چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۳

خوشاسپیده دم سرخ اسماعیل وفا یغمائی

برای آنان که گمنام و بی نام رنج کشیدند و مردند و رنج میکشند و میمیرند

خوشا سیپیده دم سرخ
و خم کهکشان،
و غرش همزمان تفنگها و تیر خلاص
وقتی به زانو می افتیم و رشته زندگی ورنج
به دمی با قاطعیت قطع میشود
و دیگر نیستیم
هر چند به سرانگشت چرتکه اندازان
شاید نامی در دفتری
شهیدی، نام آوری
تا پس از چندی
در پس نام ما  «گنده -پیره - پفتال - عجوزگان  جادوکار»
و«جاکشجلادانپفیوز تازه ی  جلد نونفس»
بنام زاد بوم و زاد بومیان
سرین بجنبانند و بیضه بچرخانند
قبای فتح بر قامت  بیقواره ی ناساز راست کنند
گیس و چارقد آرایند
سبلت بتابانند
قربانیانی نوین بیابند
و چرخ و پر آسیای ایام در خم کهکشان
در خون و خفت و خرافه  و گند و گه بچرخد
و موذنان بر فراز مناره ها عظمت بی تردید خدای را یاد آورند.....




به آسودگی میمیریم این چنین
و بحساب نیامدند
و بحساب نمی ایند
آنان که ذره ذره
سالیان دراز را در غربت میهن
یا میهنی غریب
بی نام و گمنام و یا بدنام
پرپر زدند وجان کندند
پرپر زدند وجان میکنند
و عمری
لحظه لحظه ، خنجر خورده،
سربریده و تیر باران شدند
سربریده و تیرباران میشوند
تا آخرین نفس را به تلخی 
در کنج سرائی
خم خیابانی
خلوت بیمارخانه ای و گمنام جنونکده ای
بر آورند،
پدران و مادران ما
خواهران ما و برادران ما
فرزندان ما
و ما.....

خوشا سپیده دم سرخ
و خم کهکشان......

30 می 2014 میلادی


جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۳

«بوي جوي موليانم آرزوست. اسماعیل وفا یغمایی




«بوي جوي موليانم آرزوست
ياد يار مهربانم ارزوست»
آبي پر موج درياي خزر
جنگل مازندرانم آرزوست
نيمه شب كرمان و رود اختران
آن شكوه آسمانم آرزوست
شهر شيراز و زحافظ يك غزل
جامي از پير مغانم آرزوست
يك سفر تا خاك تبريز و سهند
بيشه ستار خانم آرزوست
پرتو مهتاب را بر زنده رود
اصفهان نصف جهانم آرزوست
باز در آن باغ در دشت كوير
آن غروب بيكرانم آرزوست
در ميان راه «جندق» تا به «خور»
بانگ ناي ساربانم آرزوست
« گرمه» و«ارديب»و«خنج»و«دادكين»
«آبگرم» و«مهرجان»ام آرزوست
اي وطن از موج عمان تا ارس
از خزر تا سيستانم آرزوست
آن هواهاي عبير آگين پاك
وآن زمين پرنيانم آرزوست
سوخت دل از سوز درد و داغ خلق
نعره پير و جوانم آرزوست
كاوه را با بيرقي از آذرخش
آرش و تير و كمانم آرزوست
رقص مردم رابه هر كوي و گذر
فارغ از اين و از آنم آرزوست
تا بلرزد خانه ها را سقف و بام
بر زمين رقصي چنانم آرزوست
«باربد» مردم ز غم دستي بر آر
گوشه «جامه دران»م آرزوست
«شهرزاد» قصه ها بشكن سكوت
يك كلام از آن دهانم آرزوست
كي «هزار و يكشب» تو در سحر
رنگ بازد آن زمانم آرزوست
تو بگو افسانه ما را كه من
تا بگويم صد زبانم آرزوست
اي وطن چون رزم آخر در رسد
يك جهان آتشفشانم آرزوست
   
بیت اول از رودکی
اسامی بیتهای هشت و نه مناطقی است در دشت کویر و ناحیه خور و جندق و بیابانک.زادگاه من

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۳

غزل. یکشب اگر. اسماعیل وفا یغمائی


غزل.یکشب اگر.... اسماعیل وفا یغمائی



یک شب اگر به درب سرایم عیان شود
او آفتاب  وخانه من آسمان شود
جانم شود دو دست، که تنگش به بر کشد
جسمم رهد زخویش و سرا پا چو جان شود
وز بوسه های من به تن، از پا الی سرش
صد کهکشان سوخته سوسو زنان شود
خاکسترست آتش آن عشق دوردست
نزدیک من اگر شود،آتشفشان شود
چل سال رفت  زآن سحر و پیر گشته ام
وین عشق کهنه، دم به دم، در دل جوان شود
ای خانه خانه غربت و بیراه،راه راه
تاچند و کی جدا زتوام آشیان شود
بی رغبتم به آدم و عالم بجان تو
یکدم اگر خیال تو من را نهان شود
زین های و هوی بیهده منرا چه رغبتی
کز این دهان روان به سوی گوش آن شود
چون منتهای خوب شنیدن سکوت بود
بهتر که گنگ یکسره من را زبان شود
در عرصه ای که غایت بینش ندیدن است
بایسته آنکه بسته مرا دیدگان شود
چشم وزبان خویش «وفا» بست تا مگر
شایسته ی نظاره  و اهل بیان شود
12 می 2014 میلادی

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۳

مديحه‌ براي‌گربه ها اسماعیل وفا یغمائی


گربه ها در آفتاب ناب اسفندي لميده
نيم خواب و نيمه بيدار
با خيالي گنگ و خوش شادند
هر سه در گهواره‌ي گرم تعادل با طبيعت
از هر آن چه جز طبيعت
سخت آزادند.

پوستي زيبا
چنگ و دنداني دلير و وحشي و بـُرا
و نگاهي، از خيال موشكي طناز، پر رؤيا
اين تمام هستي آنهاست در ديروز يا امروز يا فردا.
نه كسي شان مي دهد دشنام
نه بهشتي شان بشارت مي دهد ني دوزخي پيغام
نه فقيهي و نه شاهي گسترانده در مسيرزندگي‌شان دام
نه زمانه با بم و زيرش
بر سر آن ست تا از بعد عمري
بر سر بازار و برزن
در كشدشان از سريرعزت وناگاه گردد
گربه خوشنام
گربه‌ي بي حاصل بدنام!

نه غمي دارند
نه به دل اندوه از بيش و كمي دارند
و نه زخمي بر جگر از هجر ياري
نه اميد مرهمي دارند
ابر و باد و آفتاب و خاك
[ شايد]
جمله‌ي افلاك!
گربه ها را در بسيط خام حيوانيتي معصوم
حلقه در گوش و بفرمانند
و مي انديشم بدينسان ، گربه ها شايد
اشرف بي شك موجودات عالم
[بي كه تختي و سرير و خادمي و كاخ و دربا ني]
شاه شاهانند!.

بر غباري خرد
در نهفت كهكشاني در ميان خوشه هاي كهكشانها
درجهاني ازجها ن‌ها
گربه ها در آفتاب گرم اسفندي لميده
نيم خواب و نيمه بيدار…
-----------------
اسفند 1366
قرارگاه بدیع زادگان.عراق