخستین شعرهائی است که پس از خروج خود و احساس درد دوری ازم میهن سروده ام.حدود سی سال از سرودنش میگذرد. تمام آنچه سروده ام چه درست یا به سودائی اشتباه ! جز در پرتو مهر و محبت مردم ایران و تمام ملیتهایش نبوده است  وهنوز من در این سودا جزغریبه ای مهاجر در خیابانهای دور دست نیستم که در این سودا نفس میکشد .بادا که در افتاب آزادی و دموکراسی روزگاری ملت ایران و ملیتهایش در آغوش دریای خزر وخلیج فارس و دریای عمان با سربلندی بزیند. بی شک در آن روزگار جانهای آمیخته با تاریخ ایران تمامی ما شاد خواهد بود. سربلند و پایدارایران و مردم ایران. اسماعیل وفا یغمائی


تو پایدار بمان ای تمامت ایران
اسماعیل وفا یغمائی
خزر به سينه ام امشب مگر به توفانست
و يا نشسته به شورش بسيط عمانست
كه باز ديده ى من درغمان يار و ديار
در اين غروب غماور ستاره بارانست
خداي من به كه نالم به تلخي تبعيد
كه هايهاى من امشب به ياد ايرانست
اگرچه آمده و رفته ساليان دراز
هنوز ميهن من، با تو جان به پيمانست
هنوز برگك سبزي به باد چون گذرد
گمان برم كه مرا قاصدي ز گيلانست
هنوز گر كه شبى ابرها مجال دهند
دو چشم من زپي اختران كرمانست
هنوز كام پر از شوكران من شيرين
به ياد نيشكرستان خوبدستانست1
و آسمان سحرگاه پاك آبى رنگ
مرا نشانه اى از كاشي سپاهانست
هنوز گوش من از واژگان تبريزى
لبالبست و پر از نغمه ى خراسانست
هنوز چونكه شود آفتاب نور افشان
هنوز چونكه سماور به خانه جوشانست ــ2
به ياد عهد جواني و آن ترانه ى خوش
خيال من چو كبوتر به شهر قوچانست
و ماه چون كه برآيد در اولين شب ماه
نشان خنجر كجتاب تركمانانست
دريغ و درد اگر چند گفته اند كه شعر
ترانه خوان تمام جهان و انسانست
وليك تجربه زد نقش بر جگر زآتش
ز آتشى كه در آن نغمه هاي پنهانست
كه شعر زنده نماند جهان و انسان را
به خاك و خون وطن گر نه ريشه افشا نست
كم از گياه نيم آه، بنگرم چو گياه
به خاك و خطه ى خود پايدار و رويانست
وزين رهست كه از چار سويت اى ايران
هزار شعله مرا برجگر فروزانست
وزين رهست كه از چار سويت اى ايران
هزار شعر مرا بر زبان غريوانست
به هر خیال، وطن! میکنم نظاره ترا
وطن! كه نام تو باروى رزم خلقانست
ترا كه موج دل بيقرار من هرجا
رود به ساحل مهر تو باز كوبانست
تو پايدار بمان اي سرا و خانه ی خلق
كه در بسیط تودریای ما خروشانست
تو پايدار بمان اي تمامت ايران
كه بي تمامت تو ناتمام ايرانست
 ---------------------
خوبدستان: خوزستان. خانملک یزدی میگوید خوبد معنای نیشکر دارد و خوبدستان بمعنای سرزمین نیشکر است یعنی نیشکرستان
ترانه محلی دختر قوچانی
چند کلمه را در این شعر تغییر داده ام

جمعه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۱

در بزرگداشت هشت مارس وسه غزل در ستایش زنان اسماعیل وفا یغمایی


در بزرگداشت هشت مارس
وسه غزل در ستایش زنان
 اسماعیل وفا یغمایی

سروچون قامت تو قامت رعنا ننمود
غزلی در ماهور برای زيبائی و شجاعت شورنده برارتجاع
سياه مذهبی، برای آزاد زنان ايران

-----------------
سرو چون قامت تو قامت رعنا ننمود
نرگس خفته، چو چشمان تو زيبا ننمود
وين سکوتی که بر آن بسته زناگفته گره
غير فرياد تو،کس ناطق و گويا ننمود
ديرگاهيست که اين خطه خراب از غوغاست
کس به آبادی اش اما چو تو غوغا ننمود
طره ی زلف ترا بيهده «حافظ» نسرود
به خطا خال ترا «خواجه» تماشا ننمود
به تمنای تو در هر غزلی سوخت چوشمع
آنکه از جمله جهان هيچ تمنا ننمود
فارغ از شطح بزرگان و خرافات عتيق
«خواجه» شد «عبد» ونظرجانب «مولا» ننمود
روی بر تافت زهرمرشد و مسجد اما
جز به پيش بت تو قامت خود تا ننمود
ز همه معجزه ها تافت سر اما چو« وفا»
معجز روی و خط وحسن تو حاشا ننمود
زانکه چونان رخ زيبای تو کس از رخ شيخ
پرده ی زهد ريا پاره و افشا ننمود
وآنچه را در پس اين پرده ز «اسرارمگو»
بود، غير از تو مگر، خوب هويدا ننمود
کور باد انکه به «صد بار هزار»از سر شوق *
چو «فروغی» رخ خوب تو تماشا ننمود
کس ندانست مقام سخن، ار «حافظ» را
دامن شعرپرازلؤلؤ لالا ننمود
گفت:بر باد مده زلف که بر باد دهی**
تو مرا، ليک نظر جانب ملا ننمود!
زلف بر باد بده! تا بدهی بر بادش!
که جز او، خاک کسی بر سردلها ننمود
زلف بر باد بده! چونکه چنين معجزه را
نه محمد نه مسيحا ونه موسا ننمود
اژدهائی که ز دين چنبره در چنبره زد
چاره اش را نه «عصا» نی «يد بيضا» ننمود
چاره، «شق القمر» روی دلاويز تو بود
که از اين ظلمت ويران شده پروا ننمود
باز کن چهره و بگشا لب و فرياد بر آر
که کسی جز تو چنين کار گران را ننمود
قامتت پرچم رزم آوری ملت ماست
که مر او را مگر البرز چو همتا ننمود
درس رادی ز زنان گيرکه در مسلخ شيخ
کس چو آنان به شهامت قد و بالا ننمود
15 ژوئن 2006
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار ديده تماشا کنم ترا (فروغی بسطامی)
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم( حافظ
****
غزل دوم
آنکه عالم همه مست است ز رنگ ی و بویش

------------------------------------------------
آنكه عالم همه مست است ز رنگ وي و بويش
بگذاريد كه خورشيد زند شانه به مويش!
بگذاريد كه باد سحري بوسه ربايد
ز رخانش، ز دو چشمش، ز لبانش، ز گلويش
حُسن نقاش ازل زد رقم اين، يا كه طبيعت
به خدا هر كه رقم زد، نبود خصم و عدويش
به تبر داري دين، ساقه و ساقش بشكستيد
كه «خدا» را نه، «شما» راست هراس از تك و پويش!
خوب دانيد گر اين بندي غمگين شود آزاد
لرزه بر تخت امامت فكند هاي اش و هويش!
پرده ي عزت او را بدريديد و نهاديد
ز سر جهل يكي پرده به فرق سر و رويش
شرمتان باد! كه در اين عطشستان بفكنديد
فارغ از تشنگي اش سنگ ديانت به سبويش
قرنها رفت و نديديد، زاندوه، دو چشمش
شده چون چشمه و رخساره‌ي او، بستر جويش
كيست اين لولي زيبا، كه گر آزاد ببالد
خرد و عشق زند پرچم تسليم به كويش
«مادر» و «خواهر» و «معشوق» و «زن» و «دختر» و «يار»ست
كور باد آنكه به خواري نگه افكند به سويش
تا به انكار جمالش بنشينند سفييهان
هر چه زشتي به جهانست نمودند هوويش
برو اي مومن مكار كه بيم است «وفا» را
بسرايد ز طريق تو و اسرار مگويش
بسرايد ز خدائي كه شود سُخره‌ي عالم
بدر آيد اگر از روي حقيقت ته و تويش!
چه خدائي كه در آميخته با معجزه‌ي جهل!
همه رسمش، همه راهش، همه خُلق اش، همه خويش
خرقه را باد برد نيز حجابي و مرامي
كه جهاني به عذاب آمده از لاشه و بويش

غزل سوم
دف است و کف

---------------------
دف است و كف، شب و شمع و شراب و بزم نهاني
در ابتداي شب شيب و انتهاي جواني
نهاده سر به بر ساز خويش مطرب و پيداست
كه گشته يكسره در موج شور غرقه و فاني
در ابتداي شب او مي نواخت ساز و كنون ساز
نوازدش به نوازش چنانكه افتد و داني
حديث چشم خوشش گفت و آن لبان كه به رشكند
از آن دقايق مستي از اين عقيق يماني
بپاي خيز و برافراز قامتي و بر افروز
شراره اي كه از آن آتش دلم بنشا ني
هواي زهد ندارم بريز باده به ساغر
كه با كرشمه و شعري دهيم باز نشاني
خداي را به جهاني كه اندر آن اثري نيست
ز سر بريدن دل با فريب لفظ و معاني
برقص و زلف بر افشان كه در زمانه چنين خوش
نبوده است كسي را عليه شيخ تباني
چنين كه مومن مسكين ز كفر زلف تو لرزد
گمان برم كه نماند به تخت بخت زماني
زحكم زلف تو در مانده است و فتوي چشمت
به فتنه افكند آخر به چشم شيخ جهاني
بيامدند و برفتند زاهدان و بمانده است
حديث چشم تو بر جا و ابروان كماني
زكفر زلف تو زاهد اگر بدر ببرد جان
از اين غزل نبرد جان «وفا» به هيچ زماني

سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۱

تابلوهای بهاری.اسماعیل وفا یغمائی . شماره یک

عکس متحرک طبیعت 
تابلوهای بهاری
مجموعه ای از
شعرها و غزلهای بهاری اسماعیل وفا یغمایی

 غزلها و شعرها و ترانه سرودهای بهاری و نوروزی که تا به امروز سروده ام بیش از صد قطعه است که شماری از این آثار را ، نوزده قطعه را در مقدم نوروزی که در راه است تقدیم خوانندگان گرامی میکنم باشد که اندکی بر لطف و صفای نوروز بیفزاید.اسماعیل وفا یغمایی.اسفند هزار و سیصد و نود ویک
بهار زمستانی .بهار بزرگ
شعر بهار زمستانی که به مد د آهنگ استاد محمد شمس و نوای دکتر حمید رضا طاهر زاده در ترانه سرودی با نام بهار بزرگ پر و بالی شایسته باز کرد. پس ازسالها هنوز امید بخش و نوید دهنده است. به دلیل درخواستهای فراوانی که برای داشتن متن این شعر دریافت شده است.با درج آن به پیشواز بهار می رویم.

تابلوی یکم

غبار بشوی، زچهره، خود بهار رسید
بهار وزید، بهار شکفت، بهار دمید
زقله کوه، ز سینه دشت، ز دامن کشت
ز هر چه که سرخ، زهرچه که زرد، زهرچه سپید
زمهر و زمه، از آن خم ره، زقوس قزح
که پل زده است، به خانه ی، ابر زگیسوی بید
زخنده ی گل، زخنده ی،تو زگریه من
که از سر مهر، به چهره ی تو، به هدیه چکید
زبرگ گلی، که بر سر باد، زکوچه گذشت
وزآنکه دمی، به شاخه نشست، سرود و پرید
شکفت جهان! غریبه ممان، زروح بهار
اگر چه ترا، هزار امید، شکست و خمید
که شادی وغم، به هستی ما، به یکدگرند
و در پی هم، روند و شوند، نهان و پدید
غریبه ممان! اگرچه ترا، از آنچه گذشت
به هر نفسی، هزار دریغ، به سینه خزید -
از آنکه جهان، شکفته ولی، به خانه تو
که گشته سرا، به اهرمنی، شریر و پلید
نه دانه فشاند، کسی به زمین، به سال کهن
نه دانه شکفت، نه حاصل آن، کسی دروید
نه کارگری، به کارگهی، به کار ستاد
نه هیچ کجا، زضربه ی پتک، جرقه جهید
غریبه ممان! که می گذرد زهر چه حصار
بهار و کنون، تو زنده بدار، بهار امید
غریبه ممان! اگر چه ترا، ز باد خزان
شکسته به رخ، تبسم و اشک، به چهره دوید
مگر که ترا، نمانده به یاد، به بهمن سرد
چگونه بهار! جرقه زد و زبانه کشید
غریبه ممان! اگرچه ترا، ز سرخی گل
به خاطره ها، شراره فتد، ز هر که شهید
غریبه ممان! اگر چه دگر ز جور خزان
ز دست شده ست، شمار گلی که ناشکفید
که آ نکه شکست، که آنکه فسرد، نمرد نمرد
به قفل بزرگ، که سد رهست، شده ست کلید
و در سحری، نه دیر و نه دور، طنین فکنند
به کوه و به دشت، به شهر و به کوه، دهند نوید
که قفل بزرگ، شکسته شد و طلسم شکست
خجسته بهار! بهار بزرگ! زراه رسید
ز راه رسید زراه رسید....
دیماه هزار سیصد و شصت وسه
 تابلوی دوم

میعاد بهاری
وزد چو نسیم از دیار بهاران
به گل بنشیند چو خیمه مستان
چو لجه سراید ترانه خود را
و سوسن وحشی دمد به بیابان
زخانه برون آ به سوی من ای گل
به نیمه شب اولین بهاران
به نرمی سایه چو مه به شب تار
نهان ز نگاه حسود رقیبان
ولی به رخانت که رشک جهانست
زطره ی تاریک تو پرده بیفشان
ولی به دو چشمت که مرهم جانست
تو سایه بیفکن ز تاری مژگان
که تا نشناسند ترا که به ماهت
نموده دو خورشید، سرا، شده پنهان
بهار منی تو! ز خانه برون آ
که تا بگریزد ز جان من ای جان
خزان دلازار که با غم و تلخی
نهاده سر خود به دوش زمستان
بیا و مرا ای صنوبر وحشی
ز بهر خدا اینقدر تو مگریان
بیا و به خنده گشا لب خود را
از آن گل خندان مرا بشکوفان
تو خرمن یاسی و سوسن و سنبل
شود که شوم من حصار گلستان
تو چشمه من شو که تشنه ام ای یار
از آن لب و دندان مرا تو بنوشان
شب است و بهارست بیا که ندانم
شبی که در آنیم رسد چو به پایان
زبهر من و تو به دامن فردا
فلک چه بر آرد ز چاک گریبان
که هستی ما هست چو قطره اشکی
به برگ گلی خرد روانه و لغزان
و ناشده خاموش در این شب تاریک
چراغ شرارت به بام شریران....
اسفند هزار و سیصد و شصت و سه

  تابلوی سوم
بهارک!
وه كه شوق تو كند شور مرا تيزترك
اي بهارك كه زپارينه دل انگيز ترك
ميرسي با گلك و بلبلك و سنبلكت
شوخك و شنگك و سرمست و دلاويزترك
غافل از آنكه مرا در گذر باد خزان
گشته رخساره زهجران تو پائيز ترك
اي بهارك به درآ وقت درنگيدن نيست
چست و چالاك ترك تندترك تيزترك
بگذر در نفس باد صبا رقص كنان
گو به طبال طبيعت كه زند ريزترك
بر سر شاخ سپيدار كهن بر سر طبل
تا شوند اهل چمن جمله سحر خيز ترك
چو گشودند زهم ديده از آن باده‌ي سبز
جامشان پر كن و زاندازه تو لبريز ترك
كه خمارند و گذشته‌ست برآنان به خزان
كسي از تيره‌ي چنگيزي و چنگيز ترك
آنكه دارد به رگان خون زمستان و سبق
برده از آنكه بود از همه خونريز ترك
(2)
اي بهارك بگذر سوي گلستانك ما
بفكن غلغله‌اي در دل بستانك ما
اي مسيحاي طبيعت ز شميم نفست
زنده كن دشت و ده و كوه و بيابانك ما
چه شود گر زقدوم تو شود نافه گشا
بعد عمري گلك و پيچك و ريحانك ما
چه شود گر كه برآيد ز سر شاخه‌ي بيد
نغمه‌ي كوكووك و ناله‌ي دستانك ما
قدمي رنجه نما آي بهارك به درآ
زسرايت به در خانه‌ي ويرانك ما
كه اگر چند فقيريم ولي يافت شود
سبزي و نان و پنيري به سر خوانك ما
نكند آي بهارك كه تو هم در فكري
كه نمك گير شوي هم ز نمكدانك ما
نه بهارا به خدا جمله نمك گير توايم
خانه از توست اگر چند تو مهمانك ما
در و دل باز به روي تو بيا در بگشا
كه شود جان تو آميخته با جانك ما
بهار هزار و سیصد و شصت و پنج
تابلوی چهارم
خاک روئید
ا
ین شعر به صورت ترانه سرودی
با صدای دکتر حمید رضا طاهر زاده
و آهنگ استاد محمد شمس اجرا شده است
خاك روئيد و دريغ است كه در سينه ما
ندمد سبزه و سوسن نشود نافه گشا
ديده بگشاي و نظر كن كه زده خيمه به خاك
بعد هذيان زمستان به بهاران رؤيا
ميرود مي شكفد ميگذرد مي سوزد
مي‌دمد مي‌شكند مي‌تپد اندر هر جا
رود گل ابر شقايق به نسيمي كولي
سبزه خواب از نظر خاك به ساحل دريا
آسمان گنج فشان گشته زمين گنج ستان
خندد اين چون چكد از ديده آن اشك وفا
چو دو عاشق كه بگريند و بخندند به هم
چهره بر چهره پس از طي شدن هجران ها
نوبهارست كنون ساقي وزآن باده سبز
هر كسي را به فرا خور بفشاند مينا
لاله زآن باده بر افروخته رخ سرو چنان
مست گشته ست كه سر را نشناسد از پا
پيچك خشك ز پر چين غبار آلوده
شعله گيسوي پر چين و شكن كرده رها
مرغك كوچك گمنام مركب خوان نيز
به نوا و به صفير و هدي و روح افزا
ز سر شاخه به قوس و قزح نغمه خويش
غرقه در مستي خود بانگ بر آرد ما را
خيز و دستي به در آور بستان مينائي
از بهاران و بپا خيز و در افكن غوغا
كمتر از خاك نئي بشكف و از خويش برآ
همچو گل از گل خود در نفس باد صبا
به دل من دو كبوتر به نواي بم و زير
ميسرايند در آواز خوش خويش مرا
صبح عيد است و به شكرانه بانوي بهار
كه بياراسته با مقدم خود خانه ما
جاي آن است كه دستي به در آري از دل
تا سرا پرده آن دوست به نواي دعا
گر چه اي دوست بر اين دل به زمستان توفيد
زغم هجر ز شش گوشه مرا باد بلا
شادم از آنكه وفا عشق بود قبله و باز
دل خونين به ره خلق بود قبله نما
 تابلوی پنجم
دو باره پر گل شوند
دوباره پر گل شوند پهنه گلزارها
بهار خواهد گذشت از سر ديوارها
قوس و قزح پل زند از آسمان بر زمين
به طبل صحرا چكد پنجه رگبارها
مدار غم اي نگار ميشكند اين سكوت
به بانگ تنبورها زنغمه تارها
با به هر شهر و ده يلان ز ره مي رسند
نشسته بر روي شان غبار پيكارها
باز در اين سر زمين به هر گذر مادران
نار به مجمر كنند سپند بر نارها
باز به رخساره دختركان بشكفد
به خنده ياقوت سرخ در مه اسرارها
بپا شود اي رفيق جشن بزرگ حريق
در آتش خرقه ها زدود دستارها
نعره پير مغان بر شود از هر كران
كه اي همه مست ها اي همه هشيارها
هلهله زن صف به صف جام به لب گل به كف
رقص كنان رو سوي مزار سردارها
تا كه گل افشان كنيم مزار آن سروها
كه قد نكردند خم زسطوت خارها
بهار خواهد رسيد بهار خواهد وزيد
وفا تو اين مژده را بخوان به تكرارها


تابلوی ششم
بهار آمد و در دشت دور لاله شکفت 
بهار آمد و در دشت دور لاله شكفت
به دست جام مي و باده در پياله شكفت
به هفت شكر سپاس اي خدا كه سردي دي
برفت و باز شرار مي دو ساله شكفت
بهار آمد و زد بوسه بر لبان شبان
شبان خسته به ني لب نهاد و لاله شكفت
من آن نواي ني‌ام اي وطن كه هستي من
به آب و خاك تو در دور استحاله شكفت
گهي نسيم شد و از دريچه اي بگذشت
گهي چو خون كبوتر به برگ لاله شكفت
گهي چو صبح تلالو به آن رخان بخشيد
گهي سياهي شب شد در آن كلاله شكفت
هنوز آن شب نوروزت اي وطن از ياد
نرفته است كه مه در ميان هاله شكفت
شبي كه ابر بهارت ز رعد گل باريد
شبي كه پونه وحشي ميان ژاله شكفت
هنوز در پي آنم مگو محالست اين
بسا محال كه ديديم لامحاله شكفت
به يمن باد بهاري «وفا» ترانه تو
به گل نشست و چو گل اندرين رساله شكفت
 
تابلوی هفتم
دریای صبح موج زد و آفتاب شد
 درياي صبح موج زد وآفتاب شد
برشاخه ها سكوت زمستان سراب شد
بوئ بنفشه بال زد اندرهواي خاك
بال پرنده شسته به اشك سحاب شد
آن‌آبشار خفته به يخ بركبودكوه
گيسوگشود وخانه‌ي چنگ و رباب شد
باچشم گل گشودزمين پلك بسته را
بگشاي چشم بسته جهان آفتاب شد
دردفترغزل فكن آتش زرازگل
آميزه باغزل همه عالم كتاب شد
گمگشته دردقايق حيرت نگاه شو
كزلطف اين حقيقت،دل نكته ياب شد
ويرانه شو ميان گل و مل كه دربهار
آبادآن كسي كه سراسرخراب شد
آمدبهار و زاهدمسكين به حيرت است
از گل كه پيش چشم جهان بي حجاب شد
هشدار اي فقيه عليرغم حكم تو
آيد بهار وآمد و باز انقلاب شد
بادبهار آمد و توفان گلفشان
آيد ترانه خوان كه زمان حساب شد
اي خوش حكايت من و آوارگي وفا
زآن غم چه غم كه شيب رسيد و شباب شد
روز ازل ميان معماي هست و نيست
تقدير ما حكايت باد و شهاب شد
ساقي به تاق ابروي رندان و رهروان
ما را بريز باده كه گاه شراب شد
تابلوی هشتم
آنک سحر در اینه ها آفتاب زد

آنك سحر!درآينه ها آفتاب زد
بانگ خروس پر زفلق راه خواب زد
درباغ پير برگ گل نوجوان شوخ
عريان شد و به زمزمه‌ي جوي اب زد
چيزي شگفت و زنده شكفت آه گوئيا
برق سراب در دل جام شراب زد
خنديد نوبهار
خنديد نوبهار درآينده برجهان
شد ترمه گذشته نهان در مه زمان
در راه بيكران زمان بازكاروان
مي بگذرد به شادي وانده جرس زنان
با زنگ كاروان كه زند زير و بم بگو
با خاطرات تيره كه؛بدرود مردگان!
بوسيدني‌ست گل
بوسيدني‌ست گل رخ چونان گلش ببوس
نوشيدني‌ست جام بنوشان و خوش بنوش
آنگه به شعر رند جهانسوز شهر عشق
با اين دعا به حضرت حق در طلب بكوش
«يارب به وقت گل گنه بنده عفو كن
عذرم پذير و جرم به ذيل كرم بپوش»
يك بوسه اي بهار
يك بوسه اي بهار كنون بررخان تو
تا بشكفد لبان من اندر لبان تو
يك بوسه اي بهار كه از بوسه ات شود
هر واژه ام به معجزه اي گلفشان تو
يك بوسه اي بهار كه تا جاودان شوم
يكسر مگر مسافر جان نهان تو
تابلوی نهم
شهر من باز به گل بشکفی و روح بهار
شهر من! باز به گل بشكفي و روح بهار
چنگ خواهد زد سرمست پس از اين شب تار
گل من! باز از اين خاك برآئي هرچند
خاك من باشد درباد وزان همچو غبار
خاك من! پاك شوي باز تو در گريه شوق
زين همه اشك و شوي شاد و زشبنم سرشار
وه كه در گريه خود غرقه شوم در لبخند
گرچه دارم به جگرآتش وبرمژگان خار
و به چشمان تو سوگند كه از سرمستي
پاي از ره نشناسم من و در از ديوار
چو بيادآورم اي يار كه مي‌رخشد مست
به سحرگاهي گمگشته دراين شهر و ديار
شهر در بوسه وبوسه به لب و لب در تب
كوچه در هلهله و شادي وگل بر ديوار
شهر من! ديشب از خواجه‌ي شيرازي تو
كه به دامان تو رخشيد چو دري شهوار
به تفأل ز تو پرسيدم واز عالم عشق
اين چنين گفت مرا راز و عيان كرد اسرار
شكر ايزد كه به اقبال كله گوشه‌ي گل
نخوت باد دي آخر شده و رونق خار
تابلوی دهم
تشنه برگ گل و شبنمم ای باد بهار
تشنه برگ گل و شبنمم اي باد بهار
جامي از برگ گل و شبنمم از لطف بيار
كاشكي خانه من درنگه بلبل بود
تا بديدم كه به گل خوانده كدامين اسرار
كاين چنين در نفس صبحگهان از سر شوق
فكند در نفس صبحگهان شور و شرار
به ميان دوعدم عشق چه رازي دارد
كه ببرده‌ست زمرغان چمن صبر و قرار
ما كه در خاك نشيني به ره عشق گره
نگشوديم مگر عاقبت از گرد و غبار
اصل با وصل چو در چرخ نباشد اخر
رفت معشوق و بجا ماند دل عاشق و زار
دست تقدير چو در پرده رازست وفا
نيست پيدا كه چه تصوير بر آرد پرگار 

 تابلوی یازدهم
موج بهار از سر گلزارها گذشت
موج بهار از سر گلزارها گذشت
«توفان لاله از سر ديوارها گذشت
باريد ابر شوخ و نسيم بنفشه سا
خيس از ميان بارش رگبارها گذشت
نوروز نو شكفت فلك را به نو بهار
نقشي نوين به چرخش پرگارها گذشت
اي دل ممان خموش اگر چند ياد يار
همدوش غم به هر تپش‌ات بارها گذشت
آزادي است و عشق در اين جنگ، شعله ها
بسيارها كه بر دل بسيارها گذشت
عيار زي كه با مدد حق سپاه غم
مغلوب از قلمرو ما بارها گذشت
صبحي رسد «وفا»كه بگويند قلب ما
پيروزمند زآتش معيارها گذشت
مصرع دوم بیت اول از صائب است
تابلوی دوازدهم
درخت باران گسار! سلام! آمد بهار!
درخت باران گسار! سلام! آمد بهار!
سلام !آمد بهار! درخت باران گسار!
ز بوي خاك زمين، شكفته شد آسمان
شكفته بادا ترا ، در اين ميان برگ و بار
هوا خوش و روز خوش، صفاي نوروز خوش
چه غم كه چندا ن صفا نداشت پيرار و پار
نماند و رفت و گذشت، در اين گذشتن نشست
به راههاي زمين ز شادي و غم غبار
وز اين غبارك چه ماند مرا و ما را مگر
به پشت چين جبين خيالكي يادگار
خيالكي همچو مه، كه اندر آن گاهگاه
وزد هزاران خزان به سبزه هاي بهار
در آ زابر خيال، كه واقعيت رسيد
نشسته در بوي گل به نغمه هاي هزار
در آ ز ابر خيال كه خاك اينك خداست
و يا خدا را به خاك فتاده شايد گذار
نه آن خدائي كه شيخ از او حكايت كند
كه پيش او ديو و دد، به حق حق شاهكار!
نه آن هيولاي تلخ نشسته بر تخت ترس
به دوزخي در يمين به جنتي در يسار
هر آنچه جاهل ورا عزيز تر بندگان
هر آنكه اهل خرد ز كوي او الفرار!
نه آن خدا، كاين خدا نموده خود را نهان
به روشناي اميد به ژرف شبهاي تار
به شعله‌ي آن چراغ، كه مي دهد اين نويد
كه در پس پنجره كسي است در انتظار
به بوسه‌ي عاشقان به شامگاه وداع
و صبحگاه وصال چو از ره آيد سوار
سرشت او از بهشت، بهشت او را سرشت
نگه كن اينك كز اوست، زمين ما مشك بار
نشسته در دود ابر، به خويش گويد به ابر:
ـ زمين منم! تشنه ام ، ببار باران ببار!
كه دير گاهي مرا نشد مگر اشك من
ز ديده‌ي مردمان به خاك من آبيار
شود چو رعد و در ابر به ابر فرمان دهذ
شود چو باران و باز چنان يكي آبشار
به خاك ريزد ز خاك بر آورد سر زگل
زگل به باد و ز باد، به جلوه هاي بهار
ز جلوه هاي بهار، به چشم و از چشم من
به دست و از دست من، به شعركي بيقرار
كه مي سرايد ترا ، «وفا» به صبح بهار
در خت باران گسار،سلام آمد بهار!
تابلوی سیزدهم
بهار آمد و شد برگ لاله آتش خيز
بهار آمد و شد برگ لاله آتش خيز
به زير ابر كريم رحيم باران بيز
به شاخ مرده كه شد زنده از هواي بهار
كشيد بلبل عاشق نشيد رستاخيز
كه اي نهان شده در خود ز سايه‌ي اندوه
به آفتاب بهاران زندگي بگريز
به رغم شحنه چنان گل ز پرده بيرون زد
كه ترسم آنكه كند شيخ خار فتوي تيز
بپوش روي گل من! ولي زشيخ بپوش
كه چشم شور فقيهان شهر باشد هيز
ز شيخ روي بپوش به حق حرمت خلق
ز بندگان خدا هيچگه مكن پر هيز
طلوع صبح بهارست و جشن جمشيدي
بيا كه تا بشكوفيم ما و من هم نيز
نگويمت به عبث اين تاملي اي دوست
چه سود زآنكه بهارآمد و تو در پائيز
كنون كه دشت پر از لاله هاست اي ساقي
بپاس خون شقايق وشان شور انگيز
از آن گلاب كه حافظ به خاك آدم ريخت
بيار جامي و بر تربت شهيدان ريز
بهار خاك بر آمد بهار خلق «وفا»
دمد به صاعقه هاي خروش خيزا خيز
**********
گسسته برف و به هم سبزه زار پيوسته
گسسته برف و به هم سبزه زار پيوسته
شكفته آتش آلاله‌هاي نو رسته
به گرگ و ميش، اگر چند نوز مي رخشد
فروغ ديده‌ي چندين ستاره‌ي خسته
ولي به چشم كبوتردرآسمان سحر
به اوج دشت فلق مي تراود آهسته
نگاه! آتش زرتشت مي دمد بشكوه
به رنگهاي غزلخوان و شاد و شايسته
ز تيغ كوه يكي رود روشن رنگين
به لاجورد افقهاي دور بنشسته
گذشت دور زمستان رسيد دولت گل
به جاي بانگ مؤذن زاوج گلدسته
نشست مرغك خوشخوان و نغمه‌ي تكبير
در آسمان سحر در «مليح بشكسته»
گشود بال و پر اندر هواي پاك بهار
به هر كرانه و بر هر دريچة بسته
ز روي مهر به منقار كوچك و رنگين
ترانه خوان شد، با تقه هاي پيوسته:
ـ خداي خاك و خلايق بزرگ باد و كسي
كه در طريقت آزادگي ز خود رسته
بهار جمله نثارست و نو شدن اي دل
خوشا دلي كه به اين راز سبز ره جسته
خوشا دلي كه به باران صبح عيد( وفا)
به غير عشق شد از هر تعلقي شسته
**********
تابلوی چهاردهم
بهار عبا پوش!!
عيد آمد و نو كرد زمين باز قبا را
بردوش فكند از گل و از لاله ردا را
گر نيست جهان سيد و اولاد پيمبر
از چيست كه او كرده چنين سبزعبا را؟
بنگر! كه چسان ريش زمين همچوفقيهان
روئيد و بر آن شانه زنان باد صبا را
بنگر! كه به سر بسته كنون غنچه، عمْامه
منكر مشو اى جان پسر كار خدا را
ــ گر منكر اعجاز خدائى تو بياد آر
بارى طبس ولارو بم و رشت و فسا را!!ــ
زنبور به گرد گل نرگس به زيارت
با وز وز خود زار زند راز خفا را
برمصحف گل بلبل قارى به قرائت
ترتيل كند يكسره انواع دعا را
او توبه نموده است و ز الطاف الهى
كرده ست رها مطربى وكارغنا را
گل نيز شده پرده نشين حرم شرع
با باد صبا، ترك نموده ست زنا را!
وآنسوترك، با روضه قمرى بگشا گوش!
اندوه جگر سوزغريب الغربا را
وين شبنم اشك است كه از ديده ى سبزه
بر خا ك چكد از غم، تا ما و شما را
پيغام دهد: كاول نوروزبجوئيد
از گريه صفا را و دوا را و شفا را
واى ار كه بخنديد و ببوسيد وبه جنبش ــ
در رقص در آريد كمر را و دو پا را
گويدكه بقائى نبود موسم گل را
درياب اگر عاقلى ايام فنا را
آن سنبه ى سوزنده! و آن گرز گرانسنگ
كاين بهر سر و، آن دگرى هست قفا را!
اين فصل و در آن هرچه عيان است مجازى است
بگذر زمجاز و بطلب وصل خدارا
وآن معدن عفو و كرم وعقل كه افكند
بر خطه جم طرح رژيم فقها را!
وآن مركز رحمت كه شكوفاندخزان را
اما به خزان فصل بهار علما را!
آغاز بهار است و خدايا تو ببخشاى
از حرمت گل شطح شرر خيز(وفا) را
وز بعد بهارى كه در آن نيست بهارى
بشكف تو بهارى و در آن نيز تو ما را
29 اسفند 1383خورشيدى
****************
 تابلوی پانزدهم

عيد است و تمام بوسه و ماچ كنند

(1)
«از باد صبا دامن گل چاك شده»
ملا گويد حساب دين پاك شده
تا دامن گل را بنمايند رفو
آژير كميته چي بر افلاك شده
(2)
نوروز شد و باعث بد نامي گل
گرد د عدم حجاب اسلامي گل
گل بر سر خود اگر كه چادر فكند
آسيد علي شود همي حامي گل
(3)
عيد آمد و نوروز شد و فصل بهار
زد بوسه به لبهاي گل سرخ هزار
مانند فقيه بي پدر بوته خار
از شدت خشم ميكند داد و هوار
(4)
در صحن سراي شيخ، خواهر سنبل!
مي گفت : تامل اي برادر بلبل!
لب را مگشا مخوان حديثي از عشق
كز خانه برون نرفته اين شيخك خل
(5)
در گشت بسيج بلبلي را ديدم
وين قصه ى بولعجب از او بشنيد م
ميگفت كه شلاق زدندم چون شب
بي صيغه كنار غنچه اي خوابيدم


(6)
نوروز شد و خدا كمي انسان شد
در باد بهار شاخ گل جنبان شد
اي همسفران وقت طرب دريابيد
كاين فرصت مختصر نه جاويدان شد
(7)
عيد است و تمام بوسه و ماچ كنند
غم را به اميد، مات و« مز آچ ‏» كنند!! *
زيرا رسد از راه، بهارى، كاين خلق
چون خربزه شيخ شهر را قاچ كنند
(8)
هر نقش كز اميد به دل، شد پنهان
در طول هزارفصل تاريك خزان
جز آتش اميد به پيروزى خلق
كاندر دل من هنوز باشد سوزان
(9)
با هستي ات اي ملت ايران محشور
« سر سبزي» و « سور» و« سرفرازي» و «سرور»
« سالاري » و« سر بلندي» و « سروري » ات
سه سين دگر زهفت را سازد جور!
(10)
« سفليس‌» و« سياه زخم» و «سل» با « سرطان»
« سوزاك» و «سياه سرفه»، « سيدا»ي دمان
بر سفره ي هفت سين ملايان باد
از روز ازل تا به ابد جاويدان
(11)
اي خلق بزرگ عيد تو فرخنده
بخت تو چو ماه نيمه شب تابنده
در پهنه‌ي رزم با فقيهان پليد
سرسخت بمان و سركش و يكد نده

مارس 2002 ، تكميل مارس 2006
******
تابلوی هفدهم
ترانك نوروزي
بادٍ شاد
آبٍ ناب
خاكٍ پاك آفتاب
گردش آسمان و چرخش زمين
ـ ببين! ببين! ببين! ـ
نوبهار تازه آفريد و
سبزه بردميد و
لاله زد زبانه ها
از كرانه ها
تا كرانه ها.

گوش دار
هوش دار
كيستي؟چيستي؟
كمتر از
باد و خاك و آب و آفتاب نيستي،
اي نهايت تلاش هرچه بوده است و هست
ـ تا ابداز الست ـ
بر زمين
آفرين !
نوبهار روزگار خويش را تو هم بيافرين
نوروز 1383

****************
 تابلوی هجدهم
گو فراز آید بهاران
نوبهار آمد!
گل به بار آمد!
باز می گویند چون سال گذشته
بلبل عاشق زرنگ و بوی گلها بیقرار آمد!.
در بهاری نو
می توان چون کودکان
با سکه ای شادی نمود و سبز شد آری
میتوان در این جسد باران
میتوان در امتدادهرچه گورستان زبعد هر چه گورستان
می توان درقحط نان در رونق دین قحط ایمان
قحط شادی قحط آزادی وآبادی
در عبور این سموم خشک در باران بی پایان اشک اما
چون بزرگان!

باد در غبغب فکنده خنده ای آویخت بر لبها
خویش را شاید که با بلغور وقوراقورافیون دعائی
خویش را شاید که با افسون مرموز خدا یا نا خدائی
خویش را شاید که با سینی ز سنجد
یا که یک سینی زسنجد
غرق الطاف خدا دانست باری
و به عادت مرتکب شد!
باز هم در بهمنی بورانی از سوگ وعزا تبریک دیگر،
من ولی شکر خدا منت پذیر سرنوشت و سرگذشت خویش
نی زخیل کودکان و نی بزرگان
{در میان این و آن اما
هیچ بن هیچ ابن هیچستان
اندرین صحرا اگر نه دشت لوچستان و پوچستان
گاهگاهی رشک پیچستان!}
من ولی دیگر ملول از هرچه سنت های سائیده
اگر که هیچکس را خوش نیاید
با شما می گویم ای یاران:
گو رود فصل زمستان
گو فراز آید بهاران
گو که یخها آب گردد
تا بجوشد زیر و بالا لاله زاران
گو دود آهوی کوهی در میان دشت
یا بقول حضرت نیما: زند در آبها ماهی معلق!
یا که با تعبیر حافظ: بادگردد مشک افشان
و از این مایه هزاران صد هزاران،
لیک تا این دیو این طاعون
لیک تا این کهنکی
این گندناک ننگ اعصار و قرون
برمسند و تخت است و بخت مردمان دربند و زندان
فاش می گویم

ببخشیدم رفیقان!
در نظرگاه من از آن بهمن خنجر به پشت دور دستان
هر بهارانی شهادتگاه نوروز است،
و بر این ره
در شهادتگاه نوروزی دگر با خود می اندیشم:
یک بهاران ملتی
چونان سپاه تیره پوش سوگوار تلخ تندر وار بومسلم
شعله بر کف کولبار تجربت بر دوش
جامه ی سوگ سیاه نو بهاران شهید خویشتن راگر به بر می کرد
زین زمستانها سفر می کرد.

****
اندک اندک شب به پایان میرسد
نوروز می آید
نرم نرمک مید مد خورشید بر سرتاسر ایران
میرود شب
روز می آید
چشمهای بسته را آنسوترک از پلکهایم می گشایم
بر فراز چوبه داری میان گرگ و میش صبح
بلبلی

در سوگ گل
در باد میخواند
ریسمان دار
شرمناک از خاطرات خویش
در نسیم صبح نوروز است لرزان....
نوروز 1386خورشیدی

تابلوی نوزدهم

هفت ساعت!
صبح نوروز است،
در میان خانه ویرانه ام در دوردستانی که دور از من
مادرم باز آمده از راههای دور
از جهان ناشنا سی که بوددروازه ی آن گور.


مادرم!
سالها بعد از وفاتش آمده
تا سفره ی نوروزی خود را بیاراید
خانه را جارو زده چونان گذشته
شسته حوض کاشی سبز قدیمی را
فرش را انداخته اندر کنار حوض
کرده قلیان پدر را چاق با تنباکوی مرغوب حککان
دانه پاشیده برای قمریان زیر درخت توت
چادرش را چون همیشه تا زده
افکنده روی شاخه ی انجیرک فرتوت
سفره را آراسته اما به ترتیب عجیبی
نیست بر خوان سکه و سیر و سماق و سبزی و سرکه
نیز سیبی
جای هر سین ساعتی بنهاده بر خوان
دوخته بر صفحه ی هر هفت ساعت هر دو چشمان را
گوشها را بسته بر هر تیک تاکی در گذرگاه زمان
غرق در اندیشه ای و آرزوئی روشن و تاریک
زیر لب با خویش می گوید:
که زمان جاریست
و به پایان می رسد این جابران را روزگاران.

صبح نوروز است می بینم
غیر آن ساعت که بر برج بلند شهر «برج مارکار یزد»
دور دستی از زمان را پیشتر زانکه فراز آید
با نگاه خویش می بیند و می پاید
در میان صدهزاران بیشماران خانه در ایران
برسر هر خوان
در کنار زندگان و مردگان
در کنار مادران باز گشته زآنسوی آفاق گورستان
هفت ساعت
در گذرگاه زمان
آواز خوانان....
نوروز 1386 خورشیدی