چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۴

هنوز هجوم ادامه دارد برای محمد نوریزاد اسماعیل وفا یغمائی




هنوز
    هجوم
           ادامه دارد
و شتر سواران می تازند
تیغ برکف و هیاها کنان
در زیر بالهای فرشتگان تاریک
از میان قیر
         و جهل
               و ایمان 
                      و صدای موذنان
از ظلمات دوردست
              تا آفتاب خراسان
و از  چنگ افکندن و زاریدن
                        برضریح عطر آآگین
تا چنگ افکندن
 بر پیکرهای عریان دختران کاوه و آرش
و ستارخان و مصدق
                   که خواهران مایند.
ودریغا،
     چندین 
          و چند قرن دیگر
                         باید بگذرد
تا ما در برابر برادر بر دار کشیده
وخواهر ویران شده مان
ببینیم
      و بدانیم
            و بخود آئیم 
                      وسر بر آوریم 
و آفتاب خراسان و ضامن آهو و بداند
در این شب گندناک سفلیسی و دینزده
در سایه های تاریک ضریح
و بر بستر آلوده ی عرقناک
خواهرک 
    خرد و خسته ی ما
                     کم از آهوئی نیست......
_______________________________
28 شهریور 1394
دیروزها

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۴

و خویشتن را بنگر..... اسماعیل وفا یغمائی



فراشدن
     و فراشدن
                تا خداشدن  
بر پلکانی از جمجمه و جسد
و دروغ و دریوزگی و خفت و خطا
بر آخرین پله 
آینه ای ایست اما
فراتر از «جام جهان نما» که  «آینه ی جان نما»
 در آن بنگر
   و خویشتن را بنگر
                         ابلیس را.....

چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴



یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۴

چه بر جای مانده است؟ اسماعیل وفا یغمائی



چه برجای مانده است
از آن جام آب زلال قدیمی
و آن ایمان پاکیزه مبهم؟
**
دوایر درهم گورها
از گورستانهای متروک،تا تمام جهان
و دروغ و خرافه و خفت،
ماشینهای هشت متری،
در میان ستارگان دور دست میگذرند،
توپها کهکشانها را شلیک میکنند،
و در کارگاههای کیمیا گری
رنگهای تازه اختراع میشود
برای لباسهای پرشکوه! تازه
بتهوون سمفونی تازه ای مینویسد
در گور
برای صد هزار طبل
و یکمیلیون شیپور
و تمام سنجها
تا کلمه آزادی در قاب فریب به تماشا گذاشته شود
تا حقارت لباس عظمت بپوشد
و تا....
**
چه بر جای مانده است
از آن جام آب زلال قدیمی
و آن ایمان پاکیزه مبهم؟
***
چه زیباست خاتون هفت قلعه
در میان هفتاد ستون برافراشته عظمت! و استخوان

 و فریب و ظرفیت
و هفتصد دژبان رنگین
چه زیباست،
زمان بر او نمی گذرد
[که خاتون گذشته هاست
که آینده را بر او راهی نیست]
چه زیباست و پر طراوات! و عطر آگین
رشک تمام سیبستانهای پر طراوات
و نارنجستانهای معطر،
چه زیباست!
اگر چه لبها و بازوان دختران و پسران ما
در قلعه دوردست
اندک اندک می پلاسد،
پلاسید
و گیسوانشان سپپید میشود
سپید شد
و زندگی
به تنها در انتظار- مردن
در مدار چرخش پیرامون عصار خانه هیچاپوچ
و غلغله و ورجه ورجه دلقکان مومن پر تکاپو، بدل شد

**
استخوان ساق پای مادرم را از گور برمیگیرم
وقلبش را مینوازم
صدای پولاد بر میخیزد و سنگ
چه زیباست خاتون هفت قلعه،
وچه برجای مانده است
چه برجای مانده است
پس از پنجاه سال
از آن جام آب زلال قدیمی اصیل
و آن ایمان پاکیزه مبهم؟
چه بر جای مانده است.....

چهارده شهریور هزار و سیصد و نود و چهار

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۴

هیچ ایم ما شاعران! هیچ! اسماعیل وفا یغمائی

هیچ ایم  ما شاعران!
هیچ!
**
با لباسهای وصله خورده
و کفشهای کهنه
هفت خنجر ارتجاع درپشت!
و هفت گلوله  انقلاب در سینه!
بی بوسه و نان شراب
وجیبهای تهی و تهمت خورده
دردراز- راه شب زده
راه میسپریم برقطرات اشک خویش
اما خورشید برموهای خاک الود
و تمام کبوتران خسته جهان بر شانه های ما
به امنیت آرمیده اند
آهسته راه برویم شاعران!
آهسته...
**
هیچ ایم  ما شاعران!
هیچ!
میخندیم و میگرییم و می سرائیم
رقصان در باد و آتش
و رویا و هذیان و صاعقه
با گوشها و چشمهای عاشق و آزرده
از صداها و تصویرهای یاوه
اما تردید نکنیم
تردید نکنیم
از ذات پاک جهان روئیده ایم
در عشقورزی زیبائی و نور ،
و زندگی و صلح و راستی
 در نخستین شراره های آن انفجار عظیم
که کهکشانها را زاد و نخستین شعر جهان را
در فراخنای بی نهایت تاریکی،
که آب و خاک و آتش و باد را زاد
و پنجمین عنصر جهان را
شعر را
و همه چیز را به آن آذین بست
زمان را و جهان را
و هر آنچه را زمان و جهان بر می آورد
**
بر پیکر ماست شاعران!
بر پیکر شعرما شاعران غمگین و تلخ ست
که صبح  بی دروغ  نازک آرا ی بی دفاع طلوع میکند
که رودها جاری اند و گندمها می وزند
و از دهان تلخ ماست
که تمام زنبورهای شهد آفرین به پرواز در میایند
 تاتمام کندوهای جهان لبریز شوند.
**
هیچ ایم  ما شاعران!
هیچ!
نه شاهان باورمان دارند
نه خدایان نه کتابهای آسمانی
نه شورشگران!
و نه حتی مردمی مقدس
 که به خموشی دوستشان داریم
بی آنکه
در برابر مقدساتشان سر فرود آریم
که در عصر نان و زر و زنجیر
وغفلت و قدرت
در جهانی که طلا و خون آن را طراحی کرده است
شعر نیز چون جنگل و رود و خاک به خاکستر نشسته است
و گاه تنها میتواند برای پرندگان و باد زمزمه سرکند
در میان آسمانخراشها و استخوانهای خونین...
**
هیچ ایم  ما شاعران!
هیچ!
در جستجوی آن آزادی هنوز محال
اما اگر روزی شهریار صلح و انسانیت
بر پلکان خورشید و هوای تازه و زندگی  
فرا رفت و بر تخت نشست
نه خدایان و نه رسولان،
بل این مائیم شاعران!
ما نگاهبانان سیلی خورده و خنجر برپشت
 راستی و صلح و عشق و زندگی
این مائیم که به اشارت شهریار شهریاران!
  با دستهای خسته و جامه های ژنده
تاج زرین شهریاری را بر سر او خواهیم نهاد.
**
مغرور باشیم شاعران
و سکه غرور خود را به تواضع
بر لبان  تنهاترین تنفروش غمگین
و گدائی که بر سکوی غروب و انتظار نشسته است
بیفکنیم
با بوسه ای بر دستهاشان
هیچ ایم  ما شاعران!
هیچ!......
سیزده شهریور هزار و سیصد و نود و دو