چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۳

کاردها میگریند. اسماعیل وفا یغمائی


شب که می آید
 کاردهای« شامی» آرام میگریند
در نفرت از دستی 
که آنها را بر گلوی کدام ناشناس
 کدام ناشناس عراقی خواهدکشید
و خون فواره خواهد زد
شتک خواهد زد
داغ و سرخ و جوان
با نام الله و محمد
بر نام الله و محمد.


شب که می آید
سنگهای «عراقی»
می خواهند تا  ابر ماه را بپوشاند
تا بگریزند تا دورترین دشتها
در نفرت از دستی که رجم خواهد کرد.

شب که می اید
چه آرام به خواب میروند جهانداران
در رویش جوانه های انچه که کاشته اند
وبه رضایت از  دور دست خون و جسد
در زیر گامهای«انقلابیون!!» و« عشایر دلیر!!»

شب که می آید
می گرید شب
چون مادری داغدار
با چشمهای خیس و بسته
 وخیمه زده ، بناچار
بر فراز جهان،
بر فراز کاردها و سنگهای خونین
و جسدها.....
14 ژوئن 2014


 

جمعه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۳

اسماعیل وفا//خدا و انسان(غزل) ا

مى خروشم من و در خويش فرو مى ريزم
مى درخشم تن و مستانه فرا مى خيزم
ميستانم ز خود آن را كه مرا هست ضرور
وآنچه را هست به خود باز فرو مى بيزم
ز ازلها گذرم تا به ابدهاى دگر
بى درنگى، كه من آن پويش خيزاخيزم
ازلى نيست ! كه در من ازل آمد به طلوع
ابدى نيست! كه من نقش ابد مى ريزم
هست در هستى من زنده و محصور جهان
بى حصارم كه من از هستى خود لبريزم
نيست جائى كه زمن نيست سراسر لبريز
زعدم قصه مگو چونكه عدم هم نيزم!
مطلقم! مطلق مطلق! ولى اندر دل تو
من همان زمزمه ى كوچك و بس نا چيزم
كه به غفلتكده ى عمر چو شبنم گاهى
گوشوارى شده بر گوش تو مى آو يزم
گر نبود آنكه به دلهاى شما، كان دل من
معرفت را به هراسى ابدى آميزم
مى سرودم كه زمان جوهره اى جاويدست
كه در آن گاه بهاران و گهى پائيزم
كيميائى است، در آن، چرخ زنان، رقص كنان
اين منم انكه مقامات وجود انگيزم
شيخنا! دايره ى مذهب ما را بنگر
تا بدانى كه چرا از تو بود پرهيزم ــ
تا بدانى كه چرا مسجد ما ميكده هاست
كه در آنجا زخدايت به خدا بگريزم
عنكبوتى است خداى تو به سقف آويزان
حاش لله! كه به او از سر جهل آويزم
آنسوىوادى ايمان ملكوتى است زكفر
كه در آن حلقه ى زلف صنمى خونريزم
مى كشد خوش خوشكم تا به خدائى كه به او
مى كنم تكيه ومى افتم و بر مى خيزم

به خدائى كه به صبح ازل آدم را داد
رخصت عشق ،(وفا) تا گه رستاخيزم
مى كنم توبه و تا نرگس مستش ساقى ست
بر در ميكده صد بار دگر مى ليزم

دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۳

در قلب مردم اسماعیل وفا یغمائی در سفر غلامرضا خسروی



در قلب مردم
اسماعیل وفا یغمائی
در سفر غلامرضا خسروی
_______________
شادند
       و شنگند
                 وسورمند
                
جلادان چربدست
مست از بوی خون
در آنسوی جهان
و شنگند
          و
            شاد
                 سوگمند
غسالان پر تجربت چالاک 
منگ ازعطر جسد
در اینسوی جهان
که پیکر تو بر دار فرا رفت و
و برتخت غسالخانه فرود آمد.

**

شادی شان بی دوام است
 [ای  زنده!
         ای زندگی !
ای فرا شده از جسم تا جان
و تا آبروی انسان]
در
  پیرامون دار
             وپیرامون
                     تخت غسالخانه
شادی شان بی دوام است
چون هستی
            تاریکشان.
**
نمرده ای و زنده ای
با مردم
     در قلب مردم     
                با قلب مردم
با مردم میطپی ای مرد!
تنها با مردم می طپی
در آسمان
          و زمین ایران
فارغ از جلادان
              و غسالان.....
دوم ژوئن 2014