چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۳

غزل تازه. اسماعیل وفا یغمائی. لبان تلخ تو



کنون که باده و پیمانه هر دو بر لب ماست
لبان تلخ تو مجموع شهد کندوهاست
بگو به شیخ برو با خدای خود که مرا
لب حبیب نشان وجود بار خداست
تو و خدای تو ومهر و مسجد منبر
که جان جهل وهرا س است وروح رنگ وریاست
من وتَورّق زیبائی نگارینی
که وحی مُنزّل واز اوسرای من چو «حرا»ست
به بوسه های لب و چشم و دست خود صدبار
اگر چه خوانده ام او را هنوز ناخواناست
به حج نرفته ام اما به لطف حق گاهی
میان «مروه» و«کوه صفا» مرا «مسعا»ست! 
محدثا! تو حدیثی شنو زدفتر عشق
اگر هنوزشعوری ترا به دل ماناست
رسول اول عالم نبود جز «آدم»
چو خلق گشت خدا دید چیزکی نه بجاست!
نداشت باور، آدم خدای را،  و زحق
به حق رسید ندا :کار در کف «حوا»ست
نبود «آدم»،زآغاز آدمی، وزعشق
به تارکش بنگر تاج بولبشر رخشاست
وزین رهست که دارم یقین، رسول نخست
نه آدم است!تو خود کوششی! که کیست؟ کجاست؟
 در این جهان که جنون رنگ  دشنه دارد وخون  
هزار شکر که حبل المتین من پیداست
گشای بند زگیسو! نگار من که مرا
نجات زین همه غم رشته ای ز زلف شماست
(وفا) اگر چه زمان طی شد و شباب گذشت
به شیب عمر ولی دل زعشق او برناست
15 سپتامبر 2014 میلادی
-----------------------------
1منزل: با ضم میم وفتح ت  نازل شده
2تورق هموزن با تقدس:ورق زدن
3مروه و صفا: نام دو کوه کوچک در مکه که مسافتشان چهارصد و بیست متر است و حاجیان در مراسم حج میان آن باید بدوند 
 میگویند حضرت ابراهیم   وقتى اسماعیل را كه شیرخواره‏اى بود در مكّه گذارد وى تشنه بود و بین كوه صفا و مروه درختى بود، مادر اسماعیل از منزلش بیرون شد تا به كوه صفا رسید، كسى را در آن جا ندید پس گفت: آیا در این وادى انیس نمى‏باشد؟كسى جوابش را نداد، پس از آن جا گذشت تا به مروه رسید در آن جا نیز احدى را مشاهده نكرد باز گفت: آیا در اینجا انیسى نمى‏باشد؟هیچ جوابى نشنید، پس به صفا برگشت دوباره كلامش را تكرار كرد و جوابى نیامد سپس به مروه برگشت و این عمل هفت بار تكرار شد، پس حق تعالى آن را سنّت قرار داد كه حاجىیها از صفا به مروه و از مروه به صفا تا هفت مرتبه بروند. علاوه بر این سعى بین صفا و مروه به خاطر این تشریع شد كه ابلیس بر حضرت ابراهیم علیه السّلام ظاهر شد پس جبرئیل به حضرت فرمان داد بر او سخت بگیرد و از خود براندش ابراهیم علیه السّلام چنین كرد، یعنى به صورت هروله سر در عقب ابلیس گذارد، ابلیس فرار كرد لذا هروله در بین این دو كوه سنت گردید.
4هروله حرکت تند در رفتن 
4مسعی : محل سعی و دویدن میان دو تپه و کوه کوچک صفا و مروه

غزل صبح زمین.. اسماعیل وفا یغمائی

اي دل طلوع صبح زمين را اميد دار
بر اين نويد و مژده يقين را اميد دار
بود اين زمين سكوت و سياهي در ابتدا
شد پر زنور و نغمه، مر اين را اميد دار

از آتش نخست بر آمد دوچشم یار
تا معجزی دو باره همین را امید دار
از ژرف خاك ساز و كبوتر بر آمدند
اعجاز اين سبوي گلين را اميد دار
بر بام اين سراي كهنسال ناشناس
انسان و آسمان نوين را اميد دار
اينك كمان سخت سياهي خدنگ جور
بر اين كمان كمين زمين را اميد دار
ما را كياستي به سياست نبود و نيست
اما پيام قلب غمين را اميد دار
در انتهاي راه كه سد است و صخره‌ـ‌ سنگ
بر خنگ سرنوشت تو زين را اميد دار
بدرود دین جهل، سزاوار صد درود!
نک !معجز زمان و زمین را امید دار
در اين شبان تيره و بي عافيت «وفا»
بر قلب ظلم تندر كين را اميد دار
-----------------
باز نویس با اندکی تغییر

چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۳

كي مهر خرد از دل شبگير برآيد. اسماعیل وفا یغمائی



دانم كه شبي صبح زشبگير بر آيد
وين تودة دلخسته ز زنجير بر آيد
دانم زپس اين همه بيداد به روزي
هر دست تهي باز به شمشير برآيد
اما برسان مژده كه آيا رسد آن صبح
كاين شهر ازاين جهل چنان قير برآيد
وين پردة تاريك خرافات بسوزد
شمعي زخرد در ره تقدير برآيد
زين بيشه ازين پيش بسي شير بپا خاست
زين بيشه از اين بعد بسي شير برآيد
من ديده به ره دوخته ام ليك خدا را
كي مهر خرد از دل شبگير برآيد
بسيار بخفتند «وفا» همچو دل ما
در خون كه مگر ريشة تزوير برآيد

دوشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۳

با داعشیان اسماعیل وفا یغمائی



با داعشیان
اسماعیل وفا یغمائی
این قصیده را به دکتر اسماعیل خوئی و شهامتش در بیان حقیقت تقدیم میکنم. عمرش دراز باد
***
 نفرین به الله و اکبر، الله و اکبر گر این است
یزدان گراین است،ابلیس، شایسته ی آفرین است
در دستشان تیغ بی شک،مهرجبین داغ ایمان
بر لب روان بانگ «قرآن»،فریاد کشتار و کین است
چون مرگ، [بی وحشت از مرگ]، تازنده بر هرچه جز خود
بر هرچه او را نشانی،از زندگی بر نگین است
بر پرچم ظلمت آسا، نام «محمد» نشانده
یعنی خدا و پیمبر،تنها همین و همین است
فرزانگان!شاعرم من!سرباز بی مزد انسان
شعرم اگر تلخ،خاکی،نی بانگ روح الامین است
این شعر از اشکها خیس،این شعر گلگونه از خون
در قعر شب ،[ تا بخوانید]،هر واژه اش آتشین است
من را نباشد پیامی با بینوایان-عوامان
فرزانگان!دیده ها باز!گر چشمتان نکته بین است
بین عوام و خداشان صدکوه الماس جهل است
ما را چه امید وقتی،اوضاع آنان چنین است
اما شمایان ببینید،ای رائدان!رهنمایان!!
این چیست، دین؟یا [خدا را،]پندار دیوی لعین است 
بنگر! روان دین خام است، ازصخره های توحش
چون رودی از قیر و خنجر،مقصد بهشت برین است
بگذار تا من بگویم، یک گوشه از این حکایت
این قصه ی ما و این «بت»،در گوشه ای از زمین است
خر مهره ای آسمانی،آوردمان تحفه، تاریخ
باضرب شمشیر، گفتیم، دری گران و ثمین است
وقتی که «بت» آمد از ره ،باری «خدا» شد فراموش
بانگی بر آمد که اینک هنگام «زیتون و تین» است
«مزدا» برفت و «اهورا»، ،«ناهید» پنهان به برقع
«لات» و «منات» است و «عزی» کو را فلک زیر زین است
یک عمر ما وسمه کردیم ابروی این «پیره- بت» را
گفتیم زیباست!، کار  استاد نقاش چین است
آمیختیمش به هر چیز، در رهگذار بسی قرن
شد خانگی دیوو خواندیم،بی شک که اوبرترین است
با عطر عرفان و ایمان بوی بدش را ستردیم
هر بوی گل را از آن پس،گفتیم: زین نازنین است
جز «حافظ» و غیر «خیام»،بس شاعرانش بگفتند
ماه است و مهرست و زیبا،خورشید وش، مه جبین است
با خواب و مهتاب  آمیخت،با عشق و امید و با اشک
بانقش ایوان خانه،دیریست دردا! عجین است
آنکس که«آرش» بدش نام،گردید نامش «ابوبکر»
اینک «رضا» و «علی» خوان،آنکس که او« آبتین» است
با نام گلها ،غذاها، با سورها و عزاها
با شک و ابهام و ایهام، یا آنچه نامش یقین است
چون نافمان را بریدند،در گوشمان درنشاندند
نامی که اینک چو جغدی بنشسته بر بام دین است
در طول ایام بودن،از کودکی تا به پیری
دیدیم در لحطه لحظه، در ما و با ما قرین است
در بیم و وحشت سپردیم،بی آنکه یک لحظه آزاد
زندان ما بود وگفتیم،آزادی مطلق این است
جلادمان بود وبر نطع  در آخرین دم سرودیم
تا روز محشر عطوفت او را به منت رهین است
هرگز ندیدیم کو را «روح الله» اندر در یسار است
هرگز ندیدیم او را«بن لادن» اندر یمین است
مردیم چون، نام او رابرگورهامان نوشتند
یعنی که او اولین است یعنی که او آخرین است
«بوبکر بغدادی» است این،بر کوه سرهای  خونین
وز بانگ اسلام خام اش،بشنو! جهان پر طنین است
سر می بردآدمی را،انگار او گوسپند است
له میکند زیر پایش، گوئی که او پارگین است
بر فرش خون می درانند، بر لاشه ی شو،زنش را
آری بهشت است اینجا!زن تالی حور عین است
فرزانگان!شاعرم من!سرباز بی مزد انسان
بر من ببخشید گر شعر بیرون زدین مبین است
بر من ببخشید گر او،آواره و تلخ و مرتد
درتلخگاه حقیقت با شوکران همنشین است
بی دینم و بی خدا نی، با من بخوان ای خداوند
نفرین به الله و اکبر، الله و اکبر گر این است

6.سپتامبر.2014 میلادی