چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۹۲

واژگونانیم بر چنگک به قصابان بگو.اسماعیل وفا یغمائی



 غرش توفانی دریای خون خواهد رسید
نوبت لرزیدن سقف و ستون خواهد رسید
درب دژهای شقاوت گر چه از پولاد و سنگ
لحظه بشکستن قفل و کلون خواهد رسید
این نسیم نرم، صرصر،بعد از آن توفان شود
خیزش توفان خشم و موج خون خواهد رسید
عقل میگوید، تحمل، صبر! نرمش[بازهم]
لیک میداند که هنگام جنون خواهد رسید
سالها افسون رمالان بسی دلها بکشت
باطل السحر خرد در این فسون، خواهد رسید
گر چه از سنگ است و آهن قلبهاشان شک مدار
نوبت پایان بدون  چند و چون خواهد رسید
غرش این بردگان از ژرف این ویرانه دژ
تا خدا، تا آسمان نیلگون خواهد رسید
واژگونانیم بر چنگک به قصابان بگو
هان شمایان را،زمان واژگون، خواهد رسید
راند  بر خون شجاعان این جبون، کشتی ، بدان
مشت توفان تا دهان این جبون خواهد رسید  
کشت بس خورشید و مه را، نک کسوفی در خسوف
بخت او را ازدرون و از برون خواهد رسید
نک زمان است اینکه می رمبد «وفا» در عزل شیخ
 نوبت نفی جناب شیخگون! خواهد رسید
22 نوامبر 2013

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۹۲

اما باران خواهد بارید.اسماعیل وفا یغمائی


جنایت رابا جسد  میوشانند
جسد  را با جنایت
و جنده بازان مجرب متفنن را غمی نیست
که در میان سایه های ارواح سلاخی شده
 بستر افکنند و کام گیرند.
***
در کناربستر و بوی زهم گوشت و عرق
و سایه های در هم آمیخته
در کنار جسدهای برادر و معشوق و مادر من
{که کرمهای آبی کوچک بر آنها می لولند}
طومارهای مطنطن آلوده به گه  و منی ناطقان
در خوابند
تا در نعوظ فردای تریبونها و میکرفونها،
در ستایش مرده و تابوت
 و غریووهیاهای پا اندازن بیدار شوند وگشوده شوند
و کاتبان کور فتحنامه مطلای دیگری را بیارایند
اما بدینسان که ابر است
اما بدینسان که دل آسمان و خدا گرفته است
دل من ایمان دارد 
 که باران خواهد بارید
باران خواهد بارید
باران خواهد بارید،
تا غبار تمام آینه ها را بشوید
وسورمه و سرخاب ازسیمای تمام پیر پفتالان پلشت
و تمام قد تصویر سیمای خود را خواهید دید
بی هیچ نقاب و وسمه
در قاب تابوتها و جسدها
در قاب اینهمه بیشرمی و شقاوت
وبر سیمای خوداستفراغ حواهید کرد.
**
جنایت رابا جسد  میوشانند
جسد  را با جنایت.......
اسماعیل وفا یغمائی
15 نوامبر 2013

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۲

نمره ارفاق. اسماعیل وفا یغمائی

رفبق مبارز و شریف غربت نشین  دکترکریم قصیم
سلام
یادم می آید که هنرمند و کمدین ایرانی منصور سپهرنیا متولد 1309که گویازنده و مقیم آمریکاست در یکی از فیلمهایش احتمالا «سه تا نخاله» جمله ای گفت که مرا که جوانکی سیزده چهارده ساله بودم خوشآمد و در چهل و شش سال در خاطرم ماند تا امروز معنایش را فهمیدم!
 او هنگام شروع دعوا با یکی از لات ولوتها گفت:
- ای باباهرچی ما هیچی نمیگیم اینم هیچی نمیگه!!
حالا هرچی ما هیچی نمیگیم! کلمات خائن و تواب و مزدور و امثالهم است که توسط برخی آدمهائی که البته تاکید میکنم مطلقا ربطی هم به آلترناتیو و اپوزیسیون با فرهنگ و عدالتخواه و دموکرات ما ندارند نثار همه مخصوصا تو میشود. این افراد اینقدر خطاب به افراد منتقد خائن خائن کرده اند که نگرانم خائن دانشان دچار سائیدگی شود . خدای نکرده تاندونهایش از هم بگسلد که شما که پزشکی میدانی چه مصیبتی پیش می آید! و احتمالا نیاز به عمل جراحی دارد. زیرا انسان میخواهدریحی کوچک در مقاله بنشاند و قصد «حدت اصغر» دارد که اشتباها مرتکب «حدث اکبر» میشود وبجای تحدث ،تغوط رخ میدهد
حالا بلانسبت همه و با تاکید این که هر نوع مشابهت شخصیتی که در این شعر (قطعه)ترسیم شده با افراد حقیقی و حقوقی کاملا تصادفی است و منظور بنده یک شخصیت خیالی است ادبی است! از آن نوع شخصیتهای الدنگی که در کارهای لافونتن و مولیر و هدایت  وچوبک وفیلمهای کارگردان خردمند نصرت کریمی خودمان وجود دارد شخصیتهائی امثال علویه خانم و حاجی آقا، و هارپاگون و امثال اینها.... این شعر را به تو رفیق رنجکشیده در گذر سی سال تلا ش برای آزادی تقدیم میکنم. مضمون این شعر در باره مختصات پیری وجوانی زاده ذهن ادیب فقید استاد حبیب یغمائی است.من کمی آنرا در گذر از خواندن برخی روده درازیها  بیاد استاد آراستم .
  در یاد مرا مانده ز استاد «حبیب»  
باری سخنی  که نقش اوراق بود
در موسم کودکی بشر را نیرو
در بازی و جست و خیز در ساق بود
در وقت جوانی به کمرگاه  وازین
از  بهر نگارطاقتش طاق بود
در موسم شیب چون رسد در چانه
هنگامه ی نطق پیر نطاق بود
ای دوست مدار غم که این گنده عجوز
کز دوده ی ناکسان قالتاق بود
وندر پی آزردن تو هر شب و روز
[بیش از ملا به  صیغه]،مشتاق بود
نی کودک و نی جوان که پیری پفتال
وندر پی جوجه مرغ و قیماق بود
زینروست که روز و شب  درون شلوار
در وهن تو، آلوده ورا فاق بود
دانی تو فزونتر از من ،ای دوست که او
مشهورچسان به حسن اخلاق بود
در غیرت و ناموس و شرف بی تردید
او شهره ی شهر و هفت آفاق بود
درحلقه ی صوفیان! ز شب تا به سحر
سر حلقه ی بی نظیر عشاق بود
پرچانه - پلیدیست که در راه خدا!!
توهین به تو، کار این قرمساق بود
گفتم که پلیدست و قرمساق بدان
این نیز به او نمره ی ارفاق بود
اسماعیل وفا یغمائی
فاق: خشتک شلوار تا زانو را گویند. معنی شکاف لب شتر و شکاف را هم دارد
دوازده نوامبر 2013 

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۹۲

چند شعر در زندگی و مرگ ابراهیم آل اسحاق.



 1
 آی ابراهیم
اسماعیل وفا یغمایی
 

بعد از آن دیدار 
باد با من گفت دیشب در میان راه 
وقتی باز میگشتم
با دلی از دوریت غمگین وحسرتبار.

 

باد با من گفت: 
قطره بارانی که صدها قرن از این پیشتر 
ازابرها ی بی نشان بر خاک باریده ست 
کرده کاری، که زدشتی خشک 
گندمی برخاک روئیده ست، 
بعد از آن دستی 
ازین صدها هزاران بیشماران،دستهای ناشناسی 
که بر این آفاق روئیدند و بالیدند و کاویدند 
ودر آفاق زمان بیکران محو ونهان گشتند 
شاخه را چیده ست وافشانده ست و از آن بذر،رویانده است 
صد هزاران شاخه ی گندم، و این گندم
تا بدانجائی که امروز است و اکنون،بنگرش!
همچو دریائی زر شاداب رخشیده ست.

آی ابراهیم! 

ابلهان را گو بگویند آنچه میخواهند 
زیر سقف جمجمه ی خود چون خدا و آسمان خویشتن کوتاه 
ما نه کمتر! نه فزونتر!نه فراتر نه فروتر 
از یکی قطره ی فرو افتاده و بی نام بارانیم! 
آی ای چل سال باریده 
چو ابری بر فراز این کویر خشک 
بنگر اینک
در میان جنگل فردا که روئیده همین امروز 

در خروش ملتی خورشیدگون شب سوز 
زآن همه گل، زآنهمه مه، زآنهمه خورشید 
زآنهمه مهشید در گلشید 
شاخه ای شاداب زین باغ و گلستانی 
تا که میروید زمین و تا که میپوید زمان رویان و پویانی...
بیست و نهم نوامبر دو هزار و نه
این شعر را بااحترامی شایسته به فرح گرامی بانوی گرانقدر ابراهیم تقدیم میکنم


 2
به تماشای شما
اسماعیل وفا

برای ابراهیم و فرح

 

هنوز، و گاهی، اگر چه خسته 
در اعماق اقیانوس بی پایان به سفر میروم 
در اعماق اقیانوس بی پایان جهان 
تنم را وا می نهم 
پلکهایم را می بندم 
و چشمهای جانم را میگشایم
تا ببینم و بدانم.
گاه آب است و گاه باد و ابر 

گاه آتش و آب و نور 
میگذارم تا بگذرند و بشویندم 
و پرواز میکنم در موجها و نورها و تاریکی ها 
و میبینم هر آنچه را پنهان کرده اند
در پس هزار پرده ی خون و اشک 
و میشنوم هر آنچه را که حاموش کرده اند
به یاری هزار دهان بند مطلا 
و میبویم و می چشم ولمس میکنم 
در اعماقی که تمام معیارها رنگ باخته اند
و با این همه در این اعماق 

از تفسیر رنج تن تو درمانده ام ای مرد! 
و نشاط جان در تکاپویت چون موجی تازان و پر سرود
وگله ای از آفتاب سالخورد خرامان برگندمزارهای جوان 
ودرمانده ام
از شناخت رنج و سنگینی درد آن خاتون
که در ژرفای شب و سئوال
چون شمع بر بالین تو میگدازد. 
تنها در آن اعماق 
می توانم به تماشای شما زمزمه کنم 
نیرومندی شگفت جان آدمی را
و توانائی و صبوری عشق را....
هفتم اوت 2010 میلادی


 3
ابراهیم در آتش(1)

اسماعیل وفا یغمائی

برای فرح و ابراهیم، برای شکوه آن عشق پایدار


شعر بامن است و درمن
چون قلبم با تپشهایش و جهشهایش
اسب سرخ پیر بی مهار مرتدی، یال افشان
که در سینه ام فارغ ازبی خدایان و کدخدایان به سوی خدامیتازد
با این همه شعرتو نیمه کاره مانده است
نه در خانه، و نه بر نیمکت پارک
و نه در تاریکی تنها ترین بلوار نیمه شب این شهر
نمی آید واز من میگریزد، میگریزد از من
چون صاعقه ای، یا گرد بادی،

در شعر نمی گنجی ای مرد!
که در شعر نمیگنجدنه رنج ات، نه صبوری ات
و نه شکوه آن امید
که در چشمان تولبخندی است که زندگی و عشق را یاری میدهد
و به غرور می آراید
ابراهیمی و در آتش
و آن ایوب که ابراهیم و ایوب در برابر او
چون شعر من به احترام ساکت مانده اند
در شعر نمی گنجی ای مرد

27اکتبر 2009


4

ابراهیم در آتش(2)

بااین همه شب!
هر نیمه شب از پنجره سرای تو روشنی میتراود وگل

به سوی تو می آیند ابراهیم!
هر شب، هر نیمه شب بیداری و رنج
برادران شهیدت، یاران شهیدت با لبخند و شعله و گل

به سوی تو می آیند ابراهیم!
آن همه رنج و بیداری و بیابان وزندان و زنجیر و غربت
که بردی و کشیدی و سپردی و تحمل کردی

به سوی تو می آیند ابراهیم!
آزادی و عدالت و صلح و عشق
که در سودای تعمیم آنان جنگیدی
به سوی تو می آیند حقیقت و شعور
که به احترام آنان از دروغ و جهل گریختی
و به سوی تو می آید خدا
تا درچشمهایت زمزمه کند
صبح را و آرامش را و خود را
با این همه شب
هر نیمه شب از پنجره سرای تو روشنی میتراود و گل

27 اکتبر 2009



 5

ابراهیم در آتش(3)
تونخواهی مرد ای مرد
با این همه رنج که تر میورزد چون گل کوزه گران
تو نخواهی مرد

چه بودیم ابراهیم !
و چه شدیم و چه خواهیم شد؟
جاری د رشعله های کهکشانی که از زهدان زمان بی پایان زاده شد
منفجر شدیم و ستاره شدیم سوسوزنان
در ژرفای سیاهترین شبهاچرخیدیم و شعله کشیدیم و آواز خواندیم
تا فرود آمدیم در هیئت خاک و سنگ و اسب و گیاه
و تا در هیئت مجاهدی و مبارزی که در سودای آزادی خود را وسعت داد
و اگر مجاهدت نه به طومار و توقیع
بل به وفاداری به حقیقت و شرافت است
هنوز همان مجاهدانیم
همان زخم خوردگانیم
که میسوزیم و میگدازیم و خود را وسعت میدهیم
گوش کن ابراهیم
گوش کن صدای زایش زمان بی پایان را
و زایش کهکشانی را که دو باره در آن زاده میشویم
پستانهای جوان ستارگان هنوز لبریز شیر تازه است سوسوزنان
مینوشیم و بخواب میرویم در لالائی خدا که گاهواره جهان را میجنباند
تابیدار شویم و فرود آئیم دوباره در هیئت خاک و سنگ و گیاه
و تا باز در هیئت مجاهدی، مبارزی که در سودای آزادی خود را وسعت میدهیم 
ایکاش میتوانستم خود را منفجر کنم و انچه را میدانم بگویم

اما گوش کن ابراهیم!

گوش کن صدای جهان را که با ما سخن میگوید:
نه در گاهواره میگنجیم و نه در گور!
گوش کن !صدای جهان را
که در او پرورده شدی
که در او پرورده میشوی
که در او پرورده خواهی شد 
گوش کن
گوش کن صدای جهان را ابراهیم!

27 اکتبر 2009


6

ابراهیم اینجا نیست
برای «فرح» و «ماه» و «گل» ا
چیست این پیشانی سرد 
سرد سرد سرد 
چون دری بسته از پولاد سخت مرگ 
که در پس آن 
تمام جهان در یخ مذاب پرسکوت در دل من میوزد
چیست این پیشانی سرد «فرح»1 

در بالای این پلکهای فرو بسته سپید شده 
چیست این پیشانی شگفت،«ماه» ا 
چیست این پیشانی شگفت، «گل» ا 
بگذار دستهایم را براین پیشانی نهم 
در این پیشانی در پی هزاران پیشانی فروریخته برخاک و درد 
و چشمهایم را ببندم
شاید چنانکه او چشمهایش را بسته است
تا سرمای شگفت مرگ رابا هراس و شجاعت حس کنم 

بگذار تا از بازوانم چون دو رود یخ بالا کشند 
و صدای لرزان تو را بشنوم
«چه سرد است ابراهیم!آوخ چه سرد است ابراهیم»ا
و بگذار باز گردم و چشم بگشایم و بگویم : ا 

اینجا نیست «ابراهیم»، «فرح»ا 
که گرم بود جون اجاق شبانان و ستاره های آسمان
که گرم بود چون عشق نیرومند و بی شکست تو
اگر ابراهیم بود این
که گرم بود چون زیبائی درخشان دخترانش ماه و گل
اگر ابراهیم بود این 
که گرم بود ابراهیم چون زندگانی اش چون همیشه
اگر ابراهیم بود این 
فراتر از تفسیرهای عالمان وزاهدان 
فراتراز جدال میان مسجد و میخانه 
فراتر از حدیث کفر و ایمان
فراتر از تبین های انقلاب و ارتجاع
که دین را دلال و پا انداز سیاست و قدرت کرده اند 
وفراتر از زمزمه علیل دانش در کالبد شکافی خدا 
بال گشوده است ابراهیم 
بال گشوده است ابراهیم 
و خرقه کهنه برجا نهاده است در این تابوت،ا 
چنانکه بال میکشیم و برجا مینهیم به فرجام و بی شک 
خرقه های کهنه در تابوت هامان 
مترسیم وسر برگردانیم 
در کنار ما ایستاده است ابراهیم 
با همان لبخند شاد وبی حیرت بر فراز کالبد خویش 
و در کنار ماایستاده است و همه جاخدای ابراهیم 
با نقش شکایتی و اندوهی پر مهر برسیما 
که چرا از اومی هراسیم 
دست بر شانه اش بگذاریم ودر آغوشش کشیم وگرمایش را حس کنیم 
دست بر شانه اش بگذاریم ودر آغوشش کشیم و گرمایش را حس کنیم
دست بر شانه هر دو که دیگر یک تنند 
دست بر شانه هر دو که دیگر یک تنند 
و دست بر شانه هر دو که دیگر یک تننند
و حس کنیم

گرمای جاودان و بی پایان جهان عظیم ناشناس را.....ا
پنجم نوامبر دو هزار و ده

در آخرین وداع با ابراهیم من و همسر و دو فرزندش و ناهید تقوائی بر تابوت ابراهیم ایستادیم. فرح دست بر پیشانی ابراهیم نهاد و گفت آه چه سرد است ابراهیم. دست بر پیشانی ابراهیم گذاشتم و این شعر حاصل لحظاتی سنگین در آن هنگام است