چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۲

مرغ دریایی برای علی زرکش

 مرغ دریایی
برای علی زرکش که در مرداد سال 1367 در خون خفت
از مجموعه شعر مننشر شده شامگاهی زمینی

ماه می تابد
باد انبوه نرم گیسوانش
می وزد از دشتهای دور
قریه کم کم می رود در خواب
جیرجیرکها ولی با رشته های نرم وپولادین آواهای خود
بیدار مانده
گرم در کارند در مهتاب.
در میان روشن و تاریک نیزار غم آور
مرغ دریایی نشسته
سر فرو برده ست زیر پر
وز خاموشی این تالاب- این شورابه کوچک-
درخیالی خوش
می رساند خویش را هر دم
تا به ساحلهای دیگر
مرغ دریایی می اندیشد
-هرزمان با خویش-
با غریو موجهایش،
هریکی گویی یکی تندر که برخیزد
ازگلوگاه نهنگی هول و پرکینه.
مرغ دریایی
نشسته، خسته،
مانده در اندیشه های تلخ وغم آور
[واگرچه تکه یی از روح دریا
مانده پنهان دردل دریا پیش اما]
سر فرو برده به زیرپا
آن سوی تالاب
قریه مانده نیم خواب و نیمه بیدار
وزدریچه های خانه ها که بسته اند صف برصخره یی تاریک
نورها چون دشنه هایی زرد و چرکین می درند از هم
سینه شب را،
وز درون نورها-آمیخته با دود تنباکوی ارزان-
می رسد هرلحظه نجواها،
ژاژ خایانند! بربال روایتهای دیرین
گرم در گفتار
می گویند:
-مرغ دریایی براین تالاب تا فرجام کارخویش-
گردیده ست مانده گار
با نواله یی چنین آسان زلوش وکرم
او دگر تا هیچ دریایی نمی راند
نیست تردیدی که  می ماند.
مرغ دریایی
قطره یی اشکش به چشمان می درخشد
سربرون می آورد یک لحظه از پر
می فرازد
درهوای نیمه شب سر
می جهد موجی زخونش گرم درجان
مانده با بال و پرش سودای صد توفان
و زگلوگاهش
نعره یی بر می جهد تلخ وغریوان
می درد از هم به ناگاهان
رشته های نرم و پولادین آوای کبود جیرجیرک را
و به یک دم می شود خاموش
پهنه تاریک نخلستان.
ژاژخایان
          از دریچه ها
                        هراسان
گوش می بندند بر تلخی این فریاد
درسیاهیهای نخلستان-
که چونان وهم بنشسته است بر دامان دشت سرد،
-هیچ چیزی نیست پیدا،
ماه می تابد
باد می آید
جیرجیرکها، گرم در کارند
کاروان اختران برآبنوس آسمان
تا صبح می رانند...
ژاژخایان باز
درکلاف رخوت وامواج خون زرد سرد خویش
ژاژخاییهای خود را می کنند آغاز،
مرغ دریایی
هزاران خنجرتلخش به جان و برجگراما
مانده
     در اندیشه پرواز
***
درسیاهی
آتشی آرایه می بندد
دراجاق آبباران
شعله با رقص شگفت خود
-چون یکی رقاصه کولی-
گرم می رقصد
نرم می خندد،
شعله رقصان
می کند بیدار
خاطراتی را که لرزانند چونان مه
 درمیان روشن و تاریک نسیان،
مرغ دریایی می اندیشد:
به چراغی که به روی موجهای سهمگین
برکشتی آن ناخدای گرد و دریا دل
تا سحر می سوخت
و به آن غمدیده زن که هر شبانگاهان به ساحل
هیمه می افروخت
مرغ دریایی می اندیشد به شبهایی
که نهاده بال بربال رفیقانش-
به تیغ بالهای خود برش می زد
بادهای وحشی ودیوانه را دراوج
و رها می شد
فرو می آمد وآنکه فرا می شد
تا ستاره های خیس از موج.
باز می خایند
ژاژخایان درکلاف درهم پرگویی بیهوده شان-
-ژاژی دگر را.
لنگ لنگان متصل سازند تا با شب سحر را
خسته می گویند:
-مرغ دریایی
مانده چون ما پیر
[می خندند آنگه
با دهانهای شکسته یی که مانده است بی دندان
ژاژخایان تلخ و ترسان]
نیست او را همچو ما راهی در این شبگیر
و بر این ره نیست دور و دیر
که فرو ریزد پر و بالش بر این تالاب
و شود طرح حیاتش محو برامواج این مرداب،
زندگانی چیست؟
-می خندند در وحشت ز مرگ وزآن سپس آرام می نالند-
نیست
غیردودی در میان خواب.
باز می گویند:
[ژاژخایان
گرم می پویند]
-مرغ دریایی بسیط سهم دریا را
تاب ناورده ست
لاجرم یک شب
بازوان بادها او را بدین دنج سلامت بازآورده ست
مانده زین رو تلخ و بی آواز
گشته اینسان لاجرم برساحل شورابه کوچک
درسکوت و سایه نیزارها با ما و با آوازهای غوکها دمساز.
**
در دل شبگیر
مرغ غمگین خسته استاده ست
شعله های خشم پرتوفان خود را
 می کند در خون پرفریاد خود تخمیر،
  می افروزد
برافقهایی که برآن شب فروآویخته انبوه بیرقهای خود را
چشم می دوزد،
دیگر او بند امید یاوه را بگسسته از هرچیز
می گوید:
-هرکسی باید چراغ خویش را در شب برافروزد.
باد
در نیزار می آید به جولان
از میان روشن و تاریک عزلتگاه پنهان
می کشد پر
می وزد با گیسوان نرم خود بربالهای سرد وخیس مرغ دریایی
خاطرات بالها را می کند بیدار
آن جهیدنها، پریدنها فراز موج پر توفان دریای گران سر،
در میان گردباد و رعد آتشبار
سالها
     پیکار،
باد می گوید به نجوا:
-مرغ دریایی  ترا من می شناسم
با پرو بال سپیدت
و نگاهت که درآن روح شگفت ومبهم اشیا می لرزند
درنگاه روشن تو
گرچه براین ساحل متروک
هیچ رنگی گم نگشته
رنگ دریا
رنگ توفان
رنگ سبز زندگی
و رنگ باران که درآن رخشید و رخشد همچوآیینه
شعله های آذرخشان،
بالهایت گرچه خسته است بسته است
مرغ دریایی همیشه زآن دریاهاست
وبناگه
می رسد زآفاق تا آفاق
نعره پرخشم توفان
ساعتی از نیمه شب رفته ست
آسمان با جام سرد واژگون اخترانش
منعکس گردیده درآیینه تالاب
قریه درخوابست در مهتاب
از دریچه ها دگر نوری نمی تابد
ژاژخایان در میان قصه های خویش
و میان سردی سمفونی سرد و زغها راه می پویند
زیر لب گاهی
از نهفت سینه های پیر و سرد خویش
قصه می گویند
مرغ دریایی ولی دیریست
رفته
    با
      توفان...

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۲

شهر من باز به گل بشکفی و روح بهار. غزل اسماعیل وفا یغمائی

زمزمهٌ پاییزی
اسماعیل وفا یغمائی
شهرمن! باز به گل بشکفی و روح بهار
چنگ خواهد زد سرمست پس ازاین شب تار
گل من! باز از این خاک برآیی هر چند
خاک من باشد در باد وزان همچو غبار
خاک من! باز شوی پاک تو در گریه  شوق
زین همه خون وشوی شاد و زشبنم سرشار
وه که د رگریهٌ خود غرقه شوم در لبخند
گرچه دارم به جگر آتش و برچشمان خار
و به چشمان تو سوگند که از سر مستی
پای از سر نشناسم من و در از دیوار
چو به یاد آورم ای یار که می رخشد مست
به سحرگاهی گمگشته، در این شهر و دیار
شهر در بوسه و بوسه به لب و لب در تب
کوچه در هلهله وشادی وگل بر دیوار
شهر من! دیشب از خواجه شیرازی تو
که به دامان تو رخشید   چو دٌری شهوار
به تفآل زتو پرسیدم و از عالم عشق
این چنین گفت مرا راز وعیان کرد اسرار
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه  گل
نخوت باد دی آخر شده وشوکت خار.

شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۲

غزل بر موجها.اسماعیل وفا یغمائی

غزل  بر موجها...
بر موجها روانم، بر تخته پاره یی خوش
شاید دمد زآفاق، شاید، ستاره یی خوش
در دل   هوای  ساحل ، من  را  نمانده  دیگر
از چشم موج وحشی، ای خوش نظاره یی خوش
ژرفاست تا به اعماق، دریاست تا به آفاق
ای دل به غیر رفتن، کو راه چاره یی خوش
از بودن و نبودن، دیگر نمانده بیمی
یا ساحل است تقدیر، یا سنگ خاره یی خوش
آه ای خدای عالم، آن را که اهل تقواست
در کنج دنج جنت، ده ماهپاره یی خوش
ما را ولی به دوزخ، -چون هرچه آید از دوست
از بهر دوست نیکوست- بخشا شراره یی خوش
تا آتشی که از عشق، برجان من شرر زد
بینم دوباره سوزان، در استعاره یی خوش
جز مهر روی آن ماه، کاری نمی شناسم
بی مهر ماه رویش، من هیچکاره یی خوش
عیدست و وقت مغرب، جوشید با خیالش
اشک «وفا» و گردید، شعر بهاره یی خوش.

عاشقانه زمینی. اسماعیل وفا یغمائی

عاشقانه زمینی



گیسوانت زندگیست
نمک تاریک نگاهت
لبانت،
با کندوهای بی پایانش
و زنبورهای وحشی اش
ترا می سرایم و زندگی را پاس می دارم
هنگام که ازابرگیسوانت درآینه رؤیا می بارد.



با تو هواهاست
خاک،
و دریاها،
درتو ستاره هاست وگندم گرم وتاک،
گونه هایت هلوهاست
با کرک زرین خورشید برآن
هنگام که خسته از راه می آیی
وبا لبانت
تلآلو مرواریدهاست
لبخندی
که ازدریاچه سپیده دمانش صید کرده ای.




تو تمان جهانی
ومن آن خدای شوریده که آفرینه خویش را عاشق شد،
با تو زمین دربازوان من احاطه می شود
چو درآغوشت می کشم
وشعله سبز راز می سوزد.




ای یار!
مرگ جویان کورانند
-دربازار پررونق مرگ می گویم-
و ترانه های من زاده زیباترین دلاورانیست
که زیستن ونگریستن را تاب آورده اند
آنان که زندگیشان توفانست
و مرگشان
هیاهای دریای عاشق را درخود می پرورد.





بنگر

با زخم مرگم برجگر
ترا می بوسم اما
و زندگی مغرور می گذردف
درسهمترین توفان
عاشقان
دلاورانند.
ای یار
این چنین زندگانی من- سراسر- در زندگی خواهد وزید
وترانه من سهم دلاوران خواهد بود
نوشندگان آبهای بامدادان
آنان که زمین را اصیل می شناسند
و مرگشان
درخت وستاره را آذین می بخشد
و دریچه های روشن آرامش را
در دوردست شب.


گیسوانت زندگیست.......

جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۹۲

دو شعر. اسماعیل وفا یغمائی.فاتح. غرور انسان

فاتح

تمام شب
 تمام شب
تمام شب
تهاجم تمام مر گ بود از هزارسو
و برق چشمهای زرد کرکسان.


تمام شب
تمام شب
تمام شب
 میان دشت
روی کوه
 در میان جنگل کبود، با تمام آن چه داشتم
دفاع از تمام برگ سبز کوچکی
که در میان آن
تمام رازهای زندگی نهفته بود
مرا به عهده بود.

گذشت آن شب شگفت وصبحدم شکفت
و برق چشم های کرکسان
میان شعله های آفتاب ذوب شد.
 من اگرچه آخرین دقایق حیات خویش را
نفس نفس زنان
میان پرده های صبح نقش می زدم
به چشم خویش دیدم آه
هنوز برگ سبز زنده است.



غرور وحشی آدم


در این جهنم سوزان بهشت جز ما نیـست
بر این کویر گلستان وکشت جز ما نـیست

مراست قبله گه، آن قلب سرکش و وحشی
که گفت: مسجد ودیر وکنشت جز ما نیست

اگرچه دوزخیانیم- با روایــــت شیـــــــخ!-
بدان بهشت خدا را سرشت جز ما نیـــست

جمال جان جهان نیـــست جز رخ انســـان
اگرچه هست حدیثی که زشت جزما نیست

برون ز هستی انـسان مـجــوی تــقدیـــری
که نیست ور که بٌود سرنوشت، جز ما نیست
 
تو قدر خود مشکن، گرچه در طریقت چرخ
خمیر مابه هر سنگ و خشت جز ما نبیت

غرور وحـــــشی آدم بلــــند بــــاد که گــــفت
کسی که روضه رضوان بهشت جز ما نیست
از مجموعه شامگاهی زمبنی