چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۳

«خارجه نشین!» اسماعیل وفا یغمایی





«خارجه نشین!»
اسماعیل وفا یغمایی
شکسته حال و خسته
چشمهایش، نیمه باز و نیمه بسته
کوله ای فرسوده روی دوش
چه تنها میرود، این مرد، این زن
عابر غمگین ترین، تاریکتر، خلوت ترین برزن.

**
نمی داند کسی او کیست، میدانند برخی و نمیدانند
که روزی یا شبی ، در آخرین روز بهار آغاز تابستان
فکندش تند بادی نا بجا و نا بهنگامش
بدینجا! از کجا؟ از گوشه ای بس دور و دیر از بی نشانستان.

**
جوان بود و زمان بگذشت و تابستان خزان شد
روزها و هفته ها و ماهها و سالها بگذشت...

**
چو شبها میرسد از راه
چوابری سایه اندازد به روی ماه
نمی داند کسی، جز کودکی کوچک از آن برزن
به «رم»، یا«مادرید» و«کلن»
یا «پاریس» یا «واشنگتن»،«لندن»
که با او نیمه شبها
مردگان و کشتگان و تیرباران گشتگان دیدارها دارند
خموشانه، به نجوا، اشکریزان، حرفها بسیارها دارند.

**
چو شبها میرسد از راه
چو ابری   سایه اندازد به روی ماه
نمی داند کسی [جز کودکی کوچک]
فشرده چهره خود را به پشت شیشه های سرد در بیرون
میان آن اتاقک صد هزاران اختر کوچک
میان کهکشانی دور میرخشند
و کوهی رشته کوهی نرم نرمک میکشد قد
نام او «البرز» یا «کرکس» و یا «تفتان»
وکم کم جنگلی میروید از سقف و در و دیوار
که نامش جنگل «مازندران»، «گیلان»
ودریائی
که نام او «خزر» ،«عمان».
نمی داند کسی آنجا
در آن کوچک سرای چار اندر سه
که شبها وسعتش ناگاه بی اندازه میگردد
کسی نی مینوازد
گله ای در تپه ها ی خفته در مرطوب مه آرام میپوید
و نخلستانی از خرمای شهد آلود بر دشت نمک آرام میروید
ود ر زیر کبود سایه های نخلها مردی
گلوگاه نخستین عشق خود ،گوئی گلی را نرم میبوید.

**
چو شبها میرسد از راه
نمیداند کسی [جز کودک کوچک]
کسانی از لران  
در نیمه شب، در آن اتاق نیمه روشن، نیمه تاریک از فروغ شمع
به روی طبل میکوبند
گروهی صوفیان با نغمه ی تنبور و نای ودف
به گرد قلب خود مستانه میچرخند و میرقصند
کسانی بازبان آذری و کردی ومازندرانی نغمه می خوانند
کسانی از بلوچان با شترهاشان
کنار ترکمانانی که بر اسبان خود چون باد میتازند
میان دشتهای باز می رانند

**
چو شبها میرسد از راه
نمیداند کسی [جز کودک کوچک]
که گاهی مرد میگرید چو طفلی در میان خواب در شبگیر
و بعد از آن
زنی می آید ازاعماق رویاها برون
با گیسوانی تا کمر باسینه هائی پرشده از شیر
و کوچک میشود آن مردچونان کودکی نوزاد   
و مینوشد زپستانهای آن زن[مادر خود]
و گاهی نیز
به روی بستر خود غرق در رویا و در کابوس
زنی افشانده گیسو، بر گلویش تکه ای از ریسمان دار
و یا مردی که دشت سینه اش غرق شقایق گشته از رگبار
[رفیقی از رفیقان و شهیدان قدیمی]
میارآمد کنار مرد، یا زن
میکشد اورا میان خواب در آغوش
و میخواند ورا لالائی اندر گوش
و اینسان روزها و هفته ها و ماهها و سالها طی میشود
آرام و پر توفان

**
نمی داند کسی آری کسان هرگز نمی دانند
سر هر یک به کار خویشتن گرم است و هرکس دارد اندوهی
به وسع خویش
ازآنکو هست با لطف خدا دارا
و یا آنکس که با الطاف حق درویش،
ولی فردا
که غمها اندک اندک رفت و شادیها
به قدر وسع هرقلبی مهیا شد
و امکان کمی اندوهگین گشتن
به لطف بودن شادی
و آواز نی نرم کسائی
تار مجد وزخمه ی زیبای یاحقی
دوباره باز پیدا شد
بیاد آرید  ای شادی نشینان افقهائ سپید و پاک آزادی
که بیرون ازصف خیل شهیدانی که با یک تیر جان دادند
هزاران در هزاران ، ده هزاران، صد هزاران تن
فشرده سالها دندان به روی دل
جدا از خانمان  خویش و خاک و خلق وفرهنگ و زبان و خویش
از این بیدرکجا [تعبیر اسماعیل خوئی یک تن از آنان]
نیاورده فرو سرپیش دژخیمان بنشسته به تخت بخت
و مشتی سفله - سالوسان خرد و خسته و بدبخت
[تحمل کرده هردم،هر دقیقه،روز و شبها تیر باران را
و زخم طعنه ی کاکل زری، میر و مراد ورائد مجلس نشینان را]
زمین و آسمان واتش و آب و هواو باد ایران را
نه تنها با صدا
بل بیصدائی های تلخ خود ندا دادند
بیاد آرید.....
27 اوت 2014 میلادی
5شهریور 1393

دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۳

-.اسماعیل وفا یغمائی. ترجمه بلیندا بازول.Je ne crois pas a l’enfer



-Je ne crois pas a l’enfer

Je ne crois pas a l’enfer
Car aucune chambre de torture n’est legitime
Ni sur terre
Ni au ciel
Parfois je penses
Que peut-etre l’Enfer
C’est le souvenir d’une chambre de torture en ruine
Dans laquelle brulent les souvenirs des morts
Je ne crois pas a l’Enfer
L’Homme au long de sa vie peut devenir Paradis 
   Parfois je sens cette verite
دوزخ را باور ندارم
 دوزخ را باور ندارم
زيرا هيچ شكنجه گاهي مشروع نيست
نه در زمين و نه در آسمان
نه براي كافران
ونه [حتي] براي جلادان.
گاه مي انديشم
شايد، دوزخ
خاطره‌ي شكنجه‌گاهي‌ست ويران شده
كه در آن خاطرات مردگان مي سوزند.
دوزخ را باور ندارم
نه، بعد از اين همه دوزخ
دوزخ را باور ندارم
وآدمي ميتواند پيش از مرگ بهشت شود
من اين را گاه تجربه ميكنم حس ميكنم
… 

دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۳

بیزار تر ازد اعشیان.... اسماعیل وفا یغمائی


بیزارتر از «داعشیان»
بیزار از خویشتنم
که نمی خواهم در آینه بنگرم
در آینه ی سنگی سنگین خونین خام خاموش
وخود را درتکرارهای خود ببینم
در تکرارهای خود
[ازهیاهای جنگاوران ظفرمند دومین خلیفه
تا پلکهای خیس و بسته ی «هدایت»1
وتا سرهای بریده و دخترکان دریده شده]
در قاب دهشت ها و بشارتها
وهنوز
دریغا هنوز
در سودای برخاستن از گور
ونشخوارنواله ی موهن جاودانگی.






بیزارم از خویش
که نمی خواهم ببینم
آینه ی گشاده ی بی منتهای بی  زمان را
ودر آن خود را
و عنکبوت عظیمی را
که براندیشه ها می تنید و می تند
تا خدا پنهان بماند
و از فراز هر مناره هزار خفاش
بال بگشایند
با بالهایشان از تیغ و تبر و تاریکی و ترس.



***
چقدر زمان بگذرد
چقدر؟
و این همه تجربه بر پوسته چشمهایمان
که هیچکس ما را به ز نجیر نکشیده است
الاخود که زندانبان خویشیم
بی هیچ شرمی از خویش و دیگران
و هنوز هراسانیم
چون جانوری لرزان و کز کرده و کتک خورده
در زیر صاعقه های مداوم مناره ها
و پرواز خفاشان
شرممان نمی اید
نه از خدا و نه از خویشتن
و نه از دندانهای بر هم فشرده کشتگان
در اعماق گورها
شرممان نمی آید.....
هجده اوت 2014

-----------------
1صادق هدایت

شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۳

غثیان(استفراغ) اسماعیل وفا یغمائی

این شعر را چند سال قبل سروده ام. با اوضاع کنونی عراق و با تغییراتی   با ز نشرش میدهم
شرمتان باد از این تحفه تاریخیتان
که زآئین شما روز و شبم در غثیان
گر خداوند شما گفته چنین! آآآی خوشا
سجده بر درگه ابلیس و نماز شیطان
چه کسی دید چنین رسم شقاوتباری
در یکی نوع ز انواع همه جانوران
خوک وکفتار وسگ وگرگ وگراز وکرکس
مانده درحیرت وشرمند و فقیهان خندان
حکم پیغامبران نیست،وگر هست چنین
ای خداوند جهان گوش نمای از انسان
بشکن با ل و پر قاصد خود جبرائیل
تا شود محو چنین حکم به ژرفای زمان
راه نمرود مزن نیز، تو مگذار که نوح
کشتی خویش برد سوی نجات از توفان
گر که فرموده موساست بهل تا فرعون
مستقر باشد بر مسند خود جاویدان
گر محمد،که رسول تو،بگفته ست چنین
غرق رحمت بنما بولهب و بوسفیان
ما نخواهیم رسولان ترا تا که کنند
با بنی نوع بشرکار بتر از حیوان
کشتگان ستم داعش! و جلادی شیخ
غرقه در اشکم و آتش، و از این ظلم گران
گاه سنی بکشد «مالکی» و، گه شیعی
از ستمکاری «بغدادی» ،در خون غلتان
«آن» به رایات سیه نام «محمد» زد نقش
«این» یکی کشت که :دستور خدا و قرآن
وای بر ما که پس ازده سده و چار بر آن
همچنان نشئه زدین یکسره در خواب گران
بندی دین شده فرزند و برادر در حبس
یا به خون خفته ز الطاف خدا در میدان
خواهر و دختر و زن روشنی محفل شیخ
یاکه بازیچه ی عیش و طرب  صیغه بران 
خواب آتشکده بینم همه شب بسکه دلم
بگرفته است از این «ظلمت اسلام نشان»
آی ای آتش دیرینه کجائی که زنی
شعله بر این همه نکبت ز بنا و بنیان
چیست این مایه ی نکبت بنگر تا زکجا
هست «سر منشاء و سر چشمه ی» این داعشیان
رسم اسلام گراین است (وفا) عالم کفر
خوش جهانی و زما دور طریق ایمان